هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۰:۰۳ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۸
#91
سلام.

گفتن بیام سوژه انشا بدم من.
اومدم نتیجتا!
همونطور که میدونید شرکت همه آزاده. لذت ببرید نتیجتا!

موضوع انشا هم هست:

هاکونا ماتاتا


ببینم چه میکنید دیگه.
منتظر انشاهای پر بارتون هستیم!

ویرایش:
یه هفته وقت دارید راستی!


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲۰ ۱۰:۲۷:۰۲


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۸
#92
سلام پروفسور.
ارشد گریفیندور هستم.
این هم از تکلیفم.




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۸
#93
تو یه روز سرد و ابری هاگوارتز که حتی بید کتک زن هم اگر خودشو تکون میداد، خرد میشد، دانش آموزا با اجازه کتبی اولیاشون رفته بودن هاگزمید و خوش میگذروندن. البته یه عده شون هم بودن که چون امتحانات پایان ترم نزدیک بود، به جای رفتن به هاگزمید رفته بودن کتابخونه و داشتن درس میخوندن، البته کتابخونه زیاد وسایل گرمایشی نداشت و مجبور بودن با قندیل هایی که از سوراخ های بینیشون بیرون زده بود هم کنار بیان.

یکی از این دانش آموزا، فنریر گری بک پونزده ساله بود که نشسته بود و کتاب تاریخ قطورش رو با بی حوصلگی ورق میزد، گاهی هم با قندیلای آویزون از بینیش بازی بازی میکرد و به سیستم گرمایشی هاگوارتز درود میفرستاد.

بعد از چند دقیقه، حوصله فنریر از ورق زدن و بازی کردن با قندیلاش سر رفت و در نتیجه روی یکی از صفحات متوقف شد تا کتاب رو بخونه...

فلش بک به سال 1847میلادی، خیابان جلوی شهرداری لندن، انگلستان،

- ... و اکنون این انقلاب بزرگ در صنعت حمل و نقل را به تمام جامعه تبریک میگم. سرویس اتوبوس لندن پس از آخرین اصلاحات و اطمینان از امنیت به زودی در اختیار جامعه قرار میگیره!

جمعیت کم کم داشتن از جلوی شهرداری پراکنده میشدن... به غیر از دو مرد که با کت و شلوار سیاه و بیش از حد گشاد، دورتر از بقیه وایساده بودن و نگاه میکردن.
- آب دهنتو جمع کن ویزلی... داری زیادی توجه جلب میکنی!
- نمیتونم ارنی... نمیتونم. این اختراع میتونه دنیای مشنگی رو عوض کنه... همچنین دنیای جادویی رو.
- توئم با این افکار مسخره ت... اول صبحی چرا اصن منو کشوندی آوردی اینجا؟
- اومدیم اختراع ببینیم خب... اونم اختراع مشنگی!
- که چی؟
- که یه نمونه شو بدزدیم و واسه جادوگرا هم بسازیمش؟
- نه ها؟ بدون اطلاع وزارت؟
- آره بابا! وزارت کِی به فکر مردم بوده که الان باشه؟ فقط ویزلی ها همیشه در خط اول خدمت رسانی بو...
- باز شروع شد.

آرچیبالد ویزلی و مردی که اسمش ارنی بود، رفتن به سمت یه کافه کوچیک. پشت یه میز دو نفره نشستن و برای خودشون نوشیدنی سفارش دادن. اونا جادوگرای خوشحال و خوش گذرونی بودن.
آرچیبالد توی وزارت خونه کار میکرد. توی بخش حفاظت از اطلاعات جادویی در مقابل مشنگ ها. یه مرد لاغر و قد بلند با موهای قرمزی که تا روی شونه هاش بلند شده بودن. همیشه هم عینک آفتابی به چشم داشت.
ارنی هم یه مرد میانسال بود با عینک ته استکانی. اونم از خانواده اصیل زاده پرنگ بود. هیکلش لاغر بود، قدش متوسط بود و موهاش داشتن جو گندمی میشدن.

آرچیبالد و ارنی نوشیدنی هاشون رو خوردن... و بعد از چند دقیقه شخصی اومد و کاغذ صورت حساب رو جلوشون گذاشت.

- میگم ارنی... تو پول مشنگی داری؟
- من فکر میکردم تو داشته باشی.

ارنی و آرچیبالد بهم نگاه کردن. و بعد آرچیبالد گارسون رو صدا کرد.
- آشپزخونه کجاست ما بریم ظرفا رو بشوریم؟

ساعتی بعد:


آرچیبالد و ارنی از در عقب کافه با اردنگی به بیرون پرت شدن. انتظار چنین برخوردی بعد از شستن ظرف هارو نداشتن. دو جادوگر از روی زمین بلند شدن و به آسمون که تاریک شده بود نگاه کردن.
- فردا صبح اول وقت دم ساختمون شهرداری میبینمت. دوتا جوراب بلند هم با خودت بیار.

آرچیبالد بلافاصله بعد از گفتن این جمله، با صدای پاق بلندی غیب شد و ارنی رو تنها گذاشت.

صبح روز بعد، جلوی ساختمان شهرداری:

ازدحام جمعیت و نیروهای امنیتی جلوی ساختمان شهرداری به حدی زیاد بود که سگ هم میتونست صاحبش رو گم کنه. البته چندتا سگ هم صاحبشون رو جدی جدی گم کرده بودن.
و بعد بالاخره در محاصره نیروهای پلیس، یک عدد اتوبوس بنفش از خیابون کناری جلو اومد. اتوبوس بعد از اینکه چند نفر رو له کرد، جلوی ساختمون شهرداری ایستاد و شهردار ازش پیاده شد.
شهردار پشت میز سخنرانیش رفت و توی میکروفون گفت:
- این شما و این هم اولین اتوبوس دنیا که به ملکه عزیزمون تقدیم شده و به عبارت دیگه ای اتوبوس سلطنتیه! ملکه عزیزمون امروز اندکی کسالت داشتن و نتونستن در بین ما باشن، ولی از دیدن این اختراع شگفت انگیز، بسیار خرسند شدن.

ملت فریادهای شادی کشیدن و شهردار هم دستور داد بین ملت کیک و شیرینی پخش بشه که خیلی دیگه خوشحال بشن، که ناگهان...

- هیچکس از جاش تکون نخوره! این یه سرقت مسلحانه ست!

آرچیبالد ویزلی که یه جوراب سیاه رو روی صورتش کشیده بود این رو با نعره گفت، در حالی که یه ترکه چوب رو توی دستش به سمت ملت گرفته بود.
ملت مطمئن بودن آرچیبالد تا دو دیقه قبل اونجا نبوده. همچنین مطمئن بودن راننده اتوبوس ازش پیاده شده. ولی در اون لحظه یه نفر توی اتوبوس بود و داشت سعی میکرد روشنش کنه.
- میگم که... من بلد نیستم اینو روشن کنم.

آرچیبالد زد توی صورت خودش. کاملا به استیصال رسیده بود. و بعد هم در حالی که ملت پوکرفیس شده بودن و حتی پلیس ها هم نمیدونستن باید با دوتا خل وضع چیکار کنن، رفت سمت اتوبوس.

و بعد به پشت سرش نگاه کرد و هجوم نیروهای پلیس رو دید. در نتیجه با یه طلسم درهای اتوبوس رو قفل کرد. اتوبوس کاملا ضد گلوله و ضد ضربه بود و جلوی همه ضربات نیروهای پلیس که سعی میکردن بدون آسیب زدن بهش وارد بشن رو میگرفت.

- خب... چیکار کنیم حالا؟

ارنی از شدت نگرانی داشت عرق میریخت. ولی آرچیبالد آروم تر بود. اون به سمت پنجره های اتوبوس رفت و تک تک پرده های مخملی رو کشید تا مشنگ ها نتونن داخل اتوبوس رو ببینن.

- الان میشه بگی چیکار کنیم آقای مغز متفکر؟
- ها؟ آها! صبر کن یه لحظه.

آرچیبالد دستش رو تا آرنج کرد توی جیب شلوارش و شروع کرد به گشتن. یه تیکه سوسیس در آورد، یه تیکه کیک، چندتا گالیون، یک عدد بابانوئل زنده در اندازه واقعی، سه چهارتا پری... و در نهایت یک عدد گوی بلوری که به رنگ بنفش میدرخشید.
آرچیبالد به گوی نگاه کرد. بعدشم به ارنی...

- میگم آرچی، چشمات چرا همچین شدن؟

آرچیبالد چیزی نگفت. به جاش رفت جلوی ارنی، و بعد قبل از اینکه ارنی بتونه حرکتی انجام بده، گوی رو کرد توی حلق ارنی.
ارنی به حالت "وات د هان؟" به آرچیبالد نگاه کرد... و بعد نور بنفشی پوستش و چشماش رو روشن کرد.
چند ثانیه بعد، یه موجود مربعی با شلواری مکعبی از توی سوراخ دماغ ارنی خارج شد...
- کی جرئت کرده آرامش من رو بهم بزنه؟

آرچیبالد که پشت یکی از صندلی های تخت خواب شوی اتوبوس قایم شده بود، آروم سرش رو بیرون آورد و گفت:
- درود بر روح بابا اسفنجی کبیر... درخواستی ازتون داشتم که...
- درخواست؟ فانیِ بی ارزش! تو داری با جد بزرگ خاندان شلوار مکعبی که توی آناناس زندگی میکنن صحبت میکنی! درخواست میکنی؟ دماغوی مو قرمز!
- ببینید جناب شلوار مکعبی، پیشنهادی که دارم واقعا از زندگی تو یه گوی کوچیک خیلی بهتره. yworry:
- قبل از گفتن پیشنهادت، من چندتا شرط دارم.

آرچیبالد از توی جیبش یه دفترچه یادداشت در آورد، و بعد با انگشت تفیش شروع کرد به یادداشت کردن.

- شرط اولم اینه که تمام ثروت خاندانتون به نسل های آینده خاندان من میرسه و شما فقیر میشید، شرط دومم اینه که تمام پسرهای نسل های آینده ت هم کچل میشن.
- A small price for salvation. حالا میشه من بگم چه درخواستی دارم؟
- بگو!
- ببین، شما باید با این اتوبوس و ارنی ترکیب شی و به این اتوبوس سرعت بالا و قابلیت انعطاف پذیری بدی که بشه اتوبوس دنیای جادویی و جادوگرا خیلی خفن بشن و راحت مسافرت کنن.
- جدی جدی از زندگی تو گوی بهتره ها... گوی زیاد جای حرکت نداشت.
- آره بابا. ارنی هم الکی ادای راننده هارو در میاره حتی که راحت باشی تو و نخوای جواب ملتو بدی.
- قبوله. کجا رو امضا کنیم؟
- مبارکه آقا... امضا هم نمیخواد. فقط الان مارو از اینجا ببر بیرون جان من. دارن از سر و کول اتوبوس میرن بالا این مشنگا.

روح پدر جد باب اسفنجی که قراره در آینده هم کارتونش توی شبکه های مشنگی ساخته بشه، رفت توی ماشین، خودش رو با ارنی و ماشین مخلوط کرد، به ارنی زندگی جاودانه بخشید و ماشین رو با تمام سرعت راه انداخت و مشنگارو له کرد و رفت تا اتوبوس شوالیه برای اولین بار شروع به کار کنه!

پایان فلش بک!

فنریر سرشو از روی کتاب بلند کرد و یه نگاه به اطرافش انداخت.
- خواب دیدم فکر کنم. بلند شم برم آشپزخونه یه چندتا جن خون... چیز... غذا بخورم.




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸
#94
سلام پروفسور، ارشد گروه گریفیندور هستم!

این از تکلیف اول.


نقل قول:
2. توی یه رول کوتاه، یه روز عادی یه بوکاتو تو مغز خودتون شرح بدین. ( 10 امتیاز)


اصولا مواقع خیلی کمی در تاریخ وجود دارن که فنریر بخواد مطالعه کنه. مثلا مواقعی که بخواد راجع به یه غذای خاص بخونه که بعدا مهارتای آشپزیش که فقط یکم بیشتر از یه غول غارنشین هستن رو تست کنه. و در این لحظه که فنریر توی کتابخونه خانه ریدل ها نشسته بود و یه کتاب رو جلوش گذاشته بود، جزء مواقع خاص بود. اون یه کتاب "آشپزی سیاه و تاریک" رو توی کتابخونه پیدا کرده بود و میخواست بخونتش.
فنریر صفحات کتاب رو باز کرد...
و یه لحظه حس کرد سرش سنگین شد.
تعجب کرد، سرش رو خاروند.
- یعنی منم مغز دارم؟ خیلی عجیب شد که. چرا یهو حس سنگینی تو سرم حس کردم؟

فنریر حوصله نداشت به این موضوع فکر کنه. کلا حوصله نداشت فکر کنه. برای همین شروع کرد به خوندن کتاب. فنریر حدود نیم ساعت کتاب رو خوند...
اوایلش خوب بود. فنریر به راحتی خوند و فهمید. ولی کم کم حس کرد نوشته های کتاب دارن از جلوی چشمش رژه میرن. حتی با هم درگیر میشن و کتک کاری میکنن.

درون مغز فنریر:

بوکارت به سختی خودشو از توی سراخ بینی فنریر کشید تو. مسیر سخت، پر پیچ و خم و خطرناک بود. ولی اون بوکارت، بوکارت روزهای سخت بود. بنابراین خودشو با موفقیت به جایی که باید اصولا مغز فنریر باید میبود، رسوند.
و بعد بوکارت وحشت کرد... اثری از مغز نبود.
بوکارت حتی یه لحظه فکر کرد اشتباه اومده، ولی به نقشه ای که از جمجمه انسان ها داشت نگاه کرد و دید که درست اومده. ولی بازهم اثری از مغز نبود.
بوکارت یه ذره بین از توی جیبش در آورد، و بعد تونست یه مغز خیلی خیلی کوچیک و میکروسکوپی رو ببینه...
- اوه.
- کسی گفت اوه؟!
- نه نه. چیزی نیست. تو کتابتو بخون.

بوکارت شیرجه زد توی مغز کوچیک فنریر. خودشو به سختی توی مغز فنریر جا کرد. و بعد با لبخند شیطانی همونجا نشست و شروع کرد به پرت کردن حواس فنریر.
کم کم فنریر میتونست ببینه که کلمه های کتاب دارن با هم جنگ میکنن، رژه میرن، حتی چشمای فنریر کم کم به تار عنکبوتای توی کتابخونه علاقه مند شدن.
بوکارت هم همچنان خنده های شیطانی و پلید میکرد.

خارج مغز فنریر:

فنریر دیگه اینطوری اصلا نمیتونست. سرش سنگین شده بود، حواسش دائم پرت میشد و نمیتونست تمرکز کنه. گوشش هم البته خارش گرفته بود. فنریر به خوبی میدونست که این یکی به خاطر عدم رعایت بهداشت فردیه. پس دستشو تا آرنج کرد توی گوشش و هر آنچه آشغال داشت رو خارج کرد.

بوکارت در عرض یک ثانیه دید که دست فنریر به سمتش هجوم آورد، ولی نتونست هیچ کاری کنه... توی مغز کوچیک فنریر که البته در واقع یه تیکه آشغال از گوشش بود گیر کرده بود.
بوکارت جیغ زد، غافلگیر شده بود. اونم برای اولین بار، شایدم حتی برای آخرین بار، بهرحال وقتی از طریق گوش از مغز فنریر خارج شد، توسط فنریر از پنجره به بیرون پرتاب شد، و در لحظه آخر شنید که فنریر گفت:
- اوه... شیش کیلو آشغال توی گوشم بود... دیگه واقعا باید برم حموم.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۹ ۳:۳۸:۴۱



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸
#95
- خب بشین دو دیقه من میرم چشم راستو میارم.
- نه من نگرانم. میرید زیر دست و پای ملت له میشید یهو.

دروئلا به صورت پوکرفیس به تام که داشت با چشمش دعوا میکرد نگاه کرد. قبلا خود درگیری مزمن و کنترل کامل بوکارت رو نوشته بود، برای همین دیگه چیزی ننوشت، فقط نگاه کرد.

چشم چپ، تام رو نشوند روی یه صندلی و خودشم در حالی که راجع به لوس بودن چشم راست غر میزد از کتابخونه خارج شد.
در حالی که سعی میکرد زیر پای ملت صاف نشه، رفت و رفت تا رسید به مرلینگاه خراب توی طبقه دوم که پاتوق میرتل گریان بود. بارها دیده بود که چشم راست با کنجکاوی به در اونجا خیره میشه، برای همین در اون زمان، اولین جایی که به ذهنش رسیده بود همونجا بود.

چشم چپ با احتیاط کامل، و در حالی که سعی میکرد مخفی بمونه رفت توی مرلینگاه و دید که چشم راست با میرتل گریان نشسته و داره صحبت میکنه.
- آره خواهر... هیچکس منو تو این دنیا دوست نداره... اون از تام که انقدر ناشکره، اونم از چشم چپ.

میرتل گریان هم که اصولا اشکش دم مشکش بود شروع کرد به گریه کردن جهت هم دردی با چشم راست.
- میدونم... منم همینطورم... اصن باید با هم گروه دختران بدبخت و غمگین و رانده شده رو بزنیم.

البته گریه های میترل خیلی زود از کنترل خارج شدن و توی مرلینگاه سیل راه افتاد. سیلی که داشت چشم راست رو هم غرق میکرد.

و البته چشم چپ خیلی زود فهمید باید وارد عمل بشه، در نتیجه یه تیکه دستمال کاغذی کثیف رو که به نظر میرسید سال ها توی مرلینگاه مونده و کاملا سفت و ضد آب شده رو از روی زمین برداشت، اون رو به شکل قایق در آورد، سوارش شد و رفت چشم راست رو نجات داد.

چشم چپ و راست، بعد از خروج از مرلینگاه حسابی همدیگه رو در آغوش کشیدن، بعدشم دست در دست همدیگه پیش تام برگشتن.
تام که کور کورانه نشسته بود و داشت سعی میکرد با خودش شطرنج بازی کنه، وقتی یهو چشماش دوباره برگشتن توی حدقه هاشون، فهمید که اشتباهی زده خودش رو کیش و مات کرده، در نتیجه به خودش و احمق بودنش فحش داد و از زندگیش ناامید شد.
دروئلا هم توی دفترش جمله جدیدی رو یادداشت کرد:
نقل قول:
بوکارت باعث مستقل شدن چشم ها و افسردگی شدید میشه!



پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۸
#96
ما یه تعویض بزنیم با اجازه.

تیم گریفیندور



مهاجمین: آرتور ویزلی، عله جیلتی، فنریر گری بک
مدافعین: مرگ، پرویز
جستجوگر: ترامپ
دروازه بان: سر کادوگان

داور: تاتسویا موتویاما




پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ چهارشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۸
#97
تیم گریفیندور



مهاجمین: آرتور ویزلی، عله جیلتی، اینیگو ایماگو
مدافعین: مرگ، پرویز
جستجوگر: ترامپ
دروازه بان: سر کادوگان

داور: تاتسویا موتویاما


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۱ ۰:۰۵:۱۶



پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۰:۲۵ شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸
#98
جادوفلیکس


توجه:
سریالی که در ادامه می خوانید، قرار نیست به هیچکدام از اصول پذیرفته شده رول نویسی پایبند باشد و صرفا خود را در فرم روایی رول نویسی محصور کند. به همین دلیل، خواندن آن به کسانی که مشکلات قلبی دارند توصیه نمیشود.


بمب هسته ای منفجر میشه و انفجارش پرده های گوش ویرسینوس و اینکی رو میفرسته توی جزایر هاوایی تا آفتاب بگیرن و برنزه بشن. پرده های گوششون که حسابی بهشون خوش گذشته بود، با زور چک و لگد چسبا و ناچسبا که میخواستن توی هاوایی هم جنگ جنگ تا پیروزی راه بندازن، مجبور میشن برگردن پیش ویرسینوس و اینکی.
اینکی و ویرسینوس با پرده های گوششون سلام و احوال پرسی میکنن، بعدش یه نگاه به تاریخ پخش اپیزود قبلی میندازن و پرده های گوششون میریزه تا یک بار دیگه ثابت کنن منطق به سوسیس روی پیتزاشون هم نیست.

تصاویر شاد و رنگی رنگی ای روی صفحه تلویزیون پخش شدن و دوربین به تدریج زوم آوت شد تا یه سری آدمک گوگولی مگولی با لباس های رنگین کمونی رو نشون بده که پائفی رور وارانه دارن دور خودشون و دور محوطه چمنی جلوی دوربین میچرخن. انقدر میچرخن و حتی میچرن تا اینکه تبدیل میشن به گرداب و همه چیزو تو خودشون غرق میکنن و خودشونم در حالی که عین عنترایی که دچار ماه گرفتگی شدن تو گل گیر کردن، به اسامی بازیگرا که داره از پایین صفحه میاد به سمت بالا، نگاه میکنن.

اسامی بازیگرا به زبانی نامشخص و عجیب و غریب، در حالی که بندری و بریک دنس میزدن، حرکت کردن و رفتن تا هیچ گونه اسپویلی صورت نگیره و هرکس بتونه سریال رو به خودش بگیره.


ماجراهای اوپس کده

نویسندگان، کارگردانان، مسئولان موسیقی متن، تدوین و بقیه چیزا:
وینکی
فنریر گری بک


اپیزود پنجم: باچسبِ ناچسب!


- ولی جدی آب نداشتن؟

محور ویرسینوس هنوز داره میسوزه و ویرسینوس هم با سوال پرسیدن راجع به داشتن آب داره جوهر نمک طنز رو میپاشونه توی صورت اینکی و محیط اطرافش. اینکی هم که از این موقعیت ناراضیه، لامپ رو از توی کوله پشتی در میاره و شروع میکنه به کتک زدن ویرسینوس تا خاموشش کنه.

چند دقیقه بعد، اینکی که خیس عرق شده، بدون توجه به اینکه لکه جوهره، با لامپ عرق پیشونی و زیر بغلشو پاک میکنه و به ویرسینوس که به علامت خاموش شدن انگشت لایکشو بالا آورده نگاه میکنه و با یه لبخند پر مهر و محبت ویرسینوس رو با لگد از روی زمین بلند میکنه.
- ویرسینوس بلند شد رفت یا خواست با بمب اتم جهش یافت و شد پروفسور ایکس شماره دو و رفت وصل کرد خودشو به دستگاه و ملت رو کشت؟

ویرسینوس که دلش نمیخواست پروفسور ایکس شماره دو بشه و به خاطر کتک هایی که با لامپ خورده دوباره محورهاش صاف شدن و حتی دیگه جیر جیر نمیکنن از جاش بلند میشه، لامپو میذاره زمین و همراه با اینکی سوار لامپ میشن.

- نااااااح! من عمرا از جام تکون نمیخورم!
- چرا... یخورده فکر کن. میخوری قطعا.
- نااااح! من اینطوری اصن نمیتونم!

اینکی و ویرسینوس به هم نگاه میکنن و اینبار ویرسینوس لامپ رو برمیداره و شروع میکنه به کتک زدن اینکی باهاش. اینبار به خاطر کتکا، "اصن نمیتونم" لامپ جا میفته و لامپ شروع میکنه به توانا شدن، و بعدشم مثل یه اسب جنگی "نااااح" میکشه و همراه با اینکی و ویرسینوس که روش سوارن پیتیکو پیتیکو کنان از بین انفجارهای بمب اتم جا خالی میده.

- بیا جنگو تموم کنیم ولی.
- اینکی جنگ دوست داشت البته و اینکی و ویرسینوس باید واسه قلعه مرتیکه چشمیه چهارصد تا روح جمع کرد راستی!
- درستشم همینه اصلا.

ویرسینوس از توی کوله پشتیش یه شیشه نوشابه در میاره و همینطور توی هوا تکون تکونش میده و روح سربازا و مردم بی گناه چسب و ناچسب که چپ و راست دارن تیکه پاره میشن رو فرو میکنه تو شیشه. حتی شیشه رو فرو میکنه تو بعضیاشون که مقاومت میکنن. ولی بهرحال همینطور روح جمع میکنه، حتی یه تعداد روح اضافه رو هم وارد دل و روده لامپ میکنه تا بعدا بتونه ازشون کار بکشه و نظام برده داری خودشو همراه با اینکی درست کنه.

اینکی و ویرسینوس میرن و میرن تا اینکه میرسن به ملکه چسبا. ملکه چسبا سرگرم پیتیکو پیتیکو کردن روی قل خودشه و بعضی وقتا هم که قل هاش خسته میشن، جاهاشونو عوض میکنه و با اون یکی قلش پیتیکو پیتیکو میکنه. البته هر سه تا قلش با چوب کبریتاشون که حکم شمشیر داره با تمام قدرت به ناچسبا حمله میکنن و چپ و راست جسم و روحشونو زخمی و بیمار میکنن تا ویرسینوس وارد شیشه نوشابه کنتشون.

ویرسینوس لامپ رو کنار ملکه متوقف میکنه و به ملکه میگه:
- سلام. ما اومدیم بکشیمتون و روی قبرتون برقصیم.
- وات د هان؟ عه... شما همون ناچسبای بی‌شرافت نیستین؟ شما همونایی نیستین که برای هزاران سال متمادی کاخای بلندتر از ما می‌ساختین و زمینای ما رو اشغال می‌کردین؟ شما همون پست‌فطرتایی نیستین که ضد چسبیسم وایمیسین؟

ویرسینوس جواب ملکه رو با پیاده شدن از لامپ میده. قلنج انگشتای نداشته‌ش رو میشکنه و مقداری بصورت سینوسی تاب میخوره تا قلنج دوره تناوبش هم بشکنه. بعد به اینکی اشاره میکنه.

-اینکی، جوهر مشوور؟
-چی زر می‌زنی؟ میگم پاشو برو اینو بگیر، سر و تهشو به هم ببند، میخوام به صلیب بکشمش تا بفهمه رییس کیه اینجا.

تو کسری از ثانیه، اینکی به طرز محیرالعقولی از جاش می‌پره، توی هوا چرخ میزنه و روی کله ملکه چسبا فرود میاد. و چوب کبریتای ملکه رو از دستش می‌قاپه و قبل از اینکه ملکه بتونه اعتراضی بکنه، با همونا توی کله‌ش میکوبه تا بیهوش شه. بعد هم درِشو باز میکنه و دستشو میماله به محتویات درونی ملکه و یه مشت چسب میاره بیرون و به ملکه می‌ماله و چوب کبریتا رو به شکل صلیب به پشتش می‌چسبونه.
تو قسمت های محو و فوکوس‌نشده صحنه، قیافه چسب ها و ناچسب ها دیده میشه که زیر بار نهیلیسم این صحنه کمرشون شکسته و ستون فقراتِ نداشته‌شون پخش زمین شده. کلاغا و کرکس‌هایی که دنبال اجساد سربازا می‌گردن، آروم پایین میان و با دیدن این صحنه ها، شروع به خوندن میکنن.

We were speeding together
Down the dark adventures
But besides all the Chasbism
All we got was chasb

اینکی، جسد ملکه رو به نشونه پیروزی بالای سر میبره.

But through all the chasbe naachasb
We were riding high
And the truth of the matter is
We never let you go, let you go

اینکی با پرنده‌ها هم‌صدا میشه. ویرسینوس هم خیلی زود بهش می‌پیونده؛ دوره تناوبشو امتداد میده و شروع به نواختن میکنه.

We were scanning the kingdoms of oops
Walking to greater heights
But besides all the glamour
All we got was chasb

But through all the chasbe naachasb
We were riding high
And the truth of the matter is
We never let you go, let you go


تعدادی از پرنده ها روی سر و کله چسبی ملکه چسبا میشینن و برای کورس آماده میشن. اون طرف، گویا بمب‌افکن ها هنوز متوجه نشدن جنگ تموم شده. صدای انفجار بمب ها بعنوان درام به آهنگ اضافه میشه.

You go up just like Holy Malake
Malake on a, malake on a cross
Not just another Bloody Malake
Malake on a, Malake on a cross

If you choose to ride away with lamp
We will tickle you internally
And we see nothing wrong with that

اینکی و ویرسینوس به حمل جسد ملکه روی صلیب چوب‌کبریتیش ادامه میدن و به سمت لشکر سربازای مرده میرن. کم کم سربازای زنده و متحیر هم بهشون اضافه میشن و میخونن.

We were searching for 400 ta rooh
To play by Jacksepticeye's rule
But we quickly found
It was just for fools

And after all the chasbs
We'll be riding high
And the truth of the matter is
We'll never let you go, let you go

اینکی و ویرسینوس از تپه اجساد سربازا میرن بالا و بالاتر. دوربین به آرومی به هوا میره تا جمعیت انبوه پیروان اینکی و ویرسینوس رو نشون بده.

You go up just like Holy Malake
Malake on a, Malake on a cross
Not just another Bloody Malake
Malake on a, Malake on a cross

جمعیت بالاخره بالای تپه اجساد می‌رسن. چپ و راست هنوز بمب‌افکن ها دارن می‌نوازن.

You go up just like Holy Malake
Malake on a, Malake on a cross
Your disbelief in the common methods of rolnevisi never really scare me
Malake on a, Malake on a croooooossss...

ویرسینوس با نوک محور yهاش میزنه توی ملکه چسب ها و دل و روده چسبی ملکه رو میریزه روی لامپ تا لامپ رو متبرک کنه.
- دل و روده سلطنتیه بهرحال. خوبه واسه سلامتیت.

و لامپ یه بار دیگه هم "نااااح"ـش در میره.
پادشاه ناچسبا که هر موجودی رو از فاصله شیش متری میتونه دفع کنه به خاطر دوز بالای ناچسب بودنش جلو میاد و به طرز آماتور وارانه ای به دوربین نگاه میکنه، بعدشم سرش رو به سمت ویرسینوس برمیگردونه و میگه:
- درود بر تو ای قهرمان! امروز بالاخره نژاد برتر ناچسبا بر این چسب های رذل پیروز شدن! درود بر همه شما همرزمان! شما همرزمان شجاع من در این جنگ ما رو به پیروزی رسوندید و در کنار ما تاختید! اصلا چسب ها همه شون باید تحریم کامل بشن و کشته بشن. فقط ما خوبیم. خودمون باید بریم یه گوشه واسه خودمون ساختمونای بلند بلند خوب بسازیم.
- ببین ساختموناتون به آپاندیس لامپ هم نیست. شما آب دارید یا مثل چسبایید؟ :-؟
- نه ما خیلی برتریم! همه چرندن غیر از ما!

ویرسینوس که میبینه پادشاه ناچسبا جوابشو نمیده بهش برمیخوره، پس یه قدم میره عقب، لامپو از روی زمین برمیداره، به سبک چوب بیس بال میگیرتش توی دستش و کله پادشاه ناچسبارو شوت میکنه.
و البته که پادشاه ناچسبا چون موجود ناچسبیه و سر و گردنشم حتی میخوان بهم نچسبن و خیلی چسبیده های ناچسبین از همه جدا میشن و کله پادشاه چند متر اونطرف تر میفته روی زمین.

- جنگ رسما تموم شد. برید با این کله بازی بازی کنید و اگه بازم بچه های بدی باشید میگم لامپ گورگوروثارو بیاره بخورنتون. ^___^

و به این ترتیب صلح بین چسبا و ناچسبا برقرار میشه و بعد از اینکه چسبا و ناچسبا کلی با کله پادشاه ناچسبا توپ بازی میکنن همگی با هم جمع میشن تا سکانس کات بخوره و تیتراژ به صورت دراماتیکی بندری بزنه وسط صفحه.



و تیتراژ با همون خط عجیب و غریبش اینبار در حالی که بریک دنس و بندری و حتی مثل متالهدا، هد میزد، از گوشه سمت چپ تصویر اومد به وسط و بعد شروع کرد به باله رفتن تا جایی که اینطوری دیگه اصلا نتونه.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۶ ۰:۳۰:۰۶
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۶ ۱:۰۹:۲۵



پاسخ به: سلام بر لرد شکلاتی ... درود بر چتر صورتی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۹۸
#99
سلام ارباب.

خوبید ارباب؟

ارباب میدونید که گرگ ها به شدت حس بویایی خوبی دارن. ارباب ما نفر اول ترجیح دادیم وارد تشکیلات این خائنان بشیم. ما همون اول توطئه رو بو کشیدیم ارباب. وارد شدیم که از تمام گناهان و خیانت هاشون از نزدیک با خبر بشیم و بعدا بهتون اطلاع بدیم ارباب!
ولی ارباب جدی هاگرید خوشمزه ست ها... اصن یه لحظه از دید من نگاه... عه؟ هیچی هیچی... همون دیگه ما رفتیم که بعدا که اومدید بیایم گزارش از تک تک لحظات خیانتشون بدیم که بعدا حالشونو بگیرید ارباب! من خیلی پلیدم ارباب. و این خوبه! یعنی از نقطه نظر مرگخوار بودن و بد بودن خوبه! البته خوب بودن خودش خیلی بده، این یعنی دو برابر بد بودن ارباب!




پاسخ به: بیلبورد امتیازات
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۸
امتیازات بازی شیشم لیگ کوییدیچ 1398


ترنسیلوانیا
VS
اراذل و اوباش گریف


داور اول:

ترنسیلوانیا: 98

آندریا کگورت: 97
پست خوبی بود. اتصال دادنش به اتفاقات بازی قبل هم خوب بود. ولی جای مانور داشتی. یکم سریع پیش رفتی حس میکنم.

سو لی: 99
عالی بود.

گابریل دلاکور: 98
خوب بود. از سوژه ها و شخصیتا خوب استفاده کرده بودی.

آلبوس دامبلدور: 98
پایان قشنگی داشت. ولی میتونستی بیشتر مانور بدی حس میکنم... یکم سریع پیش رفته بودی انگار.

اراذل و اوباش گریف: 97

مرگ: 98
طنزت خیلی خوب بود. ولی بعضی جاها پاراگرافا و توضیحاتت بیش از حد طولانی میشدن. با اینحال طنزت رو میتونستی خوب حفظ کنی.

گیدیون پریوت: 97
ارتباطتو با پست قبل قطع کردی. پست قبل همینطوریش در حد یه کتاب طولانیه، و خب این حرکت واقعا تمرکز منو بهم زد. البته اواخر پستت رو متصل کردی به پست قبل. شخصیتا و سوژه ها جای کار بیشتری داشتن به نظرم. سریع پیش بردی پستو.

آستریکس: 96
آقا... از روی کلی سوژه پریدی خب... یهویی اینا گرفتن دامبلدور رو... دامبلدورم مقاومتی چیزی... هیچی آخه؟ روند پستت خیلی سریع بود. جای خلاقیت بیشتری داشتی.

آرتور ویزلی
: 97
به عنوان پست پایانی خوب وظیفه تو انجام دادی. طنز خوبی داشتی. یه سری جاها ولی زیادی نویسنده رو وارد داستان کردی و طنزت رو از بین بردی. ولی با اینحال خوب بود.

داور دوم:

ترانسیلوانیا: 97.2

آندریا کگورت:96
نسبت به پستای قبلت خیلی بهتر شده ولی هنوز یه سری جاها سرعت پستت از دستت در میره یا یه سری سوژه ها رو از دست میدی.

سو لی: 98
خوب بود، مشکل خاصی نداشت.

گابریل دلاکور
: 97
پستت مشکل خاصی نداشت ولی یه چیزی بود فقط... سوژه ای که داشتی جا داشت خیلی بهتر از این ازش استفاده بشه.

آلبوس دامبلدور: 98
جالب بود.

اراذل و اوباش گریف: 96

مرگ: 95
پستت خیلی طولانیه، البته این ایراد نیست، ولی وقتی پستی به این طولانی ای می نویسی باید پستت جوری باشه که خواننده رو نپرونی یعنی طنز قوی تری داشته باشه، روند سوژه زیادی کند نباشه و پست پر توضیحات اضافه و سوژه های استفاده نشده نباشه.

گیدیون: 96
تشبیه هایی که می کنی خیلی جالبن، یه سری جاها سرعت سوژه در میرفت از دست یا از رو یه سری سوژه ها میپریدی، بد نبود در کل.

آستریکس: 95
پستت ادامه ی پست قبلی نبود، برای این که بفهمیم کجاییم بهتر بود یه تیتر میزدی، توصیف دامبلدور بعد از گروگان گیری جا داشت بیشتر باز شه.

آرتور ویزلی
: 98
جالب بود.

برنده: ترنسیلوانیا


تف تشت
VS
WWA


داور اول:

تف تشت: 97.7

اینیگو ایماگو
: 98
پست خوبی بود به عنوان شروع کننده سوژه. از توضیحاتت هم ممنونم.

کریچر
: 97
خیلی خوب بود. بی دقتی کردی ولی چندجا... ریوگلستان؟

سر کادوگان: 99
انتهاری آخه؟

ملانی استانفورد: 97
ای بابا... تو هم که نوشتی ریوگولستان. بخش کوییدیچت به شدت کم بود متاسفانه.

داور دوم:

تف تشت: 97

اینیگو ایماگو: 96
یه مقدار زیادی طنز کم داشت پستت! روند سوژه یه جاهایی خیلی سریع میشد. 96از روی خیلی از سوژه ها پریدی تو پستت، توضیحاتم کم داشت پستت یه مقدار.

کریچر: 97
جالب بود، ولی صحنه های طنز پستت کم بود. وقتی داری پستتومی نویسی به یه سری نکته ها توجه نمی کنی، مثلا اینکه تو یه شهری که کلا دو نوع موجود داره نباید یه واکنشی به بقیه نشون بدن؟!

سر کادوگان: 98
خوب بود مثل همیشه.

ملانی استانفورد: 97
یه نمره به خاطر بی کوییدیچی کم کردم ازت.
خیلی خوب بود پستت خیلی خوب ذهن بن پاترو توصیف کرده بودی.

برنده: تف تشت


سریع و خشن
VS
بچه های محله ریونکلاو


داور اول:

سریع و خشن: 97

رکسان ویزلی: 97
خوب بود در کل. فقط یکم روند پستت یه جاهایی زیادی کند میشد و بیش از حد توصیف کرده بودی. ولی کلا خوب بود.

تاتسویا موتویاما: 98
روند پستت یکم زیادی کند بود. اوایلش روند مناسبی داشتی، ولی در ادامه توصیفاتت یکم زیاد شد. ولی در کل قشنگ بود پستت.

آریانا دامبلدور: 97
پستت یکم ساده بود، جای طنز و سوژه های بیشتری داشت. پستای بهتری هم دیده بودم ازت در طی لیگ.

ارنی پرنگ: 96
ساده بود، ولی در کل خوب بود.

بچه های محله ریونکلاو: 96.6

جرالد ویکرز: 95
خلاقیت پستت یک مقداری کم شده بود اینبار.

دروئلا روزیه: 99
پست واقعا قوی و خوبی بود.

تام جاگسن: 96
یکم مبهم بود پستت راستش. زیادی پیچیده کرده بودی همه چیو. ولی نمیشه گفت خیلی هم بد و ناجور شده بود. متوسط رو به خوب بود حتی.

داور دوم:

سریع و خشن: ۹۶

رکسان ویزلی
: ۹۶
رکسانی که خودش سان داره، خوب بود پستت. فقط یکی دو جا جمله‌هات عجیب غریب شد!
یه کم هم زیادی کش داده بودی.

تاتسویا موتویاما: ۹۷
خیلی طولانی بود تاتسو. اولش خیلی خوب بود، اما از یه جایی به بعد، خسته شدم. اما آخرشم خوب بود.

آریانا دامبلدور: ۹۶
دلیل ارنی واسه غولا خیلی ساده بود و غولا هم خیلی راحت قبول کردن. به نظرم دلایل خلاقانه‌تری هم پیدا می‌شد.

ارنی پرنگ: ۹۵
پست ساده ‌و خوبی بود.

بچه‌های محله ریونکلاو: ۹۵.۶

جرالد ویکرز: ۹۴
خیلی بهتر می‌تونستی بنویسی. سوژه های شخصیت ها تکراری دارن میشن.

دروئلا روزیه: ۹۸
شروعت خیلی خوب بود.
پستت هم خیلی خوب بود.

تام جاگسن: ۹۵
یه پست معمولی و خوب بود.
اما یه کم پیچیدی داستانارو به هم.

برنده: سریع و خشن


رابسورولاف
VS
زرپاف


رابسورولاف
: ۹۶.۵

رابستن لسترنج: ۹۹
آقا عالی بود. واقعا کیف کردم.
پست خوب به همین میگن. چرا؟ چون من اصلا نمی‌خواستم امشب تیم شما رو امتیاز بدم. خواستم یه نگاهی بندازم ببینم پست‌ها چجورین، پاراگراف اول پستت رو خوندم و نفهمیدم کی تموم شد.

سوروس اسنیپ
: ۹۳
رنگ بهتری پیدا نکردین اسم زرپاف رو بنویسین؟
پاراگراف اول زیادی شد یهو. دو،سه تای اولش خوب بود، اما بقیه‌اش لوس شد. اون اهم اهم وسطشم خوب نبود حقیقتا.
یه سوال هم دارم از محضرتون! مشکلتون با سرکش بدبخت الف چیه؟ آ بنویس آقا... آ !
پستتون رو با عجله نوشته بودین؟ مضمونش خوب بود، اما نگارشش نه.
فقط کریس مگه اتاق گابریل نبود؟ چجوری شر از پیش تیم درآورد؟

کنت الاف (پست اول): ۹۸
خوب بود خیلی.

کنت الاف (پست دوم): ۹۶
کوییدیچتون کم بود.

زرپاف: ۹۳.۶

دورا ویلیامز: ۹۵
گذاشتن... گذاشتن!
خوب بود دورا. کاری که باید می‌کردی رو کردی، الکی کشش ندادی. اما خیلی ساده و سرراست.

آگلانتاین پافت: ۹۲
توصیفات شروع پست یه جورایی خیلی ادبی بود! به دیالوگ های بعدیش نمیومد.
کروشیو طلسم شکنجه است. کسی که شکنجه میشه درد می‌کشه. حواستون به این باشه.
تو فلش بک، زرپافی‌ها تصمیم می‌گیرن برگردن، اما بعدش تو جمع خبرنگارا پیداشون میشه. از دیدن جسدا عصبی می‌شن، اما می‌شینن کباب تمشک می‌خورن؟
خیلی سریع پیش بردین داستان رو. بهتر بود یه جاهایی رو حذف کنین، در عوض درست حسابی به جاهای مهمتر بپردازین.

ماتیلدا استیونز
: ۹۴
سوژتون با توجه به جریانات اخیر آمازون، جالب بود. اما خام. باید براش وقت بیشتری می‌ذاشتین.
جمله بندی‌هاتون کمی خام هستن ماتیلدا. قبلا هم گفتم اینو بهتون. لازمه کمی روون‌تر بنویسین.
بخش کوییدیچتون هم که کلا یه پاراگراف اینطورا بود.

داور دوم:

رابسورولاف: 97

رابستن لسترنج
: 98
از سوژه ها خیلی خوب استفاده میکنی، خسته نمیشم از خوندن پستات هیچوقت.

سوروس اسنیپ: 95
پاراگراف بندیا و ظاهر پستت مشکل داشت، از شکلکام اصلا اون طور که باید استفاده نشد. توضیحات مفید پستت کم بود منظورم از توضیح مفید توضیحاتیه در مورد فضا و شخصیتاس.

کنت الاف(پست اول)
: 98
از سوژه ها خیلی خوب استفاده می کنی. جالب بود. شخصیت مرلین عالی بود.

کنت الاف (پست دوم): 97
پست دومتم خوب بود، فقط واسه بخش کوییدیچ نمره کم شد ازتون.

زرپاف: 95

دورا ویلیامز: 95
اول از همه حواست به غلط املایی باشه. یه مقدار سریع وارد سوژه میشی، همچین موضوعی رو اگه با یه توضیح کوتاه شروع می کردی خیلی بهتر میشد، یه چیزی مثل یه نمای کلی از آمازون. سوژه هایی داشتی که از روشون پریدی. پستت یه مقدار طنز بیشتری نیاز داره.

آگلانتاین پافت: 95
توضیحات کم داره پستت، یه وقتایی نمی فهمیدم الان اینجا کجاست و این دیالوگا از طرف کیه. کنترل روند سوژه رو آخر پستت از دست دادی.

ماتیلدا استیونز: 95
بخش کوییدیچی پستتو خوب شروع کردی ولی اون "نیم ساعت بعد" خراب کرد کارتو. قسمت سمی شدن آب توسط خرگوشو خیلی سریع و کوتاه توضیح دادی جا داشت یکم بیشتر در موردش مینوشتی. صحنه به تنهایی خوب بود ولی اگه باز میشد عالی میشد. البته فقط سوژه ی خرگوش نبود، بیشتر سوژه ها رو سریع از روش گذشتی.

برنده: رابسورولاف







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.