هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (اورلاکوییرک)



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ دوشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۴
#91
چیکار؟

چایی میخوردند.

جمع بندی:

لینی وارنر پونزده دی توی وزارت سحر و جادو با دامبلدور چایی می خوردند.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: گریفندور سالاری،توهـم یا واقعیت ؟
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ سه شنبه ۸ دی ۱۳۹۴
#92
من هی میام اینجا پست بزنم ولی امان از دست تنبلی و احتمالا از بس اینو طول می دم که کلا تاپیک بسته میشه!
اما کلا منظورم این بود که من به نظرات بقیه کاری ندارم و اینا رو من خیلی وقته میخوام بنویسم که نمیشه.

خوب به نظر من این گریفندور سالاری نیس این بحث هریه که وسطه! خوب درست مثل همین سایت جادوگرانه؛ رولینگ باید محیط اطراف هری و دوستاشو درست می کرد تا بتونه شخصیت اونا رو به دیگران معرفی کنه. چه لزومی داشت تا ریونکلاو و هافلپاف رو اصلا بیاره وسط؟ دراکو و اسنیپ و خیلی های دیگه چون تو اسلایترین بودن باید محیط اطراف اونا هم جلوه داده میشد.

اما در مورد قهرمانی، خوب معلومه که باید شجاعت گریفی ها رو به دیگران نشون میداد و حتی این که یه قسمت از کتاب اشاره میشه که"اسلیترین 7دوره قهرمان شده" خودش یه نشونه و اثر شجاعت و قهرمانی گریفندور با اومدن هری رو چند برابر می کنه.

اگه مثلا هرمیون توی هافل بود وضعیت فرق میکرد. (با توجه به این که بازم با هری و رون دوست می بود) و ممکن بود خیلی بیشتر به هافل بپردازن.

البته اگه رولینگ گروه دیگه ای رو برنده اعلام میکرد، کتاب از اون یکنواختی در میومد و تازگی داشت و من هم این رو انکار نمیکنم اما دیگه کی باورش می شد که هری شجاعه و اصل ماجرا مربوط به هری ـه؟

من تا یه حدی با گبریل عزیز موافقم و این یه سری قانونه که هر نویسنده باید رعایت کنه و همینه به نظرم یه ذره کلا کار هر قصه ای رو خراب میکنه؛ این که آدم میتونه تهش رو حدس بزنه.

البته اگه رولینگ درباره تالار های توضیح میداد به قول رز هیچ ضربه ای به داستان نمیزد ولی این که گریفیندور قهرمان شد، گریفندور سالاری نیست بلکه هری سالاریه! و این دقیقا فرق ـیه که در نظرات من با نظرات گبریل پیدا میشه.

الان مثلا دوست خودم. بهش گفتم اگه بیای تو این سایت(آخرشم نیومد) دلت میخواد تو کدوم گروه باشی؟ گفت: تو اون گروهی که توش هری بود! خوب اون اصلا کتاب هارو نخونده بود. و فقط یک بار تمام فیلم هارو دیده بود و چند بار فیلم تالار اسرار! اینو گفتم برای چی؟ برای این که بگم خیلی ها به اسم و نشون کریفندور دقت نمی کنن بلکه میان ببینن نقش اصلی و قهرمان داستان یعنی هری کجاست تا راه همونو دنبال کنن.

اون که توی کتاب های آخر درباره تالار ریونکلاو توضیح داده به خاطر سوژه شه. چون بهترین جایی که برای اون اتفاقات که اتفاق افتاد همون تالار ریونکلاو بود، تا لونا بره توش، تا هری بره دنبال دیهیم(اگه درست یادم باشه) و این که خوب لونا، مایکل کرنر و... همه در ریون بودن و لازم بود که درباره ی تالارشون توضیحاتی داده بشه.
با این که هری در هافل هم دوستانی داشت ولی تا اون حد باهاشون صمیمی نبود و یکی از دلایلی که به تالار شون پرداخته نشد همین بود.

به هرحال به نظرم رولینگ کار درستی کرده که گریفندور رو نشون داده چون خواننده هم همین انتظار رو داره و البته اگه توی همون جدولی که تام ریدل گذاشته، در بعضی از سال های تحصیل هری قهرمانی مشخص نشده؛ چرا؟ چون اگه گریفندور رو قهرمان می کرد تو ذوق خواننده میزد و اگه هم گروه دیگه ای رو برنده اعلام میکرد از ارزش های هری کم میشد.

اما همه اینا نظرات منه و به نظرات بقیه دوستان کمال احترام رو دارم.

ویراش:
من تا اومدم این پست رو تایپ کنم دو پست دیگه هم رسید و در باره اونا هیچ چیزی نمیتونم بگم چون نه نارنیا رو خوندم و نه توآیلایت و نه ارباب حلقه ها و...


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۸ ۱۵:۲۳:۴۰
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۸ ۱۵:۲۶:۵۴
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۸ ۱۵:۴۵:۲۶
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۸ ۱۷:۱۰:۴۸

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ سه شنبه ۸ دی ۱۳۹۴
#93
اورلا در راهروهای زندان آزکابان راه می رفت. ققنوس آبی رنگ و شفافش از او در برابر دیوانه سازها حفاظت می کرد ولی بااین حال او هیچ میلی راه رفتن در آن مکان را نداشت. با این که همیشه دلش می خواست زندان آزکابان را ببیند ولی این دفعه فرق داشت، دیدار یک دوست قدیمی، آن هم در آزکابان!

فلش بک- دفتر وزیر سحر و جادو


- اما شما نمی تونین!
- آروم باشین دوشیزه کوییرک.

اورلا بر وزیر سحر و جادو فریاد می زد. اما آرسینوس مثل همیشه خونسرد و آرام بود و این دقیقا چیزی بود که اعصاب کاراگاه را به هم می ریخت.
- ولی...

دیگر فریاد نمیزد اما هنوز هم دلش می خواست وزارت خانه را با خاک یکسان کند. وزیر طبق معمول با نقاب بود ولی اورلا می توانست چهره ی خونسردش را تشخیص دهد و این خودش برایش یک عذاب بود.

- دوباره باید توضیح بدم دوشیزه کوییرک؟

دومرتبه داشت داغ می شد. داشت عصبانی میشد!

- شما کاراگاهین و نباید این رفتارا ازتون سر بزنه.
- اگه کاراگاهی اینه من نمی خوام!

انقدر عصبانی بود که شاید نمیفهید که دارد چه میگوید. کسی که برای کاراگاه شدن هر کاری میکرد این حرف ها را می زد؟ اورلا کوییرک؟
- باشه باشه! من تسلیم. ولی بهم بگین؛ بهم بگین که چرا؟ چرا من؟

هنوز هم کمی لحن صحبت کردنش آزاردهنده بود. اما بازهم شکرش باقی بود که فریاد نمی زد. با اشاره آرسینوس روی صندلی رو به روی میز وزیر نشست.
- من متنظرم که برام توضیح بدید!

وزیر سحر و جادو گفت:
- اگه بهتون می گفتیم دیگه حاضر بودید این کارو بکنید؟ البته خودتون هم نپرسیدید. انقدر اشتیاق داشتید که فقط از ما یه سری توضیحات ابتدایی رو خواستید. ضمنا اون یه باند خلافکاری بزرگ داره و فک کنم همین برای انداختن دوشیزه مورن به زندان کافی باشه.
- ولی اون دوستم بود! اگه بهم می گفتید هرگز این کار رو انجام نمی دادم.

اورلا نفسی عمیق کشید بلکه کمی آرام شود و ادامه داد:
- درسته من اشتیاق داشتم و این حقم بود که بهم می گفتید اون کیه.

اورلا دوستان زیادی داشت. دوستانی شاید بعضی از آن ها را چندین سال بود ندیده بود ولی به هرحال آن ها را دوست داشت و تحمل دیدن یکی از آن ها در آزکابان نداشت. مخصوصا اگه خودش او را دستگیر کرده بود.

- مثل این که یادتون رفته؛ اون موقع حتی نمی خواستید بدونید که کجاست، چیکارس و به زحمت تونستیم نگه تون داریم تا بهتون همین اطلاعات پیش پا افتاده رو بدیم.

سعی کرد خاطراتش را مرور کند. وزیر راست می گفت او آن قدر ذوق و شوق داشت که حتی می خواست بدون هیچ اطلاعاتی بهترین دوست دوران کودکی اش را دستگیر کند. شاید اگر آن قدر خودنما نبود آن گونه رفتار نمی کرد.
- آخه...
- بذارین یه چیزی رو بهتون بگم دوشیزه کوییرک.

وزیر مکثی کوتاه کرد و سپس ادامه داد:
- ببینین شما یه نقطه ضعف خیلی بزرگ دارین اون هم خودما بودنتونه. البته شاید هر آدم باهوشی این نقطه ضعف رو داشته باشه؛ نیاز به یک مخاطب! نیاز به کسی که تشویقش کنه ولی این ویژگی در شما دیگه غیرقابل کنترل شده. خودتون بگین؛ اون دختر چند روز بود که دنیای جادوگری رو مختل کرده بود و این برای شما یه افتخار بود... این که یه تبهکار تمام عیار رو بگیرین.

اورلا فکر میکرد. نه به چیز های معمولی بلکه به حرف های آرسینوس که چیزهایی را می گفت که اصلا آمادگی شنیدن آن ها را نداشت.

- میخواستین حتما این افتخار نصیب خودتون بشه و این یعنی خودنمایی!

دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشت. وزیر حقیقت را میگفت و قابل انکار هم نبود. تنها کاری که میتوانست بکند این بود که اتاق را ترک کند و بگوید:
- پس فقط بذارین یه بار دیگه ببینمش.
- باشه. اما باید یک هفته صبر کنین!

پایان فلش بک

حالا دیگر به راهروی زندانیان رسیده بود. راهرویی که به دستور آریانا و درخواست اورلا خالی از هرگونه موجود زنده ای بود. جز کسی که قرار بود با او دیدار کند؛ دوستی درون سلول!

- اورلا...

به چشمان سیاه و ضعیف دوستش نگاهی انداخت. اشک در چشمانش حلقه میزد و صدایش اندکی لرزید.
- سارا... من... نمیخواستم...

بغضش ترکید. سارا مورن به چهره ی اندوهگین دوستش از پشت میله های زندان نگاه کرد.
- منم متاسفم، ما نباید بعد از این همه سال این جا همدیگر رو می دیدیم.

اورلا با صدای آرام گفت:
- چرا غذا نمی خوری؟ دلم نمی خواد اتفاقی برات بیوفته.

سارا با صدای آرام تر و ضعیف تر از اورلا گفت:
- خوب شاید خودم بخوام که اتفاقی برام بیوفته.

اورلا زانو زد و دست سارا را از بین میله های زندان گرفت.
- نه تو نباید هیچ اتفاقی برات بیوفته. من نباید قبول می کردم که تو رو دستگیر کنم. من واقعا نمی دونستم...

گریه اش اجازه ای برای ادامه حرفش نداد. سارا با لحن آرامش بخش ـش گفت:
- تقصیر خودم بود. نباید راه تبهکاری رو ادامه میدادم...

بعد از این که اورلا به چشمانش خیره شد ادامه داد:
- و الان که تو رو دیدم، دیگه بهونه ای برای زنده موندن ندارم.

و بالاخره دستانش گرمش کم کم سرد شدند. اورلا حتی نمی توانست گریه کند. همه چیز تمام شده بود؛ دوستش جلوی خودش جان داده بود، دوستی که اورلا خودش را باعث مرگش می دانست!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۹ ۱۲:۳۱:۱۶

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ دوشنبه ۷ دی ۱۳۹۴
#94
الان من بیام اینجا پست بزنم کلمو می‌کنین یا بلاکم می کنید؟
لطفا جایگزین کنید!


نام: اورلا کوییرک

گروه: ریونکلاو

لقب: عقاب تیزپرواز

پاترونوس: اول یک عقاب بود ولی بعدا به دلیل نامعلومی به ققنوسی شفاف و تقریبا طلایی تبدیل شد.

چوبدستی: چوب درخت افرا، پر ققنوس، بیست و پنج سانتی متر، انعطاف پذیر و بسیار قدرتمند

خصوصیت ویژه:
یک جانورنما است و میتواند به عقابی سفید و زیبا تبدیل شود که برعکس نداشتن توانایی پرواز به وسیله جارو وقتی به شکل یک انسان است، میتواند به خوبی در قالب عقاب پر بگشاید و در آسمان اوج بگیرد.

ویژگی های ظاهری:

پوستی سفید و روشن، موهای سیاه و بلند با حالتی صاف و لخت، چشمانی آبی و زیبا و قدی بلند. معمولا لباس هایش تیره است و شنلی به رنگ سرمه ای می پوشد. همیشه دستکش هایی بلند تا بالای آرنج و متناسب با لباسش در دستانش است که فقط در مواقع خاص آن‌ها درمی‌آورد و درواقع آن ها یکی از اجزای مهم زندگی اش محسوب می شوند.

ویژگی های اخلاقی:
دختری مهربان، شجاع، درس خوان و باهوش اما در عین حال بی فکر و به شدت خودنما که علاقه شدیدی به آن دارد تا حدی که برای این کار هر عملی را انجام میدهد و ممکن است در یک لحظه به خاطر به رخ کشیدن هوشش رمزی سری را آشکار کند! از اول در جبهه سفید بود و در آن خواهد ماند. همین طور از آن آدم هایی است که زود عصبانی می شود و معمولا کسی هم دوست ندارد عصبانی شدنش را ببیند! بهتر است با دوستانش کاری نداشته باشید چون آن ها تمام زندگی اش هستند.

زندگی خلاصه:
اورلا در سه سالگی پدر و مادرش را از دست داد و نزد پیرزن فشفشه ای زندگی کرد و هر سال نقشه ی فرار جدیدی برای خلاص شدن از دست آن می کشید.
اما وقتی به هاگوارتز رفت دنیایش عوض شد و به حدی با مدرسه جادوگری خوش می گذراند که نمی‌توان آن را توصیف کرد. تنها چیزی که در هاگوارتز به آن تن نداد و در واقع در آن مهارت نداشت پرواز با جارو بود!
وقتی با نمرات عالی از هاگوارتز فارغ التحصیل شد تصمیم گرفت یک جانورنما شود تا بتواند ضعف پروازش را جبران کند... او به یک جانورنمای عقاب تبدیل شد!
پس از کاراگاه شدنش در وزارت خانه و کاربرد های مفید عقاب بودنش در کارش، به عضویت محفل ققنوس درآمد و درواقع هیچ وقت هم تصمیم به ترک آن نگرفت.
دوستانش او را عقاب تیزپرواز صدا می‌کنند شاید به خاطر جانورنما بودنش و شاید به خاطر سریع و تیز بودنش.
تنها چیزی که اورلا هنوز که هنوزه آن را درک نکرده این است که چگونه پس از پیوستن به جبهه سفیدی پاترونوسش از عقاب به ققنوس تغییر شکل داد. بعضی ها می گویند که این اتفاق ممکن است برای هرکسی بیافتد اما خودش اعتقاد دارد که به خاطر این پاترونوسش تغییر کرده است که به محفل علاقه شدیدی دارد. ولی همچنان این مانند علامت سوالی برایش باقی مانده.


آوادا می‌زنیم!
انجام شد.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۷ ۲۲:۱۸:۱۴
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۷ ۲۲:۲۳:۱۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۷ ۲۲:۲۷:۴۰

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۰:۳۰ پنجشنبه ۳ دی ۱۳۹۴
#95
شاید خونسرد بود، شاید همیشه با آرامش وارد میشد ولی این دفعه فرق میشد. دستانش از شدت ترس و اضطراب یخ زده بودند تا حدی که حتی توانایی گرفتن چوبدستی را نیز از توانش رفته بود. ولی او به کار دوم نیاز داشت، شاید هم نیاز نداشت ولی به هرحال او جنب و جوش را دوست داشت و برای او تنها اداره ی کاراگاهان کافی نبود و چه کاری بهتر از ساواج؟

در همین فکر ها بود که خودش را جلوی دفتر مورگانا لی فای پیدا کرد. سعی کرد ظاهرش را آراسته کند و در این کار هم چندان موفق نبود.

تق تق تق

- بفرمایید!

در را باز کرد. همان طور که تصور کرده بود رییس ساواج پشت میزش نشسته بود و اورلا را نگاه می کرد. دختر دستکش به دست به طور خیلی عجیبی توانست لحنش را آرام کند و گفت:
- سلام بربانو لی فای. قصد دارم شرکت در تست ورود به ساواج رو دارم و کاملا هم آماده ام!
- امیدوارم هم همین طور باشه. لطفا بیاید و اسمتون رو توی این برگه بنویسید و بعدش وارد هزارتو بشید.

اورلا جلو رفت و با یک حرکت چوبدستی اش اسمش وارد برگه شد. سپس نگاهی به در ورود به هزارتو انداخت؛ نفسی عمیق کشید و وارد شد!

تست دقت

در محیطی دو بعدی ایستاده بود. انگار دور تا دورش را یه عکس ادامه دارو و بزرگ پرکرده بود.

-خوب حالا باید دقتتو بسنجم. متوجه چیزی نشدی؟

صدایی در آن جا پخش شد. شاید راهنمایش یا شاید فقط صدایی که مراحل را معرفی میکرد. اما حالا برای اورلا اهمیتی نداشت. دورتا دورش را نگاه کرد.
- تو میتونی! تو میتونی! خوب تخت، کشو، قلم و کاغذ پوستی. ای بابا همه چیز که سرجاشه.

اما نمی خواست تسلیم شود.
- کمد لباس ها و پرده ها... صبرکن ببینم! این پنجره بسته ـس پس چرا پرده ها جورین که انگار باد از پنجره ها بهشون خورده؟

زیر پاهایش خالی شدند، مرحله ی اول با موفقیت طی شده بود!

تست رمزداری

پایش به زمین رسید البته زیاد طول نکشیده بود که به فضای اطرافش عادت کند که فردی شنل پوش جلوی ظاهر شد.
- پرونده سری وزارت درمورد چیه؟

اورلا درک نمیکرد. چرا همچین کسی باید از اون همچین سوالی می کرد. در ذهنش چندین بار از آن صدا کمک خواست اما این سردرگمی زیاد طول نکشید چون متوجه شد که نباید جواب بدهد.
- چرا باید جواب بدم؟

ناگهان چاقویی به وسیله ی مرد شنل پوش در شکم اورلا فرو رفت. روی دو زانو افتاد. مرد جلوی اورلا زانو زد. پوزخندی زد و تکرار کرد:
- پرونده ی سری؟

اورلا سرش را تکان داد. مرد بلند و شد با تمام پلیدی که در خودش داشت فریاد زد:
-کرشیو!

دردی وحشنتاک در بدنش زبانه کشید. اورلا جیغ میزد اما حاضر به اعتراف نبود.

حالا مدتی گذشته بود و مرد هم هر شکنجه و کاری برای آزار اورلا بلد بود را انجام داده بود. از حمله ی حیوانات وحشی مثل ببر و مار تا استفاده از خنجر و چاقو.

اما ناگهان نوری روشن شد و اورلا با تمام آن زخم ها بدون هیچ جانی در دشتی افتاده بود و احساس می کرد که دیگر توانی در بدن ندارد. او در دشتی سرسبز بود!

مقاومت دربرابر کسانی که عاشقشون هستید

همین طور که برای مرگ آماده میشد، سایه ای را دید که شادمان به طرفش می آید. دختری که ترجیح می داد او را در این وضعیت نبیند... فلورا، بهترین دوستش!

او جلو آمد و بالای سرش ایستاد و با یک حرکت چوبدستی اش زخم های اورلا درمان شدند. فلورا با لحن خوشحالی گفت:
- بیا بریم. بیا بریم کوچه دیاگون. یادته...
- معلومه که یادمه ولی الان تو یه هزارتو هستم و باید به دفتر موگانا برگردم.

بلند شد و بلافاصله وقتی این حرف ها را گفت، فهمید که کارش بسیار سخت شده. همیشه برایش سخت بود که به دیگران نه بگوید حالا کاش فلورا دیگران بود ولی نبود بلکه بهترین دوستش بود!
- ولی من نمیتونم فلورا باید برم.
- یعنی چی؟ ما همیشه با هم بودیم. با هم پیمان بستیم...

اشک در چشمان فلورا حلقه زد. اورلا طاقت دیدن این صحنات را نداشت. لحن بغض آلود فلورا را او را آزار می داد و انگار بهترین دوستش دست بردار نبود.
- یاد... ته... وقتی اولین بار همدیگه... رو دیدیم به... هم چه قولی دادیم؟ قول دادیم... که هیچ چیزی رو از کنار همدیگه بودن... مهم تر ندونیم.

کم کم داشت از ساواج صرف نظر میکرد. دیگر شادی ای وجود نداشت. به کل فراموش کرده بود که در هزارتو است و این ها واقیعیت ندارد.
- بله یادمه فلورا و نیاز به یادآوردی ندارم ولی من باید برم!

جمله ی آخرش را فریاد زد و با فریادش فلورا محو شد و دشت محو شد و حالا او در دفتر موگانا لی فای ایستاده بود.

دلش میخواست تمام سوالاتی را که دارد را بپرسد، تک تکشان را؛ اما فقط گفت:
- شب به خیر بانو لی فای!

و بدون هیچ حرف دیگری اتاق را ترک کرد.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۳ ۱۳:۱۸:۰۵

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ سه شنبه ۱ دی ۱۳۹۴
#96
اورلا بالای سر رودولف ایستاده بود و حتی نمیداست باید برود یا نه. برایان در گوشه ایستاده بود و اورلا را نگاه می کرد که در ظاهر بسیار خونسرد بود اما درونش چیز دیگری را میگفت. چوبدستی اش از شدت اضطراب خیس عرق شده بود و رنگش از روح سفیدتر. نا امیدی ای که جادو خوار ها به وجود می آوردند را حس میکرد. سر رودولف کمی چرخید و بالاخره اورلا را دید. دهانش را کمی باز کرد تا چیزی را بگوید. صدایش به زحمت شنیده میشد.
- دستشون...

و سپس چشمانش برای همیشه بسته شد.

- رودولف، رودولف، بقیه اش چی؟ بقیه اش!

اورلا جمله ی آخرش را فریاد زد اما چه فایده ای داشت؟ رودولف مرده بود.

- اورلا فرار کن!

این فریاد برایان بود که خودش هم در حال فرار بود. اورلا برگشت سه جادوخوار بدون چهره را دید که به سمتش می آمدند. تا حالا آن ها را از نزدیک ندیده بود. پا به فرار گذاشت اما پایین شنلش به تکه چوبی گیر کرده بود.

- نه!

یکی از جادوخوار ها دست هایش دراز کرده بود تا اورلا را بگیرد و دختر هم فریاد زد. دست جادوخوار نزدیک شد و با ناخن هایش تکه از گوشت اورلا جدا کرد تا این که بالاخره به ذهنش رسید که شنلش را در بیاورد و فرار کند و همین کار را هم کرد و...

پـــــــاق

آپارات کرد!

مکانی دیگر از لندن

حالا دیگر در آن جا تنها بود. کوچه باریک و تاریکی که خودش هم نمیدانست که چرا به آن جا آپارات کرده است. به دیوار تکیه داد و کم کم زانو هایش سست شدند و نشست. نه برایانی بود و نه دوستی دیگری. به دستش نگاهی انداخت. از بس ترسیده بود که کاملا زخمی شدن خودش را فراموش کرده بود. خون زیادی از بدنش رفته بود و دیگر توانی نداشت. خالی بودن دستکش های در دستانش حس میکرد. از وقتی آن ها آمده بودند زندگی همه تباه شده بود.

صدای قدم هایی را شنید. سریع بلند شد و چوبدستی اش را به سمت سایه ای گرفت که آرام به سمتش می آمد.

- نترس اورلا!

دخترک این را گفت و کم کم رو به روی اورلا ایستاد و کلاه شنلش را کنار زد.

- چی؟ سوزان؟

دیگر از آن دختر با شور و نشاط خبری نبود. دختری که همیشه به اربابش لردولدمورت وفادار بود، اربابی که دیگر وجود نداشت.
- چیه؟ داغون شدم نه؟
- شاید.

بر لبان هیچ کدامشان اثری از لبخند نبود. اورلا سعی کرد دستش را از نظر سوزان پنهان کند و با لحن آزرده اما ساختگی ای گفت:
- اربابت کجاست؟ همونی که مارو از هم جدا کرد؟
- جبهه ی ما متفاوت بود اورلا.
- ولی ما تو هاگوارتز دوستای خوبی بودیم؛ که بعد از فارغ التحصیلی از هم جدا شدیم. یادته سوزان؟
- بله یادمه اورلا ولی الان این چیزا اهمیتی نداره، داره؟

اورلا چیزی نگفت.

- دستت رو بیار جلو اورلا.
- چی؟
- بیار جلو تا درستش کنم.

سوزان در حرف های لحن مهربانی نداشت ولی میشد فهمید که قصد بدی ندارد و شاید دو دوست می توانستند بعد سال ها و بعد سقوط رؤسای دو جبهه با هم کار کنند.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴
#97
سلام بر ارباب مرگخوار ها!

درخواست نقد این رول رو دارم.
اگه میشه بگین طنزم چگونه است. چون دارم روش کار میکنم ولی درست نمیشه که نمیشه.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴
#98
خلاصه: دراکو گلدونی رو لوسیوس برا ولنتاین نارسیسا خریده بود رو شکسته و لوسیوس با پول کمی که بهش داده گفته بره هدیه بخره. دراکو هم چند تا از معجون های هکتور رو برداشته(از اثرات اون خبری نداشته) و با کمک یک کارتن خواب تره باری(!) داره اونا رو به عنوان معجون های لاغری، قوی شدن و... می فروشه تا پول در بیاره. از اون طرف یه مشتری که ازش معجون قوی شده خریده بعد از خوردن اون تبدیل به سوسک شده(برای دونستن ماجرای این مشتری سوسک شده(!) به پست یوآن مراجعه کنید). حالا هم یه پیرزن در خواست معجون جوونی کرده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دراکو نیم نگاهی به معجون هایش انداخت. اصلا به فکر این معجون جوانی نیوفتاده بود. اما مگر بقیه معجون هایش واقعی بودند؟ او سریع دور از چشم کارتن خواب و بقیه منوی مدیریت مذکور در پست قبلی را در آورد و معجونی را پدید آورد که از ظاهرش معلوم بود مال هکتور است و روی آن برچسبی زد که روی آن نوشته بود: معجون جوانی! صد در صد تضمینی! سپس آن را به دست کارتن خواب داد تا آن را به پیرزن بدهد.
- بفرما ننه! میشه 5 گالیون.

پیرزن معجون را گرفت و دست در کیفش کرد و گالیون ها را تحویل کارتن خواب داد. او از همهمه و شلوغی دور شد تا معجون را بخورد!

چند دقیقه بعد- یک خیابان آن طرف تر


پیرزن ایستاد و با خوشحالی به معجون چشم دوخت و بالاخره آن را سر کشید.

پوق [افکت افتادن پیرزن روی زمین]

و دومین شاهکار معجون های هکتور پدید آمد!

طرف دراکو اینا

- منم معجون جوونی می خوام!
- به منم بدید!
- خانم هول نده... یه معجون لاغری به این بدید که ما زیرش داریم له میشیم!

وضعیت جلوی دکه دراکو کم کم دشت از وضعیت متروی تهران () می گذشت. تعداد زیادی خواستار معجون های مختلف بودند که دراکو وضعیت را بد دید و به اتاق هکتور آپارات کرد تا از او معجون بگیرد.

اتاق هکتور

- سلام هکی!
- سلام دراکو! معجون میخوای؟ تازه درست کردما، خیلی خوبه ها، مطمئنی...
- بسه هکتور نمی خواد دیگه بگی؛ من به مقدار خیلی زیادی معجون میخوام.

هکتور که برای اولین بار بود که این جمله را می شنید ویبره اش شدید تر شد.
- با منی؟
- آره.
- با خود خودمی؟
- آره.
- مطمئنی که با کس دیگه نیستی؟
- آره. :vay:

ده دقیقه بعد


- الان یعنی منظورت منم؟

دراکو که از این گفت و گو ها با هکتور خسته شده بود با بی حوصلگی گفت:
- هکتور من با خود خودتم و مطمئن باش با کس دیگه ای هم نیستم و معجون میخوام!

هکتور که دیگر بعد از مدتی مطمئن شده بود که دراکو با اوست جدی شد و گفت:
- چه معجونی میخوای؟

طرف کارتن خواب تره باری


بازار معجون فروشی حسابی گرم بود که چیزی از زیر پای همه خود را به کارتن خواب رساند... یک سوسک!

_____________
آقا به نظر من نفر بعدی بیاد این دکه رو ببنده چون شب ولنتاین بود و قرار بر این بود که دراکو سریع یه چیزی بخره که لوسیوس به نارسیسا بده! البته این فقط یه نظره و بس.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۳۰ ۱۷:۳۹:۵۷
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۳۰ ۱۹:۲۰:۳۴
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۳۰ ۲۰:۲۵:۴۸

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۴
#99
با کی؟

با وزیر الان!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۴
کجا؟

تو خوابگاه تالار ریونکلاو!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.