***
استبنز، از جستجو کردن خسته شده بود؛ چرا که نمیتوانست از بین این همه جادوآموز، نواده را پیدا بکند. از نظر استبنز، نواده اصلا آنجا نبود؛ چرا که اگر نواده آنجا بود، استبنز را می شناخت و قایم نمی شد.
استبنز تصمیم گرفت که پیش هلگا برگردد؛ زیرا هر چقدر هم آنجا می ماند، به نتیجه ای نمی رسید.
پس از گذراندن مدت طولانی ای در تونل مخفی، از ریشه ی درخت بیرون آمد و به سمت هلگا رفت. هلگا با امید و اشتیاق گفت:
-پیداش کردی عزیزم؟
استبنز، با چهره ای ناامید، جواب او را داد. هلگا که ناراحت شده بود، روی تنه یک درخت قطع شده نشست و به فکر فرو رفت؛ اما ناگهان روبیوس هاگرید، هلگا را بیرون از قلعه هاگوارتز دید.
-نیگا کن! اون...باید موسس هافلپاف باشه!
-استیوپفای.
هلگا پس از بیهوش کردن هاگرید، با نگرانی گفت:
-هیپوگریفمون زایید! اگه بره به بقیه بگه چیکار کنیم؟
استبنز، با دندان کت هاگرید را گرفت و او را کشان کشان به طرف جنگل ممنوعه برد و پشت تخته سنگ آبی رنگی پنهان کرد.
هلگا هم ناگهان فکری به سرش زد و با خوشحالی گفت:
-می تونم معجون مرکب پیچیده درست کنم و وارد هاگوارتز شم!
استبنز هم به نشانه ی تایید، سرش را تکان داد و دست هلگا را لیسید.