صبح بود، مثل همیشه زودتر از بقیه تو خوابگاه بلند شد،پتوش رو کنار زد و لنگان لنگان به سمت رختکن رفت. دقایقی بعد با ردای سیاه، پیراهن سفید و کرواتی به رنگ زرد و سیاه برگشت.
به کیف دستیِ رنگ و رو رفته اش چنگی زد و به از پله های خوابگاه پایین رفت.
سرسرای بزرگ:مثل هر روز هنوز نه معلمی و نه دانش آموزی در سرسرا بود، سحرخیز بودن بهش فرصت میداد به کتابخونه بره و از کتابهای اونجا استفاده کنه.
کتابخونه:در چوبی کتابخونه رو گشود، وارد شد. صدای قدمهاش در فضای کتابخونه اکو میشد. با قدم هایی بلند خودش رو به بخش ممنوعه ی کتابخونه رسوند. درحالی که ورود به اونجا ممنوع بود و همه باید با رضایت نامه معلمان یا مدیر مدرسه به اونجا میرفتند، اما برای گابریل عادی بود.
جیرینگ جیرینگگ! جیرینگ جیرینگگ!
-عههه! چرا در باز نمیشه؟
دوباره تلاش کرد. اما باز هم به نتیجه نرسید! شاید این اتفاق حتی از برگشت لرد سیاه هم ترسناک تر می شد.
-ای بابااا! باز میشی یا بازت کنم؟
درسته اینجا هاگوارتزه و بعضی از اشیاء مثل تابلوها باهاتون حرف میزنن اما در جزو این اشیاء خاص نبود! فقط یه در کاملا عادی بود.
-هومممم...عجیبه!
دستی در کیف دستیش کرد و چوبدستی قهوه ای رنگش رو بیرون اورد.
-آلوهومورا!
اما در باز هم باز نشد. نا سلامتی اینجا قسمت ممنوعه ی کتابخونه بود.
-باز شو!
چندها حرکت رزمی ماگلی انجام داد اما به علت لباسش از ادامه ی اینکار خودداری کرد.
-چرا باز نمیشی؟ منم! گابریل تیت...یادته منو؟
-رضایت نامه
-جان؟
بله! در کتابخونه ی هاگوارتز واقعا داشت باهاش صحبت میکرد!
-گفتم، رضایت نامه
-رضایت نامه واسه ی چی؟
-برای ورود به قسمت ممنوعه ی کتابخونه!
-اما...
-اما بی اما! یا میدی؟ یا هم از جلوی در برو کنار، علاف نیستم.
-
با تردید از جلوی در کنار رفت. مشغول هضم اتفاقی بود که همین الان، براش افتاده بود...صحبت کردن در قسمت ممنوعه ی کتابخونه!
سرسرای بزرگ:سرسرا مثل همیشه شلوغ بود، خب معلومه ساعت 8 صبح بود! همه در آرامش مشغول خوردن صبحونه، پیام امروز یا بحث و گفت و گو با دوستاشون بودند. جای گب هم در گوشه ی میز هافلی ها، مثل هر صبح خالی بود. اما امروز متافاوت بود.
-کمککک!کمککک!
چنان علم شنگه ای به پا کرده بود که مرلین پس از آزادی از غار نکرده بود.
-کمککک! کمککک!
بیش از صدها چشم بهش خیره شدند، هیچ صبحی چنان غافلگیر کننده شروع نشده بود.
-کمککک! در کتابخونه حرف میزنه! کمککک!
در چوبی سرسرا رو با قویترین ضربه ی ممکن هل داد و مستقیم به سمت صندلی پرفسور رفت.
-پر..پرف...پرفسور...در چوبی...در چوبی قسمت ممنوعه...داشت باهام حرف میزد!
سکوت همه جارو فرا گرفت! تمام جادو آموزهای تو سرسرا متعجب شده بودن. همونطور که گفتم...درها جزو اشیاء استثناء نبودن.همه مات و مهبوت به گابریل که با کیف دستی رنگ و رو رفته اش جلوی میز پرفسور ایستاده بود نگاه میکردند، همه به جز یک نفر!
-آروم باش باباجان!...بیا، بیا از این آب کدو حلوایی بخور.
پرفسور با آرامش و متانت کامل داشت به گابریل آب کدو حلوایی تعارف میکرد در صورتی که در اون سر قلعه در کتابخونه حرف میزد!
-پرفسور الان این قضیه مهمه یا حرف زدن در کتابخونه؟
-اینکه شما آرامش خودتو حفظ کنی مهمتره باباجان.
-