هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۱۶ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
#71
به مناسبت تولد کوین کارتر

گادفری بی حرکت به پشت دراز کشیده بود، قطرات عرق صورتش را پوشانده بود و چشمانش از وحشت گرد شده بود. دشنه ای هر لحظه به سینه اش، جایی که قلبش می تپید، نزدیک تر می شد و بدن گادفری خشک شده بود و نمی توانست خودش را تکان دهد و از تیررس دشنه دور کند. دستی به دور دشنه حلقه زده بود و آن را به آرامی پایین می آورد، نه برای این که مردد بود، چون می خواست قربانی اش هر لحظه از وحشت را با تمام وجودش حس کند. این دست متعلق به کوین کارتر بود.
*
گادفری پشت میله های خانه ی ریدل ایستاده بود و به کوین که در حیاط مشغول بازی بود، نگاه می کرد. در واقع این برنامه ی چند ماه اخیرش بود. خطر حمله ی مرگخوارها و شکنجه و مرگ توسط آن ها را به جان می خرید تا فقط بتواند این کودک را تماشا کند. درخششی در وجود کوین بود که گادفری را مثل آهنربا به خود جذب می کرد، درخششی نه مثل آفتاب کورکننده ی روز، بلکه مثل درخشش سرد ماه در دل تاریک شب.
 
حس بی قراری گادفری را دربرگرفت. دیگر نمی توانست به نگاه کردن قانع باشد. او می خواست به روح این موجود کوچک رسوخ کند و از آن نور سرد بنوشد. در آن لحظه انگار عقلش را از دست داده بود، بدون آن که به خطر وارد شدن به خانه ی ریدل فکر کند، حالتی انعطاف پذیر و خمیرمانند به بدنش داد، از بین میله ها عبور کرد، با سرعتی ماوراء طبیعی به سمت کوین دوید و خودش را به او رساند و بدون آن که فرصت فریاد زدن به او بدهد، دندان هایش را در گردن نرم او فرو کرد.

گادفری در استخری پر از نور شنا می کرد، همان نور سردی که مدت ها آن را از دور حس کرده بود و حالا در میانش غوطه می خورد. لبخندی به پهنای صورتش زد، ایستاد و با دستانش یک مشت از آن نور را برداشت و داخل دهانش ریخت و فرو داد. چه حسی! انگار تک تک سلول های بدنش مرده بودند و حالا حیات در آن ها جاری شده بود.

 گادفری سرش را داخل استخر نور فرو برد و با ولع مشغول نوشیدن شد. نوشید و نوشید تا این که احساس سنگینی و خواب آلودگی بدنش را فراگرفت. در این لحظه بود که به خودش آمد و متوجه دندان های تیزی شد که آن ها را در گردن نرم فرو برده بود و کوین که در آغوشش از حال رفته بود. گادفری وحشت زده دندان هایش را بیرون کشید، کودک را روی زمین خواباند، او را تکان داد و اسمش را صدا زد، اما پسرک هیچ عکس العملی نشان نداد. ناگهان صدای پاهایی به گوش گادفری رسید. فورا از جایش بلند شد و به سرعت از خانه ی ریدل خارج شد.
*
دشنه در مقابل چشمان وحشت زده ی گادفری پایین و پایین تر آمد. گادفری می خواست دهانش را باز کند و به کوین بگوید که چه قدر متأسف است، اما فقط توانست اصوات نامفهومی را ادا کند. در همین لحظه سیلی از آب روی گادفری سرازیر شد و صدایی گفت:
- بیدار شو!

گادفری از جایش جهید و گابریل را دید که با چوبدستی مقابلش ایستاده. 

- داشتی تو خواب ناله می کردی. ولی الان دیگه همه چی مرتبه.

گابریل لبخند گرمی زد و سعی کرد دست گادفری را بگیرد تا به او آرامش دهد، ولی گادفری در حالی که تمام اجزای داخلی بدنش از شدت اضطراب در هم پیچ می خوردند، از تخت بیرون پرید و به سرعت به سمت آشپزخانه رفت. گابریل هم پشت سرش روانه شد.
- چی شده؟! 

گادفری خودش را به میز آشپزخانه رساند، به روزنامه ی روی آن چنگ زد و با عجله ورق زد تا به صفحه ی اخبار مرگخواران رسید، خبر حمله ی خون آشام به کوین کارتر را پیدا کرد و سریع آن را خواند.

آرامش به چهره اش برگشت، نفس راحتی کشید، روزنامه را روی میز گذاشت و به گابریل که با نگرانی به او خیره شده بود، گفت:
- شانس اوردم، گب. اون نمرده و تبدیلم نشده.
- گادفری، چه دسته گلی آب دادی؟


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۱ ۰:۲۴:۲۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۱ ۰:۳۰:۱۶
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۱ ۰:۳۲:۱۹
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۱ ۱:۱۱:۳۰



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲
#72
حس برگشتن به خانه. دقیقا چه حسی بود؟ گادفری دوست داشت آن را به یک طعم بی نظیر از خون توصیف کند، خونی که با تمام خون هایی که تا آن زمان نوشیده بود، فرق می کرد، خونی که تا به حال آن را نچشیده بود و در انتظارش بود، در جست و جویش بود، خونی که نه شیرین بود، نه ترش، نه تلخ و نه تند و با نوشیدنش، گادفری حس می کرد خالی از جسمش شده و در هوا معلق شده، بله، بودن در خانه ی گریمولد چنین حسی داشت، حس نوشیدن همان خون را، یا حداقل گادفری تصور می کرد که باید همین طور باشد. شاید همین فکر بود که باعث می شد گادفری صبور باشد و در تلاش برای یافتن آن خون خودش را به کشتن ندهد.

بعد از مدت ها آوارگی در خیابان ها و کوچه پس کوچه ها دوباره به خانه ی گریمولد عزیزش برگشته بود. معلوم نبود طی آن مدت چه چیزی ذهنش را تسخیر کرده بود. انگار غباری مغزش را در خود فرو برده بود و تمام افکارش و تمام چیزهایی که برایش مهم و عزیز بودند، رنگی خاکستری به خود گرفته بودند، تمام افکارش جز یک چیز، فکر آن خون ناب و شگفت انگیز، خونی که گادفری به دنبال آن همه جا را می گشت و دندان هایش را در پوست و گوشت هر جادوگر یا ماگلی که می دید، فرو می کرد و هر بار، آن حس خلسه ی مرموز، اقیانوسی بی کران که گادفری در آن فرو می رفت و بدون آن که نیاز به نفس کشیدن داشته باشد، در آن غوطه می خورد و سرانجام با آن یکی می شد. ولی هم چنان این حسی نبود که مشتاق، تشنه و درمانده اش بود. در نهایت وحشت به سراغش آمده بود، ترسی فزاینده از غرق شدن در آن اقیانوس و دفن شدن در اعماق تاریکش. چه می شد اگر گادفری کنترل خود را از دست می داد و آن قدر خون قربانی اش را می نوشید که هر دو به کنام مرگ فرو روند؟

- گادفری، هی، گادفری!

سرش را بالا گرفت و متوجه شد که سیریوس داشته صدایش می کرده.
- اوه، ببخشید، یه لحظه رفتم تو فکر.

- خیلی خسته و داغون به نظر میای. شاید این مدت درست غذا نخوردی.

و بعد آستینش را بالا زد و دستش را به سمت گادفری گرفت. گادفری با حالتی معذب در صندلی اش جا به جا شد.
- نه، من تازه خوردم.

و واقعا هم همین طور بود، ولی بوی خون سیریوس داشت وسوسه اش می کرد. همیشه به خودش می گفت که نباید از خون دوستانش بخورد، ولی آن ها همیشه به او اصرار می کردند و گادفری هم آن قدر قوی نبود که در برابر این مهربانی دوستانش مقاومت کند. هر بار سعی می کرد که لااقل با حالتی متمدنانه این کار ر انجام دهد، آرام و با وقار دهانش را به سمت رگ دستانشان می برد، دندان هایش را روی پوست قرار می داد و با ملایمت آن را سوراخ می کرد و به آرامی شروع می کرد به بالا کشیدن خون، ولی در نهایت زمانی به خودش می آمد و می دید که دارد مثل یک جانور وحشی خون را پمپاژ می کند و دوستش با حالتی وحشت زده به او خیره شده. در این لحظه بود که گادفری دندان هایش را به زور از داخل گوشت بیرون می کشید و با شرمندگی به دوستش نگاه می کرد.

- ای بابا، تعارف نکن.

سیریوس مچ دستش را به دهان گادفری چسباند. چشمان گادفری گرد شد، سرش را با حرکتی سریع عقب کشید و با حالتی بغض آلود گفت:
- من نمی تونم، سیریوس. این خجالت آوره. واقعا خیلی ناجوره و شماهام دیگه نباید تشویقم کنین که این کارو انجام بدم.

سیریوس به او خیره شد. حس همدردی در نگاهش موج می خورد، اما گادفری آن را با یک چیز دیگر اشتباه گرفت.
- فکر می کنی من رقت انگیزم؟

سیریوس دستش را روی شانه ی گادفری گذاشت و اندکی فشار داد.
- نه، رفیق. تو فقط خسته ای و مدت زیادی از خونه دور بودی. بعد از یه استراحت درست حسابی حالت جا میاد. بیا... بیا ببرمت بذارمت تو تابوتت.

گادفری به خنده افتاد، او مثل بقیه ی اعضای خانه ی گریمولد در تخت می خوابید، نه تابوت. سیریوس بازوی گادفری را گرفت و با همدیگر از آشپزخانه خارج شدند و به سمت پله ها رفتند. حالا افکار منفی از ذهن گادفری بیرون رفته بود و قلبش در آرامش بود. او در خانه بود.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۵ ۲۳:۵۶:۲۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۵ ۲۳:۵۸:۳۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۶ ۱۸:۵۹:۰۶
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۶ ۱۹:۰۱:۵۲



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱:۴۱ جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲
#73
بسی ممنونم ازتون، فقط میشه لطفا معرفی شخصیتمم جایگزین کنین؟


انجام شد،


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۵ ۶:۵۴:۰۵



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱:۳۶ جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲
#74
سلام و درود فراوان به ریموس ساما

می تونم بیام تو آیا؟

درود و یامته کوداسای بر شما.
بله که می‌شه! زودتر بیا که اتاقت داشت خاک می‌خورد، کسی گردن نمی‌گرفت.

تایید شد.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۵ ۱۴:۵۳:۲۱



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
#75
نام و نام خانوادگی: گادفری میدهرست

جنسیت: مذکر

نژاد: خون آشام

جبهه: محفل ققنوس

ویژگی های ظاهری: پوست سفید، چشمای عسلی، خالکوبی روی پیشونی، موهای بلند و حالت دار مشکی

ویژگی های اخلاقی: مودب، مهربون و خوش رو

توضیحات:

لندن، نیمه شب، هوای بارونی و گادفری که عمدا چترشو تو خونه جا گذاشته و داره تو کوچه پس کوچه ها راه میره و به خودش لعنت میفرسته که آدمو داگ باگ بگیره، ولی جو نگیره. تو همین حین که داره فحشای تمیز و پاستوریزه به خودش میده، یه دفعه سنگینی نگاه یه نفرو رو خودش حس می کنه. برمی گرده و می بینه یه مرد هیکلی قد بلند بهش زل زده. صورت مرد خیلی رنگ پریده ست و چشماش مثل دو تا لامپ برق می زنه. مرد یه نیشخند می زنه و دندونای نیش تیزش از داخل دهنش می زنه بیرون. طبیعتا گادفری باید با دیدن این موجود فریادی می کشید و فرار می کرد، اما به جاش اشک شوق تو چشماش حلقه می زنه و با شعف و خوشحالی و شور به سمتش خیز برمی داره و دو دستاشو میذاره رو شونه های مرد.
- بالاخره سرنوشت ما رو به هم رسوند! بالاخره تبدیل به خون آشام میشم و به عمر جاودان دست پیدا می کنم!

مرد هیکلی انگلیسی بلد نیست و نمی فهمه گادفری داره چی میگه، ولی از عکس العمل غذاش راضیه، دوییدن دنبال غذا اونم تو شب بارونی حتی واسه خون آشاما ام خوشایند نیست. خیلی خوبه که غذا با میل خودش بیاد نزدیکت و گردنشو بگیره سمتت و آماده خورده شدن باشه. مرد هیکلی دندونای نیش تیزشو تو گردن نرم گادفری فرو می کنه و گادفری فریاد بلندی می کشه و سعی می کنه خودشو بکشه عقب، ولی مرد محکم نگهش میداره. خون گادفری با سرعت زیادی از بدنش خارج میشه. گونه های مرد با خون گادفری کم کم به خودش رنگ می گیره و در عوض رنگ از صورت گادفری می پره. دید گادفری تار میشه و از حال میره.

مرد هیکلی بعد از این که یه دل سیر از غذای خوشمزه اش خورد، گادفریو کنار خیابون ول می کنه و میره. زندگی گادفری می تونست همین جا به پایان برسه، ولی خوشبختانه محفلیا جسم تقریبا بی جونشو پیدا می کنن و اونو با خودشون به خونه ی گریمولد می برن و ترکیب سوپ پیاز و خون داکسی بهش می خورونن تا حالش جا بیاد. گادفری ام با گریه واسشون تعریف می کنه که چه طور شکار خون آشام شده و از این صحبتا و چه قدر ناراحته که دیگه انسان نیست و خون آشامه جون عمه اش. محفلیای مهربونم کلی باهاش همدردی می کنن و ازش می خوان که همین جا بمونه. گادفری ام با خوشحالی قبول می کنه، چون تو خونه ی گریمولد یه عالمه بچه ویزلی... نه چیزه منظورم اینه که یه عالمه داکسی لای پرده ها بود که می تونست از خونشون تغذیه کنه.

میشه لطفا معرفی شخصیتمو جایگزین کنین و دسترسی محفلو بهم بدین؟ بسی ممنون میشم.



دسترسی ایفای نقش داده شد.
دسترسی ریونکلاو با توجه به این که گروه رو ننوشته بودی ندادم. ولی اگه اشتباه از من بوده لطفا بهم اطلاع بده تا دسترسی ریونکلاو رو هم بدم. در مورد دسترسی محفل ققنوس هم با ناظر محفل صحبت می‌کنم و اگر ایشون تاییدیه رو داد، دسترسی داده می‌شه.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۴ ۱۶:۵۵:۰۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۴ ۱۶:۵۷:۱۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۴ ۱۷:۴۴:۵۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۴ ۲۲:۳۳:۴۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۴ ۲۲:۳۴:۱۶



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۱
#76
کِی؟
وقت گل نی

دوریا بلک، وقت گل نی




پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#77
در همین لحظه زمین زیر پای برودریک لرزید، شکاف برداشت و یک عدد گادفری لخت از آن بیرون جهید. ذرات خاک را از سر و رویش کنار ریخت و بعد چوبدستی اش را بیرون کشید.
- لوموس!
- چوبدستیتو باید دقیقا تو تخم چشم من روشن می کردی؟
- واهاییییی! واهاییییی! برودریک خودتی؟... چه قدر خوشبختم!... برودریک، الگوی من، قهرمان من! برودریکم، اگه تو نبودی، واقعا چی به سر من میومد؟ تا ابد تو پیرهن و جلیقه و کت و کلاهم زندونی می شدم و کپک می زدم؟... بذار ماچت کنم!

گادفری خودش را آماده کرد تا یک بوس خیس تف آلود از برودریک بگیرد، ولی برودریک به موقع جاخالی داد و دهان گادفری روی دهان یک دیوانه ساز قرار گرفت. چشمان گادفری گشاد شد و در عرض یک ثانیه منجمد شد و مرد.

برودریک آهی از سر آسودگی کشید.

- برودریکم، نمی خوای مثل اون فیلمه ماچم کنی تا به هوش بیام؟

برودریک فهمید که در کشیدن آه تعجیل کرده. گادفری هم فهمید دراز کشیدن کف زمین بدبوی آزکابان فایده ندارد و کسی قرار نیست او را ماچ کند، پس قندیل هایش را تکاند و از جایش بلند شد.
- خب، نظرتون چیه یه بحث منطقی با دیوانه سازا داشته باشیم؟ از معایب پوشش و مزایای لختی و حقوق بشر براشون میگیم. اصلا شاید متقاعد شدن و خودشونم چادرو گذاشتن کنار!



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳۱ ۱۷:۴۴:۵۰



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۷:۲۸ جمعه ۲۸ مرداد ۱۴۰۱
#78
گادفری میدهرست
Vs
نیکلاس فلامل


سوژه: فرشته ی مرگ


تقریبا نیمه شب بود. خانه ی گریمولد در تاریکی فرو رفته بود و نور تنها از لای در یکی از اتاق های آن بیرون می زد. صدای نفس های خفه ای از داخل این اتاق به گوش می رسید، نفس هایی دردناک که به نظر می رسید صاحب آن سعی داشت آن ها را آرام کند. کف اتاق سیل خونی راه افتاده بود و منشأ آن پای قطع شده ی شخصی بود که روی تخت نشسته بود، صورت خون آلودش از شدت درد مچاله شده بود، تکه پارچه ای داخل دهانش چپانده بود و اره ای در دستش گرفته بود. این شخص نگون بخت گادفری میدهرست بود.

فلاش بک/شب قبل

چیزی به نیمه شب نمانده بود و گادفری تازه از سیرک برگشته بود. روی تختش لم داده بود، سوپ پیاز داغ می خورد و لبخندزنان نمایش آن شبش را در ذهنش مرور می کرد. صورت های هیجان زده و چشمان گشاد شده ی تماشاچیان که به او دوخته شده بود، صورت وحشت زده و عرق کرده ی داوطلبی ک داخل تابوت دراز کشیده بود و با حالتی التماس آمیز به گادفری نگاه می کرد، اره ی عزیز شعبده باز که آن را با دست راستش نگه داشته بود. گادفری با دست چپش چوبدستی اش را بیرون کشید و آن را به سمت در تابوت گرفت؛ درپوش بلند شد و به سمت تابوت حرکت کرد و چهره ی وحشت زده ی داوطلب از نظر ناپدید شد. گادفری چوبدستی اش را به سمت اره اش گرفت، تیغه های آن را به حرکت درآورد و ...

در همین لحظه صدایی به گوش شعبده باز رسید و او را از دریای افکارش بیرون کشید.
- گادفری! گادفری! آهای، با توام!

صدا دقیقا از رو به روی شعبده باز می آمد و منشأ آن یک قورباغه ی درشت سبز و براق بود که روی کوه ملحفه ها جا خوش کرده بود.

قورباغه با لحنی شاکی گفت:
- قورررر! یه ساعته دارم صدات می کنم!

گادفری پیاله ی سوپش را کنار گذاشت و با دقت قورباغه را برانداز کرد. بعد لبخندی روی لبانش نشست، چشمانش برق زد و با لحنی هیجان زده گفت:
- تو خودتی!

قورباغه تعجب کرد.
- منو میشناسی؟!
- معلومه که میشناسم! من خیلی وقته منتظرتم، پرنسس من. حالا سرتو بیار جلو تا بوسش کنم و تبدیل بشی.

قورباغه چند لحظه با حالت پوکرفیس به گادفری خیره شد و بعد گفت:
- چیزه... اشتباه گرفتی. من پرنسس نیستم، یه فرشته ام که خودمو به شکل قورباغه دراوردم.

گادفری حتی از قبل هم خوشحال تر شد.
- دیگه چه بهتر! فرشته ها از پرنسسا بهترن!

قورباغه با لحنی سرد گفت:
- حتی فرشته های مرگ؟

لبخند از صورت گادفری محو شد و رنگش مثل گچ سفید شد. با صدایی ضعیف پرسید:
- تو یه فرشته ی مرگی؟
- آره و اومدم بهت بگم فردا ساعت دوازده شب میام و جونتو می گیرم.

گادفری حس کرد خون در رگ هایش منجمد شده و چیزی نمانده قلبش از حرکت بایستد. نفسش بند آمده بود. دستش را روی سینه اش گذاشت و سعی کرد هوا به داخل شش هایش بفرستد.

قورباغه که تمام این مدت داشت با حالتی سرگرم شده به گادفری نگاه می کرد، گفت:
- البته یه راه واسه نجاتت هست.

خون دوباره به گونه های گادفری برگشت. لبخند امیدوارانه ای زد و با بی تابی پرسید:
- چه راهی؟ چه راهی؟
- باید بزرگ ترین اشتباه زندگیتو کشف کنی و بعدم جبرانش کنی.

پایان فلاش بک

گادفری سعی کرد از شدت درد بی هوش نشود. اره اش را پایین گذاشت، چوبدستی اش را بیرون کشید، آن را به سمت پای قطع شده اش گرفت و طلسمی اجرا کرد تا جریان خون قطع شود.

سال ها پیش، زمانی که گادفری تازه کارش را به عنوان یک شعبده باز شروع کرده بود، پاهای یک دواطلب را به اشتباه قطع کرده بود و داوطلب بیچاره نتوانسته بود از این حادثه جان سالم به در ببرد. گادفری نمی توانست او را به زندگی برگرداند، ولی می توانست پاهای خودش را قطع کند و برای خانواده ی قربانی بفرستد تا خاطرشان تا حدی آرام شود.

گادفری دوباره اره را برداشت، با چوبدستی اش تیغه هایش را به حرکت درآورد و آن را به سمت ران پای دیگرش برد. اشک از چشمانش جاری بود و دندان هایش را محکم روی تکه پارچه فشار می داد تا ناخودآگاه فریاد نکشد و بقیه ی ساکنان خانه ی گریمولد را بیدار نکند. همان طور که سینه اش بالا و پایین می رفت، اره را روی رانش قرار داد. تیغه های متحرک شروع کردند به تراشیدن گوشتش و خون به صورت گادفری پاشید. قلب شعبده باز به شدت تیر کشید؛ طوری بود که انگار اره داشت قلبش را هم می تراشید. گادفری دندان هایش را محکم تر از قبل روی تکه پارچه فشار داد و هم چنان اره را روی رانش نگه داشت. تیغه ها به استخوان رسیدند و قرچ قرچ کنان آن را بریدند. گادفری مثل یک حیوان زخمی خرخر کرد و اره بقیه ی قسمت های رانش را هم تا ته برش داد.

شعبده باز اره را رها کرد، چوبدستی اش را برداشت و دوباره طلسم قطع خونریزی را اجرا کرد. تکه پارچه را از دهانش بیرون انداخت و به ساعت دیواری که داشت عدد دوازده را نشان می داد، نگاه کرد. لبخند بی رمقی زد و با خودش گفت:
- موفق شدم!

بعد روی تخت از حال رفت و دیگر هیچ وقت بیدار نشد.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۸ ۷:۴۱:۳۱



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۸:۲۸ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#79
سلام به همگی

من و نیکلاس فلامل می خوایم دوئل کنیم؛ مهلتش دو هفته باشه لطفا.




پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۹:۰۳ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱
#80
دامبلدور همان طور که بالا و پایین می پرید، ناگهان رنگ صورتش به سفیدی ریش هایش شد.
- وای بابا جان... وای!

هری با بی قراری پرسید:
- چی می بینین پروف؟

و بلافاصله تصاویر تاریکی در ذهنش پدیدار شد. یک مرگخوار نقابدار که کلاه بوقی جشن تولد را روی سرش گذاشته و بقیه ی مرگخوارها هم دورش جمع شده اند و همگی مشغول فعالیت های مافوق دارک هستند. ماگل هایی که روی زمین پخش و پلا شده اند، اعضای بدنشان قطعه قطعه شده و دل و روده شان مثل سوسیس از بدنشان بیرون زده... هری آب دهانش را به سختی قورت داد و این بار با صدای ضعیفی پرسید:
- پروف!... چی می بینین؟

- بابا جان! بابا جان!... پلیدترین، شوم ترین، سیاه ترین، ناسفیدترین...
- پروف، بگین... من طاقتشو دارم!
- اونا دارن... دارن...

دامبلدور همان طور که بالا و پایین می پرید، دستش را روی قلبش گذاشت.
- بابا جان، دارن با قاشق دهنی بستنی می خورن.

قیافه ی هری پوکر شد.
- پروف، گرفتین ما رو؟

ابروهای دامبلدور در هم رفت.
- فرزندم! قاشق دهنی سرچشمه ی تمام پلیدیا، شومیا، سیاهیا و ناسفیدیاست. اون بزاق لزج و خلطی که چسبیده به قاشق...

هری حرف دامبلدور را قطع کرد.
- پروف، حالا این حرفا رو بی خیال شین، تولد کی هست؟

اما دامبلدور تازه حس گرفته بود و می خواست پلیدی های قاشق دهنی را با جزئیات توصیف کند.
- بزاق چسبناک که بوی پنیر کپک زده و جوراب نشسته میده...

هری با بی صبری گفت:
- پروووفففف!




ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۸ ۹:۱۸:۱۹







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.