هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵:۴۷ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۳:۴۱
از دنیا وارونه
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 176
آفلاین
پرتره چیه؟ من کیم؟ تو کی ای؟ ما کی ایم؟ این کیه؟
تصویر کوچک شده


و این یکی؟

تصویر کوچک شده


درسته خودمم! هوراااااااا! آفرین به خودم! من چقدر خوبم! تو چقدر خوبی! ما چقدر خوبیم! شما چقدر خوبید! آنها چقدر خوبند!




پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹:۵۱ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۶:۱۸:۲۸ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 164
آفلاین
سلام.

نقل قول:
1.طراحی پرتره: یک پرتره از خودتون طراحی کنید. فکر کنید این پرتره باید چه شکلی باشه که بتونه نماینده‌ی خوبی از شما باشه، حتی وقتی شما دیگه اینجا نیستید.


بفرمایین اینم پرتره نقاشی شده بنده. به زیبایی تمام!


نقل قول:
2.لیست پیام‌ها: ده تا از مهم‌ترین پیام‌ها، خاطرات یا نصایحی که می‌خواهید پرتره‌‌ی متحرک‌تون به دیگران بگه. می‌تونه جوک باشه، می‌تونه داستان باشه، یا حتی یه راز بزرگ که فقط می‌خواهید وقتی رفتید فاش بشه.


۱. شکاک باشید.
۲. به همه چی مشکوک بشین.
۳. به هرچیز یا هرکسی زود اعتماد نکنید.
۴. ساده نباشید.
۵. حتی به غذایی هم که میخورین اعتماد نداشته باشین.
۶. راز هاتون رو به کسی نگین.
۷. شکاک تر باشین.
۸. شکاک‌ترتر باشین.
۹. به همه‌چی مشکوک‌تر باشین.
۱۰. در کل، شکاک باشین!


نقل قول:
3.آخرین جادو: آخرین جادویی که دوست دارید قبل از رسیدن مرگ یه بار دیگه اجرا کنید و چرا این جادو؟ شرح بدین!


اگه قراره یه جادو استفاده کنم اون قطعا آواداکداورا یا همون طلسم مرگه. شاید تعجب آور باشه اما ترجیح میدم قبل از مردنم چیز یا کسی که باعث مرگم شده از بین ببرم... همین!


از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶:۲۵ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۴:۰۶:۱۷
از وسط دشت
گروه:
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
محفل ققنوس
ناظر انجمن
پیام: 108
آفلاین
1.طراحی پرتره: یک پرتره از خودتون طراحی کنید. فکر کنید این پرتره باید چه شکلی باشه که بتونه نماینده‌ی خوبی از شما باشه، حتی وقتی شما دیگه اینجا نیستید.

چون شما گفتین پرتره بیاریم، منم با اجازتون سبدی پرتره آوردم براتون!

تصویر کوچک شده


عه... چیز... ببخشید! ببخشید! از اتاق فرمان اشاره میکنن که پرِ تره نه! پرتره! اینم پرتره!

تصویر کوچک شده


2.لیست پیام‌ها: ده تا از مهم‌ترین پیام‌ها، خاطرات یا نصایحی که می‌خواهید پرتره‌‌ی متحرک‌تون به دیگران بگه. می‌تونه جوک باشه، می‌تونه داستان باشه، یا حتی یه راز بزرگ که فقط می‌خواهید وقتی رفتید فاش بشه.


الان که شما دارین این نامه‌رو میخونید، من دیگه میون شما نیستم و در آغوش مرگ، جان سپردم. به‌عنوان یه چوپان، اشتباهاتی کردم، خواسته یا ناخواسته! دل‌هایی به دست آوردم و دل‌هایی نیز با شکستن، از دست دادم. تا جایی‌که میتونستم از گوسفندام مراقبت کردم. سعی کردم در مواجهه با مشکلات آرامش خودم رو حفظ و باهاشون مقابله کنم. به نوع خودم زندگی کردم و از مجموعه وقایعی که به نام زندگی رقم زدم، راضی‌ام.

و اما این پرتره. این نقاشی. این ماحصل تمام این وقایعی که چه خوب و چه بد گذروندم. این نقاشی رو به همراه همین نامه‌ای که الان درحال خوندنش هستین به این قصد میون شما به یادگار گذاشتم که مطالبی رو بهتون در طی سه زاویه دید نقل کنم. مطالبی که تحت عنوان تابلوی مرگ، خود زندگی رو روایت می‌کنه.

زاویه دید اول، واضح‌ترین دیده که به این نقاشی داریم. مرد چوپانی‌که با آغوش باز به سمت گرگی حرکت میکنه، که اومده گله‌اش رو بدره. مرد از گرگ ترسی نداره که میخواد به آغوشش بره. گوسفندا همه جا پراکنده‌ان و مرد به امید اینکه گرگ پس از دریدن اون، سراغ گوسفندانش نره، به سمت گرگ میره. و همچنین تعداد قابل توجهی از مردم در گوشه صحنه حاضرند، که مطئنا اگه بخوان کمک کنن، میتونن کاری انجام بدن. منتهی کمک نمیکنن و ترجیحشون اینه که با ترس، شاهد ماجرا باشن.

زاویه دید دوم، کمی عمیق تر میتونه باشه. اون مرد چوپان منم. اون گرگ هم جناب مرگه! که اومده جون منو بگیره و من با آغوشی باز به سراغش میرم. گوسفندان پراکنده در دور و بر من، خاطرات من هستن که پس از من به یادگار میمونن و مرگ، میتونه بعد از من، اونارو هم ببره! یا شاید هم نبره! چون مردم اون گوشه، دوستای من هستن. میتونن خاطرات من رو به یاد داشته باشن و نذارن گرگ مرگ، اونارو هم با من، همراه خودش ببره. یجورایی بعد مرگ من، از گوسفندان خاطرات من نگه داری کنن و ازشون در برابر گرگ مرگ، دفاع کنن.

زاویه دید سوم، یه زاویه دید نمادینه، که تا من خودم بیان نکنم، شاید شما هرگز بهش نرسید.
چوپان، نماد انسان‌هاست. نماد همه‌ی آدم‌های موجود در این کره خاکی!
گرگ، نماد مشکلات و چالش‌های زندگیه. که هر لحظه به قصد گرفتن سرمایه‌های ما انسان ها میان و لحظات طلا مانند مارو با خودشون میبرن.
گوسفندها، نماد سرمایه ‌های ما هستند. دست خودمون هست که ازشون در مقابل مشکلات محافظت کنیم، یا اونارو خیلی راحت از دست بدیم.
مردم، نماد انسان‌های دیگری که در زندگی ما حضور دارند، هستند. ما همیشه ازشون توقع کمک داریم. منتهی اونا خودشون گرگ های خودشونو دارن و خیلی تمایل نشون نمیدن که مارو در تقابل با گرگ خودمون یاری کنن. البته نه همشونا! خیلی از مردم هم هستن، که کمک ما میان و ما بدون اونا نمیتونیم گرگ هامونو از مسیر به‌در کنیم! حواسمون به این مردم های زندگیمون بیشتر باشه. اینا بیشتر سرمایه زندگی ما هستن ولی قرار دادنشون به عنوان گوسفند، یکم غیر اخلاقیه! فرشته باشن بهتره. نهایتا همون آدم!

3.آخرین جادو: آخرین جادویی که دوست دارید قبل از رسیدن مرگ یه بار دیگه اجرا کنید و چرا این جادو؟ شرح بدین!


لوموس!
البته که لوموس!
مرگ در تاریکی، مرگ دردناکیه! تاریکی میتونه هرچیزی باشه. نادانی، تنهایی، عذاب و درد کشیدن و کلی حس‌های دیگه تاریکی های زندگی هستن. البته که تا وقتی این تاریکی ها نباشن، لوموس معنا پیدا نمیکنه و وجودشون الزامیه! اما ترجیح میدم در لحظات پایانی مرگم، با گفتن لوموس، بدون تجربه این تاریکی ها، دنیارو ترک کنم.



Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


در آغوش روشنایی پروفسور!



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸:۴۴ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۲:۲۵
از هرجا که تو بخوای!
گروه:
محفل ققنوس
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
ناظر انجمن
ریونکلاو
گردانندگان سایت
پیام: 134
آفلاین
1.
اسپکتوپاترونوم!
چون تک‌شاخم خیلی خوشگله و دوست دارم این چیز زیبا رو در آخرین لحظات ببینم و قطعا خاطرات خوبی که موجب تشکیلش شده.
تصویر کوچک شده


2.

تصویر کوچک شده


3.
روزی روزگاری آدمایی بودن که فکر می‌کردن باید همه چیز همیشه بر وفق مراد خودشون باشه و سر کوچک‌ترین مسائلی دعوا راه می‌نداختن خب چون شاید حوصله‌شون سر می‌رفت در غیر این صورت؟ تو ازینا نباش و سعی کن تا جای ممکن با بقیه خوب باشی و به دنیا و آدماش لبخند بزنی، چون دنیا ارزش نداره به خاطر این مسائل برای هم ناراحتی ایجاد کنیم. مهربونی کنیم تا مهربونی گسترش پیدا کنه. بغل بغل.

(یکی گفتم بلکه به اندازه 10 تا ارزش داشته باشه. )



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴:۳۶ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۳۹:۰۸
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 103
آفلاین
مرگ به دختر روبرویش که سر تا پا خونی بود نگاه کرد، دیگر نمی دانست خون خود دختر است یا قربانی بدبختش اما به هر حال جسم نیمه جانش روی زمین بود و شخصی در تلاش برای برگرداندندش بود،آهی بلند و از ته دلی کشید.
-بسه دیگه!

روح دختر از شنلش آویزان بود و البته این نقش مهمی در ناتوانی مرگ در خلاص شدن از دستش داشت. دیدن تلاش ساکورا برای مردن و احضارش دم به دقیقه ، آن هم تقریبا هر روز، دیگر داشت از کنترل خارج می شد.
-برای بار صدم الان نوبتت نیست، تو به تنهایی بیشتر از بمب اتمی هر روز آدما رو میاری پیشم و البته خودتم تلاش میکنی بمیری!
-خب جونمو بگیر تا راحت بشی.

لبخند دختر اعصابش را بهم می ریخت، معمولا خوشحال می شد بی کار نباشد اما دیگر این حجم از کاری که دختر برایش می تراشید غیر قابل تحمل بود. گاهی فقط می خواست بردو و توی سرداب زیر زمین سرزمینی ترک شده قایم شود و کتاب مورد علاقه اش را بخواند اما همان لحظه که صفحه اول را باز می کرد ساکورا هم دست به کار می شد.
-برای بار هزارم الان وقتش نیست!
-پس دست کم یه دلیل برای زندگی بهم بده!
-این کار من نیست!
-فکر می کردم تو مرگی!
-نه من فقط یه وسیله ام به مرلین!

دختر با عصبانیت شنل مرگ را کشید، مو های قهوه ای رنگش توی صورتش ریخته بود و اشک در چشم هایش جمع شده بود.
-خوب جون پدر و مادرمو گرفتی، مال منم میگرفتی.

با گفتن این حرف مرگ به گذشته پرت شد، پسری با کت سیاهی که برایش بزرگ بود و مو های قهوه ای رنگ جالبی داشت. یکی از چشم هایش را با باند پوشانده بود و با حرص دست به سینه نشسته بود.
-این سومین بار توی این هفته است!
-خب منو بکش راحت بشم دیگه!
-هنوز وقتش نیست پسر جون!
-من این چیزا حالیم نیست گفتم میخوام بمیرم، اگه نگیری بازم به تلاشم ادامه میدم!

بعد از مدتی جان دوست صمیمی پسر را گرفت اما از ترس می لرزید چون ممکن بود پسر هر ثانیه به دیدنش بیاید!
ولی از شانس خوبش با پیدا شدن عشق پسر بالاخره از شرش راحت شد، وقتی بالاخره زمان گرفتن جان پسر بود که اکنون دیگر بزرگ شده بود.
-هی بالاخره وقتشه.
-میدونم.

حالت پسر بر خلاف گذشته پر از ناراحتی بود.
-دیگه آرزوت رو فراموش کرده بودی؟

نگاه پسر روی دختر کوچکش بود که از ته دل گریه می کرد و دست جسم نیمه جان پدرش را رها نمی کرد.
-الان بدترین موقع بود. میدونم همسرم رو هم پیشم میاری ولی اون چی؟

پسر چشم های تاریکش را به مرگ دوخت و لبخند تلخی زد.
-مطمئنم بعد از کاری که کردی دیگه ولت نمی کنه. خوب خودتو نفرین کردی.

حق با پسر بود، ساکورا او را سال ها بود رها نکرده بود و حتی به تحوی به او و این کار هایش وابسته شده بود. گرچه چیزی از زجر روزانه اش کم نمی کرد.
باید تصمیمی میگرفت وگرنه یا دیوانه می شد یا ساکورا راهی پیدا می کرد تا قوانین هستی را دور بزند تا به چیزی که میخواهد برسد.

دستش را روی مو های دختر کشید و شنلش را روی شانه های دختر انداخت.
-یه فکری دارم بچه.

دختر با تعجب برگشت و به مرگ نگاه کرد.
-ها؟
-فقط ۲۴ ساعت یه کار دیگه بکن، هر کاری بجز تلاش برای مردن و من تاریخ مرگت رو بهت میگم . خوبه؟
-واقعا؟
آره، فقط دلم به حال اون بدبختی میسوزه که الان سعی می کنه نجاتت بده.

ساکورا بیخیال لب زد:
-هر کسی دنبال منفعت خودشه. من براش یه سودی دارم وگرنه هیچ کس حاضر نیست من رو گردن بگیره.
-جدیدا زیاد با بی جادو ها بودی ن؟
-واقعا اینقدر فضولی؟

مرگ اخم کرد، گاهی برای رسیدن روز قیامت و تمام شدن کار طاقت فرسایش لحظه شماری می کرد.
-فقط ۲۴ ساعت یه تفریح پیدا کن که به من مربوط نباشه حالا هم برگرد به جسمت!

روح ساکورا مثل توپ پرت شد و به بدنش برگشت. پسر نفس عمیقی کشید و تنفس دهان به دهان را قطع کرد.
-بالاخره برگشت!

ساکورا پوکر به پسر نگاه کرد، رعشه ای بدن پسر را در بر گرفت اما ساکورا فقط از حایش بلند شد و لبخند زد.
-فقط ۲۴ ساعت یه کاری باید پیدا کنم تا دوباره برگردم سر اذیت کردنش و کشتن خودم!

پسر هاج و واج به دختر نگاه می کرد، مو های نارنجی رنگش از شدت تلاش برای احیای دختر پریشان شده بود و چشم های آبی رنگش هنوز پر از اشک هایی بود که خشک می شدند.
-واقعا بعد از برگشتن از یه موقعیت نزدیک به مرگ دیگه این حرفیه که میزنی؟

چشم های دختر پر از شیطنت شد.
-نکنه نگرانم بودی؟

پسر با عصبانیت مشتی به شانه دردمند دختر شد اما دختر فقط خندید.

-اگه واقعا دنبال یه روش می گردی من یکی دارم.
-نچ خودم پیداش میکنم کوتوله.
-من همین الان زندگیتو نجات دادم!
-مگه من ازت خواستم؟
-عجیب غریبه دراز!
-بی جادو کوتوله!
-من نیازی به جادو ندارم !
- وایسا یه فکری به سرم زد!

پسر ساکت شد و با صورت همیشگی اش که ترکیبی از عصبانیت و کنجکاوی بود و کمی آرام تر از چیزی بود که به نظر می رسید به دختر که لبخندی روی لب هایش شکل گرفته بود نگاه کرد.
-یه پرتره!
-چی فکر بکرت این بود، نقاشی؟
-هی نه یه نقاشی عادی.

صورت آویزان پسر که ناامیدی را فریاد می شد با خنده ای کوتاه جان گرفت.
-تنها دیوونه ای که میشناسم این طوری بلده چرت و پرت بگه خودتی.

دختر با دلخوری کلاه پسر را دزدید.
- داشتم به یه پرتره جادویی که بعد از مرگم هم کنارتون باشه فکر می کردم ولی پشیمون شدم.

پسر با عصبانیت یقه دختر را گرفت .
-تو قرار نیست حالا حالا ها بمیری اینو تو کلت فرو کن، فقط من میتونم بکشمت!

ساکورا لبخند محوی زد. مطمئن بود قبل از مرگش خودش با طلسم آتش غیر قابل توقف پرتره اش را می سوزاند پس کلا کار بی فایده ای بود. تنها این را گفت چون عاشق این بود که سر به سر پسر بگذارد، کسی که آبی دریایی چشم هایش به او دلیلی می داد تا ۲۴ ساعت دست از خودکشی بکشد.

مرگ با لبخند به این صحنه نگاه می کرد. شاید باید یک بار به جزیره هاوایی می رفت تا استراحت کند ولی با پوشیدن شلوارک قرمز گلگلی کنار می آمد؟


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸:۲۰ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱:۱۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۵۵:۲۴ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
از عمارت ریدل ها
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 26
آفلاین
تصویر کوچک شده

-اهم اهم...صدای بنده رو همگی دارید؟
-بلهههههه.
-بسیار هم عالی. نوادگان سالازار، لشکر تاریکی، اعضایی که در خانه ی ریدلیمان میخورید و میاشامید. همانا آگاه باشید.

سپس تام ریدل کاغذ طومار مانند خود را از جیبش در میاورد و قبل از قرائت مروری میکند.

کمی آن طرف تر میان جمعیت...

-چه خبر شده باز پیامبر جدید اومده؟
-نه جناب مرلین، شوهر بانو یهو صبح روز جمعه بهشون الهام شده باید رسالتی رو که بهشون محول شده اداءکنن.
-پس چرا فرشته های وحی به ما چیزی نگفتن؟
-آخه ظاهرا از طرف اونا نبوده.
-
-اهم دوستان گرامی، همراهان عزیز از تاخیر به وجود اومده...عذر خواهی...نه نه نه! ما تو کارمون عذر خواهی نداریم. اومدم چند تا نکته بگم. پس فردا خودتون سودشو میبینین تازه ازم تشکر هم میکنین. شاید اسمشو بذارید نصیحت ولی خب بیشتر مثل وصیت میمونه. مروپ از سفر برگرده اینو بفهمه خودش حکم مرگمو صادر میکنه.
-جناب تام قصد شورش دارید؟
-خیانت به بانو تو روز روشن؟
-حیف عشق و محبت و جوونی بانو که پای شما رفت.
-بابا من که هنوز حرفی نزدم بذارین کلامم منعقد بشه بعد منو شرحه شرحه کنید. این زن رفته وکیل وصیاشو برا من گذاشته. خب دو دقیقه به من گوش بدین. دق کردم انقدر تو خودم ریختم.

جماعت حاضر که از دست و پا زدن تام متاثر شدن تصمیم گرفتن مهلتی بدهند حرفش را بزند. اگر او قبل آمدن بانو دق مرگ میشد نمیدانستند چگونه دیگر تو روی او نگاه کنند.

-بگو تام میشنویم.
-مرلیینااااا.
-حالا نمیخواد آبغوره بگیری. کائنات منتظرمونه، نمیگی بریم؟
-نه نه میگم. آی ملت، آی جماعت...هوشیار باشید و خوب گوش هاتونو به من بسپارید. باشد که اگر فردایی اومد که من نبودم نگید نگفتی! پس اومدم این رسالتو تا وقت هست به انجام برسونم. از طرف کی؟ البته که رسالتی از طرف خودم.
۱.قبل غذا دادن به نجینی دستکش بپوشید! گشنش باشه خودتونم میخوره. من که همیشه تا جای ممکن نزدیکش نمیشم.
۲.هرگز وارد تجمع سبزی پاک کنی خانوما نشید یهو دیدین پشتتون یه چیزایی میگن که خودتونم درباره خودتون نمیدونین. مثلا یه بار مروپو دیدم داشت پشت سرم میگفت منو با موتور دیده که تک چرخ میزدم جلو در خونه...آها از پشت صحنه میگن برم سراغ بعدی.
۳.قبل خواب هندونه، چایی، آب زیاد نخورین! دیگه خود دانید. میخواید جلو در دستشویی تالارتون رختخواب پهن نکنین جدی بگیرین حرفمو!
۴.فلافل و خوراک لوبیا و نخود پلو های مرپو هیچ وقت امتحان نکنین خصوصا قبل رفتن به مهمونی!
۵. یک عدد شامپو، دو کیلو مرغ، دو عدد شیر، یک عدد هندونه، باتری قلمی...ها؟ آها عذر خواهی میکنم بقیش با لیست خریدم که مروپ داده بود قاطی شده فعلا تا درودی دیگر بدرود منم برم پی خریدام تا خانوم از سفر بر نگشته ببینه یخچال و خونه خالیه.


S.O.S


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴:۲۸ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۴۲:۳۸
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 99
آفلاین
جینی در کلاس را باز کرد و با سر داخل کلاس رفت. پشت سر مرگ نشست. قلم پرش را در آورد و مشخصات مرگ را نوشت و آن را با طلسمی پشت مرگ چسباند. و بعد از در کلاس خارج شد و پا به فرار گذاشت. البته پشت سرش طلسم پروتگو اجرا کرد تا طلسم هایی که مرگ میزد، به او نخورد. خوشبختانه به موقع به خوابگاه دختران رسید.


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: توپ فروشی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵:۴۹ چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو

بردلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹:۳۹ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۴:۳۷:۲۴
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 83
آفلاین
نقل قول:
-انرژی جنبشی مون تموم شد حاجی.


- یعنی چی؟ دهنتو وا کن! بازم نوشیدنی کره ای بخور جون میگیری! جنبشیت زیاد میشه!

بردلی با نگاهی مهربانانه به نیکلاس نگاه کرد و گفت:
_ خیلی خوشحالم که اینجا بهمون ملحق شدی دادا! به قول شاعر:
ما دو تا داداشیم... تیغ و مداد تراشیم...
_ وایسا... وایسا!
_ چی شد؟!
_ هیچی درست شد! بگو بقیه حرفتو!
_آهان! میگم که بیایم کسب و کارمونو تو هاگوارتز گسترش بدیم! به جا کلاس درس اغدیه فروشی بزنیم!
_ فکر خوبیه! من از قدیم دوس داشتم یه فلافل فروشی بزنم!
_ منم دیزی سنگی!
_ پس بزنیم تو کارش!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: توپ فروشی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵:۰۳ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۸:۲۹
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 242
آفلاین
هنوز حضار و بردلی عرق روبان پاره کردنشان خشک نشده بود و به صرف میوه و شیرینی نرفته بودند که نیکلاس با دو تا گولم از جنس خاک سرخ که قدشان از در ورودی بیشتر بود وارد شد. لگد محکمی به ویترین بزرگ توپ ها زد که باعث شد شیشه بشکند و توپ ها به سمت مردم سرازیر شوند. مردم جیغ میزدند و فرار میکردند و توپ ها هم به دنبال آنها.

نیکلاس روی صندلی نشست و یکی از گولم ها بردلی را روی صندلی روبه رویش نشاند.

-بهت میگم اینجا اوضاع از چه قراره. اینجا کسی به مدیرا اعتراض نمیکنه. اینجا کسی شورش و اغتشاش راه نمیندازه مگه اینکه بخواد... .

بردلی آب دهانش را قورت داد.

-مگه اینکه بخواد... .

بردلی یه بار دیگه آب دهنشو قورت داد.

-مگه اینکه بخواد با نیکلاس انجامش بده.

نیکلاس این را گفت و یه لیوان نوشیدنی کره ای برای بردلی ریخت. بعد هم متوجه شد دیگر کسی جیغ نمیزند.

-جیغ نمیزنید چرا؟ توپ ها چرا دنبال ملت نمیکنین؟
-انرژی جنبشی مون تموم شد حاجی.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


توپ فروشی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۰:۴۰:۳۴ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو

بردلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹:۳۹ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۴:۳۷:۲۴
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 83
آفلاین
بردلی پارچه افتتاحیه رو با قیچی پاره کرد و در میان تشویق حضار پا به درون توپ فروشی گذاشت. سپس چوبدستیشو گرفت جلوش و ورد "بطنین" رو زمزمه کرد و آنگاه آن را مانند میکروفون جلوی دهانش گرفت:
_ آقا! حالا که زمین کوییدیچ هاگوارتز رو قفل زدن! من شورش میکنم! من هرج و مرج به پا می کنم!از همین تریبون، همینجا اعلام خودمختاری میکنم! من توپ فروشی میزنم! به قول شاعر:
_ یه توپ دارم قلقلیه! شوشولی و موشولیه!

در این لحظه یکی از حضار پرسید:
_ آقا! یه چیژ دارید بدید ما توپِ توپ شیم؟
_ چی؟ چی گفتی؟ این حتما نفوذی حسنه! اومده جمع ما رو به هم بزنه! غلط نکنم مرحوم مورفین گانته ملعونه! بیگیریدش!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.