خانه سالمندان:هری با ناراحتی عینکش را در آورد و دستمال کوچکی را از روی میز پیرزنی که روی تخت مقابل خوابیده بود برداشت.
- فییین! بابایی دامبلم... چه بلایی سرش آوردن. بعد از عمری جینی تصمیم گرفت ظرف هارو خودش بشوره و دست از سر من برداره. بعد از عمری تصمیم گرفت وسواس رو کنار بذاره و با جادو ظرف بشوره و من بعد از عمری وقت کردم بیام بابایی دامبل رو ببینم. ...اوه بابایی دامبل.
بارتی با ناراحتی به هری نگاه کرد و به فکر فرو رفت. پیرزن تخت مقابل مشکوکانه عینکش را روی صورتش جابه جا کرد و عصایش را به حالت "آماده باش" در دست گرفت. هری همچنان اشک میریخت که بارتی تکانی خورد و لبخند موذیانه ای لبانش را پوشاند.
- هری، خب به ما چه ربطی داره! رفتن که رفتن. اصلا" بهتر! با ادعای مرگ اونا می تونیم خیلی راحت حسابشون رو خالی کنیم. می دونی که قانون بانک گرینگوتز چیه؟ می تونیم بدون دستور های اضافه، خودمون به راحتی به دو گروه ریاست کنیم. فکرشو بکن! دیگه کسی نمیگه بارتی ابن لردولدمورت! همه بهم میگن لرد بارتی کراوچ!
هری با عصبانیت به بارتی چشم غره ای رفت و بعد در حالی که سعی می کرد طوری صحبت کند که پیرزن فضول متوجه صدایشان نشود گفت:
- تو چقدر بدجنسی بارتی! اصلا" من نمی فهمم تو چطور می تونی انقدر بد باشی.
- ببین این خیلی سادست هری. تنها یک معادله همه چی رو برات روشن میکنه.
نقل قول:
مهربان ها= خوب ها= محفلی ها
بدجنس ها= بدها= مرگخوار ها
هری آهی کشید و عینکش را به چشم زد. بارتی موذیانه به او نگاهی کرد و ادامه داد:
- خب، اصلا لرد بارتی کراوچ رو ولش کن! فکرشو بکن. دیگه لازم نیست به پیروی از اون پیرمرد ریشات رو بلند کنی. تو میشی پسر برگزیده، تنها رییس محفل ققنوس. تازه کلی به بچه هات پزشو میدی و جینی هم که می بینه این قدر ابهت دار شدی دیگه دست از سرت برمیداره. چطوره؟
هری سرش را تکان داد و به فکر فرو رفت. بارتی با بدجنسی منتظر واکنش او بود و هردو فارغ از این موضوع که دامبلدور و لرد سیاه از پشت در اتاق در حال نظاره ی آندو هستند در افکار خود غرق شدند. بعد از دقایقی هری لبخندی زد.
- فکر میکنم که تو راست میگی بارتی! اما از کجا معلوم که اون دو تا پیرمرد واقعا" مرده باشند؟ نکنه برگردن و بعد همه چیز خراب بشه؟
- خیلی سادست! حتی اگه نمرده باشند و ما این فرضیه رو قبول کنیم که از خانه سالمندان فرار کرده باشند، خیلی دور نشدند. اگه این اتفاق افتاده باشه هنوز یک روز هم ازش نگذشته چون هیچ کدوم از مسئولین با خبر نشدند. دنبالشون می گردیم و بعد کارشون رو تموم می کنیم.
- بارتی! اونا دو جادوگر قدرتمند هستند و ما نمی تونیم همچین کاری ...
بارتی لبخند شومی زد و دستانش را بهم مالید.
- اما اون ها دوتا پیرمردند هری! مثل گذشته قدرت ندارند. این رو فراموش نکن...
همان لحظه- پشت در اتاق: لرد سیاه و دامبلدور با ناراحتی به یک دیگر نگاه کردند. دامبلدور که بغض کرده بود سعی کرد که بر خود مسلط باشد. لرد سیاه با ناراحتی توام با غرور گفت:
- دیدی ریش دراز؟ حالا می خواستی برگردی و با هری عزیزت ملاقات کنی؟
دامبلدور بی توجه اشک هایش را پاک کرد. لرد با عصبانیت غرید:
- اینا فکر کردن کی هستند؟ که من پیر شدم و قدرت ندارم؟ شاید این موضوع در مورد تو درست باشه ریش دراز ولی درمورد ارباب نه!
-
- به هرحال نمی ذارم که اینا هرکاری می خوان بکنن. ارباب حسابی حالشون رو جا می اره پیرمرد! می خوام این افتخار رو بهت بدم که همراهیم کنی! قبول می کنی یا بکشمت؟
دامبلدور اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو داد.
- با این که نمی تونی منو بکشی، اما باشه. این افتخار رو بهت میدم و قبول میکنم تامی.
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۰ ۲۳:۰۳:۴۴