لینی فریاد کشید . جیغ کشید . داد کشید . ولی کسی صدای لینی رو نشنید . مغازه دار هم قفس لینی رو داخل مغازه گذاشت .
- بی معرفتا !
.. ... عه این دو تا چقدر آشنان .
لینی نگاهی به دو شخص آشنا انداخت که کنار قفس جغدی سفید رنگ ایستاده بودند. پسرکی شکل شلغم با دمپایی های طرح باب اسفنجی و دخترکی با جعبه ی آتش زنه و تعدادی چوب کبریت . لینی عمیق تر نگاه کرد . دو نشان عقاب آبی رنگ روی لباس هر دو دوخته شده بود . پس هم گروهی بودند!
-هی ریونکلاوی ها!
توجه دخترک و پسرک به اون جلب شد .
-هی ریونکلاوی ها ! ما هم گروهیم! می شه در این قفس رو باز کنین؟
دخترک نگاهی به پسرک انداخت .
- ببینم شما ، حشره ها حرف می زنن؟
پسری که شما خطاب شده بود رو به دختر گفت :
- نمی دونم پاتریشیا ! من هوش ریونکلاوی ندارم ! فقط وقتی با باهوش ها می گردم باهوش به نظرم می یام.
دختری که پاتریشیا خطاب شده بود چشم هایش را گرداند و به قفس نزدیک تر شد .
-هوم . تو حرف می زنی؟
لینی از این حالت
به این حالت
و این حالت
تغییر شکل داد ! این دوتا خنگ چطوری اومده بودن ریونکلاو ؟
- من لینی وارنرم . مادر سیریوسی ها!
پاتریشیا نگاهی به شما کرد .
- آزادش کنیم ؟
شما کمی فکر کرد و لب خند شیطانی ای زد.
- نه مجانی!
-
-