- ارباب جسارتا کجا میخواین ما رو آویزون کنین؟
این صدای رز ویزلی بود که با سرزندگی تمام به گوش رسید. لرد سیاه با تعجب برگشت و در حالی که چشمانش میدرخشید گفت:
- چطور مگه ویزلی؟
- هیچی همین طوری.
اما گونه های گلگونش چیزی را نشان میداد.لرد سیاه توجهش را از رز به تخت کبری و نجینی داد و با گفتن وردی سانت سانت آنجا را بررسی کرد و با این کار موجب شد که کبری بعد از ساعتی چند از خواب بپرد و با فس فسی خشم آمیز و پرسش گر خواستار دیدار همسر عزیزش شد. و زمانی که لرد سیاه به نجینی اشاره کرد آرام گرفت. لرد به سمت بالکن رفت تا با طنابی جادویی رز و آنتونین را از آنجا آویزان کند.
بعد از ده دقیقه - هوووووووووو !!! من یه پرنده ام.... من یه پرنده ام....
رز دستانش را در عرض بدن باز کرده بود و قهقهه میزد. او همیشه از بچگی آرزوی پرواز و معلق بودن در هوا را در سر می پروراند.
رز:
آنتونین:
لرد:
رز:
آنتونین:
لرد:
پس از چندین دقیقه شنیدن جیغ و فریاد های گوش خراش آنتونین و آواز ها و قهقهه های رز دیه برای لرد اعصاب نمانده بود. هر دو را بالا آورد و گفت:
- خوبه دیگه. فقط دیگه تکرار نشه. رز .. در مورد تو هم باید بگم اگه تکرار شه به جای آویزون کردن میفرستمت زیر زمین که دیگه خوش خوشانت نشه.
- آخ جون ارباب !زیر زمین؟ یعنی اونجا میشه سوسکا رو له کرد و با موشا دوست شد؟
لرد سیاه:
5-6 کیلومتر آن طرف تر اسکورپیوس و ویکتور
- آخه ما چرا همین طوری راه افتادیم؟مگه ما میدونیم کار کی بوده؟ دارم یخ میزنم.
باد سردی میوزید و اسکورپیوس و ویکتور در مقابل آن می لرزیدند و در مورد اینکه چه کسی ممکن است قصد دزدیدن نجینی را داشته باشد صحبت میکردند.
- آخه هیچ کسی به نجینی... چرا! یه نفر هست!
- کی؟
.
.
.