هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ماجراهای دولت هجدهم
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱
#61
بسمه تعالی





پایان بخش اوّل سوژه:

در هنگام پخش دستبند میان مرگخواران، محفلی‌ها سر رسیدند. گل سرسبدشان هم هاگرید بود که نعره می‌زد و نیمکت ها وصندلی‌ها را به این طرف و آن پرت می‌کرد و با دیدن پروفسور دامبلدور که با یک شلوارک هاوایی آن وسط ایستاده بود و پیکت از ریشش بیرون زده، یهویی بغض کرد.

- پروف. فّک کردیم دزیدنتون.
- خب تقریبا هم دزدیده بودن...

هاگرید منتظر بقیه صحبت دامبلدور نماند؛ هاگرید عجول بود و احساساتی و وقتی یک چیزهایی می‌انداخت بالا عجول‌تر و احساساتی‌تر هم می‌شد. پس تصمیم گرفت اقدام خصمانه - یحتمل مرگخواران - را پاسخ بگوید.

- عه! ما رو کجا می‌بری؟ یارانمون!

مرگخواران با دیدن لرد که در دست بسته در دستان هاگرید بود وحشت کردند و جیغ و دادکنان به دنبال او رفتند.

آقای زاموژسلی وزیر که در تراس وزارتخانه ایستاده بود و از دور با دوربین شلنگ تخته انداختن جبهه‌های سیاه و سفید را می‌دید که دور میدان دنبال هم گذاشته بودند لبخندی زد.
-آه... می‌بینید؟ چگونه جماعتی از وزارت جنابمان خرسند و محظوظ گشته اند؟

کسی نمی‌دید.
آقای زاموژسلی خودش تک و تنها درون تراس بود. اندکی بیشتر جماعت را تماشا کرد و با خودش اندیشید باید چند نفری را پیدا کند تا در زمان‌هایی که دنگی که دینگ خطابش می‌کند نبود، جملاتش را تایید کنند. سپس آهی کشید و دوربین شکاری‌اش را به پشت سرش انداخت و بعد رفت تا چندتایی از جشن گیرندگان را برای کابینه‌اش سوا کند...


قسمت بعدی، به زودی...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#62
بسمه تعالی






ترنسیلوانیا - پست چهارم متاخر.


- خب حالا خودتان اینا خوبید؟

شپیلاخ (پرت شدن مقداری امعا و احشا روی حسن روحانی)

- والا... تف ... بد نیستیم.

اسکورپیوس چشمی که کف دستش بود را تمیز کرد و در جیبش فرو برد. اسکورپیوس از هیچ چیزی نمی‌گذشت حتی چشم پدر پدر پدر جدّش که حالا داشت کورمال کورمال از بین گلوله های منجنیق مسیرش را پیدا می‌کرد.

- ما می‌اندیشیم که مسابقتی در این حال و احوال بسیار نیک می‌باشد!

این را لادیسلاو گفته بود که پیژامه به تن داشت و یک مقداری نگران به نظر می‌رسید. در مقابلش سو و نارلک و حسن مصطفی روی جاروهایشان نشسته بودند خیلی ریلکس و در ردای کوییدیچشان و سر و دست تکه تکه شده اجداد جادوییشان را بررسی می کردند.

- چی شد که به این نتیجه رسیدید جناب وزیر؟
- نه این که تقویم را چک منموده و گمان می داشتیم فردا آخرین روز مسابقه می باشد و نه امروز... دنگ اغفالمان نمود که چنین فکری به ذهنمان برسد.

وزیر حشره را از جیبش در آورد و به آن ها نشان داد و بعد رو به دو تیم کرده و گفت:
- کلّه سیه ایشان اسنیچ می باشد! آن را گیرید و جملگی می رویم خانه.

ولی گفتن همین یک جمله کافی نبودند و اسکورپیوس و چوبدستی‌اینا به خرجشان نمی رفت و کوییدیچ اوّلی بودند و دلشان می خواست بیشتر به کوییدیچ وفادار باشند و سرهایشان را به نشانه عدم تایید تکان دادند و کاپیتانشان آمد جلو و گفت:
- اسنیچ طلاییه، این سیاهه.

آقای زاموژسلی زیرلب غرغر کرد وبعدش کیسه صفرایی شوالیه ای که آن حوالی مشغول جان دادن بود را درآورد و روی صورت حشره پاشید و سرش زرد شد و دود کرد و جانور جیغ و ویغ کنان این طرف و آن طرف دوید و جوان ها هم با شوق و ذوق افتادند دنبالش ولی این برای سوژه و کوییدیچ پست ها کافی نبود و باید چاره دیگری اندیشیده می شد و اگرچه خشن بود و مخالف سیاست های طفل دوست سایت ولی یک مشت سر هم بریده شد - در جنگ‌ها طبیعی است - و طلسمشان کردند و آن ها به هوا رفتند و هرچه سرنیکلاس دومیمسی پورپنینگتون گفت که «بابا من همش یه خط افتاده روی گردنم.» جادوگری که آقای زاموژسلی باشد و رولش دیرشده بود به خرجش نرفت و کله سر نیکلاس هم هی این طرف و آن طرف کشیدش و چاکش بزرگ شد و بعد با زبانی که از دهنش آویزان بود و بدنی که به دنبالش تشنج می کرد افتاد دنبال بچه های مردم و آنقدر حال کرد و تصمیم گرفت پانصد و پنجاه و سه سال بعدش در هاگوارتز همین کار را بکند و به هیچ جایش نبود که باید غذای گندیده بخورد بلکه بفهمد مزه غذا چیست و در کلوپ بی‌کلگان هم راهش ندهند و نکته اخلاقی آن که کودک آزاری عاقبت ندارد.

- آآآآآآآی! واااااای!

هری این بار جیغ می‌زد که سر بریده شده رئیس گروه اسلیترین ته‌ش را گاز گرفته بود و ول نمی‌کرد و می خواست پیشاپیش عقده همه جام های هاگوارتزی که او سگ خور کرده بود را بگیرد و هافلپافی ها و ریونی ها هم که حالا از زیر یوق ظلم و استبداد رولینگ رها شده بودند او را تشویق می کردند و دادلی هم می دید انتقام دمش گرفته شده هارهار می خندید و اصلا اهمیت نمی‌داد که ننه بابایش دارند توسط دادگاه تفتیش عقاید صحرایی مشنگ‌ایناها محاکمه می‌شدند و بالاخره ترس‌هایشان به واقعیت تبدیل شده بود و فامیل بودن با هری پاتر تا اینجا برایشان سه بار سوزانده شدن با آتش به بار آورده بود که با مشاهده صحنه تلاش هاگرید برای جداکردن سرِ جدِ اسلیترینی از تهِ هری به چهاربار افزایش پیدا کرد و آن‌ها یک نگاه «از همون اوّلش هم معلوم بود هیچ پخی نمی‌شه‌»ای به هم کردند و دست در دست هم رفتند تا در جایی که سابقا وندلین را سوزانده بودند بسوزند.

- چه می‌توانید بنمایید؟

توپ جمع کن تیم ترنسیلوانیا در حالی که کلی سر و چشم و گوش و این ها در بغل گرفته بود این سوال را نسبت به کادر عظیم تیمشان مطرح کرد تا بلکه سوژه‌ای پیدا کند و کمی دیگر کشش بدهد و از داورها نمره خوب بگیرد.

- من می‌تونم بگم «چه خبرتونه؟! چه خبرتوووووونه؟!» من محمود خووب؟
- خیر!

با این سوال محمو احمدی نژاد بغض کرد و رفت دوباره روی نیمکت نشست.

- گراوپ... ماساژ...

گراوپ این را گفته و بعد با مشتش زد و تخته سنگی آن حوالی را خرد و خاکشیر کرد.

- خیر. ماساژ نمی‌خواهیم.

هیتلر بعد از حضورش در پست قبلی همچنان خسته بود و سوژه‌اش می توانست تکرار شود و به همین دلیل تصمیم گرفت چیزی نگوید و موسولینی و استالین هم مسیر او را در پیش گرفتند. نفر بعدی هم محسن چاووشی بود اما چون علاقه‌ای به حاشیه ندارد کنار جنگ ایستاده بود و یک تابلو دستش گرفته بود و برای آزادی زندانیان پول جمع می‌کرد و شوالیه‌ها و جادوگران با رسیدن به او یک هو سرسنگین می‌شدن و دلشان به رحم می‌آمد و چند گالیونی به حسابش می‌زدند. نفرات بعدی حاج آقای قرائتی و جانی دپ بودند که بحث داغی در خصوص این داشتند که آیا بنا بر موازین قانونی و شرعی امبر هرد ناشزه محسوب می شده است و یا خیر و اصلا چرا با هم نساختند و کنار نیامدند و سلیمان هم آن وسط برایشان ترجمه می‌کرد تا پولش حلال باشد. ماروولو گانت هم پشت فرمان اتوبوسش نشسته بود و سیگار دود می کرد و با خودش فکر می کرد که چه شد که همه دار و ندارشان به باد رفت و اگر یکی دو هفته زودتر به زمان گذشته برگشته بودند به جدّش می گفت آن زمین را مفت نفروشد و بعدها قیمتش می رود بالا و وضعشان از این رو به آن رو می شود. ولی خب... او از همان اوّل هایش شانس نداشت. عباس موزون در کف میدان جنگ- زمین کوییدیچ بین جنازه‌ها می گشت ببیند که کسی از مرگ برگشته و یا نه و بعد ته و تویش را درآورد که در آن دنیا آن رنگ سفیدی که می گویند سفید نیست بالاخره چه است و همه آنجا روح لورد ولدمورت که گذاشته بودندش زیر نیمکت ایستگاه کینگزکراس را دیده و چه جوری بوده که یک نفر شمشیرش را از این طرفش وارد و از آن طرفش خارج کرد و خودش رفت و دید.

آقای زاموژسلی که از کادر تیم استفاده کرده بود اهمیتی به مسعود روشن پژوه و میلاد حاتمی و سعید حنایی و غیره که سوژه هایشان سخت بود و به درد ایفای نقش نمی خورد نداد و برگشت تا کمی به کوییدیچ بپردازد تا کوییدیچش کم نباشد و مثل تفی‌ها پانزده امتیاز از آن ها کم نشود که دید حسن روحانی چست و چابک روی جارو خم شده بود و به سمت کوافل شیرجه می رفت ولی جیران که ترک ناصرالدین شاه نشسته بود آن را قاپ زد و دادش دست ناصر و چشم‌هایش را شهلا کرد و ناصر از روی شانه نگاهی به او انداخت.

- اعلی حضرتا...
- به من بگو ناصر!
- چشم... ناصر. گل می‌زنی؟

جیران این را گفته و کوافل را در دست ناصر گذاشت و ناصر به آرامی آن را گرفت و انداختش توی گل و همانطور به جیران خیره ماند.

- دو ساعت داشتن لاو می‌ترکونن، خب اون کوافل رو می گرفتی!
- چی؟

اسکورپیوس که روی زمین بود و از جیب‌هایش طلا و جواهرات خون‌آلود بیرون زده بود این را رو به تری بوت می‌گفت که داشت جلز و ولز می‌کرد.

- مو خوبم...

حسن که توی حلقه دروازه نشسته بود این را به خودش گفت. آمده بود کوییدیچ که دیده شود، شکوفا شود، بدرخشد و غیره و ذلک و حالا حتی مدافع هم به او اهمیتی نمی‌داد. بزرگ مرد شیرازی نگاهی به پشه که توی خون ها دراز کشیده بود نگاه کرد و دید دارد اسنو انجل مدل خونی درست می کند و آهی کشید و هرکول که دلش سوخته بود آمد و با چماقش او را زد و حسن به دوردست ها پرت شد.
هرکول یادش نبود زور خر دارد!

در همین لحظه هری تیز و بز دنگِ اسنیچ را گرفت و سوت زد تا همه جمع شوند و همه جمع شدند و برگشتند به زمان حال و حسن تنها در زمان های قدیم ماند.


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۲:۵۶:۰۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۰:۱۲ یکشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۱
#63
بسمه تعالی


دری باز می‌شود و وزیر زاموژسلی قدم به درون اتاق تاریکی می‌گذارد. همزمان با بشکن وزیر چراغی روشن می‌شود تا قفس آهنی بزرگی را نمایان کند و لک‌لکی که با بال و پر بسته درون آن نشسته است. وزیر روی یک چهارپایه چوبی مقابل قفس می‌نشیند، دفترچه و قلمی از جیبش در می‌آورد و یک بشکن دیگر می‌زند. همزمان دو دست از تاریکی بیرون می‌آیند و به زور دهان نارلک را باز می‌کنند و دینگ هم که از درون کت وزیر بیرون می‌پرد و معجون راستی را در دهان پرنده می‌ریزد.

گوی تا بدانیم - با ظن نگاهی به دنگ می‌اندازد - طعم آن معجون را بپسندیدی؟ چگونه بود؟

حقیقتش، مزه‌ی یکی از استخون‌های پوسیده‌ی پدربزرگمو می‌داد.


آقای زاموژسلی لحظه‌ای با خود می‌اندیشد که او از کجا می‌دانسته استخوان پوسیده پدربزرگش چه مزه‌ای دارد؟

نام خود را به همراه پسینیانش و پیشینیانش گوی:

نام: نار. فامیلی: لک.

اهل کجایگان می باشید؟

اهل سرزمینی در بالای کوه لک‌لک‌پرور.


ما شایعه‌ای بشینده‌ایم که می گوید مرلین لک‌لک‌ها رو دوست دارد، در خصوص این ارتباط مشکوک و ارتباط خود با وی چه داری که گویی؟

کاملا درسته! مرلین شیفته و آشفته‌ای ما لک‌لک‌هاعه، این شیفتگی به حدی بوده که بچه‌هایی که می‌ساخته رو به ما می‌داده تا جابه‌جاشون کنیم. ( فقط موندم چرا حق و حقوق ما رو از تو حلقوم انسان‌ها نکشید بیرون. )

ماکیانی می‌باشی و بر چنگال‌زاغ (ریونکلاو) ورود نموده‌ای، ز چه روی ورود بنمودی؟ وارد گشتی یا واردت گردانیدند؟

ریونکلاو، بی‌نظیر‌ترین گروهی که بین گروه‌های چهارگانه دیدم و توی این گروه از حشره و هر موجودی که فکر کنی هستش و بطور کلی خیلی خوش می‌گذره. و همچنین خودم وارد شدم، علاقه‌ی خاصی به این گروه داشتم، دارم و خواهم داشت.

ز نظارت بر سرای ریونیّون گوی، چگونه است؟ نشان ارشدیّت برای اعمال ظلم و جور کیفیت کافی دارد؟ اطفال را تازیانه زده و از ایشان مشق طلب می‌نمایی؟ گر احدی بر ایشان نمره کم دهد، با گرز گران گرازان بر وی خواهی شورید؟

بابا چه جور و ظلم و ستمی اعمال می‌کنم؟ اطفال به من تازیانه نزنن، من جرئت یه پخ گفتن ندارم! دیوار منِ لک‌لک همیشه کوتاه تر از بقیه بوده.

بر جبهه‌ی سیاهان بجهیدی، ساعد نیز مداری، نشان سیاهت کوی؟

نشان سیاهم روی بالِ سمت چپمه.

در سیاهستان چه می‌کنید؟ صبحانه، ظهرانه، شبانه چه تناول می‌نمایید؟ حقوق نیز اخذ می‌نمایید؟

در جبهه‌ی سیاه، ما علاوه بر صبحانه، ناهار و شام، سه تا میان وعده هم بهمون می‌دن. بله، ما حقوق خیلی بالایی می‌گیریم و همش رو هم در راه سیاهی و شرارت خرج می‌کنیم.


آقای زاموژسلی در گوشه‌ی برگه‌ی بازجویی‌اش می‌نویسد «یادمان باشد مالیات کثیری ز ایشان گیریم.».


یک نفر در جیبمان قصد بوسیدن جنابتان را دارای می‌باشد... دیوانه‌ساز جیبیمان است، پیش از آن که مبتوّستان کند، کدامین خاطره خویش را مرور خواهید بنمود و با کدامین خاطره بر وی پاترونوسی رهای می نمایید؟

خاطره‌ای که افتخار سوار کردن لرد ولدمورت بر روی مول‌های خودمو داشتم. البته باید بگم که من پاترونوس نمی‌زنم، عمرا اگه بزنم.

آن مرد لانه به سر که لرد سیاهی بر شانه راستش بنشسته کیست؟ چرا لانه بر سر دارد؟ چگونه وی را به لانه به سری راضی نموده‌اید؟

اون یه ماگله که ارباب لرد ولدمورت کبیر، یک روز صبح به شکارش رفت و اون رو شکار کرد. بعدشم با چند تا میخ طویله وسط اتاق ثابتش کرد. تازه، چند لک‌لک معمار با تحصیلات عالی استخدام کرد تا دیزاین و دکوراسیون لونه‌مو طراحی کنه، در آخر هم خودشونو به شونه‌ش وصل کرد تا همیشه و در همه حال به یاد ایشان باشم و هر ثانیه‌ی زندگیم رو با معنی کنه.

به نفع ما در انتخابات وزارتخانه کنار کشیدید، ما چه وعده و وعیدهایی برجنابتان روای بنمودیم؟ زیر، روی و درون میز چه بگذشت؟

گفتم دیگه، فقط به خاطر برنامه‌های بی‌نظیرت بود و اصلا و اصلا هم نمی‌خواستی دنگی که بهش دینگ می‌گی رو بفرستی سراغم تا منو تو گونی کنی.

حال اگر بخواهیم موثرترین شکنجه را برجنابتان اعمال نماییم، چه بنماییم؟

پرامو بکَنید!

کنون که در محبس می باشید، آیا احدی سندی ز بهر رهاییتان مهیای خواهد نمود؟ که؟ چه؟ چرا؟


قطعا ارباب لرد ولدمورت کبیر، لینی، سو و مرگخواران میان به کمک من تا منو نجات بدن!

اتهاماتی که لرد سیه بر جنابتان وارد بنموده‌اند:

سلام ارباب!

نخستین اتهامشان: شما جادوگری؟! ثابت کن!

اضافه می نماییم که خیر، بازتان نمی‌فرماییم، همین گونه مثبوت گردید.

عه... خب باشه مثبوت جواب می‌دم.
اربابا! بنده جادوگرم ارباب، جادوی ما لک‌لک‌ها بعد از جادوی شما و بلاتریکس و دیگر مرگخواران، از قوی‌ترین جادو های عالمه به جان خودم!
ارباب من پرواز می‌کنم، خودش یه نوع جادو حساب می‌شن دیگه؟

ثانی‌ اتهامشان: اگه جادوگری، چوب دستی رو چطوری می گیری؟ با بال؟ فکر نمی کنیم بشه. با یکی از دو پایی که در بساط داری؟ اینجوری هم تعادلت به هم می خوره.
ما داریم فکر می کنیم خودتو جادوگر جا زدی که در میان ما جایی برای خودت باز کنی.

ارباب ما به چوبدستی اعتقاد نداریم، ما فقط به شما و بال زدن و نوک زدن اعتقاد داریم.

ثالث اتهامشان: تا حالا با جارو پرواز کردی؟ اگه جواب مثبته، چرا چنین کار بی معنی ای رو انجام دادی؟ بال بهتره یا جارو؟ کدوم رو توصیه می کنی؟ اگه بال بهتره ما بریم بال در بیاریم. بلدیم.

اربابا ما تجربه‌ی امتحان جارو رو نداریم. ارباب صد در صد بال بهتره. جداً بال در میارید ارباب؟! از فردا شب با هم بریم پرواز؟ نظرتون درباره‌ی اینکه لونه‌ای در کنار لونه‌ی خودم احداث ببینین چیه؟ در ضمن ارباب، می‌دونستین نوکم خیلی فایده داره؟ می‌رین نوک در بیارین با هم بریم مردمو نوک بزنیم؟

رابع: کوچ هم می کنی؟ از کجا به کجا؟

بله ارباب. از سمت راست لونه‌م به سمت چپ لونه‌م می‌رم.

خامس: لونت(لانه ات!) کجاست؟ ما هر چی در خانه ریدل ها گشتیم پیداش نکردیم. احساس امنیت نمی کنیم.

اربابا ما به منزله‌ی بهره‌مند شدن از نهایت آب و هوای خوش خانه‌ی ریدل‌ها، بر روی سقف زندگی می‌کنیم.

سادس: اگه یک بالت رو بچینیم، باز قادر به پرواز هستی؟ امتحان کن و نتیجه رو به ما بگو.


آقای زاموژسلی اشاره‌ای می‌کند؛ دستی از سیاهی بیرون آمده و یکی از بال‌های نارلک را می‌کند و خون به بیرون می‌پاشد و به تقلا می‌افتد.

خیر ارباب. می‌شه لطفاً بال ما رو بچسبونین به ما دوباره؟

آقای زاموژسلی چوبدستی‌اش را بیرون می‌کشد و یک ریپارو به نارلک می‌زند و درستش می‌کند.

سابع: ما هر روز در بشقاب تخت و صاف برات غذا می ریزیم. می تونی بخوری؟ مثل داستان روباه و لک لک نمی شی؟

اربابا، من می‌تونم غذا بخورم. ما لک‌لک شماییم و از بقیه‌ی لک‌لک ها خاص‌تر و بهتریم.

سابع دوّم: به عکست دقت کردیم... چشمات چپه؟ ما رو چند تا می بینی؟ از اون بالا چطور به نظر می رسیم؟

ارباب من از وقتی شکوه و جلال و جبروت شما رو دیدم چشام چپ شده ارباب. ارباب من شما رو همانند ارباب اربابان می‌بینیم، چنان چشمان سرختون به عمق وجودم رسوخ کرد که احساس سرخ شدن می‌کنم.

سابع سوّم از ادینبرو: تا حالا حین پرواز، شخص یا موجود عجیب یا غیر عادی ای رو در آسمان مشاهده کردی یا تصادف هوایی داشتی؟

خیر ارباب. فقط یکبار در اثر سنگینی بار به دودکش خانه‌ی ریدل‌ها برخورد کردم.

سابع چهارم معروف به سابع لاغر: کنترل ترافیک هوایی موجودات پرنده بر عهده چه کسی یا چه سازمانیه؟

برعهده‌ی همون سازمان عادی کنترل ترافیک هواییه ارباب. می‌بینین حقمونو خوردن ارباب؟ برای ما انقدر ارزش قائل نشدن که یه سازمان جدا بزنن.


هفت پرسش مطرح نمودند و ادعا کردند که کسی نمی‌تواند ادعایشان را رد کند.
الان اگر بگوییم دنگی که دینگ صدا می شود می‌گوید چنین نیست می‌گوید از دنگ مایه مگذارید؛ دورادور جانور را پرروی می نمایند. گذریم...

در تیم کوییدیچ ترنسیلوانیا حاضر بوده و مسئول تدارکات می‌باشید؛ ما غذا می خواهیم:
من مسئول تدارکات بازیم نه خوراک. از اسپانسر تقاضای پول برای غذا کنید.

ما آب می‌خواهیم:
من مسئول تدارکات بازیم نه نوشیدنی. از اسپانسر تقاضای پول برای آب کنید.

ما شورت ورزشی می خواهیم:
از اسپانسر تقاضا کنید. کمبود بودجه داریم و بازیکن‌ها مجبورن شورت ورزشی دسته دوم داشته باشن.

توپ نیز هم:
توپ دارین دیگه. همون توپ سوراخ رو یه چسب بزنین و استفاده کنین.


آقای زاموژسلی با خودش می‌اندیشد که شاید نارلک نسبت دوری با سینوس کبدی داشته باشد.

از وظایف خویش در آنجای و آنچه در آن سرای می‌گذرد برایمان گوی، از همنشینی با زوپسیان و منوداران و غیره و ذلک:
همنشینی باهاشون باعث افتخاره.

کنون ز طفولیت خویش گوی، ز نخست لک‌لک بوده می باشید؟ اخوان و اخواتی مدارید؟ پدرتان شغلش چه بوده، چه مقدار درآمد داشته و در کجای مشغول است؟ سایر اقوام ملولند و یا بِهلول؟

شایعاتی بوده که می‌گه هنگام بچگی لک‌لکَک بودم. هیچ برادر و خواهری هم ندارم، تو خانواده یه لک‌لک تک‌تک بودم! پدر بچه‌بر در موسسه‌ی بچه‌بری بوده. بقیه‌ی فک و فامیلم ملول بودن.

راجع به ده مجدّوی و ساحره به دلخواه خویش هرچه خواهی بگوی... صبر بنمای پنج دلخواه برای جنابت و این پنج نیز از طرف جنابمان:

لرد ولدمورت: ارباب لرد ولدمورت کبیر! بهترین، خاص‌ترین، خفن‌ترین و باحال‌ترین ارباب دنیا!

لینی وارنر: بهترین پیکسی و دوست جهان!

سو لی: یه دوست و شلوار لی پوشِ خیلی خوب!

پلاکس بلک: حقیقتش از نزدیک نمی‌شناسمش. اما به نظرم یه نقاش با ظرافت و خفنه!

حسن مصطفی: حقیقتش از نزدیک نمی‌شناسمش. ولی به نظرم یه بلاجر خیلی خفن و خوبه!

جرمی استرتون: یه ریونی خیلی خفن!

بلاتریکس استرنج: عرض ارادت و احترام خاصی به ایشون دارم.

اسکورپیوس مالفوی: یه کلاهبردار شیاد و در عین حال یه دوست خوب به‌نظر میاد.

آلنیس اورموند: یه گرگی خیلی خفن!

لادیسلاو پاتریشیوا خانزفوا کاردلکیپ جورامونت عاصدیق زاموژسلی: یکمی راحت‌تر صحبت کنه خیلی بهتر می‌شه!

این سرای و این بازجوییدگی و حال و احوال را چگونه یافتید، کیفورید؟ یا رنجور...؟

حقیقتش خیلی خوابم میاد. ممکنه از عوارض جانبی معجون باشه؟

پلاکان سیه شما را به این سرای کشانید، برای وی پیامی دارید؟

فقط یه سوال دارم ازش... تو هم وقتی این معجونو خوردی خوابت گرفت؟ نکنه فردا پس‌فردا بمیرم؟

خویشتان ز بهر مرتبه بعد که و یا چه را مورد اتهام قرارداده و تقاضای بازجویده گشتنش را دارید؟

اسکورپیوس مالفوی رو بیارین و بعدشم همه‌ی پولاشو ازش بگیرین.






××متهم بعدی این تاپیک، شنبه آینده معرفی و پذیرای اتهامات، افترا و تهمت‌های ملّت جادویی خواهد بود.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#64
بسمه تعالی




ترنسیلوانیا


قسمت سوّم:


سرها به سمت جایی که چندین توپ سرخگون روی هم انباشته شده و یک عدد تخم لک‌لک پر ترک رویشان بود، چرخید.

چلیک!

تیکه بالایی تخم به بالا پرت شد و یک جوجه کم موی بسیار مرطوب سر از آن بیرون آورد.
- غااااااااار!

نارلک سراسیمه و با سرعت به سمت جوجه رفت و منقار او را گرفت و به او گفت «ناسلامتی لک‌لکی! ما نباید بگیم غار! ما باید بگیم...» اما نارلک نمی دانست که یک لک‌لک واقعی چه صدایی در می‌آورد. خودش مثل آدمیزادها حرف می زد و رشد و نمو در یک جامعه در هم گوریده مدرن فرصت آشنایی با فرهنگ غنی و اصیل لک‌لکی را از وی دریغ کرده بود و آن لحظه که اهمیت این موضوع برای او آشکار شد و داشت حسرت می خورد، پتونیا دورسلی فرصت را غنیمت شمرد و از سمت راست وارد کادری شد که نارلک در وسط آن جوجه به بغل مشغول حسرت خوردن بود و با یک مشت نارلک را از سمت چپ کادر به بیرون پرت کرد و جوجه به هوا پرت شده را قاپ زد و غرید «هوی! نمی‌دونیم نباید از بروز بیرونی بچه جلوگیری کنی! می خوای سرخوردش کنی؟! می خوای عقده‌ایش کنی؟!» و در همین حین هری با شنیدن واژه های "سرخورده" و "عقده‌" به یاد خاطره‌ای از دوران کودکی‌ش افتاد که خاله پتونیا با شوهر و پسرش او را جلوی خودشان می‌نشاندند و خاله می گفت «حرف بزن.» و هری تا می آمد حرف بزند با پشت دست می زدند در دهنش و همگی با هم هرهر به این موضوع می خندیدند، بغض کرد و از پس زمینه کادری که جوجه و خاله‌اش در آن بودند خارج شد. در همان لحظه ننه مروپ با صندلی از قسمت بالایی کادر به داخل پرید، با یک ضربه پتونیا را به سمت دوربین پرت کرد و جوجه را در دستش گرفت و فریاد زد «بچه باید مرد بار بیاد! » و بعد سرش را چرخاند و این بار آقای زاموژسلی را دید که به آرامی از سمت چپ کادر به او نزدیک می‌شود. تخم نصفه‌ای که جوجه درونش نشسته را از او می گیرد، جوجه را در آورده به یک طرف کادر پرت می کند و تکه بالایی تخم را روی نیمه پایینی آن می گذارد.

پتونیا، مروپ، نارلک:

آقای زاموژسلی با همان طیب خاطر به سمت آقای جوزف استالین رفت و گفت:
- توپ را خارج از موعد ملعب گرفتیم، مازاد بر حقوق بر جنابمان اعطای نمایید.

آقای استالین نگاهی به تخم شکسته انداخت، سبیلش را چپ و راست کرد، تخم را از آقای زاموژسلی گرفت و سر و ته آن را از هم جدا کرد و بعد گفت:
- این توپه پاره‌س، شامل اضافه حقوق نمی‌شه.

پتونیا، مروپ و نارلک خیره به جوجه‌ای که تالاپ از روی دیوار افتاد و کف زمین پهن شده بود:

- خب یک مجدّد آن را تهیه بنمایید که آن را اخذ کنیم.

چهره استالین سرخ و مکدرتر از قبل شد و گفت « خب نه... خودم الان درستش می کنم.» و یک تف به این طرف، و یک تف به آن طرف زد و دو تکه را به هم چسباند و بعدش گفت «همین خوبه!» و قبل از آن که کسی اعتراض کند فریاد زد «یالا دیگه برید سر کاراتون، پول مفت اینجا به کسی نمی‌دیم!» و با گام هایی سریع از آن جا خارج شد و اصلا به چیزِ پردارِ خیسی که کف کفشش چسبید، اعتنا نکرد.

پتونیا، مروپ، نارلک رو به کف کفش استالین:

جلسه تمرینی، یک روز قبل از مسابقه:

- غااااارغارغار!
- خب! یکی دیگه بده.

نارلک که با انزجار جوجه لک‌لک را نگاه می کرد که فرهنگ بیگانه تاثیر بسزایی رویش گذاشته بود، یک کوافل دیگر به دست مروپ داد.

پاق!

بر خلاف چند دقیقه پیش که بازیکنان تیم با هول و هراس به اطراف نگاه کرده بودند تا ببینند کدام جادوگر در آن اطراف ظاهر شده، این بار تنها پلک‌هایشان را از سر ناخرسندی روی هم گذاشتند. این چندمین کوافلی بود که ننه مروپ و پتونیا برای سر ذوق آوردن جوجه ترکانده بودند و هیئت مدیره، کادر فنی و بازیکنان همه دور آن ها نشسته و بعد از هر بار ترکیدن توپ به دلیلی نامعلوم کف می‌زدند.

- اینا رو از حقوقت کم می کنیم!

استالین، هیتلر و موسولینی که می دیدند چگونه سرمایه‌شان در حال تلف شدن است، نارلک را خطاب کرده بودند.

- چرا من؟!

هیتلر فریاد زد «چون فامیلتونه! یا...» و دست دراز کرد و گردن نارلک را به سمت خودش کشید، بینی‌اش را روی منقار او چسباند و صاف زل زد توی چشمان نارلک و چیزی راجع به نژاد و قوم و خویش زمزمه کرد و بعد با چشم های خون افتاده به سمت جوجه رفت و از نزدیک در چشمان او هم زل زد.

- غار.

قبل از این که پیشوای حزب کارگر آلمان معروف به نازی بتواند نژاد جوجه را درست تحلیل کند با یک ضربه دمپایی به عقب پرت شد.

-خرس گنده! بچه رو ترسوند!

آدولف هیتلر که خشمگین شده بود، سوتی زد و از اقصی نقاط ورزشگاه سربازهای حزب کارگر آلمان معروف به نازی جاری شدند ولی قبل از اینکه فرمان حمله‌ای صادر شود، گاندی جلو پرید و گفت:
- اینکارو نکن! احترام و محبت همیشه بر خشم پیروزه!

وی اینگونه هیتلر را خر کرد و هیتلر هم به سمت جوجه رفت تا برایش شکلکی درآورد که قرار بود خنده دار باشد.
ولی نبود.

- غاااااااار!

با اصابت دومین ضربه دمپایی به هیتلر، او دیگر کاری به کار پتونیا نداشت، یک راست پرید روی گاندی و شروع کرد به خفه کردن پیرمرد و اصلا گوشش به این حرف ها که «خشم بر عشق پیروز نمی شه.»، «من به محبت و صداقت باور دارم.» یا «بیا مسالمت آمیز حلش کنیم.» و حتی «گه خوردم! گه خوردم!» گاندی بدهکار نبود و گراوپ آمد و آن ها را از هم جدا کرد و برد تا ماساژشان بدهد تا حالشان بهتر شود.

- خانما اگه اجاذه (*) بدین من این بچه‌ها رو تمرین بدم، فردا باذی دارن!
- اوا، همین تمرینه دیگه!
- کدوم تمرین؟

ننه مروپ جوجه را با حرص از دست پتونیا بیرون آورد و آن را روی صندلی سرمربی؛ علی آقا پروین گذاشت و خطاب به بازیکنان و سایراعضای تیم گفت:
- دونه دونه می‌آید این جا، جوجو رو می خندونید، هر کی بتونه بیشتر خنده بگیره برنده‌س.

مروپ سپس پشت چشمی نازک کرد و به علی آقای پروین که می دید بازیکنانش مشغول درآوردن چه اداهای جلفی هستند گفت:
- اینا درس زندگیه!

چند ساعت بعد، درون رختکن:

آقای دورسلی خط کش بزرگش را برای چندمین بار به کف دستش کوبید و در حالی که خرناس می کشید با حرص به ته رختکن چشم غره رفت.

- اکول پکول بگو آآآآآ... من بهش گفتم بگو آ!

ننه مروپ با اوقات تلخی این را به پتونیایی گفت که از فرصت سوء استفاده کرده و یک قاشق سریلاک را در دهان جوجه فرو کرده بود و حالا لبخندی فاتحانه می زد و دوباره قاشقش را پر کرده بود و مروپ نیز قاشق و کاسه که هر دو پر از فرنی بودند را جلوتر آورد و سعی کرد مسیر پتونیا در راه رسیدن به دهن جوجه را سد کند.

- می گفتم، اینی که می‌بینید اسمش نیکلاسه و ...
- اجه بوجو، بوجو بوجو.
- نالی نالی آآآآآ. نالی نالی آآآآآ.
- خیر سرم دارم درس می دم!

ورنون خشمگین که خط کشش را آنقدر خم کرده بود که دو سرش به هم می رسیدند، به سمت ته کلاس دندان قرونچه می کرد و نه می توانست چیزی به زنش بگوید و نه آن شرایط را تحمل کند. در همین حین علی آقا پروین که بزرگ همه بود از جا بلند شده و به سمت ورنون رفت و دستی به شانه‌اش زد و گفت « برو بشین، بقیه‌شون لو خودم توجیه می کنم.» * تابلویی که روی آن تصاویر بازیکنان تیم برای یک مشت افتخار بود را از دیوار کند و از پنجره به بیرون پرت کرد. سپس رو به اعضا و کادر تیم نمود.

- درواذه بان کدومتونه؟

روبیوس هاگرید با شوق دستش را بلند کرد.

- ببین... درواذه مامانته. می‌ذاری کثی نگا چپ بش بکنه؟
-نه.
- می ذاری توپ بنداذن ثمتش؟ بلندتر جواب بده!
- نع!
- می ذاری گل بخوره؟
- نعععععع!
- آفرین.

علی آقا سپس رو به دو مدافع کرد و گفت «شما دوتا هم همینجور.» و چرخید که به مهاجمین هم توصیه های لازم را نماید...

- ببخشید. هر سه تاشون؟
- چی؟

هاگرید که گویی با انگشتانش محاسباتی را انجام می داد و با چشمانش چیز نادیدنی‌ای را در سقف بررسی می کرد، به سمت مربی برگشت.
- هر سه تاشون مامانمونن؟ آخه ما فقط یه مامان فریدولفا داریم که به رحمت مرلین رفته_
- خدا بیامرزه.
- مرلین رفتگان شمارم بیامرزه - حالا اگه تو بیمارستانم جا به جام کرده باشن نهایتا می‌شه دوتا مامان... سومی چیه؟
- ما می گیم که سوّمی یک کذاب پدرسوخته بیش نبوده، بدین وسط زمین فلکش کنن. یوهاهاهاها!

این را ناصرالدین‌شاه قاجار گفته و اهل حرمسرایش نیز غش و ضعف کنان حرفش را تایید کردند و در این وانفسا هاگرید از سر جایش بلند شد، در دستمال بزرگش فینی کرد، پرده را کنار زد و از پشت پنجره نگاه دزدانه‌ای به سه حلقه طلایی انداخت و با خودش اندیشید که کدامشان دارد به او دروغ می گوید...؟


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۹ ۲۲:۰۵:۱۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#65
بسمه تعالی




به ملّت و امّت جادویی اعلام می گردد که متهم بعدی که در این سرای حاضر شده و مورد بازخواست قرار خواهد گرفت، موجودی است از گروهک چنگال زاغیان، دارای گرایشات تیره، با منقاری طویل که وظیفه حمل و نقل نوزادگان بر عهده می‌دارد، آتش لک‌تبار!


تصویر کوچک شده



علاقمندان می توانند در این سرای حاضر شده و هرگونه اتهامی را که خواستند بر وی روا دارند.


توضیحات دنگُ و دینگی:
دقت کنید که در این مصاحبه ها مخاطب پرسش های شما شخصیت ایفایی مهمون (متهم تحت شکنجه) هستش و این کار بیشتر برای شناخت بهتر شخصیت ایفای نقشی اون هاست و نه شخصیت حقیقی پشت اون ها، پس لطفا این موضوع رو در پرسش هاتون لحاظ کنید. از اونجایی که قراره این پرسش ها در قالب شکنجه پرسیده بشن، توصیه می شه که اون ها رو شبیه به اتهام مطرح کنید، گرچه هیچ اجباری در این خصوص نیست و حتی می‌تونن خیلی دوستانه باشند. در نهایت پرسش‌های شما در قالب یک رول که با همکاری با مهمون اون قسمت نوشته شده، پاسخ داده می شن. اضافه کنم که مهلت ارسال پرسش تا پایان وقت پنجشنبه، 13 مرداد 1401 هستش.



پرسشگر و شکنجه‌گران،
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱
#66
بسمه تعالی



چراغ اتاق روشن شد و پلاکس بلک، خودش را بسته شده روی صندلی یافت. چشم هایش را تنگ کرد تا به اطرافش نگاه کند و چیزی از فضایی که در آن گرفتار بود ببیند.

- کسی اونجا-

چیزی در دهان باز پلاکس ریخته شد و بعد صدایی از او پرسید:

طعم معجون راستینی که بخوردید چگونه بود؟
یه طعم سیه چرده خاصی داشت. شما میدونید چرا؟


چراغ های اتاق روشن شدند و آقای زاموژسلی نگاه شماتت باری را نثار دنگِ دینگ کرد.

نام نخستین، نام میانی مبتدایی، نام میانی بینابینی، نام میانی متمایل به آخر، نام تهیین:

مگه ما فامیل زاموژسلی هاییم؟ تو شناسنامه نوشته پلاکس بلک.


پلاکس از کجا آمده، کجا می رود؟ هدف و مقصود وی من حیث المجموع چه می باشد؟

هی از خودم میپرسم ز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ها، ولی تا حالا نپرسیدم به کجا میروم رفتنم بهر ‌چه است.
راستشو بخواید ما در تلاشیم هاگوارتز رو تصرف کنیم، بعدش به منم یه سرسرا میدن اونجا نقاشیمو بکشم، کلاس برگزار کنم، نمایشگاه بذارم و به ادامه زندگانی بپردازم.

از چه روی بر اسلیترین سبزگان ورود بنمود و آیا می توانست در گروهی دیگر باشد... میان وی و کلاه چه گذشت:

شاید میتونستم هافلپافی هم باشم. اما یک سیاه اسلیترینی به از یک سیاه هافلپافی.

انرژی مکانیکی استراتونیان (جرمی استرتون)، گربه‌ی ناقوس (کتی بل)، آبگوشت محدود (دیزی کران)، با جنابتان چه ارتباطی داشته و از چه روی در میان سفیدان و سیاهان و گراهین هاگوارتز پخش گشته‌اید؟ هدفتان چه بوده و نام تشکیلات پنهانیتان چیست؟
تشکیلات پنهانی چیه؟
ما یه سری بدون نام بیگناهیم که جرمی مون از روی تنوع طلبی رفته سفید شده.

این بوم را از کجا آورده می باشید؟
از سوق خریده ایم.


آقای زاموژسلی چیزی را درون دفترچه یادداشتش نوشت و زیر لب گفت «جنابمان را مورد کنایت قرار می دهد.».

اگر ما آن را برداشته و بردیم و دادیم دنگی که دینگ خطابش می نماییم آن را خورد، می روید یکی دیگر از سوق تهیه بنمایید؟ یا آن را از اشکم این سیه چرده ملعون برون می کشید؟

خب حشرات هم دل دارن، مخصوصا اگه سیاه باشن. میریم سوق میخریم.

بر وزارت سحر و جادوی کاندید گشته و رقابتی تنگاتنگ بر جنابمان تحمیل نمودید، انگیزه، مشوق و حامیان‌تان در این امر کیان و چیان بودند؟

یه روز من نشسته بودم نقاشی مو میکشیدم، کتی و دیزی اومدن گفتن بیا برو وزیر شو، ما ازت حمایت میکنیم، بعد یه پست به ما بده. استفاده ابزاری برای مقام و منزلت از پلاکس تا کی؟


ما یک عدد لولوی خرخر کننده در کمد داریم، آن را به در آورده در مقابلتان می نهیم، گر نهیم به چه شکل می گردد؟

لرد سیاه، لرد سیاهی که با عصبانیت بهم میگن از لشکر سیاه برم بیرون.
از فکرش هم غصه ام گرفت.

چرا هرگاه لرد تاریکیات در مقابلتان قرار می گیرد، بغض بنموده اینگونه «» می گردید؟ رمزی ست بر امری مستّر؟

شاید هم مرزی است بر مستی ارزی؟
احساسات آدم که دست خودش نیست آقای محترم، یهو بغض میشه، یهو ذوق میشه.


حال اگر بخواهیم موثرترین شکنجه را برجنابتان اعمال نماییم، چه بنماییم؟

یکی از نقاشی هامو بیارید، چسب دورشو یه جوری بکنید که خراب بشه. بعد میتونید اعلامیه بزنید برام؛ مرگ بر اثر شکنجه های وحشتناک و غیر قابل تحمل.

کنون که در محبس می باشید، آیا احدی سندی ز بهر رهاییتان مهیای خواهد نمود؟ که؟ چه؟ چرا؟

ارباب مون. ارباب ما هوای همه جان به کفانشون رو دارن.

اتهامات وارده از سوی امتیاز پیوست شده (اسکورپیوس مالفوی):

نخست: ایشان بر شمای اتهام زدند که از پی ترسّم رفتنتان به جهت ایجاد اختلال در نظم و امنیت جادویی بوده و نیّتی پلید در پی آن است، است؟

ترسم ما می‌تونه در راه هرچیزی باشه. ارتش سیاه هم از هر ابزاری در راه سیاهی استفاده میکنه.

ثانیآ: ایشان ادعای می کنند که شما در ابتدای گرایشات روشناییانه داشتید و ناگاه به سوی تواریک برفتید، خوفیه نگار محفلیون می باشید؟

خوفیه‌ نگار نمیباشیم. اونموقع من یه تازه وارد ساده بودم، هری پاتر اومد سراغم گفت محفل خیلی خوبه، توش سوپ پیاز میدن، ساندیس و تیتاب میدن. خداروشکر من خیلی زود روشن شدم و به دام بلا نرفتم.

ثالث‌آ: ما خودمان پرسیدیم یک بار، این بار اینگونه می پرسیم، چه گرایشی به وزارت داشتید؟ شخصی بوده و مثلا زان ماس‌ماسک روی میز وزارت که شبیه به کیم جونگ اون بوده و راسش تکان تکان می خورد علاقه خاصی داشته و دارید؟ ارتباطتان با ابزارآلات کاری ما چه می باشد؟ دنگ گر می خواهید بدهیم ببرید...

چه تهمت ها! ما تو خونه‌ی ریدل از همه اینا داریم. می‌خواستم وزیر بشم لرد خوشحال بشن. بعد فهمیدم لرد خوشحال نمیشن، دیگه نخواستم وزیر بشم.

رابع‌آ: ناظر اسلیترینیون بودن چگونه است؟ قصد دارید اسرار گروهکتان را به فروش گذاشته رنگ و بوم خریداری نمایید؟ یا پاپاراتزی گون تصاویر پیژامه‌پارتی را در بازار سیه به فروش رسانید؟

ما ناظر نشدیم، مارو ناظر کردن. خودشون میگن هیچ هدفی پشت این زورگویی نبود.

صحبت ز سیه‌آن شد، با سایر سیه‌ هان چه نسبتی دارید، از بلای سه ایکس بگرفته تا سیروس، دورا، نیمفادورا، ولبورگا و... و کدامینشان در طفولیتتان بر شما عیدی داده و کدامینشان گنس بودند؟

من با هیچکس نسبت ندارما، بلکی استم از دور دست، ناشناخته، بتبخت، مظلوم. خانواده‌مون هم به عیدی دادن اعتقاد نداشتن، به جاش خونه تکونی میکردن. فقط یه بار یدونه قلمو بهم دادن که پشت گوشمه، نشون بدم؟ نمیدم.

طفولیتتان چگونه، کجای و به چه نحوی بگذشت؟

یه روز توی عمارت کوچیکی دور از لندن یه بچه ای به دنیا اومد، روز اول اسمشو گذاشتن پلاکس، روز دوم بردن سپردنش به کلاس نقاشی؛ سالها بعد لرد اومدن تحویلش گرفتن.

احساستان را نسبت به ده مجّدوی و ساحره به دلخواه بگویید.

ده بار احساس پیاده روی رفتن به لرد دارم. ده بار هم احساس غلط کردم به بلاتریکس.


آقای زاموژسلی برای نخستین بار در عمرش طعم متوجه نشدن را چشیده و برای لحظاتی به یک گوشه خیره شد و سپس به خودش آمد.

از نشستن در اینجای و پاسخ بر این پرسشان چه حسی داشتید؟ خرسند گشتید؟ حظ فراوان برده و مشتاق به نشستن دگر بار بر آن می باشید؟

حسی مملو ز خستگی و این حرفا. خیر، خیر دستتون درد نکنه من میرم دیگه اینورا پیدام‌ نمیشه.

برای مربته بعدی تمایل دارید که و یا چه بر این سرای حاضر شده و معجون راستیّت بر وی تناولانیده شود؟
نمیشه دنگی که دینگ خطاب میشه رو بیارید؟

خب... نارلک‌ رو بیارید، پر هاشم بکنید بدید دستش. تو معجون اون هم دینگ میریزید؟






پ.ن: مهمان جدید به زودی معرفی خواهند شد.


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۸ ۲۲:۵۹:۲۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱
#67
بسمه تعالی



جلسه دوم؛ شیر گرم و سرد


دانش آموزان با آرامش پشت نیمکت هایشان نشسته بودند. زرنگ‌ترها راجع به موضوع بحث احتمالی آن جلسه صحبت می کردند، پرانرژی‌ترها به هم سقلمه می زدند و سایرین نیز امیدوار بودند که این جلسه هم به خوبی و خوشی جلسه پیش بگذرد که ناگهان در کلاس با شدت از جا کنده شده و به سمت دانش‌آموزی که پشت صندلی معلم نشسته بود برخورد کرد و او را از پنجره به بیرون پرت انداخت و قبل از اینکه کسی بفهمد چه شده یا قرار است بشود آقای زاموژسلی که شنلش دور سرش پیچیده شده بود سوار بر یک اسنورکک شاخ چروکیده وار کلاس شد و دنگ که روی لبه کلاه بلند سیلندری او نشسته بود خنده شیطانی می کرد و با کشیدن کلاه به این طرف و آن طرف مرد و مرکب را هدایت می نمود و بعد سرش را به سمت دانش آموزان خرسند کلاس گرداند و فریاد زد «وییزی وایزه! » و کسی نفهمید که او چه گفت چون کسی زبان دنگی نمی دانست و این باعث شد که دنگ بیشتر حس تحقیرشدگی پیدا کند و این بار فریاد زد «وازه وازه؟!» و دانش آموزان این بار هم چیزی نفهمیدند ولی کتی بل سری به تایید تکان داد گفت «بله! بله!» چون گرچه که او نمی دانست که به زبان دنگی "وازه وازه؟!" یعنی چه، ولی می دانست که هر چیزی که "واز" باشد قاعدتا "واز" است و مگر می شود که یک چیزی خودش نباشد و متاسفانه در زبان دنگی می شد و او در حقیقت تایید کرده بود که دنگ موجودی بی ارزش، دون و از این دست چیزهاست و آن حشره هم که تاب رو به رو شدن با این حقیقت را نداشت، اسنورکک را صاف به سمت کتی راند و در این حین دانش آموزانی که صد راهش بودند یکی یکی به این طرف و آن طرف می پریدند و اما هری با اینکه کلا در آن خط زمانی و مجازی وجود نداشت و تنها به عشق قهرمان بازی پرید وسط داستان و شاخ جانور را گرفت تا مانع از برخورد آن با کتی شود و اصلا حواسش نبود که شاخ اسنورکک قابلیت انفجاری دارد و هرمیونی هم نبود که این را بهش بگوید و نتیجتا شاخ اسنورکک منفجر شد!

آقای زاموژسلی چشمانش را به سختی گشود، چشمانش تار بودند و گوش هایش زنگ می زدند، بویی مشامش را پرکرده بود... بوی دود و موی سوخته.
دید چشمانش دوباره واضح می شد و نمایی از سقف نیمه فرو ریخته کلاس را نشان می داد و پنکه ای که به آهستگی می چرخید و بچه‌ای که روی یکی از باله های آن افتاده بود؛ رنگ سرخ و طلایی ردایش خبر از گریفیندوری بودنش می داد.

- من هنوز زنده‌ام!

هری که روی پنکه افتاده بود ناگهان به هوش آمده و از آن بالا به کلاس نگاه می کرد.

کریک...پوف!

پنکه سقوط کرد و آقای زاموژسلی با خودش اندیشید که حالا شاید هری واقعا مرده باشد. اما بعید می دانست...
هری موجود نمیری بود!

لادیسلاو سعی کرد تا ببیند می تواند بدنش را تکان دهد، به انگشتان دستش خیره شد. برای یک لحظه با وحشت اندیشید که اگر تکان نخوردند چه؟ و بعد چشمانش را بست و سعی کرد انگشت اشاره‌اش را تکان دهد.
دزدانه از یک چشم نگاه کرد... انگشتش تکان می‌خورد! می لرزید... ولی تکان می خورد! با خرسندی و آسودگی انگشتان دو دستش را تکان داد و با تماشای رقصیدنشان محظوظ شد. نیم تنه‌اش را به زحمت بالا کشید و بعد نگاهی به کلاس به خاک و خون کشیده شده کرد.

- خب... این نیز از کالاس ثانی‌مان!

توضیحات این جلسه:

خب! امیدوارم رول مربوط به تدریس رو خونده باشید! اگر خوندید می تونید ببینید که تقیربا می شه اون رو به دو قسمت قبل و بعد از انفجار تقسیم کرد. قسمت اوّل این پست پویایی زیادی داره، خوندنش کمی نفس گیره و ماجراهاش بدون وقفه توی ذهن شکل می گیرن و البته که یک پاراگراف خیلی درشته! قسمت دوّم نه؛ پاراگراف های خیلی کوتاه و سکوتی که در پس زمینه ماجرا شنیده می شه. خب، این دوقسمت به خودی خود نماینده دو سبک نوشتاری هستند، چه توی طنز و چه توی جدی نویسی و بهتون کمک می کنن تا تاثیری که روی خواننده می خواید رو بذارید. بذارید دقیق‌تر توضیح بدم:

الف) قسمت اوّل یا گرم: پاراگراف این قسمت همونطور که می بینید خیلی بزرگه و حتی دیالوگ ها رو هم توی خودش کشیده! این چه تاثیری روی مخاطب می ذاره؟ مجبورش می کنه که تصوراتش از صحنه و احساسش نسبت به اون ها رو نگه داره و واضح‌ترین کاربردش برای جایی هست که ما دنبال اضافه کردن اکشن به داستانیم، ولی توی رول های طنز یه اثر دیگه هم داره! اینجا شما می تونید خورد خورد رولتون رو طنز کنید! یک پاراگراف بزرگ باعث می شه حس طنز اتفاقات جمع بشه و شاید چندتا شوخی جدا از هم که هیچکدوم توانایی این رو ندارن که واقعا مخاطب شما رو بخندونن، با ترکیب شدن توی یک پاراگراف خیلی درشت این قدرت رو دارن که حتی سرسخت ترین خواننده ها رو تسلیم کنن! ریسک کمتری دارن و البته شما رو وادار می کنن که رول های بلندتری بنویسید. برای این دست رول ها شما نیاز به مقدار نسبتا قابل توجهی جنون دارید. باید منطق رو دور بریزید! اغراق کنید! قوانین فیزیک رو بشکنید و کاری کنید که ساختار ذهنی خواننده رول عملا در هم شکسته بشه!... البته این باعث نشه که فکر کنید این طور نوشتن به درد رول ها و نوشته های جدی نمی‌خوره؛ صحنه های اکشن و جایی که می خواید احساس گرما و شادی به مخاطبتون بدین یا از لحاظ احساسی گیجش کنید این روش می تونه کاملا موثر باشه و به رول‌هایی ختم بشه که حتی فکرشم نمی کردین از پس نوشتنش بربیاید!

ب)قسمت دوم یا سرد:جملات کوتاه و ساده هستن، به طور ناخوآگاه کمی سرما و سکوت رو به خواننده القا می کنند و قاعدشون بر حمکرانی عقل و منطقه و طبیعتا پایه اصلی رول‌های جدی و غم انگیز هستن و نیاز دارن جملاتشون چه به عنوان توصیف و چه به عنوان دیالوگ قوی باشه و هممم... باعث می شه رول شما مثل یک برکه آروم باشه! همین زمینه باعث می شه که رول شما چه به عنوان طنز و چه به عنوان جدی هیچ وقت رولتون آزاردهنده نشه. ظاهرا راست کار جدی نویسیه ولی برای طنز نویسی هم به شدّت کاربردیه! چرا و چطور؟ توی اون شرایط آرام و آرامش ذهنی که طبیعت این ساختار ایجاد می کنه یه شمشیر دو لبه به وجود می‌آد! این شمشیر قسمت طنز رول شما رو به دو دسته تقسیم می کنه، اگر به اندازه کافی قوی بود، تاثیرش دو برابر می شه و اگر ضعیف بود... [انگشت شصتش را از این طرف گردن به آن طرف می کشد.] نکته اینه که احساسات جدی خود به خود توی این شکل وجود دارن و برای پست های طنز هم مثل شکارگاهی عمل می کنه که باید در لحظه مناسب عمل مناسب رو انجام بدین تا سخاوتمندانه بهتون پاداش بده!

هر دوی این سبک و روش ها برای رسیدن به حد اعلا نیازمند تمرین هستن، تا با سبک و ذهن شما جفت و جور بشن و وقتی این اتفاق بیافته در بی حوصله ترین و نوشتن نیومده ترین حالتتون هم بد نوشتن غیرممکن می شه. اما از هرچه بگذریم... سخن تکلیف خوش تر است!


تکلیف: یکی از دو روش (سرد یا گرم) رو انتخال کنید، براساس اون یه رول بنویسید! در خصوص موضوع اون هم کاملا آزاد هستید! این جلسه نمرات با سختگیری بیشتری نسبت به جلسه قبل داده می‌شه، گفتم که بدونیدها!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ دوشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۱
#68

- سلام، تو می دونی دنگی که دینگ خطاب می شه کجا افتاده؟
-
-
-
-

- الان داری چی کار می کنی؟

کتی بل این سوال را از دانش آموز مو قرمزی پرسیده بود که روی زمین نشسته و به یک مورچه خیره شده بود.

- دارم ازش می پرسم دنگی که دینگ خطاب می شه کجاست.
- این مگه حرف می زنه؟
- نه.
- پس چطوری می خوای بهت بگه؟
- از تو چشاش... می خونم.

کتی متوجه شد که دانش آموزی که مقابلش بود یک دانش آموز معمولی نیست، پس چوبدستی‌اش را بالا آورد و گفت:
-چلبوسوپومنالوس!

دستی از غیب ظاهر شد و یک پس گردنی به پسر زد.

- آخ! چرا می زنی؟
- واسه خودش نشسته یه گوشه با جک و جونورا ور می‌ره. به جا این خل بازیا پاشو برو مثل آدم بگرد.

پسرک که حالا روی زمین افتاده بود به سوی کتی برگشت و به او گفت:
- تو هیچ می دونی که من کیم که اینطور باهام رفتار می‌کنی؟
- نع! کی‌ای؟

پسرک آب دهانش را فروداد و با بغض گفت:
- کِریم!
- کِریم؟ کدوم کریم؟

کِریم اشک هایش را پاک کرد و چهارزانو نشست.
- کِریم ویزلی.
- آمممم... خب باشه، پاشو بگرد کریم.

کتی این را گفته و از کریم که به نظرش حالت عادی نداشت دور شد. اما کریم که در خانواده‌ای به شدّت پرجمعیت رشد پیدا کرده و بزرگ شده و در اثر فقدان توجه کافی عقده‌ای شده بود، با شنیدن جمله‌ای که مستقیما او را خطاب نموده و از او چیزی را طلب کرده بود، سر از پا نشناخت، بلند شد، خاک را از لباسش تکاند و آماده شد تا با تمام وجودش به دنبال آن حشره کوچک سیه چرده‌ی نفرت انگیز بگردد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ شنبه ۱ مرداد ۱۴۰۱
#69
بسمه تعالی



نمرات طلسم ها و وردهای جادویی بدین شرح اسj:

گریفیندور:

کتی بل: 30
گودریک گریفیندور: 30

اسلایترین:

اسکورپیوس مالفوی: 30
دوریا بلک: 30

ریونکلاو:

سو لی: 30
آماندا ویلیامز: 30

هافلپاف:

نیکلاس فلامل: 30


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ شنبه ۱ مرداد ۱۴۰۱
#70
بسمه تعالی




بیایید، مُشوقتان را تصحیح بنمودیم.

×× به مناسبت این که اوّلین جلسه بود به همه دانش آموزان نمره 30 تعلق گرفته. ولی از جلسه بعد دیگه از این خبرها نیست.××


گریفیندور

گربه‌ی ناقوس (کتی بل):
نخست گوییم که زین ابتدا از هواداران طلسم "چلبوسوپومنالوس" گشته و آن را به کرّات بر دنگِ دینگ اجرای نموده و حظ فراوان بردیم. لیک... لیکش را می دهیم دنگ بگوید. گوی.
خب راجع به تکلیف اوّلت... درسته که عنصر خلاقیت مهمترین نکته این تکلیف بود، اما به عنوان یک رول تکی زیاد از حد کوتاه بود. شاید توی نقدهایی که گرفته باشی گفته شده باشه که کوتاه بودن رول خوبه، خصوصا توی پست های ادامه دار، ولی شرایطی هم داره، اولا برای یک رول تکی که قراره روایت گر یک داستان کامل باشه باید کمی بیشتر مایه بذاریم و دقت کنیم که آغاز ماجرا و روایت و جمع کردنش همه‌ش با خودمونه و دوّم اینکه خواننده احساس نکنه که یه چیزی کمه و متاسفانه من توی این رول حس می کردم یه چیزی کمه. حالا نوشتن بی حوصله و اشتباهات املایی مثل:
نقل قول:
زود و شوق - کت و کلف - بع - فلبداهه


که به ترتیب می شن ذوق و شوق - کت و کلفت - به و فی البداهه هم باعث می شه توی ذوق خواننده‌ت بخوره. درک می کنم که خیلی هاش به خاطر تند تایپ کردن یا وقت کم باقی مونده تا پایان جلسه تدریس بود ولی بازم ایراد اساسی‌ایه. پس لطف کن و برخلاف آقای زاموژسلی که آدم تنبلیه، بعد از نوشتن رول هات یک بار اون ها رو برای خودت بخون - ترجیحا با صدای بلند - تا این دست اشتباهات از بین برن یا حتی کمتر بشن و از گوگل کردن کلماتی که تا حالا ازشون استفاده نکردی هم دوری نکن.

در خصوص تکلیف ثانی، در اینجای آن خلاقیت را بدیدیم و دانستیم که جنابتا رقبتی بر امر ترسّم مدارید. لیک نیک بود.

راجع به تکلیف ثالثتان نیز گفته بودیم چهار مورد، لیک زان سه که بنوشته بودید بسیار خرسند گشته و آن که مانده بود را بر جنابتان ببخشیدیم.

30 از 30

ریکایِ نیک: (گودریک گریفیندور)

ما انتظار داشتیم منتهی الیه جنون رو برون کشید، لیک از دیگری وارد شدید... شگفتانه نیکی بود.

30 از 30 حلالِ حلال!

اسلایترین:

اسیِ نابینایِ حاضر در پی.وی (اسکورپیوس مالفوی):

سلام بک مالفوی تبارآ!
همبرگر طعامی نیک است، ما با قارچ و پنیرش را بسیار دوست می داریم ای اسی نابینا. از چه روی در همبرگرتان مخسپیدید؟ وانگاه همبرخواب می گردید. هار هار هار.

خب بذار همین اوّل کار یه چیزی بهت بگم اسکور... می تونم اسکور صدات کنم؟ باور کن توصیف کردن درد نداره. تو اینجا پست خوبی نوشتی که پتانسیل نسبتا زیادی داره، ولی از خیلی چیزایی که می تونستی بگی گذر کردی، می تونستی توصیف کنی که مثلا می ری سر یخچال و خالیه، دیگ روی گاز خالیه، خوراکی های جاسازتم مثلا بردن. متنی که من الان به عنوان رول خوندم همه چیز رو راجع به رول می گه، از نظر یه رول ناقص نیست ولی بیشتر شبیه به یه خلاصه‌س.

ما دریافتیم که جادوییان تمایلی اندک بر ترسیم و ترسّم دارند.
کاربردان وردتان منطقی و معقول بودند، لطفا برای مرتبه بعد کمی دیوانه گردید.

30 از 30

سیه‌ای که دور می باشد (دوریا بلک):

خود خویشتنمان را مدمّس بنمودی؟! و ایضا دنگی که دینگ خطابش می نماییم را! عملی نیک مرتکب گردیدید.

جدای از این می تونم بگم اوّلین بار بود که یک رول در سایت می خوندم که آقای زاموژسلی داخلش باشه و موقع خوندنش با خودم نگم «نه! آقای زاموژسلی اینجوری نیست که.» یا «نه! اون که این کار رو نمی کرد!». رولت جوری بود که حقیقتا نمی تونم هیچ عیب یا ایرادی ازش بگیرم. نمی تونم بگم به خوبی رول های گودریک یا سو بوده، ولی بیشترین چیزی بود که می تونستم از یه تازه‌وارد انتظار داشته باشم. فارغ از این می تونم بگم که تو پتانسیل تبدیل شدن به یکی از نویسنده های خوب ایفا رو داری.

ترسیمات و کاربرداتتان نیز نیک بودند.

30 از 30

ریونکلاو:

آیِ مردد مانده میان ویل و مز (آماندا ویلیامز):

حشرات کثیرالدست و پای را منفجرانیدید، عمل نیکی را مرتکب گشتید.

خوب بود، غیر منطقی بودنش، طنزش، همون چیزی رو نوشتی که انتظار داشتم برای همچین تکلیفی نوشته بشه. شاید تنها ایرادی که بخوام بگیرم و سخت گیرانه محسوب بشه اینه که من اون اوّلش متوجه نشدم کدوم دیالوگ رو سو می گه و کدوم یکی رو آماندا و طلسم "کلابزنبترکونیسموا" هم خیلی کلا زد ترکوندآ!
اینکه طنزت رو در کاربردها و حتی توی نقاشی هم می شد دید که دیگه عالی بود.

30 از 30، حلالِ حلال!


جهت جین (سو لی):


نباتات را ملبّس بنمودید؟ دگر روز نیز می خواهید این دنگ را ملبس نمایید!


30 از 30 حلالِ حلال!

هافلپاف:

آن که بدون کلاس فی الامل می باشد (نیکلاس فلامل):

پروانگان را بر اعمال خشونت واداشتید، خشونتتان فزون بادآ!

به عنوان دنگ این رو اضافه کنم که شخصیت های قهرمان و اینجوری همه فن حریف که می خوان همه کارها رو خودشون انجام بدن توی داستان‌ها در حالت عادی زیاد جذاب نیستن و حتی توی واقعیت. توی داستان اگر بتونی محیط رو تماما برعلیه‌شون قرار بدی جالب می شن، ولی در حالت کلی... توصیه‌م اینه که بیشتر تغییرش بدی.

30 از 30


مصححاَ و معلماَ،
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.