هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹:۰۵ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۳۴:۰۶
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 262
آفلاین
قژقژ چوب های پوسیده ی کلبه که بیم می رفت هر لحظه بر زمین آوار شوند و بنجامین که روی قالی کهنه ای کف کلبه به پهلو دراز کشیده بود و به عکسی که در دستش مچاله شده بود، نگاه می کرد، عکس آنجل، معشوق مرحومش.

در این لحظه کسی در زد و صدایی از پشت در گفت:
"می تونم بیام تو؟"

خوشحالی با غمی که بر چهره ی بنجامین بود، ترکیب شد.
"گادفری عزیزم، بیا تو."

گادفری داخل شد و با دیدن هیکل استخوانی بنجامین شوکه شد و فورا کنارش روی زمین نشست و دستانش را روی بازوهای او گذاشت.
"بنجامین! تو تبدیل به یه اسکلت شدی. چند وقته خون نخوردی؟"

بنجامین لبخند بی رمقی زد.
"نمی دونم، زمان از دستم رفته."

گادفری یک بطری خون از جیب کتش درآورد و چوب پنبه ی آن را برداشت و آن را به سمت لب های بنجامین برد.
"زیاد به خودت فشار نیار. آروم آروم بخور تا حالت بد نشه."

"فکر کنم اگه از دست تو بخورم، حالم بد نشه."

گادفری لبخند زد و اشک در چشمانش جمع شد و همان طور که خون را به بنجامین می خوراند، گفت:
"متاسفم، من باید زودتر به دیدنت میومدم."

"اشکالی نداره. می دونم که اتفاقای بدی این مدت واست افتاده. در واقع این من بودم که باید میومدم پیشت و یه کاری می کردم که حالت خوب بشه. من خالقتم و این منم که باید مراقب تو باشم."

گادفری دست آزادش را بالا برد و روی موهای بلند و نقره ای بنجامین گذاشت و او را نوازش کرد.
"این جوری نگو. منم می خوام که مراقبت باشم."

بنجامین خون داخل بطری را تا انتها نوشید و کم کم گوشت فاصله ی بین پوست و استخوان هایش را پر کرد و در حالی که لبخند رضایتی بر لب داشت، سرش را روی پای گادفری گذاشت و به خواب رفت.




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱:۱۵ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۱۳:۴۲
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 217
آفلاین
- چطوری، پاتی؟

رامونا کاپرفیلد این حرف را به پاتریشیاى شانزده ساله زد که روی نیمکتی در محوطه‌‌ى هاگوارتز نشسته بود و کتاب می‌خواند. او دختری زورگو و بدجنس بود که همه را اذیت می‌کرد؛ اما بیشتر از همه، پاتریشیا را. به او می‌گفت "پاتی"، که به معنای خل‌وچل بود.

پاتریشیا گفت:
- خوبم، ممنون.

رامونا گفت:
- اون گردنبند رو از کجا آوردی؟

داشت به گردنبند یاقوت کبود پاتریشیا اشاره می‌کرد.

پاتریشیا گفت:
- مامانم بهم داده بود.

رامونا گفت:
- بهش بگو خیلی سلیقه‌ش بده! آهان، یادم رفته بود مرده!

پاتریشیا فریاد زد:
- چطور جرئت کردی بهش بی‌احترامی کنی؟
سپس دوان‌دوان به طرف دست‌شویی دوید.
***
پاتریشیا تا عصر توی دست‌شویی مشغول گریه بود. سرانجام هنگام شام از دست‌شویی بیرون آمد و با ناتائیل پیترسون روبرو شد.

ناتائیل گفت:
- ناراحتی؟

پاتریشیا جواب داد:
- دیگه نه. می‌خوام برم شام بخورم.
- ببین، من درکت می‌کنم، پاتریشیا. اگه بخوای حرف بزنى، من در خدمتم.

و این شروعش بود؛ شروع یک دوستی بسیار عمیق.
نقل قول:
عشق جادویست فراتر از جادوی ما. هرکه ندارد آن را، فردیست برای دلسوزی کردن.



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷:۲۹ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۳۴:۰۶
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 262
آفلاین
قطرات باران که به شیشه می کوبیدند و بی قراری ای که به قلب ناتان چنگ انداخته بود. او دو سوراخ کوچکی که روی گردن گابریل ایجاد شده بود را با طلسمی محو کرد و او را به اتاقش در خانه ی گریمولد برگرداند و روی تخت خواباند، در حالی که امیدوار بود وقتی از خواب بیدار می شود، به خاطر نیاورد که گادفری با او چه کار کرده.

وقتی خیالش تا حدی از بابت گابریل آسوده شد، به خانه اش برگشت و به سمت زیرزمین رفت و به محص این که در را باز کرد، صدای بسته شدن در تابوت را شنید. به طرف آن رفت و کنارش نشست و با دستش آن را نوازش کرد.
"می دونی، از خودم متنفرم، چون یه آدم ترسوام. قبلا این طوری نبودم. یادته چه قدر بی کله بودم و همیشه خودم و تو رو تو دردسر مینداختم؟

حالا برعکس شدم و از اون ور بوم افتادم. اولش فکر کردم می ترسم اگه تبدیل به خون آشام بشم، نتونم خوی وحشیمو کنترل کنم و تو مجبور بشی منو بکشی.

ولی حالا می فهمم ترسم از یه چیز دیگه ست."

مدتی سکوت بر فضا حاکم شد و بعد گادفری از داخل تابوت پرسید:
"از چی؟"

"از این که رابطه ی تو و رزالی دوباره خوب بشه و اون برگرده پیشت."

موجی از آرامش و شادی همراه با عذاب وجدان وجود گادفری را فرا گرفت. با خودش گفت آیا او نیز دوست دارد اوضاع به همین منوال باقی بماند؟ چون با ناتان همه چیز امن تر به نظر می رسید و خطر شکل گرفتن یک هیولای کوچولو وجود نداشت؟

در تابوت را برداشت و به چهره ی ناتان نگاه کرد، به چشم ها و لب هایش که در طلب چیزی بودند و دستش را در موهای سرخ او فرو کرد و پیشانی اش را روی پیشانی او گذاشت و چشمانش را بست.




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳:۴۶ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۳:۳۸:۴۱
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 32
آفلاین
همیشه به تو فکر می‌کنم،

در خوابم و در رویاهایم تو حضور داری

همیشه به تو فکر می‌کنم،

در تمام شب و در تمام طول روز، امیدوارم که تو تندرست باشی

من همیشه به تو فکر می‌کنم،

و آرزو می‌کنم که تو هم به من فکر کنی

هر دقیقه و هر ثانیه از روز، به تو فکر می‌کنم

من واقعاً همه این کارها را انجام می‌دهم

فقط به خاطر اینکه… من عاشقت هستم

رزالین نوجوان، این شعر را روی یک کاغذپوستی نوشت و به مهتاب خیره شد. مهتابی که نور نقره ایش را در سراسر آسمان می پراکند و لکه های تیره اش را برای خود نگه می داشت، دقیقا مانند کسی که این کلمات را برایش نوشته بود،آموس دیگوری.
می دانست آموس او را صرفا خواهر کوچکترش می داند. اصلا چطور به خودش اجازه داده بود عاشقش شود؟ آموس دو سال از او بزرگتر و بی اندازه خوش قیافه بود، بازیکن کوییدیچ فوق العاده ای به شمار می آمد، ارشد گروه هافلپاف بود و به اندازه‌ی جیمز پاتر و سیریوس بلک، آشوبگران شگفت انگیز مدرسه محبوبیت داشت. در مقابل، رزالین دختری خجالتی بود که خارج از محدوده امنش(که فقط شامل خوابگاه هافلپاف و معدود دوستان دوران کودکی اش که در گروههای دیگر بودند، مانند آمیلیا بونز می شد.) دوستی نداشت. او خیلی با رزالین فرق می کرد. دست نیافتنی بود، صرفا یک رویای شیرین.
البته، آموس همیشه با او مهربان بود، ولی رزالین مطمئن بود این محبتش، فقط به دلیل ذات پاک خود اوست. وگرنه، چگونه کسی مانند او، که بهترین و زیباترین دخترها برایش سر و دست می شکستند، می توانست عاشق دختر کمرویی شود که همیشه پشت کتابهایش پنهان می شد و با گیاهان و حیوانات حرف می زد؟
کم کم داشت خوابش می گرفت. قبل از این که به سمت تخت خوابش برود، روی کاغذ پوستی حرف دلش را نوشت:
تو روان به خواب شهری من از این خیال ترسان
مگریز از خیالم مگریز رو مگردان


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱:۲۳ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۳۴:۰۶
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 262
آفلاین
نور نقره ای ماه و وزش ملایم نسیم شبانگاهی و صدای خش خش شاخ و برگ درختان. ناتان داشت در میان کوچه های تنگ قدم می زد و سعی می کرد دردی که در قلبش بود را به عقب براند و روی کارش تمرکز کند، ولی چندان موفق نبود.
"نباید اون طوری باهاش برخورد می کردم. باید درکش می کردم. چه طوری می تونم ادعا کنم که دوسش دارم؟"

و صدایی در ذهنش پاسخ داد:
"تو ترسیدی، چون فکر می کنی اگه به خون آشام تبدیل بشی، گادفری تو رو هم می کشه."

ناتان سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
"این حرف بی معنیه. گادفری اون کارو کرد، هم به خاطر خودش و هم به خاطر بقیه. اگه لوسیندا زنده می موند، باید بقیه ی عمرشو بیهوش تو سنت مانگو میگذروند."

"شاید بالاخره راهی برای درمانش پیدا می شد."

"زندگی رو با شاید نمیشه پیش برد. گادفری به عنوان پدرش بهترین کارو کرد. وقتی برگشتم خونه، اینو بهش میگم."

صدای قدم های شخصی توجه ناتان را به خودش جلب کرد. او آهسته خود را به منبع صدا رساند و سوژه ی مورد نظرش را دید که در انتهای کوچه ایستاده و می خواهد وارد یکی از خانه ها شود.

ناتان چوبدستی اش را بیرون آورد و طلسمی را به طرف او فرستاد و بیهوشش کرد و بعد به سمتش رفت و بالای سر او نشست. یک مرد با چهره ای که هیچ شباهتی به قاتل ها نداشت.

"به این فکر می کنم که چی تو رو به این نقطه رسوند."

و چاقویی را درآورد و گردن مرد را برید و خونش را در یک بطری جمع کرد. بعد بلند شد و خودش را به خانه رساند تا غذای گادفری را زودتر به او برساند.

انتظار داشت او را در حالی ببیند که با چهره ای درمانده و آشفته یک گوشه مچاله شده، ولی با صحنه ای متفاوت رو به رو شد.

گادفری ردای مجلل سیاهی به تن داشت و با چهره ای به سردی یخ روی کاناپه لم داده بود. ناتان شوکه شده بود، البته نه از دیدن گادفری در این حالت، بلکه به خاطر زن جوان و بسیار زیبایی که در آغوش او آرمیده بود و خون از گردنش جاری بود.

ناتان همان طور که رنگ از رویش پریده بود، گفت:
"اون گابریل دلاکور نیست؟"

گادفری که در افکار خود غرق بود، متوجه حضور ناتان شد و به او نگاه کرد و لبخند نامتقارنی بر لبانش نشست.
"پس بالاخره بعد از چند هفته تصمیم گرفتی برگردی."

"چی داری میگی، عشقم؟ من فقط چند ساعت نبودم."

"عزیزم، سعی نکن منو دیوونه نشون بدی."

ناتان به گابریل اشاره کرد.
"اون زنده ست، مگه نه؟"

"چه اشکالی داره اگه مرده باشه؟"

"گادفری! اون یه موجود بی گناهه، یه محفلی."

"اون نه بی گناهه و نه یه محفلی. داشتن علامت ققنوس تو شناسنامه ش و دسترسی به خونه ی گریمولد اونو تبدیل به یه محفلی نمی کنه.

و ضمنا اون کلی آدم بی گناهو شکنجه کرده و کشته، چه طور میشه بهش گفت بی گناه؟"

"بدون این که بدونه، اون کارا رو کرد."

"و ندونستن بدترین گناهه."

ناتان به سمت گابریل قدم برداشت تا بفهمد او هنوز نفس می کشد یا نه، ولی گادفری با لحنی هشدارآمیز گفت:
"برو عقب."

اشک در چشمان ناتان حلقه زد.
"خواهش می کنم بهم بگو اون زنده ست."

"انگار زیبایی این موجود تو رو تحت تاثیر قرار داده و نمی خوای اون مرده باشه."

اشک روی گونه های ناتان جاری شد.
"من فقط نمی خوام تو تبدیل به یه جنایتکار شده باشی."

خشم بر چهره ی گادفری نشست.
"راه دادن مرگخوارا به خونه ی گریمولد جنایت نیست، ولی کارایی که من می کنم جنایته، آره؟"

و گابریل را روی زمین انداخت و از جایش بلند شد و به زیرزمین رفت. ناتان نیز به سمت گابریل دوید و بالای سرش نشست و علائم حیاتی او را چک کرد و نفس راحتی کشید.
"روونا رو شکر، اون زنده ست."





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶:۴۶ سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۱۳:۴۲
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 217
آفلاین
پست مرتبط ۱
پست مرتبط ۲

پاتریشیا پرسید:
- می‌دونی این چیه؟

ناتائیل گفت:
- یه گردنبند یاقوت کبود قدیمی؟

پاتریشیا گفت:
- همون‌طور که روش نوشته، این گردنبند قدرته. مگه قصه‌ش رو نشنیدی؟

ناتائیل گفت:
- اسمش خیلی برام آشناست. برام تعریفش می‌کنی؟

پاتریشیا نفس عمیقی کشید و شروع کرد:
- خیلی سال پیش، می‌گن یه ساحره‌ى خبیث به اسم مورگانا زندگی می‌کرده. اونو که دیگه می‌شناسی، مگه نه؟ اسمش توی فهرست بدجنس‌ترین جادوگرها و ساحره‌ها هست.

ناتائیل سرش را به نشانه‌ى تایید تکان داد.
- آره، اونو می‌شناسم.

پاتریشیا ادامه داد:
- مورگانا همزمان با مرلین زندگی می‌کرده. مرلین یه روز خونه‌ى مورگانا رو که یه غار مخفی بوده، پیدا می‌کنه و می‌ره اونجا تا دستگیرش کنه. می‌گن مورگانا قبل از اینکه دستگیر بشه، قدرتش رو توی گردنبندش پنهان می‌کنه و یه‌جورایی برای قدرتش هورکراکس می‌سازه. اون‌وقت وقتی می‌مُرد، قدرتش هنوز زندگی مى‌کرد. اون اسم گردنبندش رو گردنبند قدرت می‌ذاره.

ناتائیل اخم کرد.
- پس یعنی ممکنه این گردنبند قدرت باشه؟ کجا پیداش کردی؟

پاتریشیا گفت:
- توی همون صندوقچه!
ادامه دارد...



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹:۴۵ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۳۴:۰۶
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 262
آفلاین
گادفری خودش را در زیرزمین آپارتمان ناتان مچاله کرده بود و می لرزید و به این فکر می کرد که آیا بقیه او را به خاطر عملی که مرتکب شده بود، تنها گذاشته بودند؟

رزالی رفته بود، هفته ها بود که ناتان را ندیده بود و خبری از هم رزمان محفلی اش نیز نبود. در حالی که حس می کرد یک دیوانه ساز بر پیشانی اش بوسه زده، کف زمین خزید و خودش را به یخچال رساند و یک بطری خون از داخل آن برداشت و سعی کرد محتویاتش را بنوشد، ولی معده اش آن را پس زد.

بطری را سر جایش گذاشت و به گوشه ای خزید و دراز کشید و لحاف را روی خودش انداخت و در ذهنش شروع کرد به حرف زدن با ناتان:
"عزیزم، دراز کشیدن زیر این لحاف سنگین حس بسیار دلپذیری به من می دهد، باید بگویم تا حدی مثل این است که تو در بسترم هستی و مرا در آغوش گرم خود گرفته ای.

جز گرما و لطافت لحاف یا آغوش تو چه چیز می تواند دلهره و آشوب روحم را بزداید؟ ناتانم، به من بگو آیا این لحاف یک روح پلید شیطانی را در آغوش گرفته؟ آن نگاه خشمگینی که در چشمان رزالی دیدم و آن نگاه سردی که در چشمان تو دیدم، آیا مهر تاییدی بود بر شرارتم؟"

در این لحظه صدایی در ذهنش پاسخ داد:
"مساله کاری نیست که تو انجام دادی، نیت تو است. تو دخترت را به خاطر محافظت از بقیه نکشتی. او را نابود کردی، چون از او می ترسیدی."

گادفری دندان های تیز کودکش را که پشت لب های کوچکش پنهان شده بودند، به خاطر آورد و شرارتی را که پشت چهره ی معصوم او خوابیده بود و همین طور اشتیاقش برای فرو بردن دندان های ریز و تیزش در گلوی او.

"پدر، بگذار خون تو را بنوشم و سیراب شوم."

لحاف را روی سرش کشید، طوری که انگار می توانست با این کار تصویر دخترش را از ذهنش بیرون کند.

"بگذار خون‌ تو در بدنم جاری شود و بیش از پیش با هم یکی شویم. بگذار زندگی ات متعلق به من باشد."

گادفری سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
"نه، این ها خیالات است. او این حرف ها را به من نزد."

دخترش در ذهنش محو شد و رزالی جای او را گرفت.
"من جان تو را دو بار نجات دادم. اما حالا می خواهم زندگی ات را به دخترمان تقدیم کنی."

لحاف را کنار زد و از جایش بلند شد و دوباره به سمت یخچال رفت و بطری خون را از آن درآورد.
"به خاطر کمبود خون دچار توهم شده ام."

محتویات بطری را به یک باره نوشید و سعی کرد در برابر اصرار معده اش به پس زدن آن مقاومت کند، اما نتوانست و تمام خونی که نوشیده بود، از گلویش بالا آمد و از دهانش بیرون ریخت و کف زیرزمین جاری شد.

روی زانوهایش نشست و خم شد و به انعکاس چهره ی خودش در آن دریاچه ی خون نگاه کرد.
"نه یک فرشته ی معصوم و نه یک هیولای شیطانی، بلکه یک موجود ناقص بین این دو."




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴:۳۷ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۱۳:۴۲
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 217
آفلاین
پست مرتبط

پاتریشیا از اتاقش بیرون دوید. چوبدستی‌اش را درآورد و گفت:
- اکسپکتو پاترونوم!

گوزن نقره‌ای از چوبدستی‌اش بیرون آمد و پیش‌روی پاتریشیا ایستاد. پاتریشیا گفت:
- برو و به ناتائیل بگو بیاد پیشم!

گوزن سری تکان داد و ناپدید شد. چهره‌ى پاتریشیا خیلی نگران به نظر می‌رسید.
***
چند دقیقه بعد، ناتائیل در خانه‌ی قرمز ظاهر شد.

پاتریشیا هنوز خیلی نگران بود. صندوقچه‌ى مادرش جلویش، روی میز، باز بود و هیچ چیز توی آن نبود. همه‌ى چیزهای تویش اطراف آن ریخته بودند.

ناتائیل پرسید:
- چی شده، پاتریشیا؟

پاتریشیا گردنبندی از روی آن برداشت و به طرف ناتائیل گرفت. گردنبند، یک یاقوت کبود درشت داشت و رویش حکاکی کرده بودند: "گردنبند قدرت".

ادامه دارد...



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵:۱۰ سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۳۴:۰۶
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 262
آفلاین
گادفری در محوطه ی چمن رو به روی آپارتمان ناتان نشسته و سرش روی شانه ی او بود و یک بطری حاوی خون و نوشیدنی کره ای در دستش بود و پلک هایش قرمز شده و پف کرده بود.
"ناتان، اون با یه نفرت عمیق و وحشتناک بهم نگاه کرد و بعد بهم حمله کرد و مشتاشو اون قدر به صورتم کوبوند که بی حس شد.

و بعد یه چاقو دراورد و واقعا می خواست اونو تو قلبم فرو کنه. می تونی اینو باور کنی؟"

"واقعا نه. باورش سخته که رزالی همچین کاری کرده باشه."

"همون لحظه بود که پطروس رسید و اونو از پشت گرفت و با خودش برد. رزالی ام جیغ می زد و می گفت حتما میاد و منو می کشه."

"شاید این رفتار اون طبیعی باشه. تو بچه ی اونو کشتی."

گادفری سرش را از روی شانه ی او برداشت و با حالتی شوکه به او نگاه کرد.
"اون بچه ی منم بود و فکر می کنی من چاره ی دیگه ای داشتم؟"

"من فکر می کنم تو زیادی عجول بودی. باید راجع به این قضیه با پطروس حرف می زدی. اصلا بهتر بود میذاشتی اون این کارو بکنه."

"این اشتباهی بود که من مرتکب شده بودم و خودمم باید پاکش می کردم."

ناتان نگاهی به بطری ای که در دست گادفری بود، انداخت و آن را از دستش گرفت.
"من میرم اینو پر کنم."

و بلند شد و به سمت آپارتمان رفت. گادفری روی چمن ها دراز کشید و به ستاره های بالای سرش خیره شد و همان طور که سعی داشت چهره ی پر از نفرت رزالی را از ذهنش پاک کند، خواب بر او مستولی شد و چشمانش را بست.

کسی داشت گونه اش را نوازش می کرد. دست لطیفی داشت و بوی خوشی هم از بدنش به مشام می رسید. گادفری لبخندی زد و گفت:
"تو برگشتی پیشم. دیگه از من متنفر نیستی."

و چشمانش را باز کرد و با دیدن یک راهب آسیایی بالای سرش یکه خورد، ولی قبل از این که بتواند عکس العمل بیشتری از خودش نشان دهد، راهب با چوبدستی اش طلسمی را روی او اجرا و بیهوشش کرد.

سیاهی مطلق و مکش هایی قوی که داشت خونش را از بدنش بیرون می کشید. رزالی که ابتدا با چهره ای پر از عشق به او نگاه کرد و بعد با عصبانیت چاقویی را در قلبش فرو کرد.

از خواب پرید و دید که روی تخت ناتان دراز کشیده و زخمی روی مچ دستش است. خواست بلند شود، اما ضعف بر پدنش چیره شد و دوباره به پشت روی تخت افتاد.

ناتان در حالی که یک ظرف پر از خون در دستش بود، وارد اتاق شد و به سمت گادفری آمد و لبه ی ظرف را روی دهان او گذاشت و گادفری با اشتیاق محتویات آن را نوشید.
"چه اتفاقی افتاد؟"

ناتان ظرف خالی را روی میزش گذاشت.
"راهب ایتاچی اومده بود سراغت و داشت خونتو می خورد. می گفت اشتباه می کرده که تو یه موجود پلیدی و وقتی بچه ی شرور خودتو کشتی، فهمیده که خونت مقدسه."

"از دست این راهب ها...‌ ناتان، تو چی فکر می کنی؟"

"منظورت چیه؟"

"به نظرت من کار خبیثانه ای کردم؟"

"فقط می تونم بگم اگه از تو بچه دار بشم، امکان نداره بکشمش."

گادفری سرش را روی بالش گذاشت و با خودش فکر کرد که آیا او کار درست را انجام نداده، آیا با کشتن دخترش جلوی مرگ بقیه را نگرفته؟ پس چرا قلبش طوری می سوخت که انگار ماری سمی آن را نیش زده؟




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۴۳:۵۲ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۳:۳۸:۴۱
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 32
آفلاین
باد، مانند گرگینه ای زخمی، زوزه می کشید. صدای صحبت های دانش آموزان، جسته و گریخته به گوش می رسید. خورشید، کم کم نورش را از روی زمین جمع می کرد. سرمای اندک بهاری، با شیطنت به زیر لباسش، سرک می کشید.
قلبش با بی قراری به در و دیوار سینه اش می کوبید. با نگرانی، به هزارتوی مسابقه سه جادوگر خیره شده بود.
تاکنون دو تن از قهرمانان، به دلیل مشکلاتی که برایشان پیش آمده بود، از مسابقه خارج شده بودند. اگر پسرش در هزارتو گرفتار شده بود، ولی اوضاعش بدتر از آن بود که علامتی بدهد چه؟ کاش می توانست به درون هزارتو سرک بکشد تا مطمئن شود پسرش سالم است و گرفتار اسکروت های دم ترقه ای یا موجود خطرناک دیگری نشده. هرچند فقط یک ساعت از ورود پسرش و هری پاتر به هزارتو می گذشت، ولی برای رزالین، به اندازه ی ده سال طول کشیده بود.
هر چه به خودش دلداری می داد که در این دوره از مسابقات، اقدامات امنیتی کافی انجام شده و جان قهرمانان، دیگر در خطر نیست، باز هم نمی توانست برای پسرش نگران نباشد.
صدای بلندی به گوش رسید، مثل صدای ظاهر شدن دو نفر با رمزتاز. گردن کشید تا بهتر ببیند، و نمی توانست آنچه می دید را باور کند...
چرا سدریک بی حرکت روی زمین افتاده بود؟ چرا چهره اش تا این حد ترسیده بود؟ چرا هری پاتر، مچ دست او را گرفته بود و به شدت می گریست؟ با فرزند عزیزش چه کرده بودند؟
پس از لحظه ای، دریافت چه اتفاقی افتاده. دنیا جلوی چشمانش تار شد. باور نمی کرد فرزندش مرده باشد. شاید فقط زخمی شده بود... لحظه ای، جلوی چشمانش تار شد؛ و دیگر هیچ نفهمید.
وقتی چشمانش را باز کرد، در درمانگاه هاگوارتز بود و همسرش، آموس با نگرانی به او نگاه می کرد. چشمانش از اشک، تر شده بود. آرام موهایش را نوازش کرد و با نگرانی پرسید:
- عزیزم، حالت خوبه؟

رزالین روی تختش نشست. هنوز هم نمی توانست مرگ پسرش را باور کند.
- سدریک... چه اتفاقی براش افتاده؟

انگار پرسیدن این سوال، حقیقت را تغییر می داد. آموس با صدایی غم زده گفت:
- اون رفته...


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.