گادفری میدهرست
Vs
نیکلاس فلامل
سوژه: فرشته ی مرگ
تقریبا نیمه شب بود. خانه ی گریمولد در تاریکی فرو رفته بود و نور تنها از لای در یکی از اتاق های آن بیرون می زد. صدای نفس های خفه ای از داخل این اتاق به گوش می رسید، نفس هایی دردناک که به نظر می رسید صاحب آن سعی داشت آن ها را آرام کند. کف اتاق سیل خونی راه افتاده بود و منشأ آن پای قطع شده ی شخصی بود که روی تخت نشسته بود، صورت خون آلودش از شدت درد مچاله شده بود، تکه پارچه ای داخل دهانش چپانده بود و اره ای در دستش گرفته بود. این شخص نگون بخت گادفری میدهرست بود.
فلاش بک/شب قبلچیزی به نیمه شب نمانده بود و گادفری تازه از سیرک برگشته بود. روی تختش لم داده بود، سوپ پیاز داغ می خورد و لبخندزنان نمایش آن شبش را در ذهنش مرور می کرد. صورت های هیجان زده و چشمان گشاد شده ی تماشاچیان که به او دوخته شده بود، صورت وحشت زده و عرق کرده ی داوطلبی ک داخل تابوت دراز کشیده بود و با حالتی التماس آمیز به گادفری نگاه می کرد، اره ی عزیز شعبده باز که آن را با دست راستش نگه داشته بود. گادفری با دست چپش چوبدستی اش را بیرون کشید و آن را به سمت در تابوت گرفت؛ درپوش بلند شد و به سمت تابوت حرکت کرد و چهره ی وحشت زده ی داوطلب از نظر ناپدید شد. گادفری چوبدستی اش را به سمت اره اش گرفت، تیغه های آن را به حرکت درآورد و ...
در همین لحظه صدایی به گوش شعبده باز رسید و او را از دریای افکارش بیرون کشید.
- گادفری! گادفری! آهای، با توام!
صدا دقیقا از رو به روی شعبده باز می آمد و منشأ آن یک قورباغه ی درشت سبز و براق بود که روی کوه ملحفه ها جا خوش کرده بود.
قورباغه با لحنی شاکی گفت:
- قورررر! یه ساعته دارم صدات می کنم!
گادفری پیاله ی سوپش را کنار گذاشت و با دقت قورباغه را برانداز کرد. بعد لبخندی روی لبانش نشست، چشمانش برق زد و با لحنی هیجان زده گفت:
- تو خودتی!
قورباغه تعجب کرد.
- منو میشناسی؟!
- معلومه که میشناسم! من خیلی وقته منتظرتم، پرنسس من. حالا سرتو بیار جلو تا بوسش کنم و تبدیل بشی.
قورباغه چند لحظه با حالت پوکرفیس به گادفری خیره شد و بعد گفت:
- چیزه... اشتباه گرفتی. من پرنسس نیستم، یه فرشته ام که خودمو به شکل قورباغه دراوردم.
گادفری حتی از قبل هم خوشحال تر شد.
- دیگه چه بهتر! فرشته ها از پرنسسا بهترن!
قورباغه با لحنی سرد گفت:
- حتی فرشته های مرگ؟
لبخند از صورت گادفری محو شد و رنگش مثل گچ سفید شد. با صدایی ضعیف پرسید:
- تو یه فرشته ی مرگی؟
- آره و اومدم بهت بگم فردا ساعت دوازده شب میام و جونتو می گیرم.
گادفری حس کرد خون در رگ هایش منجمد شده و چیزی نمانده قلبش از حرکت بایستد. نفسش بند آمده بود. دستش را روی سینه اش گذاشت و سعی کرد هوا به داخل شش هایش بفرستد.
قورباغه که تمام این مدت داشت با حالتی سرگرم شده به گادفری نگاه می کرد، گفت:
- البته یه راه واسه نجاتت هست.
خون دوباره به گونه های گادفری برگشت. لبخند امیدوارانه ای زد و با بی تابی پرسید:
- چه راهی؟ چه راهی؟
- باید بزرگ ترین اشتباه زندگیتو کشف کنی و بعدم جبرانش کنی.
پایان فلاش بکگادفری سعی کرد از شدت درد بی هوش نشود. اره اش را پایین گذاشت، چوبدستی اش را بیرون کشید، آن را به سمت پای قطع شده اش گرفت و طلسمی اجرا کرد تا جریان خون قطع شود.
سال ها پیش، زمانی که گادفری تازه کارش را به عنوان یک شعبده باز شروع کرده بود، پاهای یک دواطلب را به اشتباه قطع کرده بود و داوطلب بیچاره نتوانسته بود از این حادثه جان سالم به در ببرد. گادفری نمی توانست او را به زندگی برگرداند، ولی می توانست پاهای خودش را قطع کند و برای خانواده ی قربانی بفرستد تا خاطرشان تا حدی آرام شود.
گادفری دوباره اره را برداشت، با چوبدستی اش تیغه هایش را به حرکت درآورد و آن را به سمت ران پای دیگرش برد. اشک از چشمانش جاری بود و دندان هایش را محکم روی تکه پارچه فشار می داد تا ناخودآگاه فریاد نکشد و بقیه ی ساکنان خانه ی گریمولد را بیدار نکند. همان طور که سینه اش بالا و پایین می رفت، اره را روی رانش قرار داد. تیغه های متحرک شروع کردند به تراشیدن گوشتش و خون به صورت گادفری پاشید. قلب شعبده باز به شدت تیر کشید؛ طوری بود که انگار اره داشت قلبش را هم می تراشید. گادفری دندان هایش را محکم تر از قبل روی تکه پارچه فشار داد و هم چنان اره را روی رانش نگه داشت. تیغه ها به استخوان رسیدند و قرچ قرچ کنان آن را بریدند. گادفری مثل یک حیوان زخمی خرخر کرد و اره بقیه ی قسمت های رانش را هم تا ته برش داد.
شعبده باز اره را رها کرد، چوبدستی اش را برداشت و دوباره طلسم قطع خونریزی را اجرا کرد. تکه پارچه را از دهانش بیرون انداخت و به ساعت دیواری که داشت عدد دوازده را نشان می داد، نگاه کرد. لبخند بی رمقی زد و با خودش گفت:
- موفق شدم!
بعد روی تخت از حال رفت و دیگر هیچ وقت بیدار نشد.