هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (پروتی.پاتیل)



پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۶
#71
پس از محو شدن هکتور در افق توجه همه به تام مارولو جونیور برگشت که با بغض نوک ریشش را می جوید و با چشمانی غصه دار به مرگخوارها نگاه میکرد.آریانا که توان دیدن برادرزاده اش را در این وضعیت نداشت آرسینوس و رودولوف را کنار زد و گفت:
_عمه قربونت بره عزیزم چرا بغض کردی؟

تام مارولو جونیور که به خاطر محبت های بیش از حد لرد عمه ی خود را فراموش کرده بود سعی کرد آریانا را از خود دور کند و در همین حین با جیغی گوش خراش بساط گریه ای بی سابقه را بنا نهاد.مرگخوارها در ثانیه ای به سمت کودک بی نوا هجوم برده و سعی در آرام کردن او داشتند.هکتور که با صدای جیغ تام مارولو جونیور افق را به مقصد خانه ی ریدل ها ترک کرده بود ملاقه ای را به یک پاتیل میکوبید و سعی داشت مثلا فضا را برای بچه آهنگین و شاد کند!آریانا که محبت را تنها راه رام کردن یک بچه میدانست با قربان صدقه رفتن و بوسیدن پی در پی جیغ بچه را بیشتر درآورد.آرسینوس که به خاطر صدای بالا گرفته ی مرگخوارها و جونیور انتظار ورود لرد را داشت در حرکتی عجیب یک دفعه داد زد:
_ساکت.

صدای داد آرسینوس که شاید قرنی یکبار شنیده میشد به حدی عجیب بود که در یک لحظه مرگخوارها ساکت شدند و تام مارولو جونیور هم دقایقی از تعجب سکوت ناگهانی مرگخوارها دست از گریه برداشت؛ اما پس از چند دقیقه با ناراحتی دوباره به گریه ی خود ادامه داد.بلاتریکس که صبر خود را از دست داده بود با خشم به پسر محبوب لرد نزدیک شد که توسط باقی مرگخواران با سرعت هرچه تمام تر به خارج کادر کشان کشان برده شد.آرسینوس که دید در کادر جز خودش،تام مارولو جونیور و لینی کسی نمانده در حرکتی ناگهانی بچه را بغل کرد و به صورت پر از تعجب او از زیر ماسک لبخندی زد و گفت:
_کوچولو یه جادوگر که گریه نمیکنه؛گریه برای ساحره هاست بیا این لینی رو ببین چه خوشگله،ببین چه کوچولوئه، اگر میخوای برش دار به عنوان اسباب بازی استفاده کن.

آرسینوس که توجه تام مارولو جونیور را به لینی دید خوشحال از ابتکار و قدرت بچه داری خود و غافل از قلب ایستاده و وجود سرشار از خشم لینی؛به لینی وارنر اشاره کرد تا عروسک بچه ی ارباب بشود و در آخرین لحظات تقدیم لینی به جونیور زمزمه کرد:
_لینی راضیش کن ببریمش بیرون؛خباثت ارباب به تو بستگی داره.


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۷ ۱۸:۱۰:۲۱
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۷ ۱۸:۱۰:۵۸

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶
#72
لوئیس با تعجب دامبلدور را نگاه کرد و گفت:
_مذاکره؟خب کجا قراره نشست سران دو گروه برگزار بشه؟
_باید مکانی بی طرف انتخاب بشه.شما کجا رو برای نشست پیشنهاد میکنید فرزندانم؟

دامبلدور به محفلیون متفکر منتظر نگاه کرد تا اینکه هاگرید گفت:
_هاگوارتز چطوره پروفسور؟

زمزمه ی اعضای محفل بلند شد.
_هاگوارتز؟
_چطور این فکر به ذهنت رسید هاگرید؟
_نه نمیشه امنیت هاگوارتز رو به خطر انداخت.
_فکر خوبیه.

اعضای محفل که در حال اعتراض بودند با شنیدن جمله ی آخر متعجب به گوینده اش که پروتی بود نگاه کردند.پروتی هم که توجه بقیه را به خودش دید گفت:
_ اولا احتمال قبولش از طرف مرگخوارها زیاده؛ چون فکر میکنن میتونن با حضور در هاگوارتز توجه دانش آموزا رو که در اصل نسل آینده ی مرگخوارها و محفلی ها هستن؛ جلب کنن ولی ما باید با سیاست جلو بریم و دقیقا از همین نقشه استفاده کنیم ولی به نفع خودمون... ببینید هاگوارتز یه مکان بی طرفه البته اسما چون رسما با مدیریت پروفسور هاگوارتز تو جبهه ی ماست. با حضورمون در روزهای مسابقه میتونیم به دانش آموزا نشون بدیم اهداف مرگخوارها سیاهه و جنایت محض!دوما ما خیلی بیشتر از مرگخوارها هاگوارتز رو میشناسیم پس می تونیم از مکان اونجا به عنوان فرصتی برای برنده شدن استفاده کنیم.

اعضای محفل که از منطق پشت حرف های پروتی خوششون اومده بود؛ کم کم با تکون دادن سرشون به تایید حرف هاش پرداختند.دامبلدور با لبخند نگاه محبت آمیزی به پروتی انداخت و گفت:
_آفرین دخترم.خب لوئیس یک کاغذ بیار برای تام نامه بنویسم و تقاضای یک نشست رو برای تنظیم دقیق قوانین و مراحل مسابقه بدم.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۶
#73
دریایی سیاه، متلاطم و پر از حس ترس در هر موج، دریایی خالی از زندگی.... خورشید به تن سرد این آب هم می تابید مثل تمام دنیایی که گرمای وجودشو از انوار خورشید داشت اما این آب سرمایی جادویی داشت؛ سرمایی که هیچ وقت مغلوب گرما نمیشد.در میان امواج آب جزیره ای کوچک سردر برآورده بود؛جزیره ای که سالها از دید مشنگ ها پنهان بوده و هست.این جزیره میزبان زندان و زندانبان هایی است که روزهاست تسلیم تاریکی وجود جادوگری قدرت طلب شدند.آزکابان در تصرف ولدمورت بود و دیوانه سازها در اختیار لرد تاریکی....

در داخل زندان غرق در هراس دختر جوانی در حالی که شادی هایش را به دیوانه سازها تقدیم میکرد با بغض به لحظاتی قبل فکر میکرد.لحظاتی که به زخم های دردناکش فکر نمیکرد فقط میخواست بداند چرا؟چرا کسی که سالها در هاگوارتز به کمکش آمده بود؛ کسی که شجاعت در ذهن و قلبش حکم فرما بود روح خود را تقدیم تاریکی و سیاهی کرده؟

_آرسینوس چرا؟

اشک های پروتی روی صورتش به راه افتادند.سوزش زخم های روی گونه اش با شورش اشک هایش بیشتر شد؛ اما هنوز به نقاب همگروهی قدیمی اش خیره بود؛ نقابی که آن سالها به صورت نداشت.آرسینوس با دیدن وضعیت دوست قدیمی اش در گوشه ی مخفی دلش که هنوز سفید مانده بود درد و سوزشی احساس کرد.انگشت هایش دور چوب دستی اش قفل شدند؛ ولی با صدایی سرد گفت:
_دنیا متعلق به تاریکی پروتی راهت رو اشتباه انتخاب کردی.هنوز فرصت داری از این همه لجاجت دست بردار تو میتونی خیلی به لرد سیاه کمک کنی.
_اگرم اینطور که تو میگی باشه من ترجیح میدم برای عقیده ای که داشتم بمیرم.دنیا تاریک نیست آرسینوس اینو تو خوب میدونی چون من آدمی رو که سالها در کنارش تو هاگوارتز بزرگ شدم و زندگی کردم یادمه؛ یادمه محبتتو ناظر بودی و با لبخند و اطمینان به همه کمک میکردی.محبته که شجاعت میاره تو وقتی عشق به چیزی نداشته باشی نیازی به شجاعت نداری تا ازش دفاع کنی ما شجاعیم چون قلب بزرگی داریم و تو ناظر تالار با شکوه گریفیندور قلب بزرگی داری.نذار اون روح بزرگ بیشتر از این تسلیم موجود پستی مثل ولدمورت بشه.

آرسینوس باید به عنوان یک مرگخوار پروتی را مجازات میکرد؛ توهین به لرد سیاه در برابر یک مرگخوار امری غیرقابل تحمل بود اما در سکوت سلول کوچک و تاریک را ترک کرد و زندانی جدید را به دیوانه سازها تحویل داد.در راهروها آرام قدم برمیداشت چون در خارج این زندان که شاید تنها مکان آزادی برای سفیدی قلب او بود باید سیاهی را به آغوش می کشید؛ باید مجازات میکرد تمام آنهایی را که روزی دستشان را میگرفت.به دختری فکر میکرد که لردسیاه حتی دستور مرگش را هم داده بود و او به بهانه ی اطلاعات سودمند سپرده بودش به این قبرستان شادی...

آرسینوس رفت و پروتی را گذاشت با تقدیم ذره ذره ی خاطرات نابش به دیوانه ساز ها،نگهبانان که حق کشتن او را نداشتند پس از مکش شادی هایش او را با زخم های روح و جانش تنها گذاشتند.این زندان برای دختری به جوانی او شاید بیش از تحمل بود اما ایمان به عقیده ،ایمان به پاکی شجاعت روح او را چند برابر کرده بود.محفل و یاران مهربانش به او یاد داده بودند حتی در قلب سیاهی هم میشود سفید بود میشود؛عشق ورزید...

با اندک نیروی دستانش بلند شد و خود را به سمت دیوار اتاقک سیاه کشاند؛به دیوار تکیه داد و نگاه گذرایی به پای خون آلودش کرد.گوشه ی ردایش را که پاره شده بود کند و زخم را بست.آرنجش را به پای دیگرش که خم کرده بود تکیه داد و سرش را با دستش گرفت.انگشت هایش خون خشک شده روی پیشانی اش را حس میکردند اما جز تحمل این وضع راهی نداشت.چشم هایش را بست و اولین روزهای ورودش به هاگوارتز را به یاد آورد؛ در راهروهای پیچ در پیچ قلعه گم شده بود و تا ساعت ممنوعه چیزی نمانده بود.تابلوها راهنماییش اش نمیکردند و سه بار هم از دست روح مزاحم قلعه،پیوز، زمین خورده بود.مچ پای راستش درد میکرد و همین از سرعت قدم هایش کم کرده بود.با شنیدن صدایی از پشت سرش بی اختیار جیغ کشید.

_گم شدی؟

پروتی یازده ساله به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن نماد گریفیندور روی ردای پسر روبه رویش در دل احساس آرامش کرد.
_مال کدوم گروهی؟پات آسیب دیده؟
_گریفیندور.

آرسینوس جوان با شنیدن صدای پروتی لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
_واقعا؟خب پس بیا اول بریم به درمانگاه بعدش میریم تالار.

اون روز اولین باری بود که آرسینوس را دید و کاش هیچ وقت آن دیدار پرمحبت روز اول به چنین دیداری ختم نمیشد.آخرین دیداری پر از تفاوت،پر از سیاهی و سفیدی....

زیر لب زمزمه کرد:
_خداحافظ آرسینوس،دوست قدیمی من.


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۳ ۲۲:۱۹:۰۸

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۶
#74
سلام روز بخیر پروفسور.
میشه لطفا پست 250 رو نقد کنید؟


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۶
#75
محفلی ها تا دقایقی بر اثر شکه حادثه قدر تکلم خود را از دست داده بودند با شنیدن صدای دامبلدمورت به عمق فاجعه پی بردند.

_شما چرا اینگونه ما را نگاه می کنید؟اصلا این چه لباس هاییست؟این خانه چرا انقدر سفید است؟اثری از خباثت در آن نمی بینیم.اصلا شما کیستید؟این چه وضع مرگخواری است؟چرا نصف جمعیتتان مو قرمز هستند؟چرا مثل تسترال مرا نگاه میکنید؟ جواب سوال ارباب را نمی دهید؟

دامبلدمورت دست به چوبی دستی شد و کروشیویی به سمت یکی از ویزلی زاده ها فرستاد.مالی عصبانی رفت جلو و گفت:
_پروفسور به طفل معصوم من چیکار داری؟

دامبلدمورت با شنیدن کلمه ی پروفسور بهت زده نگاهی به مالی که کودکش را در آغوش گرفته بود انداخت و گفت:
_پروفسور؟به چه جراتی مرا به عنوانی جز ارباب خطاب کردی؟

دامبلدمورت خواست آواداکداوایی نثار مالی بچه به بغل کند که آرتور با یک لانچیکوی ویزلی وار چوب دستی او را به چند متر آنطرف تر پرت کرد و گفت:
_پروفسور ببخشید شما خودتون متوجه نیستید ممکن بود همسرمو تاج سرمو از دست بدم.
_تو کیستی؟مردک گستاخ تک تک شما را میکشم مو قرمز به حتم گند زاده ای؛ یکی از شما مرگخواران چوب دستی ما را بیاورد تا بلایی به سر این مردک بیاورم که بفهمد جلوی لرد سیاه باید چگونه برخورد کند.

قسمت اول سخنان دامبلدمورت با ویزلی بزرگ بود که البته دست کمی از فریاد نداشت و پس از آن به محفلیان که مرگخوار تصور شده بودند دستور داده بود.در بین داد های دامبلدمورت پروتی در گوش رز زلر که به خاطر تعجب ویبره رفتنش از بین رفته بود و سرگرم بازی با موهایش بود گفت:
_رز فکر میکنم نمی تونیم تا زمانی که برگرده به حالت اصلیش محفلی باشیم.

رز به حالت نرمال ویبره ای خود برگشت و گفت:
_دقیقا منظورت چیه پروتی؟
_باید مرگخوار بشیم اما مرگخوارهایی به سبک سفید!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۹:۵۱ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۶
#76
اخم های آرسینوس در هم رفت و گفت:
_خب اینجوری که معجونی میشم؟میگن این معجونا عوارض جانبی زیادی داره؛ نه ترجیح میدم شبیه قحطی زده ها باشم.
_تو حق انتخاب نداری؛ این آخرین باره که یادآوری میکنم دستور من دستور شخصه اربابه.

آرسینوس نگاهی به قمه ی بالا اومده ی رودولوف کرد و در حرکتی سریع شیشه را گرفت.

_خب چند بار باید بخورم؟طریقه ی مصرفش چی جوریه؟کی تاثیر میذاره؟
_تو هفته ی اول قبل از هر وعده یک قلپ میخوری؛ بعد از سه روز هم تاثیرشو می بینی.اما بعد از یک هفته باید هفته ای یک روز بخوری و بعد از یک ماه فقط کافیه ماهی یک بار بخوری به همین راحتی.

آرسینوس که چاره ای نداشت سرشو تکون داد و گفت:
_باشه خب حالا میشه ردامو بپوشم؟مرحله ی بعد چیه؟

رودولوف چند دقیقه ای در بحر مکاشفت فرو رفت و بعد با حرکت ناگهانی قمه اش که باعث عقب رفتن آرسینوس شد گفت:
_فهمیدم ببین ساحره ها به ظاهر خیلی اهمیت میدن یعنی هرچه قدر خوشتیپ تر بهتر؛ به حمد لرد تیپت بد نیست اما خیلی وقته همین ردا و کرواتا رو میپوشی باید با سلیقه ی یه ساحره برات خرید کنیم.
_با سلیقه ی یه ساحره؟نه ممنون من سلیقه ی خودمو در انتخاب ردا و کرواتام بیشتر از هرکس قبول دارم.

رودولوف یک قمه نمایی کرد و آرسینوس را از گفته اش پشیمون.

_ام خب منظورم این بود که نباید به ساحره ها زحمت بدیم.
رودولوف:
_خب کی رو با خودمون ببریم خرید؟


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۱ ۱۰:۱۳:۳۵

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۶
#77
هکتور با ذوق گفت:
_ارباب معجون استخوون کن بدم خدمتتون؟
_خیر هکتور دورتر بایست صحبت دندون دختر ماست معجون هات که هیچ خودت را هم لایق دندون نجینی شدن نمیدانیم.خب چه کسی داوطلب این افتخار است؟

مرگخواران که ادامه ی سوت زدن رو به صلاح نمی دونستند نگاهی به چپ و راست خودشون انداختند و تنها کسی که راست نصف مرگخوارها و چپه نصف دیگشون بود کسی نبود جز رودولوف، اونایی که چپ رودولوف بودن چپ تر رفتن اونایی هم که راستش بودن راست تر رفتن تا رودولوف کاملا به چشم لرد بیاد. ولدمورت با دیدن رودولوف که از بقیه جدا شده بود گفت:
_آه رودولوف تو استخوون خوبی میشی برای نجینی خوشحالم که تو پیشقدم شدی.

رودولوف بهت زده با چشم های از حدقه در اومده اول لرد بعد نجینی رو نگاه کرد و آب دهنشو قورت داد.در همین حین که لرد با لبخند رودولوف رو نگاه میکرد و رودولوف جرات تکذیب نداشت بلاتریکس پرید وسط کادر و گفت:
_اما ارباب رودولوف شوهر منه

لرد نگاهشو از رودولوف برداشت و به همسرش دوخت و گفت:
_خب؟یعنی تو نمیخوای یه رودولوف ناقابل به دختر ارباب تقدیم کنی؟

بلاتریکس مردد نگاهشو بین لرد و رودولوف چرخوند پس از چند ثانیه گفت:
_ارباب یه رودولوف که هیچی هزارتا رودولوف فدای نجینی ولی به نظرتون بهتر نیست یه محفلی پست رو استخوون کنید؟اینجوری میتونیم اونا رو هم تحقیر کنیم.



ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۰ ۲۲:۲۳:۱۲

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۶
#78
آرسینوس زیر لب گفت:
_اینم میاد امتیاز کم میکنه میره...
_آقای آرسینوس جیگر به خاطر بی ادبی به پروفسورتون ده امتیاز از گریفیندور کم میشه.
_اما پروفسور...
_ده امتیاز دیگه هم کم میکنم بهتره تا باعث به بار اومدن فاجعه برای گریفیندور نشدید برید به تالارتون همینطور شما آقای گرنجر

مرگخواران جوان بدون هیچگونه انتقامی دست از پا درازتر به سمت خوابگاه های گروهشون راه افتاند.

رویارویی آرسینوس با بانوی چاق

آرسینوس که ظرف چند دقیقه به تنهایی تلاش های چند ماهه گریفیندوری های گذشته رو به باد داده بود با ناراحتی جلوی تابلوی بانوی چاق ایستاد و گفت:
_سلام بانو.
_سلام ناظر هفتاد و چهار سال آینده چه کمکی از دستم برمیاد؟
_خب اساسا نصف شبی برای گفتگوی شبانه نیومدم اینجا لطفا درو باز کنید.
_اوه حتما ولی اول باید رمز رو بگید جناب جیگر.
_نمی دونم رمز چیه من ناظر این تالارم دیگه از من رمز پرسیدن معنی نداره که.
_قانون قانونه ناظر و غیر ناظر نداره اگر رمز رو نمی دونید متاسفم نمی تونم در رو باز کنم.

آرسینوس که حجم فشارهای وارده بهش بیشتر از ظرفیت تحملش بود با عصبانیت گفت:
_این چه طرز برخورده؟چه الان چه هفتاد و چهار سال دیگه ناظر ناظره اصلا من همین الان رمز رو عوض میکنم.

عصبانیت آرسینوسی که در هر شرایطی آرامش خودش رو حفظ میکرد حتی برای تابلوهای بغلی هم عجیب بود ولی بانوی چاق شهامتش رو از دست نداد و با تمام وجود جیغ هاشو به رخ آرسینوس کشید:
_نمیشه. ناظر تالار الآن شما نیستید هفتاد و چهار ساله دیگه در خدمتم.

آرسینوس کرواتشو مرتب کرد و چشم غره ی غلیظی نثار بانوی چاق کرد.راه رفته رو برگشت و سعی میکرد بدون جلب توجه مینروا مک گونگال باقی مرگخوارها رو پیدا کنه بدون اینکه بدونه بقیه دارن از چه روش هایی برای باز کردن ورودی خوابگاه استفاده میکنن،از آلوهومورا بگیر تا شکنجه ی تابلو ها از فرط عصبانیت!


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۰ ۲۲:۲۵:۵۷

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۶
#79
ریگولوس با تعجب به آرسینوس نگاه کرد و گفت:
آخه من با یه نجینی از وسط نصف شده چیکار کنم؟
_کوکش بزن.
_کوکش بزنم؟با چی با نخ بخیه؟نخ بخیه جاش می مونه ارباب می فهمه.

آرسینوس که دوباره فهمید بدبخت شده نجینی کوک زده نمیتونه تحویل ارباب بده دستی به کرواتش کشید و گفت:
حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟
باروفیو که دلش برای شرایط بغرنج ارسینوس سوخته بود گفت:
میگویم چطوره یک نجینی جدید ره برای ارباب بیاریم؟این یکی دیگر به درد نمیخورد ره...
ریگولوس چپ چپی نثار وزیر کرد و گفت:
نجینی جدید از کجا بیاریم؟ارباب می فهمه.
_وای نجینی ای مرلین نابودت کنه دابی...

این صدای بغض آلود آرسینوس بود که همزمان با گفتن این جمله دو تیکه ی نجینی رو در آغوش فشرد و صحنه ی رمانتیک مرگخوارانه ای رقم زد.
باروفیو پس از نگاه گذرایی به آرسینوس غمبرک زده به ریگولوس نگاه کرد و گفت:
من یک پرورشگاه مار ره می شناسم آنجا نجینی نو پیدا میکنیم.

ریگولوس متفکر به نجینی تیکه تیکه شده نگاه کرد و گفت:
چاره ای نیست باید ارباب رو گول بزنیم.بسه آرسی پاشو باید بریم نجینی نو پیدا کنیم برای ارباب...


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۶
#80
شایعات زیادی در مورد مدت کلاس دفاع شخصی وجود داره از یک ربع بگیر تا چند ساعت ولی من همه رو تکذیب میکنم و باید بگم سه روز طول کشید، سه روز....
در طی این سه روز پروفسور آرتور تمام دانش آموز ها رو مجبور کرد حرکات ویزلی وار یاد بگیرند که خب سبک نوینی در دفاع شخصی جادوگری بود.ریشه ی این سبک برمیگشت به تعداد زیاد ویزلی ها و کمبود مکان در خانه ی فکستنی آنها،هر ویزلی تازه متولد شده برای اینکه بتونه خوراک و پوشاک خودشو از بین ده ها ویزلی دیگه به دست بیاره باید میجنگید.

پایان کلاس دفاع شخصی جادوگری
در پایان این کلاس جمعیت دانش آموزان به نصف کاهش پیدا کرده بود.آرتور در حال امضای لیست جان سپردگان بود تا تائید کنه که در همین کلاس به اجدادشون پیوستند. نیمه ی زنده ی کلاس تماما مجروح بودند و حتی نیمی از اون نیمه در وضعیت بحرانی به سر میبردند!
پروتی که دست راستش از سه جا شکسته بود و پای چپش هم لنگ میزد دستشو به سمت آماندا که نزدیکش روی زمین با سرباندپیچی شده نشسته بود دراز کرد و گفت:
پاشو بریم بالاخره این جهنم هم تموم شد.

آماندا دست پروتی رو گرفت و بلند شد.در حالی که لنگ لنکان و آروم از کلاس خارج میشدند صدای مادام پامفری رو شنیدند که میگفت تو کل سالهای کارش در هاگوارتز هیچ کلاسی این همه مصدوم نداشته و این رکورد جدیدی بود برای خاندان ویزلی...

در حال رفتن به کلاس بعد
پروتی که به کمک آماندا راه میرفت گفت:
به نظرت این استادی که به خاطر مسافرتش ما رو با این ویزلی تنها گذاشت کیه؟

-نمی دونم ولی امیدوارم مرلین ازش نگذره.مرلین نفرینش کنه به حق چهارتن موسس هاگوارتز

پروتی با چشم های از حدقه در اومده گفت:
آماندا!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.