هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۷
#1
ادامه ي همين جلسه رو بايد بنويسيد. قضيه اينه كه حالا كه آنتونين مدير شده، آنيتا منافع خودش رو در خطر ميبينه و ميخواد با سو استفاده از بچه ها آنتونين رو از سر راه برداره...

نكته اينجاست كه بايد يه مقدار از متن رو از ديد اول شخص بنويسيد و اين اول شخص بايد فردي به غير از آنيت باشه.


همه سرهاشون رو برگردوندن و از پنجره کلاس به بیرون نگاه کردن . آنتونین دالاهوف در حالی که یک گالن پیام امروز تو دستشه به سمت کلاس مراقبت میاد .

آنیت : چشماش رو میبندید ، دستاشو میگیرید ، کرم ها رو خالی می کنید روش !

همه سرهاشون رو تکون میدن .

آنیت : پس چیکار می کنید ؟
دانش آموزا : چشماشو میگیریم ، کرم ها رو می بندیم ، دستامونو خالی می کنیم روش !
آنیت: جااااااان؟

یکی میزنه تو سر خودش و میگه:
-دوباره میگم ... چشم هاشو می بندید ، دستاشو میگیرید ، کرم ها رو خالی می کنید رو سرش ! فهمیدید ؟

ملت: نه !

تق تق تق

این دفعه آنیت دو تا میزنه تو سرش .
-واااااااای ... آنتونین اومد !

به چهره مضطرب آنیتا خیره شده بودم و به دنبال راه حلی گشتم . من باید چهره مفلوک و ماتم زده ی آنیتا رو از این وضع در میاوردم . که ناگهان ذهنم جرقه ای زد !

جررق!

آنیتا با سر در گمی گفت:
-صدای چی بود؟
مورگانا لی فای: صدای جرقه زدن ذهن سدریک بود !

تق تق تق

آنیت دوباره با نگرانی به در خیره میشه و میگه :
-کسی فکری نداره ؟

در همون لحظه سدریک جلو میاد و رو به آنیت به آرومی میگه :
-کرم های فلوبر رو بدید به من ! می خوام تغییر شکلشون بدم کلی دندون تیز در بیارن !
-چطوری؟
-با سختکوشی ! من یک هافلی ام !

مری از انتهای کلاس فریاد میزنه:
-منم با هوشم میتونم همچین کاری رو بکنم ! من دختر دختر دختر دختر راونا راونکلاو هستم !!!

سدریک با غرور سرشو بلند می کنه و به آنیتا میگه :
-ولی من اول گفتم ! پس من این کارو می کنم !
مری: نخیرم ... فقط مــــــــــــــــــــن !
-نـــــــــــــــــــــــــــه !
-ادای منو در میاری ؟
-چه ادایی ؟
-تو هم حرفت رو کشیدی !
-مُد شده !

تق تق تق

صدای آنتونین از پشت در به گوش میرسه :
-کسی نیست ؟

همه دانش آموزها با هم : نه !

صدای پوزخند زدن آنتونین به وضوح شنیده میشه که از کلاس دور میشه . آنیت رو دیدم که سرش گیج رفت ، غش کرد و آخرین جمله ای که ازش شنیده شد این بود:
-کلاس درس که نیست ... مجمع دیوانگانه !!!


من همون خوشتیپه ام ...


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۷
#2
یک شخصیت از اعضای سایت رو انتخاب کنید و کلیه ویژگی های منحصر به فرد اون و استفاده هایی که میشه ازش کرد رو بررسی کنید ! (15 امتیاز ) (اگر جنبه توهین یا تمسخر داشته باشه نمره نمیگیره!)

پیوز:

مزاحم بودن : مزاحم بودن این روح همیشه سوژه های جالبی ایجاد میکنه !

همراه داشتن گلوله های جوهری : پیوز همیشه گلوله های جوهریش همراهشه و بعضی وقتا با اونها شیطونی میکنه !

فداکاری : در اکثر سوژه های تالار هافلپاف پیوز یک روح فداکاره که برای گروهش خیلی کارها میکنه و همیشه به موقع وارد سوژه میشه تا مشکلات رو حل کنه !

روح بودن : روح بودن پیوز و دیده نشدنش خیلی وقتا برای جاسوسی کردن و ... به درد میخوره !

رد شدن اجسام از بدن : اجسام از بدن پیوز رد میشه ! همینطور طلسم ها و خوده پیوز هم نمیتونه چیزی رو لمس کنه و اینم برای پست های طنز مفیده !

یک رول بنویسید و با استفاده از ویژگی یکی از مکان های جادویی یک اتفاق را به دلخواه شرح دهید ! (15 امتیاز)

از مانع سنگی عبور کرد و به به قایق کنار ساحل نزدیک شد. چهره اش خونسرد و آرام بود و نیم نگاهی به دریاچه سرد و تاریک انداخت ... گویی جریان ترسناک آب و دوزخی هایی که راجع به آنها بسیار شنیده بود او را از هدفی که داشت دور نمی کرد. به آرامی زمزمه کرد : لوموس !

نور قرمز باریکی از نوک چوبدستیش شروع به تابش کرد و با اعتماد به نفس بیشتری وارد قایق شد. در حالی که قایق شروع به حرکت کرده بود و به جزیره ی کوچک وسط دریاچه نزدیک میشد، به سایه خودش بر سطح آرام آب خیره شد.

اما ... دریاچه همیشه آرام بود ؟!

به آرامی بر روی سطح سنگی جزیره پا گذاشت و چوبدستیش را بیرون آورد. به سمت قدح پایه بلند روبرویش رفت و به درون آن نگاه کرد. سرانجام قاب آویز را پیدا کرده بود .

او ... ریگولس بلک ... تنها کسانی که توانسته بود به راز لرد ولدمورت دست یابد !

به یاد R.A.B



من همون خوشتیپه ام ...


Re: زمين مسابقات هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۷
#3
اپیزود سوم: مسیر بیراهه

پیوز گلوله ای را بالا انداخت و از گوشه چشم به اِما نگاه کرد که از کنار بتی گذشت و به طرف آنتونین رفت. بتی هنوز می لرزید اما رنگ به صورتش برگشته بود و آشکارا حالش بهتر شده بود. فکر کرد باید حتما یادش باشد که از اِما بپرسد چی به او گفته است.

بالاخره با انتهای راهرو رسیدند. آسپ مثل همیشه نفس عمیقی کشید ؛ دستگیره در را گرفت، برگشت، همه را نگاه کرد و در را باز کرد. خودش جلوتر از همه وارد زمین شد و پشت سرش آنتونین، اِما، دنیس، پیوز، نیمفا و بالاخره بتی وارد شدند. تماشاگران با تمام قدرت فریاد میزدند. با یک نگاه کلی می شد فهمید بیشتر ورزشگاه طرفدار گریفیندور هستند. جیمز سیریوس با آذرخشش جلوی جایگاه تماشاگران پرواز می کرد و همه را به جیغ زدن تشویق می کرد. تدی جایی ایستاده بود که مادرش را نبیند و تا جایی که می توانست چهره اش را تغییر داده بود. ابرو های پرپشت و سیاهی برای خودش گذاشته بود و بینی اش را شبیه بینی اسنیپ کرده بود. موهایش را چنان بلند کرده بود که چهره اش دیده نمی شد. با این حال وقتی مادرش او را دید ، موهایش به زنگ فیروزه ای در آمد و خودش سرخ شد. نیمفا لبخندی به او زد و برایش دست تکان داد.

همه در جاهای خود قرار گرفتند. پیوز درست پشت آلبوس ایستاد و دو طرفش بتی و دورا منتظر پرتاب شدن توپ ها بودند. نیم نگاهی به زمین گریفیندور انداخت و بازیکنان را از نظر گذراند. دامبلدور که ریشش را به زحمت توی جیب جلویی مخصوص ردایش جا داده بود قیافه مضحکی پیدا کرده بود. جیمز چماقش را توی هوا می چرخاند و به برادرش نیشخند می زد. صورت تدی هنوز به رنگ آلبالویی روشن بود. استرجس چهره اش را در هم کشیده بود و به دقت به آسپ نگاه می کرد. کورمک با آواتاری که از توی جیبش در آورده بود ور می رفت و پرسی با نگاهش داشت محفظه گوی زرین را سوراخ می کرد.

دو کاپیتان با هم دست دادند و توپ ها به هوا پرتاب شدند. تدی به سرعت سرخگون را قاپید و به سمت دنیس پرواز کرد. دنیس به سمت او آمد اما تدی به سرعت او را دور زد و دروازه خالی را مقابل خود یافت. پیوز با تمام قدرت به سمت او رفت تا جلویش را بگیرد. تدی حلقه وسط را هدف گرفت ؛ همین که خواست پرتاب کند چشمش به ویکتوریا افتاد که چشمانش پر از اشک شده بود و با افتخار به او نگاه می کرد. دستش شل شد و به چشم های ویکتوریا خیره شد. ناگهان ویکتوریا با وحشت به پشت سرش اشاره کرد اما قبل از آنکه بتواند واکنشی نشان دهد بازدارنده ای به پشتش خورد و او را با صورت به زمین انداخت. تماشاگران و جیمز جیغ کشیدند و نیمی از ورزشگاه از نرده ها آویزان شدند تا ببینند چه بلایی سر تدی آمده است. داور بازی را متوقف کرد و تیم امداد به سمت تدی رفت که حالا دور سرش پر از خون شده بود.

تدی را با برانکارد به بیرون منتقل کردند. طبق تشخیص دکتر فقط دماغش شکسته بود ولی ضربه سختی به سرش وارد شده بود و احتمالا تا آخر بازی به هوش نمی آمد. نیمفا، ریموس و جیمز بازی را رها کردند تا با او به درمانگاه بروند. چشم های دورا پر از اشک شده بود و جیمز یک بند جیغ می کشید. لورا به جای تانکس به زمین آمد و آبرفورث جای جیمز را پر کرد. بازی دوباره ادامه پیدا کرد...

نیم ساعت بعد هیچ کدام از بازیکنان نتوانسته بودند گلی به ثمر برسانند. دنیس و پیتر با قدرت از دروازه هایشان دفاع می کردند. توپ ها همچنان دست به دست می شدند و هیچ نشانی از اسنیچ دیده نمیشد. تنها کسانی که با موفقیت به پست هایشان می رسیدند مدافعان بودند که هر چند لحظه یک بار یک نفر را سرنگون می کردند. پیوز آنقدر عصبی شده بود که مدام سر بازیکنان فریاد می کشید.

-اون طرف احمق! ... من اون طرفتم!

-محکم تر بزن اِما! مگه صبحونه ماست خوردی؟!

-مواقب اون بلاجر باش! ... مگه یادت نیست آسپ چی گفت؟! ... نزدیک بود توپ رو بندازی!

اپیزود چهارم: اوج گیری کاپیتان

آلسو تصمیم گرفت پیوز را تعویض کند. او حسابی بچه ها را عصبی کرده بود. وقتی شنید که سدریک باید جایش را بگیرد با عصبانیت به پایین پرواز کرد و به سمت رختکن رفت.

موهای سیاهش را کنار زد و به پایین نگاه کرد . سدریک همچون یک بازیکن باتجربه، با آرامش سوار جارویش شد و به بالا پرواز کرد. چشم هایش را به سمت دیگر ورزشگاه چرخاند. پرسی هم مثل خودش سر در گم شده بود. انگار گوی زرین اصلا وارد ورزشگاه نشده بود. کجا را باید میگشت؟ نمیدانست!

به بتی نگاه کرد که با سرعت به سمت دروازه گریفیندور پرواز می کرد. روحیه اش خیلی بهتر از اول بازی شده بود. خواست سرش را برگرداند و به تعقیب پرسی بپردازد که برق طلایی رنگی را دید که پشت سر بتی پرواز می کرد... گوی زرین!!

از آن موقع پشت بتی قایم شده بود؟! حتما به همین دلیل پیدایش نمی کرد. یک جستجوگر خوب نباید حواسش را به بازیکنان پرت کند.
به سرعت به طرف بتی رفت. بتی وحشت زده به او نگاه کرد، انگار فکر می کرد می خواهد تنبیهش کند. دستش را دراز کرد. بتی جیغ زد و خودش را کنار کشید و بعد از چند لحظه نفس گیر دست هایش به پشت ردای بتی چنگ زد و سرمای گوی کوچک را در دستش احساس کرد.

همین بود. پیروز شده بودند


من همون خوشتیپه ام ...


Re: زمين مسابقات هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۷
#4
هافلپاف در برابر گریفندور «بازیکن ذخیره»

اپیزود اول: چالش تازه وارد

-بالاخره می خوای یه چیزی بخوری یا نه؟ یه ساعته به لیوانت خیره شدی که چی؟ می خوای خودتو توش غرق کنی؟ هوی! با تو ام!

بتی سرش را بلند کرد و با حواس پرتی به ریتا خیره شد که دست به کمر بالای سرش ایستاده بود.
-چیزی گفتی ریتا؟
-تازه میگه چیزی گفتی! یه ساعته دارم واسه خودم قصه های بیدل رو تعریف می کنم؟! زود باش صبحونه ات رو بخور. پنج دقیقه دیگه مسابقه شروع میشه، اون وقت تو یه جوری به این لیوان خیره شدی انگار انتظار داری برات کله معلق بزنه. دنیا که به آخر نرسیده. یه بازی ساده ست!

بتی آهی کشید و دوباره سرش را روی دست هایش گذاشت و به لیوان خیره شد.
-من نمی تونم! تازه دومین بازی عمرمه، اون وقت باید جلوی تیم گریفیندور بازی کنم! اونم با اون همه بازیکن حرفه ای...
-اینو باید قبل از اینکه آسپ ترکیب اصلی تیم رو اعلام کنه می گفتی، نه حالا. الان هم به جای این که زانوی غم به بغل بگیری سعی کن همه تلاشت رو بکنی. بازیکن های بزرگ دنیا همه شون از یه همچین جایی به قله های افتخار رسیدن!
-اما...

نتوانست حرفش را تمام کند چون ریتا لقمه بزرگی را به زور توی دهانش چپانده بود. او دستش را گرفت و کشان کشان به سمت رختکن هافلپاف برد.
-بیا ... عجله کن خیلی وقت نداریم! نگران بازیکن های اونا نباش. اگه تونستی جلوی اسلایترین بازی کنی اینجا هم می تونی.

بتی به زور لقمه را جوید و قورت داد اما قبل از آنکه بتواند جوابی بدهد، ریتا دستش را رها کرد و او را جلوی در رختکن تنها گذاشت. بتی دوباره آه کشید و کمی این پا و آن پا کرد. بالاخره تصمیمش را گرفت و در حالی که خرس سفید انتهای جارویش را محکم گرفته بود با قدم های لرزان وارد رختکن شد.

اپیزود دوم: همکاری دابز

در با صدای غژ غژ بلندی باز شد. سر ها به سمت در برگشت. بتی در حالی که صورتش سرخ شده بود، وارد شد و روی یکی از نیمکت ها، کنار لورا نشست. اِما با تعجب به او نگاه کرد که سرش را پایین انداخته بود و زیرلبی چیزی می گفت. دست هایش می لرزیدند...
با سقلمه تانکس به خود آمد و توجهش را متوجه آسپ کرد که با حرارت حرف می زد.
-توی بازی قبلی خیلی خوب عمل کردیم. این بازی هم کاری نداره. فقط کافیه حواستون رو جمع کنین و مراقب بازدارنده های استر و جیمز باشین. بتی، تو خیلی محو حمله میشی ؛ یه کم مواظب مدافع ها باش! نمی تونم یکی رو بذارم که مراقب تو باشه که! دورا، تو هم سعی کن فکرت رو مشغول تدی نکنی. ریموس که فعلا ذخیره ست، ولی اگه هم بیاد به احتمال زیاد مدافع می ایسته و خیلی نمی بینیش. اگرم بهت ضربه زد بذار تو خونه باهاش تسویه حساب کن ... دیگه اینکه....

هیچ وقت نمی توانست درست روحیه بدهد. استاد سخنرانی های طولانی در مورد تاکتیک بود، ولی متوجه نمی شد که همین طوری هم حال و روز بتی چندان خوب نبود. به قدر کافی اضطراب داشت که نتواند بازی کند و حالا با حرف های آسپ حتما حالش بدتر شده بود. او همچنان به حرف هایش ادامه می داد. اِِما غرق افکارش شده بود. باید به هر شکلی که شده بتی را آرام می کرد. اگر با همین حال بازی می کرد نمی توانست کاری از پیش ببرد.

با صدای سوت داور، آسپ حرف هایش را نیمه تمام رها کرد:
-خب دیگه وقتی نمونده. باید بریم تو زمین. حواستون به حرفایی که زدم باشه!

همه به سمت راهروی خروجی حرکت کردند. اِما پشت بتی به راه افتاد. هیچ کس حواسش به آن دو نبود. لورا با دورا درباره سبک حمله کورمک حرف می زد، پیوز با گلوله های جوهرش ور می رفت و آسپ دنباله حرف هایش را برای آنتونین و دنیس میگفت. لورا و سدریک هم بدون توجه به بقیه پشت سر همه و با فاصله زیادی می آمدند. قدم هایش را تند کرد و خودش را به کنار او رساند.
-خیلی نگرانی؟
بتی از جا پرید و مثل برق گرفته ها به اِما نگاه کرد که بی تفاوت کنارش راه می رفت.
-منم سر بازی اولم خیلی استرس داشتم. می ترسیدم که نتونم درست بازی کنم. ولی هنوز هم فکر می کنم اون روز بهترین بازیم رو انجام دادم!

سپس چشمکی زد و شانه ی بتی را فشرد.


ویرایش شده توسط سدریک ديگوری در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۰ ۲۱:۴۵:۳۷

من همون خوشتیپه ام ...


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۴۱ دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۷
#5
سوژه:دزدیدن سوالات امتحان درس مراقبت از موجودات جادویی توسط شما!

امان از دست سرما خوردگی،دیشب نزاشت یه لحظه چشمامو رو هم بذارم،نتیجشم این شد که امتحان رو گند زدم.در طول جلسه داشتم چرت میزدم همش.همش نگران آبرو از دست رفتم پیش استاد بودم،که ناگهان فکری طلایی‌ به ذهنم رسید.مگه می‌شه سدریک دیگوری مشهور ابروش بره،نخییر!

تصمیم گرفتم خیلی‌ بی‌ سرو صدا برم و برگمو بدزدم،البته تنهایی‌،کسی‌ نباید بویی ببره!

با هر زور و زحمتی بود نقشه کشیدم و رفتم سمت کلاس.قلبم داشت میومد تو دهنم از اضطراب،توی راهروی اولی‌ بودم که یه صدای پا شنیدم،قالب تهی کرده بودم بدجور!یهو دیدم خانوم نریسه ،می‌خواستم طلسمش کنم،اما وقت نبود،چنتا فحش آبدار بهش دادم و راه افتادم.

کم کم داشتم نزدیک کلاس میشودم،که یهو یه گروه از دخترای سال دومی‌ از جلوم رد شدن،تا منو دیدن‌ای اومدن طرفم.
یکی‌ از دخترا:سدریک دیگوری که میگن تویی؟

بنده:فکر می‌کنم خودم باشم

همشون با هم ریسه رفتن.یه نگاه به ساعتم انداختم،داشت دیر میشد.

-میدونسی خیلی‌ قیافهٔ جذابی داری؟

-نظر لطفتونه ،ولی‌ من عجله دارم،باید زود برم بعدا بیشتر صحبت می‌کنیم.

-جوستجوگر هم هستی‌ ؟نه؟

-آره هستم،خیلی‌ عذر می‌خوام ،من واقعا باید برم.

دوباره هر و هر خندیدند،با بی‌ توجهی‌ کل مسیرو دویدم،تا رسیدم دم در کلاس،یه نگاه به دور و بر انداختم،کسی‌ نبود.

دستگیر رو چرخوندم،در قفل بود،چوبدستی رو بیرون کشیدم و الهومورا رو گفتم،در تلقی باز شد،رفتم تو..

-عصر به خیر آقای دیگوری،کاری داشین؟

تو دلم به خودم گفتم،تا تو باشی‌ دگه از این غلطا نکنی‌!


من همون خوشتیپه ام ...


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۷
#6
1- چه نوع شاخه هایی برای دُم جاروهای کوییدیچ مناسب تره؟


شاخه‌ها باید صاف،بلند،نوک تیز و ظریف باشند،

شاخه‌ها بایستی طبقه اصول جارو سازی به دقت صیقل خورده باشند تا جارو تعادل استوار و دقت لازم را داشته باشد.

هیچکدام از شاخه‌ها نباید خم یا کج شده باشند وگرنه تعادل جارو در حین پرواز به هم میخورد.

فاصله ی شاخه‌ها از هم نیز باید نسبت معینی داشته باشد.

همچنین برای جلوگیری از انحراف و از بین رفتن شاخه‌ها باید همه ی آنها رو در نقطه‌ای با طناب یا سیم نازکی بست.


2- راههای تشخیص جاروی معمولی از جاروی جادویی را نام ببرید.


۱.جارو‌های جادویی معمولا صیقل خورده و براق هستند ،اما جارو‌های معمولی خیر.

۲جارو‌های جادویی دارای شاخه‌های صاف و نوک تیز و مرتب هستند ،اما جارو‌های معمولی شاخه‌های نا مرتب و نا منظم و خمیده دارند.

۳.در صورتی‌ که سوار یک جارو ی معمولی بشوید آن جارو بی‌ حرکت میماند،اما جاروی جادویی به پرواز در میاید.

۴.اگر دست خود را به سوئ جاروی جادویی دراز کنید و از بخواهید که بالا بیاد ،به سرعت در دست شما قرار می‌گیرد،اما جاروی معمولی خیر.


3- نحوه صحیح نشستن روی جارو به طوری که فرد در حین پرواز کاملا احساس راحتی کند را توضیح دهید.


ر روی نشیمن گاه جاروها افسونی قرار دادهاند که نشستن را راحت میسازد.

تنها کاری که باید انجام دهید این است،که جارو را میان دو پای خود قرار دهید و روی قسمت میانی جارو بنشینید تا تعادل جارو حفظ شود.

هنگام سرعت گرفتن نیز با جارو زاویهٔ ۳۰ درجه بسازید و روی آن خم شوید.


من همون خوشتیپه ام ...


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۷
#7
بنابر تصمیمات ناظرین هافلپاف ، ثبت نام اعضا در هاگوارتس نشانه شرکت دائمی آنها در کلاس هاست ! پس در صورتی که امکان شرکت مداوم در کلاسها را ندارید لطفا هرگز ثبت نام نکنید !

کسانی که مایل به ثبت نام هستند حتما از پیوز یا آلبوس سوروس پاتر اجازه کسب کنند ... !



سدریک بعد از اینکه این متن را با صدای بلند خواند با ناراحتی گفت : « اینطوری که نمیشه ! یعنی چی ! »

ملت :

- من اعتراض دارم !

- این چه وضعیه !

- ما میخوایم تو هاگ شرکت کنیم !

آسپ :


گوشه ای از تالار

اما در حالی که ریتا را کناری کشیده بود گفت : « من خودم دیروز شنیدم که آسپ این رو گفت ! »

- واقعا ؟

- آره ... من واقعا متاسفم ... ولی خوب اگر نمیگفتم خیانت بود ! اون خودش گفت که تو یک دختر لوس و جوادی ! و بعدش هم گفت که از دستت خسته شده !

ریتا در حالی که اشکش درست مثل آبشار نیاگارا و البته با شدتی بیشتر جاری بود گفت : حالم ازش بهم میخوره ! بعد از اون همه رفاقت !

گوشه ای دیگر از تالار

لورا مدلی یخه پیوز رو گرفته و اون رو هی تکون میده اما چون دستش از بدن پیوز رد میشه عملا تاثیری نداره !

- تو بوقی ! فکر نمیکنی یه ذره دیر اعلامیه زدی ؟ مگه مدت هاست ثبت نام کردم ! بزنم شپلخت کنم ! ناظر بی مسئولیت ! بوقی بوق صفت ... روح مزاحم


ویرایش شده توسط سدریک ديگوری در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۲ ۱۵:۳۷:۱۷

من همون خوشتیپه ام ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
#8
نیمفادورا در حالی که موهایش را شانه میکرد به سمت تختش نگاه کرد ، همه خواب بودند ، اما سدریک به طرز مشکوکی روی زمین خوابیده بود و سر و دستانش زیر تخت پنهان شده بود. با تعجب به سمت او رفت و گفت : « سدریک ! »

سپس از سمت دیگر تخت خم شد و به زیر آن نگاه کرد ، سدریک دستش را به سمت شئ درخشانی دراز کرده بود و خوابیده بود ، دستش را دراز کرد و آن سنگ را برداشت ، نگاهی به آن کرد و آن را در دستش گرفت ... بلافاصله اتفاق عجیبی افتاد نور مرموزی همه تالار را فرا گرفت. نیمفا احساس گرمی و اطمینان و امنیت خاصی میکرد ، لبخندی بر لبان سرخش نشست و سنگ را در جیبش گذاشت و رفت تا اعضای تالار را بیدار کند ... !

در جنگلی در دورتر ها

آسپ به فکر فرو رفته بود ، ریتا کجا میتوانست رفته باشد ، خاطراتش را مرور میکرد ، حرف های ریتا ، مکان های مورد علاقه اش .... احساساتش و جاهایی که همیشه دوست داشت ببیند ...

یاد آنروز افتاد که کنار آن دریا به او گفته بود

« خیلی دوست دارم فرانسه را ببینم ، میگن خیلی قشنگه ...»

فرانسه ! شاید این پاسخ سوالش بود ... ؟

قبل از اینکه به مقصد پاریس ناپدید شود حسی جلویش را گرفت ، دوباره خاطره را مرور کرد ، پر احساس ترین روز زندگی اش با ریتا و مسلما زیبا ترین روز زندگی او ... آن جزیره ... آن دریا ...

آلبوس ناپدید شد و با صدای تق بلندی در ساحل دریایی آشنا ظاهر گشت ...

کمی آنطرف تر

ریتا در حالی که برگ های بزرگ جنگلی را میچید و سعی میکرد لباس مناسبی برای خودش تهیه کند ، متوجه حرکت سایه ای در ساخل شد و وحشت زده پشت بوته بزرگی خود را پنهان کرد ...


من همون خوشتیپه ام ...


Re: ستاد انتخاباتی مری باود
پیام زده شده در: ۰:۰۳ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۷
#9
نقل قول:
1. برای مرگخوارانی که از خانه ریدل بیرون می آیند و در سطح جامعه حرکت می کنند یک درجه پنهان بودن تعریف میکنیم !



چطور در جامعه حاضر باشن ولی پنهانی ؟ ... منظورت از درجه پنهان بودن چیه ؟


من همون خوشتیپه ام ...


Re: ستاد تبلیغاتی پیوز
پیام زده شده در: ۷:۴۱ سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۷
#10
نقل قول:
* شکیل ستادی به نام «ستاد خیر و شر» برای همکاری محفلیون و مرگخواران در فضایی خارج از دعوا های متداول


چطور چنین چیزی ممکنه ؟
آیا این باعث بیشتر دامن زدن به اختلافات نمیشه ؟

آیا این افراد که در این ستاد همکاری میکنن از جامعه محفلی یا مرگخواری خودشون ترد (طرد؟) نمیشن ؟


من همون خوشتیپه ام ...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.