خلاصه:
لردسیاه پس از سالها یادش افتاده که خاله پیری داره!احساسات و عواطف خانواده دوستی بر لرد غلبه میکنه و لرد به دیدن خاله اش میره.خاله لرد، پیرزنیه که تو خونه کوچیک و خرابی زندگی میکنه.لرد جوگیر میشه و به خالش قول میده که خونه خاله رو مثل قصر درست کنه و از همین فردا هم کارشو شروع کنه.برای همین مرگخوارا رو احضار میکنه و موقتا به همراه اونا به تالار اسلیترین برمیگرده.لرد سیاه به دلایلی همه مرگخوارا رو کروشیو میکنه و مرگخوارا بیهوش میشن. به جز آستوریا که تو خونه خاله لرد مونده و سالازار که همونجا تو تالار اسلیترین خوابش برده!
لرد باید از فردا ساختن خونه رو شروع کنه...ولی مرگخوارا بیهوشن!
_______________________
-سالازارکبیر؟سالازار خالی؟سالی؟جد؟پیرمردخرفت؟سبزک؟...سبزینه؟...بابا چرا بیدار نمیشی؟عجب خواب سنگینی داره ها!
لرد سیاه هفتیمن پارچ آب را روی سر سالازار خالی کرد ولی سالازار در کمال آرامش به خرو پفش ادامه داد.لرد با ناامیدی نگاهی به ساعت انداخت...نزدیک صبح بود.چاره ای نداشت.سالازار را کول کرد و به مقصد خانه خاله پیرش آپارات کرد.
.
.
.
-سلام خاله جان!
-سلام پسرم.سالازارم کشتی بالاخره؟
...میگفتن تو قاتلی!میگفتن پدر بیچارتم کشتی...من باور نکرده بودم!
-نه خاله جان!من و قتل؟!فقط خوابش برده.لطفا به آستوریا بگین بیاد که کار ساختن خونه رو شروع کنیم.بقیه بچه ها هم وقتی وسایلشونو جمع کردن خودشونو میرسونن.
خاله لرد به داخل خانه محقرش رفت و چند دقیقه بعد به همراه آستوریا که مشخص بود دیشب به راحتی خوابیده و صبح صبحانه مفصلی خورده از خانه خارج شد.لرد چشم غره ای به آستوریا رفت و خاله را مرخص کرد.
-خب آستوریا.وقت نداریم.بچه ها فعلا در دسترس نیستن و خودمون باید کارو شروع کنیم.من شروع میکنم و تو در حین انجام دستورات من سعی کن سالازارو بیدار کنی.چون اون تو ساختن هاگوارتز سهیم بوده و در این کار تجربه داره!تازه تالار اسرار به اون بزرگی رو هم تنهایی ساخته بود.
نیم ساعت بعد:-آستوریا، آجر!
-چشم ارباب.همین الان!
آجر پرتاب شده توسط لرد سیاه با مهارت خاصی گرفته و با دقت روی آجر اول گذاشته شد.ولی...
-اَه...نمیفهمم!چرا همش میفته؟!
آستوریا که سرگرم انجام حرکات رزمی روی سالازار برای بیدار کردن او بود جواب داد:
-ارباب ببخشید که در کارتون دخالت میکنم.ولی بهتر نیست از جادو استفاده کنین؟فکر نمیکنم اینجوری به نتیجه برسیم!
لرد با جدیت به آجر دوم اخطار داد که روی آجر اول قرار بگیرد ولی بی فایده بود!
-آخه...اصلا کی از تو نظر خواست؟ارباب هرگز لزومی ندید که جادوهای خانه سازی رو یاد بگیره!ارباب صاحب قصر بود.ارباب جادوگر بزرگیه و جادوهای بزرگ رو بلده!این جادوی کوچیک و مسخره ای بود که هرگز به درد ارباب نمیخورد.بیدار نشد اون جسد؟برای چی داری قلقلکش میدی؟