هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۵:۰۴ جمعه ۲۴ دی ۱۳۸۹
با سلام به ارباب!

اربابا من یه اشتباه تایپی کردم شما ببخش! اربابا اگه می شه این پست منم نقد کنین!

با تشکر!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۴ ۵:۱۲:۱۰

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۴:۳۰ جمعه ۲۴ دی ۱۳۸۹
خلاصه:

لردسیاه پس از سالها یادش افتاده که خاله پیری داره!احساسات و عواطف خانواده دوستی بر لرد غلبه میکنه و لرد به دیدن خاله اش میره.خاله لرد، پیرزنیه که تو خونه کوچیک و خرابی زندگی میکنه.لرد جوگیر میشه و به خالش قول میده که خونه خاله رو مثل قصر درست کنه و از همین فردا هم کارشو شروع کنه.برای همین مرگخوارا رو احضار میکنه و موقتا به همراه اونا به تالار اسلیترین برمیگرده.لرد سیاه به دلایلی همه مرگخوارا رو کروشیو میکنه و مرگخوارا بیهوش میشن. به جز آستوریا که تو خونه خاله لرد مونده و سالازار که همونجا تو تالار اسلیترین خوابش برده!

لرد باید از فردا ساختن خونه رو شروع کنه...ولی مرگخوارا بیهوشن!

_______________________

-سالازارکبیر؟سالازار خالی؟سالی؟جد؟پیرمردخرفت؟سبزک؟...سبزینه؟...بابا چرا بیدار نمیشی؟عجب خواب سنگینی داره ها!

لرد سیاه هفتیمن پارچ آب را روی سر سالازار خالی کرد ولی سالازار در کمال آرامش به خرو پفش ادامه داد.لرد با ناامیدی نگاهی به ساعت انداخت...نزدیک صبح بود.چاره ای نداشت.سالازار را کول کرد و به مقصد خانه خاله پیرش آپارات کرد.
.
.
.
-سلام خاله جان!
-سلام پسرم.سالازارم کشتی بالاخره؟...میگفتن تو قاتلی!میگفتن پدر بیچارتم کشتی...من باور نکرده بودم!
-نه خاله جان!من و قتل؟!فقط خوابش برده.لطفا به آستوریا بگین بیاد که کار ساختن خونه رو شروع کنیم.بقیه بچه ها هم وقتی وسایلشونو جمع کردن خودشونو میرسونن.

خاله لرد به داخل خانه محقرش رفت و چند دقیقه بعد به همراه آستوریا که مشخص بود دیشب به راحتی خوابیده و صبح صبحانه مفصلی خورده از خانه خارج شد.لرد چشم غره ای به آستوریا رفت و خاله را مرخص کرد.
-خب آستوریا.وقت نداریم.بچه ها فعلا در دسترس نیستن و خودمون باید کارو شروع کنیم.من شروع میکنم و تو در حین انجام دستورات من سعی کن سالازارو بیدار کنی.چون اون تو ساختن هاگوارتز سهیم بوده و در این کار تجربه داره!تازه تالار اسرار به اون بزرگی رو هم تنهایی ساخته بود.


نیم ساعت بعد:

-آستوریا، آجر!
-چشم ارباب.همین الان!

آجر پرتاب شده توسط لرد سیاه با مهارت خاصی گرفته و با دقت روی آجر اول گذاشته شد.ولی...
-اَه...نمیفهمم!چرا همش میفته؟!

آستوریا که سرگرم انجام حرکات رزمی روی سالازار برای بیدار کردن او بود جواب داد:
-ارباب ببخشید که در کارتون دخالت میکنم.ولی بهتر نیست از جادو استفاده کنین؟فکر نمیکنم اینجوری به نتیجه برسیم!

لرد با جدیت به آجر دوم اخطار داد که روی آجر اول قرار بگیرد ولی بی فایده بود!
-آخه...اصلا کی از تو نظر خواست؟ارباب هرگز لزومی ندید که جادوهای خانه سازی رو یاد بگیره!ارباب صاحب قصر بود.ارباب جادوگر بزرگیه و جادوهای بزرگ رو بلده!این جادوی کوچیک و مسخره ای بود که هرگز به درد ارباب نمیخورد.بیدار نشد اون جسد؟برای چی داری قلقلکش میدی؟




Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱:۰۴ جمعه ۲۴ دی ۱۳۸۹
اوباشگری ممنوع !!


سالازار در حالی که ناگهان قیافه ای جدی به خود گرفت گفت :

- خنده دیگر بست بودیه ، الآن موقع عمل بودیه ، ما باید بثابتی ایم که دنیا با هرج و مرج بیشتر حال دادیه .

اوباشی ها همه با سر حرف های سالازار را تایید کردند . ویکتور رو به سالازار پرسید :

- سالازارا !! الاایهاالحال باید الآن چه کنیم ؟

- ابتدا یکی باید به من یک بستی بدهیَد بعد نقشه را توضیح می دهیَم .


آنسوی ماجرا ، مقر ضربتی ها

اسکورپیوس مشغول راه رفتن درون مقر بود و با دقت خاصی قدمهایش را به اندازه ی بیست سانتی متر بر می داشت و طول و عرض اتاق را طی می کرد .

گودریک در حالی که مشغول تمییز کردن شمشیرش بود با این سوال کینگزلی مواجه شد .

- به نظرت چیکار می شه کرد گودریک ؟

- ها نمی دانم ای فرزند روشنایی ، نگین درشتی بود که از این شمشیر افتاده است ، نمی دانم با چه پرش کنم ؟

- کی درمورد این شمشیر عتیقه ات صحبت کرد ؟ میگم این دزدی را چه کار کنیم ؟

گودریک سرش را خاراند و گفت : نمی دانم نواده .

اسکورپیوس که برای باز هزارم از روی تک کاشی کثیف اتاق رد شده بود گفت :

- یافتم ، یافتم

- بگو ...بگو ...

- این کاشی کثیفه ی کنار اتاق 20 متر با در فاصله داره و چهل متر تا پنجره مرمریه .

- بمیرید همتون . خودم میگم چیکار باید کنیم .

ضربتی ها : چی رو ؟

- دزدی کتابخونه رو .

ضربتی ها : آهان

- اسکور بپر برو پیام امروز بگو بنویسه که هیچی سرقت نشده و کار یه سری آدم مشنگ بوده . گودریک .....گودریک کجاس ؟

- نمی دونم ، الآن که اینجا بود .


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۰:۰۳ جمعه ۲۴ دی ۱۳۸۹
- هل هل هل هل ... موهاهاها!

صدای خنده ی شیطانی که بیشتر شبیه استارت فولکس واگن سبز رنگ بود در گوش مردم میپیچید، شهردار به شدت گیج شده بود و نمیدانست چه کار بکند اما کینگزلی فورا کنترل اوضاع را بر عهده گرفت و به نیروهایش علامت داد که اطراف ساختمان جمع شوند و همه جا را زیر نظر بگیرند و سپس در چوبدستیش شروع به صحبت کرد طوری که صدایش در کل تالار بزرگ پخش میشد: آرامش خودتون رو حفظ کنید دوستان، من و بقیه افرادم نظم و امنیت این جا رو برقرار کردیم و شما میتونید به خوشگذرونی ادامه بدید، این کار یه عده اراذل و اوباش علاف بود که میخواستن تفریح کنند! ما بعد از پایان جشن هم میتونیم شما رو به خونه هاتون برسونیم پس با خیال راحت ادامه بدین!!!

کینگزلی این را گفت و با این که خیلی راغب نبود برای آب کردن یخ ملت یک دختر سیاه و بی ریخت را سمت خودش کشید و شروع به راز و نیاز کرد و کم کم پس از آن ملت هم به حالت عادی برگشتن.
با این که کینگزلی ادعا کرده بود همه چیز عادی است جشن خیلی زودتر از ساعت معمول تمام شد و ماموران گروه ضربت همه را به خانه هایشان رساندند.

یک جای مخوف و مخفی

- کینگزلی خیلی سمج تر از این حرف هاست، هر چی من خرش میکنم بی خیال نمیشه!
- بهتر، بزارید بیخیال نشه آگوستوس جان! میزنیم همشونو تار و مار میکنیم!
- آرام باش دراکو پسریم، من خودم میدانم چگونه کله پایش بکنیم. آن شب نگذیاشت کارمان را کامل کنیم اما بالاخره میکشمیمش!
-من هم با سالی جون موافقم، خشونت جواب نمیده باید با منطق نابودشون کنیم.
- من تسلیمم ویکتور!


بوق بر مدیران


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۹
اوباشگری ممنوع!

سوژه ی جدید

آفتاب تازه طلوع کرده بود. سوز سردی در دیاگون می وزید. آبرفورث دامبلدور کلید را کتابسرا را درون قفل چرخاند و در را باز کرد. فضای کتابسرا غرق در تاریک بود. آبرفورث کلید را فشار داد و با صحنه ی عجیبی رو به رو شد. چشم هایش را مالید فکر کرد اشتباه می بیند اما صحنه تغییری نکرد. در حالی که به تمام کتاب هایی که به روی زمین ریخته بود خیره شده بود دکمه ی قرمز رنگ روی دیوار را فشار داد.

چند دقیقه بعد

گروه ضربت به کتابخانه آمده بودند و در حال بررسی بودند. کینگزلی ،رییس ضربتیان، از آبرفورث پرسید:ببخشید همه ی کتاب ها هست!

آبرفورث در حالی که پریشان بود و مثل مرغ پر کنده به این طرف و آن طرف می دوید گفت: آره یکی از مهم ترین هاش اونی که توش یه سریع معجون سری و ورد ممنوعه و فراموش شده توش ذخیره شده بود. اون کتاب دست هر کسی بیفته می تونه زمین رو نابود کنه!

کینگزلی سری تکان داد. او می دانست که این کار تنها از چه گروهی بر می آید.

هاگزمید، مقر اوباشگران!

قهقهه ی اوباشگران فضا را پر کرده بود. سالازار در حالی که کتاب را در دست گرفته بود، گفت: بچه ها فکر می کنید این یکی چیکار می کنه!

سپس ورد عجیبی را به زبان آورد و به سمت یک قورباغه فرستاد و ناگهان قورباغه تبدیل به یک غول غارنشین شد!

سالازار به سمت او خیره شد و گفت: تو باید به ما خدمت کنی و هر کسی که ما می گیم رو نابود کنی!

غول سری تکان داد و گفت: اطاعت ارباب!

سالازار رو به اوباشگران کرد و گفت: همون جوری که توی کتاب نوشته بود یه غول غار نشین هوشمند دیگه با این وضیعت کی می خواد حریف ما بشه!

سالازار قهقهه ای سر داد به تبعیت از او دیگر اوباشگران نیز قهقهه سر دادند!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۳ ۲۲:۲۸:۳۱

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: گروه ضربت دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۹
اولا ورود این دو تا عضو جدید رو که خودم بدون هیچ دلیل و دسترسی تاییدشون می کنم تبریک می گم!

دوما شاید من به اوباش ها و ریاستشون توهین کردم همین جا ازشون عذر خواهی می کنم! اگه این کار رو کردم فقط واسه یه مقدار حاشیه سازی که رقابت رو جذاب می کنه ولی اگه بهتون توهین شد ببخشید!

سوما این کینگزلی که از یه هویج پخته هم کم خاصیت تره من بهتون ماموریت می دم که زده نشین!

کتابسرای جادویی دیاگون

اینجا من یه سوژه شروع می کنم هر کی از این دوستان دوست داشت بیاد شرکت کنه بهش نمره هم تعلق می گیره!

-تو چی می گی؟تو سر پیازی تو ته پیازی!

من وسطشم!

راستی بالای پستتون بنویسید "اوباشگری ممنوع!" این اجباریه! با رنگ قرمز هم بنویسید bold هم بکنیدش!

با تشکر!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۳ ۲۲:۰۱:۴۲

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۹
اسکورپیوس با خود فکر کرد:اگر به آنتونین خیانت کنم می تونم دو تا نشون رو با هم بزنم! یکیش ریاست بر مرگخوار هاست و اون یکی هم وزارت سحر و جادوئه و این شکلی بیش از پیش پیش هری شیرین می شم و می تونم توی اوج نزدیکی به پاتر اون رو بکشم و به عنوان رییس جدید مرگخواران ابراز وجود کنم!

آنتونین که دید اسکورپیوس از این دنیا رفته و در دنیای افکارش غرق است،با بشکنی او را به حال خود برگرداند و گفت:هی مرد حالت خوبه؟ گوشت با منه؟

اسکورپیوس که جا خورده بود گفت: آره، آره!

آنتونین نگاهش را از او کند و گفت:خب می تونی بری!

اسکورپیوس با تعظیمی کوتاه که اصلا به چشم آنتونین نیامد از اتاق بیرون رفت. در افکارش نقشه ی به قتل رساندن آنتونین را کشید!او با خود گفت:خیلی از مرگخوار ها از او دل خوشی ندارن می تونم از اونها برای رسیدن به هدفم استفاده کنم! همینطور از هری پاتر!

بعد لبخند شرورانه ای زد و از خانه ی ریدل به محل کار جدیدش یعنی وزارت خانه آپارات کرد!

وزارت خانه

نور از اشک های لوستر بازتاب پیدا می کرد و درون اتاق را روشن می کرد! کاشی ها برق می زدند. فضای اتاق بسیار تمیز و منظم بود. اسکورپیوس رفت و به دور صندلیش چرخید و روی آن نشست و با لبخندی که روی صورتش نقش بسته بود، فریاد زد: سلام به قدرت!

قهقهه ی اسکورپیوس تمام ساختمان را پر کرد!

شب،خانه ی هری پاتر

هوا سرد و ابری بود و هری را مجبور می کرد در کنار شومینه ی داغ کز کند. هری غرق افکار خود بود. با خود فکر می کرد آیا او همان اسکورپیوس راستگوست یا یک مرگخوار است. باید چه می کرد که این را بفهمد!

در افکار خود بود که صدای رعد و برق و زنگ در، هم زمان او را از افکارش بیرون کشیدند! از جایش بلند شد و فریاد زد: باید اسکورپی باشه در رو خودم باز می کنم!

در با صدای جر و جری باز شد و هری پشت در صورت خیس اسکورپیوس مواجه شد. اسکورپیوس در حالی که چون ابر های آسمان می گریست، گفت: پدر من مرگخوارم!

هری سر جایش خشکش زد.

-من و چند تا دیگه از مرگخوار ها تصمیم گرفتیم آنتونین رو بکشیم از سلطه گریاش خسته شدیم!تو هم به ما کمک می کنی؟

هری که نمی دانست چه حرفی باید بزند یا چه پاسخی بدهد، به خاطر نفرتش از آنتونین و علاقه ی شدیدش به اسکورپیوس، سری به نشانه مثبت تکان داد.


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۴ ۴:۵۰:۲۱
ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۴ ۴:۵۲:۲۷

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۹
سلام به همه


اول ورود این دو دوست عزیز رو به این گروه پرسابقه تبریک میگم .

دوما خطاب به ضربتی ها می باشد :
آقایون عزیز من واقعا طرفدار رقابت سالم هستم نه چشم رو هم چشمی . تا ما میایم یه آماری از فعالیت هامون بدیم شما هم میاید میگید تا چشم فلانی در آد و ما هم ال می کنیم و بل می کنیم و اینا . کلا بذارید جفت گروه ها فعالیت سالم کنند و وارد حاشیه نشیم .

سوما من برای اوباشی های عزیز یه ماموریت گذاشتم واقع در تالار جشن ها که با پست من شروع میشه . شرکت در ماموریت اجباریست و هر پست 10 امتیاز می گیره .
آدرس تاپیک

امیدوارم مورد استقبال قرار بگیره و هاگزمید به آشوب کشیده بشه .

موفق باشید .


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۹
خون، دود ، آشوب با اوباش


سوژه ی جدید

شب سرد و زمستانی بود ، طبق رسم جدید هاگزمیدی ها، برای آخر هفته به تالار آمده بودند تا دور هم خوشی بگذرانند و رقصی کنند و حال آخر هفته را ببرند .

شهردار هاگزمید ،جناب آقای آگوستوس پای، در وسط سن با آن شکم فربه اش مشغول رقصیدن بود و با بانوان نقاب زده ی آنجا خوشی می گذراند .

- بیا بابا ، آه..آه.. :banana:

در این میان کینگزلی شکلبوت ،فرمانده ی گروه ضربت دیاگون ، بر روی سن آمد و دست شهردار مست از خوشحالی (نه چیز دیگه ای)را گرفت و به گوشه ای برد .

- جناب آقای شهردار .

- بله جانم ؟

کینگزلی لیوانی آبی بر صورت آگوستوس ریخت تا او مشاهیرش را به دست آورد ، سپس سرفه ای کرد و با قیافه ای بسیار مصمم و جدی گفت :

- جناب شهردار ، اول میخواستم از شما بابت دعوت گروه ما به این مهمانی های آخر هفته ی هاگزمید تشکر کنم و با وجود انتقال ما از هاگزمید به دیاگون شما ما رو فراموش نکردید بسیار سپاس گذارم .

- خواهش می کنم جانم .

شکلبوت ادامه داد :

- نکته ی بعدی و بسیار مهمی که می خواستم بگم اینه که از وقتی که ما از این دهکده رفتیم گروه اوباش از خودش فعالیتی نشون نداده و در یک بایکوت خبری و رسانه ای رفته ، من نگرانم که یک وقت بایکوتشون یک نقشه نباشه و اینها تا الآن داشتن یک سری کارهای شیطان صفت انجام می دادن .

آگوستوس لبخند ملیحی زد و رو به کینگزلی گفت :

- نه عزیزم ، گروه اونها کم کمک داره میپاشه و با چون سالازار بسیار کهنساله فکر نکنم توان جمع کردن اوباش رو داشته باشه و بتونه ...

ناگهان در همین لحظه زمین برای چند ثانیه لرزید و تمام منبع های نوری تالار خاموش شدند .

چند ثانیه بعد صدای شکستن شیشه آمد و فورا پس از آن صدای خنده ی شیطانی شخصی که به سرعت داشت از تالار دور می شد .

مردم حاضر چوبدستی هایشان را در آوردند و پس از روشن کردن آن با صحنه ای عجیب رو به رو شدند .

روی تمامی دیوارهای تالار شکلک شیطانی قرمز رنگی به همراه یک گل رز سرخ کشیده شده بود .


ویرایش شده توسط سالازار اسلایتیرین در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۳ ۲۱:۲۸:۴۵

" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




Re: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۹
نقل قول:
ای مردم تا زیر کروشیو های خودم لهتون نکردم ارباب رو راحت بذارین!خسته شدن اینقدر پست های شما رو نقد کردن! مگه نمی دونین نقد های ارباب فقط مختص اسکورپیوسه!(البته این ها همش برای نمک پاشی بود اگه نه ارباب که با این خرده نقد ها خسته نمی شن!)

نه نه....به هیچ عنوان...ارباب خستگی ناپذیره!


نقل قول:
خب ارباب باز هم گرفتم یه سوژه ی طنز رو جدی کردم

کار خوبی کردین!!دست شما درد نکنه!
البته طنز کردن سوژه جدی و برعکس، خلاف قوانین سایت نیست،ولی کلا وقتی یه سوژه جدی زده میشه و یکی وسطش طنز مینوسه کمی عجیب غریب میشه و بقیه نمیدونن به کدوم روش باید ادامه بدن!برای همین تاپیکها طنز و جدی از هم جدا شدن.البته پست جدی وسط سوژه طنز ضرری نداره ولی پست طنز میتونه سوژه جدی رو خراب کنه و باید مواظب بود.


بررسی پست شماره 162 گورستان ریدلها، اسکورپیوس مالفوی:


نقل قول:
نگاه آنتونین به بدن نیمه جان رون دوخته شده بود. همه سر جایشان خشک شده بودند، به جز هری که به سمت آنتونین می دوید! آنتونین با نفرت چوب دستی را طرف رون گرفت و فریاد زد: آواداکادورا!

شروع زیبا و هیجان انگیزی بود!خواننده رو یه راست پرت کردین وسط جنگ!همین کارتون باعث میشه خواننده تا آخر پست به خوندن ادامه بده.


نقل قول:
همه بعد از شنیدن این ورد تازه به جنب و جوش افتادند. این کار ها فقط از یک نفر بر می آمد، لرد ولدمورت، او با همین ردای سیاه، با همین صدای خشن و با همین بی رحمی! سر چوب دستی ها به سمت آنتونین نشانه رفت و تیر ها به سمت بدنش روانه شد. ناگهان سحر ها از درون دوده ای که از آنتونین باقی مانده بود رد شد. هری در حالی که تازه به بالای سر رون رسید، اشک ها پهنه ی صورتش پوشاندند! او فریاد زد:می کشمت!

پاراگراف جالبی بود.قسمت اولش تا جاییکه چوب دستی ها بطرف آنتونین گرفته میشه خیلی روان نوشته شده ولی بقیه اش این حالت رو نداشت.قسمت غیب شدن آنتونین با کمی توضیح بیشتر میتونست ترسناکتر بشه.مثلا درست در لحظه ای که همه منتظر این هستن که جسد آنتونین روی زمین بیفته هیچ اتفاقی نیفته و ملت متوجه نشن که چی شده...بعد با دیدن گرد و غبار(یا همون دود)بفهمن غیب شده.


نقل قول:
تیرها به سمت بدنش رها شدند

اگه به جای "تیر" از "طلسم" استفاده میکردین بهتر میشد.


دیالوگهای بعدی دراکو و آنتونین خوب بودن.ولی این قسمت کمی مبهم بود:
نقل قول:
آنتونین در حالی که به شعله های آتش خیره شده بود،گفت: نگران نباش!کسی نمی دونه پسرت مرگخواره، کافیه یه مدت به هری و خانواده اش نزدیک بشه!بعد جا می افته و می تونه وزیر سحر و جادو بشه.

آنتونین خیلی ناگهانی اسکورپیوس رو انتخاب کرد.طوری که انگار قبلا سر این موضوع توافق کرده باشن.این موضوع جا داشت که دراکو و آنتونین کمی جرو بحث کنن.


رفتار عجیب آنتونین که بشدت سعی میکنه از رفتار و حرکات لرد سیاه تقلید کنه خیلی جالبه.


نقل قول:
سه ماه بعد وزارت سحر و جادو!

سالن غرق در شادی بود!هری با محبت دست های اسکورپیوس را فشرد و گفت:بهت تبریک می گم پسر! تو واقعا لایق بودی!

کار خوبی کردین که به جریان انتخابات وزارت نپرداختین و فقط نتیجشو عنوان کردین.اونجوری موضوع بیخودی طولانی میشد.ضمن اون طولانی شدن، امکان خراب شدن و فراموش شدن هدف و موضوع اصلی هم وجود داشت.


رفتار و شخصیت اسکورپیوس خیلی مرموز و جذابه.شخصیت جالبی براش درست کردین.شخصیتی آروم و متشخص که در عین آرامش، خواننده هرگز نمیتونه بهش اعتماد کنه و حس میکنه هر لحظه هر شرارتی ممکنه ازش سر بزنه.میشه گفت شرارت بلاتریکس و مرموز بودن اسنیپ رو با هم داره!


خیلی خوب بود.


موفق باشید.

_____________________
صبر کنین...تموم نشده...

حالا من با شما یه مشکلی دارم!

نقل قول:
آواداکادورا!

آوادا چی چی؟...نه...شما به عنوان یه مرگخوار جواب منو بدین!آوادا چی چی؟

من از رون تعجب میکنم که جو گیر شد و با این طلسم مجهول الهویه مرد!!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.