مرگ به دختر روبرویش که سر تا پا خونی بود نگاه کرد، دیگر نمی دانست خون خود دختر است یا قربانی بدبختش اما به هر حال جسم نیمه جانش روی زمین بود و شخصی در تلاش برای برگرداندندش بود،آهی بلند و از ته دلی کشید.
-بسه دیگه!
روح دختر از شنلش آویزان بود و البته این نقش مهمی در ناتوانی مرگ در خلاص شدن از دستش داشت. دیدن تلاش ساکورا برای مردن و احضارش دم به دقیقه ، آن هم تقریبا هر روز، دیگر داشت از کنترل خارج می شد.
-برای بار صدم الان نوبتت نیست، تو به تنهایی بیشتر از بمب اتمی هر روز آدما رو میاری پیشم و البته خودتم تلاش میکنی بمیری!
-خب جونمو بگیر تا راحت بشی.
لبخند دختر اعصابش را بهم می ریخت، معمولا خوشحال می شد بی کار نباشد اما دیگر این حجم از کاری که دختر برایش می تراشید غیر قابل تحمل بود. گاهی فقط می خواست بردو و توی سرداب زیر زمین سرزمینی ترک شده قایم شود و کتاب مورد علاقه اش را بخواند اما همان لحظه که صفحه اول را باز می کرد ساکورا هم دست به کار می شد.
-برای بار هزارم الان وقتش نیست!
-پس دست کم یه دلیل برای زندگی بهم بده!
-این کار من نیست!
-فکر می کردم تو مرگی!
-نه من فقط یه وسیله ام به مرلین!
دختر با عصبانیت شنل مرگ را کشید، مو های قهوه ای رنگش توی صورتش ریخته بود و اشک در چشم هایش جمع شده بود.
-خوب جون پدر و مادرمو گرفتی، مال منم میگرفتی.
با گفتن این حرف مرگ به گذشته پرت شد، پسری با کت سیاهی که برایش بزرگ بود و مو های قهوه ای رنگ جالبی داشت. یکی از چشم هایش را با باند پوشانده بود و با حرص دست به سینه نشسته بود.
-این سومین بار توی این هفته است!
-خب منو بکش راحت بشم دیگه!
-هنوز وقتش نیست پسر جون!
-من این چیزا حالیم نیست گفتم میخوام بمیرم، اگه نگیری بازم به تلاشم ادامه میدم!
بعد از مدتی جان دوست صمیمی پسر را گرفت اما از ترس می لرزید چون ممکن بود پسر هر ثانیه به دیدنش بیاید!
ولی از شانس خوبش با پیدا شدن عشق پسر بالاخره از شرش راحت شد، وقتی بالاخره زمان گرفتن جان پسر بود که اکنون دیگر بزرگ شده بود.
-هی بالاخره وقتشه.
-میدونم.
حالت پسر بر خلاف گذشته پر از ناراحتی بود.
-دیگه آرزوت رو فراموش کرده بودی؟
نگاه پسر روی دختر کوچکش بود که از ته دل گریه می کرد و دست جسم نیمه جان پدرش را رها نمی کرد.
-الان بدترین موقع بود. میدونم همسرم رو هم پیشم میاری ولی اون چی؟
پسر چشم های تاریکش را به مرگ دوخت و لبخند تلخی زد.
-مطمئنم بعد از کاری که کردی دیگه ولت نمی کنه. خوب خودتو نفرین کردی.
حق با پسر بود، ساکورا او را سال ها بود رها نکرده بود و حتی به تحوی به او و این کار هایش وابسته شده بود. گرچه چیزی از زجر روزانه اش کم نمی کرد.
باید تصمیمی میگرفت وگرنه یا دیوانه می شد یا ساکورا راهی پیدا می کرد تا قوانین هستی را دور بزند تا به چیزی که میخواهد برسد.
دستش را روی مو های دختر کشید و شنلش را روی شانه های دختر انداخت.
-یه فکری دارم بچه.
دختر با تعجب برگشت و به مرگ نگاه کرد.
-ها؟
-فقط ۲۴ ساعت یه کار دیگه بکن، هر کاری بجز تلاش برای مردن و من تاریخ مرگت رو بهت میگم . خوبه؟
-واقعا؟
آره، فقط دلم به حال اون بدبختی میسوزه که الان سعی می کنه نجاتت بده.
ساکورا بیخیال لب زد:
-هر کسی دنبال منفعت خودشه. من براش یه سودی دارم وگرنه هیچ کس حاضر نیست من رو گردن بگیره.
-جدیدا زیاد با بی جادو ها بودی ن؟
-واقعا اینقدر فضولی؟
مرگ اخم کرد، گاهی برای رسیدن روز قیامت و تمام شدن کار طاقت فرسایش لحظه شماری می کرد.
-فقط ۲۴ ساعت یه تفریح پیدا کن که به من مربوط نباشه حالا هم برگرد به جسمت!
روح ساکورا مثل توپ پرت شد و به بدنش برگشت. پسر نفس عمیقی کشید و تنفس دهان به دهان را قطع کرد.
-بالاخره برگشت!
ساکورا پوکر به پسر نگاه کرد، رعشه ای بدن پسر را در بر گرفت اما ساکورا فقط از حایش بلند شد و لبخند زد.
-فقط ۲۴ ساعت یه کاری باید پیدا کنم تا دوباره برگردم سر اذیت کردنش و کشتن خودم!
پسر هاج و واج به دختر نگاه می کرد، مو های نارنجی رنگش از شدت تلاش برای احیای دختر پریشان شده بود و چشم های آبی رنگش هنوز پر از اشک هایی بود که خشک می شدند.
-واقعا بعد از برگشتن از یه موقعیت نزدیک به مرگ دیگه این حرفیه که میزنی؟
چشم های دختر پر از شیطنت شد.
-نکنه نگرانم بودی؟
پسر با عصبانیت مشتی به شانه دردمند دختر شد اما دختر فقط خندید.
-اگه واقعا دنبال یه روش می گردی من یکی دارم.
-نچ خودم پیداش میکنم کوتوله.
-من همین الان زندگیتو نجات دادم!
-مگه من ازت خواستم؟
-عجیب غریبه دراز!
-بی جادو کوتوله!
-من نیازی به جادو ندارم !
- وایسا یه فکری به سرم زد!
پسر ساکت شد و با صورت همیشگی اش که ترکیبی از عصبانیت و کنجکاوی بود و کمی آرام تر از چیزی بود که به نظر می رسید به دختر که لبخندی روی لب هایش شکل گرفته بود نگاه کرد.
-یه پرتره!
-چی فکر بکرت این بود، نقاشی؟
-هی نه یه نقاشی عادی.
صورت آویزان پسر که ناامیدی را فریاد می شد با خنده ای کوتاه جان گرفت.
-تنها دیوونه ای که میشناسم این طوری بلده چرت و پرت بگه خودتی.
دختر با دلخوری کلاه پسر را دزدید.
- داشتم به یه پرتره جادویی که بعد از مرگم هم کنارتون باشه فکر می کردم ولی پشیمون شدم.
پسر با عصبانیت یقه دختر را گرفت .
-تو قرار نیست حالا حالا ها بمیری اینو تو کلت فرو کن، فقط من میتونم بکشمت!
ساکورا لبخند محوی زد. مطمئن بود قبل از مرگش خودش با طلسم آتش غیر قابل توقف پرتره اش را می سوزاند پس کلا کار بی فایده ای بود. تنها این را گفت چون عاشق این بود که سر به سر پسر بگذارد، کسی که آبی دریایی چشم هایش به او دلیلی می داد تا ۲۴ ساعت دست از خودکشی بکشد.
مرگ با لبخند به این صحنه نگاه می کرد. شاید باید یک بار به جزیره هاوایی می رفت تا استراحت کند ولی با پوشیدن شلوارک قرمز گلگلی کنار می آمد؟
It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww