هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
آقالردخان قجر و سفر هاقزمید

در بیست و هشتمین روز از ماه اوکتوبر سنه ی یکهزار و هشتصد و هفتاد وشش مرلینی تصمیم همایونیمان بر آن شد که بار و بنه را بسته و به عزم تفرج در نخجیرگاه سلطانی هاقزمید، یک هفته ای را عازم آن دیار شویم.

لهذا، مرگخواران را از این تصمیم مطلع فرموده و توصیه های لازم به ایشان مؤکد نمودیم و صبح روز بعد به ملازمت مونی الدوله و بلیزالممالک و جمعی دیگر از سینه چاکان و جان نثاران سوار بر دوروشکه و دیلیجان به سمت بلاد هاقزمید رهسپار گشتیم.

مسیر بیت الریدل تا نزدیکی هاقوارتز را به خوبی پیمودیم اما وقتی به هاقوارتز رسیدیم جاده سنگلاخی شد و چرخ دیلیجان به چاله رفت و چیزی نمانده بود که (زبان دامبل لال!) دوروشکه مان چپ بشود و این مورفین شیره ای گردن شکسته بمیرد و ما بی تلخک بمانیم!
بعدها کاشف به عمل آمد که ساختمان مدرسه می بایست پنج گز عقب نشینی کند تا بتوان ادامه ی طریق را آسپالت کرد اما از آنجایی که این دامبلدور عثمانی همواره با سیاست های قدرقدرتانه ما سر ناسازگاری دارد، حاضر به عقب نشینی نمی باشد و اصرار باطل بر این دارد که یک محفلی اصیل عقب نشینی نمی کند.
واجب شد دو فقره بولدوزر بفرستیم که وادار به عقب نشینیش کنند، پدرسوخته را!

بالاخره بعد از یک ساعت پیاده روی به آبادی هاقزمید رسیدیم.
خودمانیم! عجب جایی است این هاقزمید! پر است از میخانه و بازارچه و جاذبه های توروریستی!
از آنجا که به غایت تشنه بودیم ابتدا به کافه ی سه بسته دارو رفتیم و نوشیدنی پنیری سفارش دادیم.
عجب چیزی بود! الحق که به اندازه سه بسته دارو خماری از سر و خستگی از تن به در می کند. البته چون میرزا آقا خان مونی فتوای بر بی شبهت بودنش داد،لابد بی اشکال بود.

بعد از میخانه به حجره ی دوکات عسلی رفتیم که آبنبات و شوکولات می فروختند.
از همه ی آبنبات ها غریب المنظرتر، رقمی به اسم زنبورک ویج ویجوی جوشان بود که ما با ورد نیشیوس یکی از آنها را زنده نموده و یواشکی به تنبان مونی الدوله انداختیم. کلی اسباب خنده شد!

بعد از آن به دیدن عمارتی بس خوفناک قدم رنجه فرمودیم که اسمش را گذاشته بودند ضجه الرعایا!
از آنجا که، مرلین را شکر، ما در حکومتمان ضجه ی هیچ رعیتی را نشنیدیم، لهذا مشتاق شدیم که در این بلاد برای اول بار ضجه ی کذایی را بشنویم؛ اما حاکم هاقزمید که توفیق ملازمتمان نصیبش گشته بود عرض نمود که فقط شبها صدای ضجه می آید.
ایوان السلطنه اصرار بسیار کرد که در تاریکی نیمه شب جهت بازدید از آن عمارت وهم انگیز بازگردیم، ولی ما به خاطر اینکه نجینکمان باید شب زود بخوابد مخالفت کردیم!
مردک می خواهد نصفه شبی ما را زهره ترک کند! یادمان باشد، وقتی برگشتیم بدهیم میر غضب رودلف زبانش را ببرد که دیگر از این افاضات اضافه نفرماید!

بالاخره پس از تفرج فراوان در آبادی، عازم نخجیرگاه سلطنتی گشتیم و در مدت یک هفته بیست و شش فقره هیپوگریفندور، دوازده فقره توسترال و یک فقره دایاناسور شکار نمودیم.
البته نفهمیدیم در حین شکار چرا تا می آمدیم دهان باز کرده و وردی در کنیم پنجاه تا ورد یکدفعه ای به شکار ما شلیک میشد و متعاقبش مرگخواران چوبدستیهایشان را در پشت سر قایم کرده، لبخندهای ایکبیری به ما تحویل می دادند!
احتمالا از مهارت ما در ورد در کردن کف بر شده بودند!

آخرالامر نیز مورگان الممالک پرتره ای از شمایل همایونی گرفت که با آب دهان مبارکمان ضمیمه اش می کنیم:

تصویر کوچک شده


متبرک شد به توشیح ظل المرلین فی الارض؛ سلطان صاحب گالیون؛ لرد بن سالازار؛ ت.ماروولو.ر.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۷ ۲۲:۰۶:۲۱


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۷:۵۰ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
مكان: گورستان مخوف ريدل
زمان: چند سال قبل!

تعدادي سيفيد ميفيت در حالي كه تا كمر در گوري فرو رفته اند مشغول كندن آن با بيل هستند.پرسي اين پيشنهاد را داد.چون اينطوري خاك گورستان ريدل اشتهاي بيشتري براي گوشت هايشان پيدا ميكرد!

يكي از سيفيد ها عرق صورتش را پاك كرد و گفت:نامردا شما كه ميخواين ما رو بكشين چرا ازمون بيگاري ميكشين؟
بليز تو سري محكمي به سيفيد وراج زد و باعث شد صورتش با سرعت به بيل نفر جلويي بخورد و بعد از قوران كردن مقاديري خون بر كف گور ولو شد.

آلبوس سوروس بيلش را بر سرش كوبيد و گفت:خاك بر سرم شد،بيل رو با بيل كشتم!زنده بمونم آلبوس جونم خفه ام ميكنه!
آني موني به كنار من آمد و لگد محكي به آلبوس سوروس زد و گفت:نترس آلبوس جونت رو هم توي همين گور دسته جمعي خاك ميكنيم.گمونم جسد اون پيري زير خاك هم ولتون نكنه.ميفهمين كه چي ميگم،كلاس خصوصي!

سيفيد ها دوباره مشغول كندن شدت و ما هم براي تفريح هر چند لحظه يك بار كروشيويي نثارشان ميكرديم.خيلي وقت بود كه كسي را شكنجه نكرده بودم براي همين با اشتياق تمام طلسم را اجرا ميكردم.
آنها هنوز در حال كندن گور بودند كه سايه اي در پشت ما آشكار شد.همه به سرعت بلند شديم و چوب هايمان را به طرف سايه نشانه رفتيم.

سايه كه فهميد فرصتي براي ژانگولر بازي نيست بيخيال افكت هاي تصويري شد و از درون تاريكي بيرون آمد.
آلبوس سوروس با خوشحالي بيلش را به بالا پرتاب كرد و داد زد آخ جون ما نجات پيدا مرديم.من خيلي خوبم آلبوس.به همه گفتم تو مياي،اينا گفتن تو عمرا پيدات بشه!

بيلي كه آسپ پرتاب كرده بود پايين آمد و بعد از تركاندن مغز يكي ديگر از همراهانش به زمين افتاد.آلبوس سوروس با اين قيافه مشغول نگاه كردن به دامبلدور شد:
آني موني ريش دامبل را كه به جانش بسته بود نشانه گرفت و گفت:چيكار داري پيري؟

دامبل با اشتياق گفت:راستش ديدم بچه ها دست تنها هستن.گفتم بيام منم توي كندن كمكشون كنم!
اسپ:چي؟
آني موني دوباره پرسيد:كه چي؟
آلبوس با شوق درون گودال پريد و گفت:آخه ديدم تك تك عزيزانم كه فداشون ميشم درن ميرن زير خاك.گفتم يه وقت از درس و مشق عقب نيوفتن.بيام منم باهاشون خاك بشم كه زير خاك هم تدريس خصوصي ها منو از دست ندن!

بيل را به طرف صورت دامبل پرت كردم و گفتم:پس بگير بكن.
و آلبوس سوروس كه كه ااز اين كار دامبل عصباني شده بود بيلش را محكم به سرش كوبيد كه بر اثر شدت ضربه خون فوران كرد و بعد از قرمز كردن ريش دامبلدور به كف زمين افتاد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۸۷

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۴ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۱۴ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 40
آفلاین
"آآآآآآه درست به خاطر نمی آورم.فکر کنم همه چیز درست از یک روز گرم تابستانی شروع شد..."


-بلاتریکس می شه یه کم بری اون ور تر؟
- نه اربااااااااب!چرا متوجه نیستین؟!
- متوجه چی بلا؟!برو اون ورتر!دارم خفه می شم از گرما!
-نمی شه ارباب!
- چرا اینجوری به من نگاه می کنی ، بلا؟

....

-نههههههههههه!
لرد با خجالت شروع به پاک کردن ابرهایی که بالای سرشه ،میکنه و دوباره روی دفترچه ی خاطراتش خم می شه.

" نه حالا که خوب فکر میکنم می بینم همه چیز در یک روز سرد زمستانی اتفاق افتاد..."


...
_ لرد بایکف زلزله محبوب هر چی دله...دارام دریم،دریم دارام.



_بعله همینطور که می بینید لرد بایکف از تیم مرگخواران با علامت شوم که روی لباسش مشخصه روی سن میاد تا وزنه ی شونصد و شصت و شش کیلویی رو بالای سرش ببره که با تشویق حضار مرگخوار همراه می شه!!



_ لرد سیفید میفید ،رقیباش می ترسن مثل بید!!هوو هووو ...

تررررررررررق..
ترووووووق...
دییییییییییش...


_بعله همینطوری که مشاهده می کنید طرفداری تیم مرگخواران اصلاً شعار المپیک یعنی صلح و دوستی رو رعایت نمیکنند و دارن همینطور به اطراف ورد شلیک میکنند.
حالا لرد گچو به دستاش می ماله و طرف وزنه میره این ورزشکار تنومند سنگین وزن جهان...حالا وزنه رو روی سینه اش می بره،همه ی نفسها در سینه حبس می شه ...حالا باید نفس بگیره تا بتونه در حرکت دوم وزنه رو بالای سرش ببره و مدال طلا رو بگیره...اما گویا با مشکلی مواجه شده...دوباره سعی میکنه نفس بگیره ...بهلله اون فراموش کرده که از کتاب چهار به بعد سوراخ های بینیش بسته شده و نمی تونه نفس بگیره...تعادل وزنه رو از دست میده.. وزنه درست می افته روی ...رویی.... درست روی رئیس کمیته ی المپیک!نهههههههههه!



بوووووووووووم...

....

لرد سرشو از دفتر خاطراتش بلند میکنه و جای سوراخهایی که رئیس کمیته ی المپیک با سیخ روی صورتش ایجاد گرده لمس میکنه.



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
روزی روزگاری بلیزکی در خانه ای واقع در قله تپه ای مشرف به دریاچه ای جلوس کرده بود و خاطره ای میخوند و از طبیعت وحشی اطراف لذت میبرد:

5 جولای سال 1970

زیــــــــــــــــــــــــــــــــــنگ !!!
بلیز: بله بفرمایید!
پشت خط: سلام .. کله زخمی صحبت میکنه ... بر و بچتونو جمع کن بیار سر کوچه یه دست گل کوچیک شرطی بزنیم!

چند لحظه بعد

هری و رون و هرمیون آماده وایسادن و منتظر تیم مرگخواران!
هرمیون: رون ... درسته هری گفت شرت ورزشی بپوشی ولی من متوجه نمیشم چرا با مایو اومدی!
رون: من اینجوری احساس بهتری دارم هرمیون!
هرمیون: اوه رون تو فوق العاده ای!
هری: شششششش دارن میان ... سعی کنید خشن به نظر برسید.

از اون طرف سر و کله بلیز و آنی مونی و گلگومات پیدا میشه که دارن سلانه سلانه به سمت کوچه هری اینا میان.

چند لحظه بعد

رون: آقا قبول نیست ... ما با تیم جوونمون اومدیم ... این پسره کله زخمی غش غشو که دائم غش میکنه ... هرمیونم بخاطر پدیده ساحر سالاری و اینکه نشون بدیم محفل چقدر به جامعه ساحران اهمیت میده آوردیمش ... فقط یه منم که بازیم خوبه و میتونم با شما بازی کنم .. هرمیون چرا سقلمه میزنی .. خب اونا قوی تر از ما هستن دیگه باید گفت! اون گلگومات بخواد دروازه وایسه چه خاکی تو سرمون بریزیم؟ .. هری چشمات تیک پیدا کرده هـــــــــــی چشمک میزنی ... ممم ممم ممم!
هری با خونسردی چوبدستیشو فوت میکنه و میذاره تو جیبش!

هری: نگران نباش رون ... به زودی قدرت تکلمتو بدست میاری ... خب بریم سر شرط بندی .. خب وسعتون چقدره؟
گلگومات: با عرض سلام و ادب و خسته نباشید الان هیچی ولی بعد بازی با توکل بر خدا و به لطف خدا و تلاش بازیکنان و حمایت از راه دور معنوی و همه جانبه ارباب و برنامه ریزی درست و دقیق و همکاری مسئولان و تمامی دست اندر کاران که همینجا جا داره از همشون یک تشکر ویژه هم داشته باشم ... اندازه شرط بندی ای که امروز قراره به جیب بزنیم!

بلیز: ایول گلگو ... این دیالوگت محشر بود .. چند روز تمرین کرده بودی؟
گلگومات: گلگو صدای آقای کفاشیانو از برنامه نود یوم جانگ از امپراطور دریا رو ضبط کرد و با برنامه سوپر ساند کومندر تن صداشو به تن گلگو تغییر داده و در این روز حساس ازش استفاده کرد! ها؟؟؟؟

گلگو نیششو باز میکنه و پیرهنشو میده بالا و حضار موفق میشن یک عدد واکمن که روی شکم گلگومات جاسازی شده رو تشخیص بدن و امیدواری لحظه ای بلیز و آنی مونی جای خودشو به یاس میده.

هری که یک کلمه هم از گفتو شنود نفهمیده بود میگه:
- چطوره روی خانه گریمولد شرط بندی کنیم؟ اگر شما بردید خانه گریمولد با تمام اثاثیه درونش به اضافه کریچر برای شما اما اگر ما بردیم مالکیت خونه رو به اثبات میرسونیم و کلا چیزی از ارزش های تیممون کم نمیشه!
بلیز: قبوله!!!!!!!!
هرمیون: چی چی رو قبوله؟ هری به نظر من این شرط بندی خیلی یک طرفه هست ... در هر دو صورت هیچی به ما نمیرسه .. ضمن اینکه میدان گریمولد خیلی ریسک بزرگیه اگر دامبل بفهمه ...

هری: خیالی نیست باو ... بابائه رو کشتن همه ارثش به من رسیده ... همین روزاست که سر سیریشم زیر اب کنم دوباره ارث اونم به من میرسه! خانه گریمولد رو باختیم میرم یه پنت هاوس تو دبی میگیرم اونجا رو میکنم قرارگاه محفل!
هرمیون و رون: اوه هری تو فوق العاده ای

چند لحظه بعد

بازی شروع میشه. گلگومات در درون دروازست و همه امید های گل زنی محفلو تبدیل به یاس کرده اما هری و رون و هرمیون اصلا نگران این مسآله نیستن چون تو تلویزیون گفته مهمترین هدف اینجور بازی ها آشنایی ورزشکاران گروهک های مختلف جادوگران با هم میباشد و برد و باخت اصلا مهم نیست حتی در بازی های شرطی! .. بدین ترتیب هری و رون و هرمیون بعد از درک صحیح و عمیق حقیقت فوتبال ... با اعتماد به نفس و روحیه حتی بالاتر از چند لحظه قبل بازی رو آغاز میکنن و در همون ابتدای کار آنی مونی جفت پا میره تو پاهای هرمیون به طوری که یک پای هرمیون شدیدا قیچی میشه و اون یکی پاشم شوت میشه و شیشه همسایه رو میشکونه و بازی متوقف میشه و همه دور هرمیون جمع میشن.

هرمیون: اوه من نمیتونم به بازی ادامه بدم ...
آنی مونی: من فقط یه خطای معمولی کردم. داره تمارض میکنه!
هرمیون!!!!!!!!!!!!!
رون: چیزی نیست من الان میبرمت بیمارستان ...
رون هرمیونو کشون کشون از زمین خارج میکنه.
هری: رون! هرمیونو کجا میبری؟
رون: بیمارستان دیگه!
هری در حالی که به مسیری که رون در پیش گرفته اشاره میکنه ...
- شیطونا سنت مانگو اونوریه؟

توجه همه به بوته های پیشروی رون جلب میشه!
رون و هرمیون

چند لحظه بعد

رون و هرمیون از صحنه خارج شدن و حالا فقط هری مونده.
بلیز: بخاطر بازی جوانمردانه ما نمیتونیم به بازی ادامه بدیم!
هری: چی چی رو نمیتونین؟ من تنها نیستم و یک نیروی خاص دارم که شما ازش عاجزید .. غیر از اون یه شناسه کاربری هم مدتها پیش از طرف خرزو خان اینجا شعبه باز کرده بود .. احساس میکنم اونم الان اینجاست ... بیاید به بازی ادامه بدید ترسو ها!
مرگخوارا: خودت خواستی!

چند لحظه بعد
حساب کار: 20-0 به نفع مرگخواران!
هری تو دلش: ای دامبل دزد شارلاتان حقه باز خرفت بی ناموس! پس چی شد اون نیروی عشق .. بیستا خوردم اما هیچ نیرویی بهم کمک نکرد! حالا صبر کن وقتی آمار غیبتام تو کلاسات به طرز چشمگیری افزایش یافت جاش رفتم کلاسای پرسی جونم میفهمی!

بلیز: اهم ... کله زخمی شرط ما رو نمیدی؟
هری: چی کدوم شرط؟ از چی حرف میزنی؟
آنی مونی: همون شرطی که قبل بازی بستیم!
گلگومات: حتی گلگو هم یک چیزایی یادش بود!
هری: آقایون من نمیدونم از چی حرف میزنین! اگر مدرک کتبی دارین رو کنین .. اگر نه که هیچی!

هری اینو میگه و میاد بره که توسط طلسمی روی هوا معلق میشه ...
بلیز: جلد سوم کتاب پنجم هری پاتر فصل بدترین خاطره اسنیپ ترجمه ویدا اسلامیه صفحه 46 رو خوندی؟
هری: پس چی که خوندم! مگه میشه کتاب خودمو نخونده باشم؟ ... اونجا بابای قهرمان من حق زرزروس رو کف دستش گذاشت!
بلیز: خب خوبه کله زخمی ... پس با مراحل کار به خوبی آشنایی داری!
هری: کدوم کار؟ از چی حرف میزنی؟
آنگاه دوزاری هری می افته!
- نـــــــــــــــــــــــــه! اینکار رو نکنین .. من زیرش هیچی نپوشیدم آبروم میره! هر کار بگید میکنم ...
مرگخوارا

بلیز: گلگومات برو ملت رو جمع کن میخوایم هم مردم هم فرد برگزیده و عنصر نامطلوب شماره 1 رو کمی سورپرایز کنیم!
گلگومات: اطاعــــــــــــت!

و گروکپ گرومپ به سر کوچه میره تا مردمو جمع کنه!

صدای گلگو از راه دور:
- یا همراه گلگو اومد تا اینکه ما چطور شلوار کله زخمی را دراورد دید یا اینکه گلگو این ماشینی که از کنار پیاده رو کش رفته بود و الان در دستش بود رو روی سرت خراب کرد!
- جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!
بلیز و آنی مونی!!!!!!!!

چند لحظه بعد
اوضاع شهر به هم ریخته و گلگو دنبال عابرین کرده تا ملت رو بگیره و به پیش بلیز ببره !!!
بلیز: خب مثل اینکه ایده اینکه گلگومات بره ملت رو صدا کنه زیاد ایده خوبی نبود .. اشکال نداره خودمون این عمل ننگین رو برعهده میگیریم!
هری: جیـــــــــــــــــــــــــــــــــغ!
بلیز و آنی مونی

- دست از سر پسرم بردارین نامردا!

توجه بلیز و آنی مونی و صد البته هری به مامان لیلی جلب میشه که داره یک جارو رو بالای سرش میچرخونه و در همون حال مثل یک دونده دوی صد متر با سرعت بهشون نزدیک میشه ...

****
بلیزک به اینجا خاطره که رسد آرامش خود را حفظ کند و ما مابقی صفحه های دفترچه رو جر هد و به دریاچه پرت کند و سپس به افق خیره شود ...




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۹:۵۳ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
وقایع گذشته مثل عکس های جادویی از مقابلش می گذشتند .. فکر به اشتباهات گذشته بیشتر از هر چیزی حتی طلسم " کروشیو " آزارش می داد .. چرا لرد را ترک کرده بود ؟
این سوالی بود که پس از سال ها هنوز نتوانسته بود دلیلی برایش پیدا کند . امام تا این حد می دانست که همه اش تقصیر دامبلدور بود و اندکی هم لغزش او .... اگر دوباره دامبلدور را می دید ...
لحظه ای را به خاطر آورد که برای اولین بار دامبلدور را دیده بود .. درست همانند یک روح وقتی برای اولین بار نتوانسته بود ماموریت اربابش را انجام دهد روبرویش سبز شده بود و با حرف های امید بخش خود او را گول زده بود .. اگر دوباره دامبلدور را میدید ! به یاد آورد که هیچ کدام از وعده های اوعملی نشده بودند ... حتی در آنجا او را به چشم یک برده میدیدند .. کسی که مدام از او مراقبت میکردند و حتی جرات نمی کردند با او غذا بخورند .. کسی که حتی به او اجازه ی استفاده از چوبدستی اش را هم نمیدادند
خاطرات دوباره از خاطرش گذشتند .. این بار به عقب تر رفته بود .. روزی را به یاد آورد که لرد را برای اولین بار در کوچه ی تنگ دیاگون دیده بود ، و بعد از آن بود که به خانه ی اربابش رفت جایی که تمامی آموزش های جادویی را آنجا دیده بود .. لرد همانند پدر نداشته اش او را بزرگ کرده بود ... اگر دامبلدور را دوباره می دید حتما او را میکشت .
به سرعت به بالای کمد رفت و چوبدستی چوب راش خود را که مدت ها بود از آن استفاده نشده بود رابرداشت . احساس عجیبی داشت .. احساس دوباره مرگخوار بودن .. دوباره وفادار بودن .... به سمت پایین پله ها و در خروجی رفت
" هی تویی استن ..بازم که داری تو خونه ول میگردی "
" آوادا کداورا "
پیکر بی جان سیریوس بر روی زمین افتاد
در خروجی را باز کرد . هوا طوفانی بود ، حتی هوا هم از تصمیم او در تلاطم بود ... ذهن خود را روی مقصد متمرکز کرد .. خانه ی ریدل ها .. جایی که حتی اگر در آنجا می مرد ، باز هم به مردن به دست لرد افتخار میکرد
و چند لحظه بعد ، دیگر کسی آنجا نبود


ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
دیلینگ !
چی بود چی بود شیشه شکست ؟
نه نه نه شیشه نبود !
پس چی شکست ؟
آنی مونی و بلیز هورکراکس منو شکستن ، چه بوقی هایی هستن ! لالای لای ! لالای لای ...


شخصی کچل ، کاملا مجهول الهویه و X در حال خواندن شعر بالا ، ورجه وورجه کنان از پله ها بالا می رفت که ناگهان ...
- ارباب ؟
چهره ی شخص x به سرعت تغییر کرد و صورت شاد و شنگولش به صورتی سرد و کشیده و بی روح تبدیل شد ، پاهایش آرام گرفتند و دستان سرد و انگشتان کشیده اش دست از بشکن زدن برداشتند ، چشمان مظلوم و کودکانه اش به چشمانی سرخ و آتشین تبدیل شدند ...
- بله .. بلیز ؟
مرگخواری که بلیز نامیده شده بود با تعجب به لردی که دقایقی پیش می دویدش همچو آهو ، می پریدش از سر جو ! نگاه کرد :
- ارباب .. من .. من فک کنم صدای آواز شنیدم ...!
دست لرد به سمت جیب ردایش رفت و با آن مردمک های مارمانندش به بلیز خیره شد :
- آواز ؟... اممم... توی خونه ی ریدل ؟ ... تو قرار گاه لرد سیاه !! آوادا کداورا ! این برای اینکه دیگه تو باشی اونطوری به اربابت خیره شی ! Avadakedavra ! این برای اینکه دیگه تو باشی از آواز، تو خونه ی ریدل حرف بزنی ! و وحشتناک ترین افسونم ! اجی مجی لاترجی ! اینم برای اینکه دیگه تو باشی که زنده باشی در حضور اربابت ! :bat:

پیکر سرد بلیز بر کف راهرو افتاد ...
لرد دقایقی به جنازه ی مرگخوارش خیره شد ، سپس برگشت تا به راهش ادامه دهد ، آنگاه لحظه ای ایستاد ... کسی در راهرو نبود ... با عجله به سمت جنازه دوید و در کنارش زانو زد :
- بلیز ! بلیز جان مادرت ! بلیز پاشو من از مرده می ترسم ! بلیز !
- هههههههعععع !!
بلیز دست راستش را عاجزانه بالا برد ، صداهای خفیفی از گلویش به گوش می رسید ...
- اربا...ب..ارباب...
- چی ؟ جانم ؟ بگو ؟
- خیلیییی مشنگی اربااااب...
- چی ؟ چطور جرئت کردی !! ؟ کروشیو !
بلیز دقایقی با این حالت به لرد خیره شد و سپس ... .
لرد شانه های بلیز را گرفت و تکان داد :
- نه ! نه ! نـــــــــــــــــــه ! ( تریپ نابودی تام ریدل تو فیلم 2 ! ) بلیـــــــز !!! اهوووو ! عهه ! ( ک. ر.ب امضای راجر دیویس )
بلیز همینجا وایسا ! الان دستگاه شوک رو میارم ! تو نباید بمیری !

سپس لرد دوان دوان از بلیز دور شد و خود را به اتاق شخصیش انداخت ، اتاقی نامرتب تر از اتاق شرلوک هلمز !
- واتسون !!؟ ها یعنی ... چیزه ... نجینی !!؟
- فیش فیش فشفشه ! فیش فیش فشفشه ! لردی ما فشفشه ! فیشـ...
لرد به سمت افعی بزرگی که بر روی تختش چنبره زده بود دوید و گلوی افعی را گرفت و آن را در جیب ردایش جای داد و به سمت راهرو دوید ، فریاد زد :
- بلیز ! بلیز کجایی ! بلیز دستگاه شک رو آوردم ! بلیــ.... .. اهم ...
مرگخواران متعددی با حالت : ابتدا به جنازه ی بلیز و سپس به لرد چشم دوختند .
دوباره چشمان لرد به سرخی گرایید ، صدای هیجان زده اش سرد و بی روح و کشیده شد ، نفس های نامنظمش ، آرام و شمرده شد ...
- ببرش آناکین ، بندازش تو اتاق تسترالها !
آنی مونی وحشتزده از جمع مرگخواران جدا شد و به سمت پیکر بی جان بلیز رفت ، دوباره با ترس به لرد نگاه کرد :
- ارباب...چرا...؟
لرد چیزی نگفت ، رویش را از مرگخوارانش که هنوز با حیرت به او خیره شده بودند برگرداند و به سمت اتاقش رفت ... این وجدان لعنتی ... ....

چهلم بلیز : چهل روز بعد دیگه بوقیا ! :

برو ، برو ، هرجا بگو !
که لرد من بی بلیز موند!
مرگخوار نبودی می دونم ، خالکوبیت هم قلابی بود !


- ار.. باب... ارباب !؟

لرد برگشت :
- اجی مجی لاترجی !

پیکر سرد دیگری در همان راهرو بر زمین افتاد ، لرد دوباره نالید :

- اوه نه !!! یاک ! یاکسلی ! نــــــــــــــــــــــــه !!!


به ولد : اگه وقت پیدا کردید ، نقد لطفا !!! ( ولی بهتره زودتر وقتشو پیدا کنی ، کروشیو! )

( ریش دامبل دراز و مستدام باد !!! )


ویرایش شده توسط جیمز هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲ ۱۲:۳۵:۰۰


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 97
آفلاین
شب هنگام بود .برج بلند سر به فلک کشیده در امتداد ساختمان سرخرنگی که به ان وزارت خانه می گفتند در تاریکی فرو رفته بود.ساختمانی که اسمش وحشت بر دل ساکنین دنیای جادوگری می انداخت.در دیواره های سرد زندان مخوف آزکابان ،جادوگران و ساحره هایی که زندگی خود را در تاریکی گزرانده بودند از درد شکنجه های پی در پی فریاد می کشیدند .و گاهی اوقات صدای شیون و گریه ی زندانی هایی که در یک سلول مشترک بودند دیواره های مرطوب ازکابان را به لرزه در می اورد.

اما زندگی در آزکابان ،برای همه ی زندانی های اشفته ی ان یکسان نبود.در برخی سلول ها عده ی زیادی از تاریک زی های دنیای جادوگری به زندگی نکبت بار خود ادامه می دادند و بعد از تمام کردن هرکدام از انها صدای شیون و گریه ی سایر زندانیان دیواره ها و لوله های اب زندان را می لرزاند

در امتداد راهروی چهارم ،که تاریک ترین و سرد ترین راهروی ازکابان بود ،زندان هایی شبیه به قفس وجود داشت .
در میانی ترین قفس دختری با موهای بلند مشکی و چشمان زیبا و نافذ تیره رنگ قرار داشت.زنجیر هایی که از میان شکمش را به میله های زندان بسته بود و از بالا دستانش را به میله قفل می کرد و از پایین هم مچ ظریف پاهایش را گرفته بود محکم به دیواره ی قفس قفل شده بود.
مدت زیادی بود که زنجیر ها بدنش را زخم کرده بود.اما هنوز همان غرور و وقار همیشگی در چهره اش موج می زد و امیدواری تنها برقی بود که در چشمان سیاهش می درخشید. می دانست ارباب تاریکی بزودی می رسد.با هیچ کس در ارتباط نبود.هیچکدام از مرگخواران برای دیدنش به ازکابان نیامده بودند زیرا وزارت خانه اوضاع را بشدت زیر نظر داشت.موهای بلند سیاهش در اطرافش پراکنده شده بود و اورا اشفته می کرد.ذهنش در هم بود :ایا ارباب تاریکی بر می گردد ؟ ایا از این زندان رهایی می یابد؟ یا تا ابد در دیواره های سرد ازکابان به زندگی کسل کننده خود ادامه می دهد و سرانجام بدون کسب افتخار فوادارانه به اربابش میمیرد؟.نــه ...لرد به زودی باز می گشت و پاداش اورا می داد.مقامش از همه ی مرگخواران بالا تر می رفت و ان زمان بود که ....
با فکر کردن به این رویاها لبخند شیرینی لبان خوشفرمش را پوشاند و همین لبخند موجب شد تا دیوانه ساز ها با ولع به طرفش بیایند تا اندک شادی باقی مانده در وجودش را از بین ببرند.


6 ماه بعد :دیداری در دفتر آزکابان

اسنیپ با چهره ای خونسرد به سمت دفتر دیوانه ساز ها رفت و صدای خش خش قلم پر روی کاغذ کشیده شد :بلاتریکس لسترنج

در حالی که دو دیوانه ساز همراهیش می کردند و زنجیر های سنگین از مچ پاهایش اویزان بود با دستانی زخمی که اشی از جای زنجیر ها بود به دفتر ازکابان امد.غرور در چهره اش موج می زد.چشمانش به دنبال نور امیدی در دفتر گشت و با دیدن سوروس اسنیپ اخرین درخشش امید در چشمانش خاموش شد.موهای پراکنده اش گره خورده بود و اورا اشفته تر از قبل نشان می داد.دیوانه ساز ها اورا تا صندلی که در گوشه ی اتاق کنار شومینه قرار داشت همراهی کردند و برای مدت کوتاهی دم در ایستادند.

بلاتریکس به صورت خونسرد و سرد اسنیپ خیره شد.نمی دانست که اسنیپی که همواره اورا خائن می پنداشت برای چی به ازکابان امده است.
صدای ارام اسنیپ اورا بخود اورد:بلاتریکس ،گوش کن،ارباب از من خواست که چیزی رو بهتون بگم ،چیزی که خیلی خیلی مهمه.
بلاتریکس با صورتی برافروخته نگاهش کرد و سپس با گستاخی توی صورتش تف انداخت :از جمله ی چشمم دور شو....تو یک خائن پستی ،ارباب وقتی که برگرده...
سوروس به ارامی گفت:بلاتریکس ..اجازه بده..خواهش می کنم برای یک بار هم که شده توی زندگیت به دیگران هم فرصت بده....من می خواستم در مورد ارباب صحبت کنم
بار دیگر نور امید در حلقه های مشکی رنگ صورت بلاتریکس برق زد و با صدای ارام گفت:چی شده سوروس؟
اسنیپ با ارامش نگاهش کرد و گفت:ارباب..تا چند روز دیگه برمیگرده،همه ی ما می دونیم که اون نمرده ..فقط موجودات پستی که خودشون رو مرگخوار می نامیدند اورا مرده پنداشتند و از وزارت خونه طلب بخشش کردند.گوش کن بلاتریکس ....یکم دیگه صبر کن..ارباب از من خواست بهت بگم که یک خورده دیگه تحمل کن...وقتی اون برگرده برای تجدید قوا به مرگخواران فوادارش نیاز داره.
بلاتریکس به چهره ی سوروس خیره شد و در حالی که اشتیاق از چهره اش می بارید به دیوانه ساز ها علامت رفتن داد...

در سلول :

از پنجره ی کوچک و باریک سلول به طلوع افتاب می نگریست و به منظره ی زیبایی که فقط چند دیوار از او فاصله داشت :به پاییری که با صبح های دل انگیز قرمز و طلایی رنگ و دره های مه الودی که انتظار تابش نور خورشید با رنگ های زیبای یاقوتی ،نقره ای ،سرخ و ابی و گرمای مطبوعش را می کشیدند به طبیعت زیبایی می بخشید و شبنم های درشت و سنگین که ماندد پوشش درخشانی از نقره چمنزار را پوشانده بدو. چمنزار به صورت سایبان زرد رنگی در امده بود و سرخس های اطرافش خش و قهوه ای رنگ شده بودند.رایحه ی تندی فضا را اشغال کرده بود.رایحه ای که از ان پنجره ی باریک هم به مشام می رسید.وجود یک چمنزار در پشت ساختمان مخوف ازکابان واقعا حیرت اور بود و شاید این تنها چیزی بود که در ان زندان به بلاتریکس ارامش می داد.البته تنها چیز بعد از امید بازگشت اربابش .

چشمانش را بر هم گزاشت..تمام شب را بیدار مانده بود و حالا وقت استراحت بود....باید با ارامش به خواب می رفت ان هم حالا که می دانست لرد در راه است

برگی از دفتر خاطرات لیندیت ...دختری که پنهانی برای بلاتریکس غذا می برد و سرانجام لو رفت و تا ابد در ازکابان زندانی شد .

نقد شود یا لرد



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 270
آفلاین
برگی از آخر دفترچه خاطرات پرسی ویزلی

صبح زود بود و من توی خواب خوشی فرو رفته بودم که احساس کردم دستم داره می سوزه ،از سوزش زیاد دستم از خواب پریدم و تازه فهمیدم که لرد دوباره احظارم کرده ؛خدا بگم چکارش کنه ، مردک کچل نمی فهمه که سر صبحی کسی رو اینجوری بیدار نمی کنند ،من نمی فهمم این کار و زندگی نداره شده آینه ی دق ما !
دو الی سه دقیقه روی تختم نشستم و به کف چوبی اتاقم نگاه می کردم ،از صدای فنجان و نعلبکی و صحبت های بین دو نفر فهمیدم که هوگو و آل سو پایین هستند ، صبح جمعه ای این دو تا اینجا چکار می کنند؟
لباس هایم رو پوشیدم و از پله های مارپیچ مانند طبقه دوم پایین رفتم و به سالن غذاخوری رسیدم .
آل سو و هوگو مشغول خوردن صبحانه بودند که آل من رو دید و گفت :
- سلام دایی ،سر صبحی کجا می ری ؟
-صبح بخیر ،هیچی دارم می رم بیرون کار دارم
هوگوبه زور لقمه نون با کره ی بادوم زمینی که تو دهنش بود قورت داد و گفت :
-عمو نگو که این هفته هم نمی شه ،دیشب که دیر اومدی خونه اصلاً نفهمیدی من و آل اومدیم حالا هم داری می ری ؟
- نمی فهمم عمو چی نمی شه ؟
آل گفت : همین که قراره با هم هاگزمید دیگه ،تازه از اون ور هم باید بریم سر اکران فیلمی که تو هوگو بازی کردید ، دیروز تبلیغش رو تو پیام امروز دیدم .
- جدی ! سعی می کنم زود بیام که برسیم به اکران ،ولی هاگزمید رو شرمنده
بدون این که صبحانه بخورم از خونه زدم بیرون و دوان دوان مسیر قشنگ و سرسبز خانه تا بیرون لندن رو دویدم ،همین که نزدیک خانه ریدل رسیدم دیگه از اون مسیر قشنگ خبری نبود ،درختان سیاه و بی برگ بودند ،زمین خاکی رنگش توسی بود و ساختمانها همه نشانه های سیاسی دورنش دیده می شد .
مردک کچل نمی گه یکمی فضا سازی بکنه تا دل ماها شاد بشه ،افسرده شدیم بابا این قدر تاریکی و سیاهی دیدیم .
همین که داغخل خانه ی ریدل شدم به دور و برم نگاه کردم که یکهو از پشت سرم صدای آپارت شدن بارتی و بلیز رو شنیدم بعد از اون ها بلاتریکس ظاهر شد ، من که داشتم نفس نفس می زدم از اون ها پرسیدم که به چه دلیلی دوباره دور هم جمع شدیم ،اون ها هم مثل من خبری نداشتند .
به طرف سالن کنفرانس رفتیم ،در رو باز کردم داخل شدیم ،نور سبزرنگی که از آتش سبز شومینه تغذیه می شد فضا را احاطه کرده بود ،کچل بی خاصیت خودش اسلیتیرینی بوده فکر کرده به این دلیل همه جا باید سبز رنگ باشه ،من یا پیتر که گریفندوری اصل هستیم باید چکار کنیم ؟
تو سالن سرد کنفرانس دنبالش گشتیم ولی هیچ خبری نبود ،داشتم تو سوراخ موش دنبالش می گشتم که یهو بلاترکس گفت :
- بیاد اینجا ، یه یاداشتی اینجا هست .
همه به طرفش رفتیم ،بلیز ازش خواست تا بخونه . بلاتریکس خوند:
- اگ...اگ ...اگه دن...دن..دنبال من ..می آقا من نمی تونم بخونم یکی دیگه بخونه ، شرمنده ولی من مدرک ابتدایی هم ندارم .
یه مشت احمق دورم جمع شدن کاغذ رو ازش گرفتم ، روش نوشته شده بود:
- اگه دنبال من می گردید وقتتون رو تلف کردید ، دنبال لرد سیاه هیچکس نمی تونه بگرده ،نه منظورم اینه که هیچکس نمی تونه لرد رو پیدا کنه تا زمانی که خودش بگه ، من رفتم یه جایی که کسی به کچلیم فکر نکنه و ملت نگن که لرد کچله .
من که فهمیده بودم این کچل دیوونه کجاس به دیگران گفتم که رفته پشتبوم . من می خواستم همراه بقیه برم که اس ام اسی از طرف هوگو رسید که بیست دقیقه مونده به اکران . منم که دیگه این مسخره بازی های لرد واسه کچلیش برام تکراری شده بود بدون توجه به دیگران به مقصد سینما آپارت شدم و همراه برادر و خواهر زاده هام فیلم رو دیدم ، فیلم قشنگی بود ،هم خنده دار بود و هم جدی ،خداییش عجب بازیگر خوبی بودم که خودم نمی دونستم ، بعد از فیلم من و هوگو رفتیم به طرفدارامون امضا دادیم ،چه قدر آدم بودند واقعاً تا اون روز این همه جمعیت را یک جا ندیده بودم ، بعد از امضا به مصاحبه مطبوعاتی رفتیم .
مجری برنامه شهریاری بود که همش بی خود می خندید و حرف می زد ، بعد از مصاحبه و به به گفتن های من با آل و هوگو رفیتیم شهر بازی ، چه صفایی بود !
توی کشتی پرنده نشسته بودم که موبایلم زنگ زد ،رضا رشید پور بود از من و هوگو درخواست کرده بود که برنامه ی مثلث شیشه ای بریم ما هم قبول کردیم ريال قرار شد که سه روز دیگه بریم جام جم .
بعد از شهر بازی اومدیم خونه ، از خستگی زیاد روی تختم دراز کشیدم و با اشاره ی چوبدستیم به پرم شروع به نوشتن کرد الآن دیگه خوابم میاد مزاحم نشید .

15 اسفند روز کچل کاری

لطفاً نقد شود
تبلیغ اکران فیلم


ویرایش شده توسط هوگو ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۷ ۲۱:۱۳:۴۰

چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 97
آفلاین
غروب زیبایی بود..جای جای جنگل لبریز از نور یاقوتی رنگ غروب شده بود،رنگی درخشان که اینجا و انجا در فضای جاده پراکنده بود.اما سایه ی افرا ها قسمت عمده ی قرارگاه را پوشانده بود و زیر شاخ و برگ صنوبر ها ،ذرات معلق در هوای گرگ و میش غروب به رنگ ارغوانی در امده بود.باد بر فراز درختان می پیچید و با به حرکت در اوردن برگ های صنوبر ها ،زیباترین موسیقی زمین را می نواخت.

اما مرگخواران بی توجه به این طبیعت زیبا در قرارگاه مخفی خود که واقع در وسط جنگل بود به بحثی نشسته بودند که عاقبت خیلی نکات مبهم را مشخص می کرد.

بلاتریکس لسترنج به دستور ولدمورت معاونت جلسه را به عهده داشت و خود ولدمورت برای مدت کوتاهی به شیون آوارگان رفته تا خود را برای هدف بعدی اماده کند.جلسه در جو سنگینی فرو رفته بود.رودولف با حالت عصبی بیرون از کلبه نگهبانی می داد و بارتی کراوچ با دقت به صحبت های بلاتریکس گوش می داد
_همتون گوش کنید ،ارباب ولدمورت به دنبال دومین وسیله می گرده تا جاودانش کنه،هیچ کدوم از ما نمی دونیم که چرا به دنبال اون میگرده و اصلا اون وسیله براش چه استفاده ای داره،اما همتون باید بدونید که این شی شی جادویی و خاصی است ،و معلوم نیست که ارباب از کدومیک از ما بخواد که اون شی رو پنهان کنیم ،می دونید که گردنبند سالازار رو خودش پنهان کرده اما شی دوم رو خودش پنهان نمی کنه و به یکی از ما می ده.این شی به هرکس که رسید نباید چیزی به بقیه بگه وگرنه نیروی جادویی شی اون رو نابود می کنه این رو هم خود لرد گفته،البته من مطمئنم که اون شی رو به من میده اما ممکنه به دلایلی اون رو به شما احمق ها بسپره به هرحال ،اگر شی رو به دست هرکدام از شما داد و اون بدون احتیاط به لردسیاه خیانت کرد جانش را در جا از دست می دهد.

بارتی با چهره ی مضطرب به بلاتریکس خیره شده بود.سرانجام گفت :بلاتریکس ،بنظرت اون شی رو به کی میسپاره؟
_مشخصه بارتی ،مشخصه ،به من ..اما اگر ارباب شک کنه و بخواد جان من درامان باشه ،ممکنه اونو به یکی از شما احمق ها بسپاره ،به هرحال من موظف بودم که این هارو بهتون بگم.هرچند که جان سپردن در راه لردسیاه مایه افتخار منه
آنی مونی لبش را گزید و با صدایی لرزان گفت :بلاتریکس ،اون خودش همه ی این حرف هارو بهت زده؟
بلاتریکس با حالت عصبی گفت :انی ،میشه این سوالات احمقانه رو نپرسی؟ من وقت ندارم که برای شما احمق ها توضیح بدم که لردسیاه کی چه چیزی رو به من گفته .
لوسیوس با عصبانیت گفت :بلاتریکس ،خودتو کنترل کن.باز لردسیاه چیزی از تو خواست و تو جوگیر شدی؟
بلاتریکس با صدای زیر که خشم در ان موج می زد گفت :لوسیوس ،مهم اینه که ارباب این افتخارات رو به خانواده ی شما واگذار نکرده.
نارسیسا باخشم به چهره ی عصبی خواهرش خیره شد و در دل اندیشید که ایا بلاتریکس ذره ای احساسات دارد؟

بلاتریکس ادامه داد :ارباب ولدمورت برای مدت طولانی بدنبال یافتن شی دوم مارا ترک می کند.اقدامات امنیتی وزارت خونه بشدت افزایش یافته و مردم سایه ی مارا با تیر می زنند.محافظت از خودتون با خودتون است.ارباب نیست و من هم نمی تونم کاری براتون بکنم
سپس لبخندی حاکی از رضایت زد و ادامه داد : این کلبه قرار گاه جدید ماست.مخفی میشیم و بلیز هم رازدار ما خواهد بود.بلیز تو که مخالف نیستی هان؟ مطمئنم خدمت به لردسیاه مایه افتخار توست

بلیز لبخندی زد و گفت :بلا ،بس کن بس کن..من از مدت ها پیش این رو قبول کردم.لازم نیست دوباره بگی که..

بلاتریکس با تاکید گفت :بلاتریکس ،موضوع بعدی که باید در موردش صحبت کنم اینه که لردسیاه این روز ها به مرگخوار هاش اطمینان نداره ،یعنی باید بگم فقط به معدود ی ار طرفدارانش اطمینان کامل داره
سپس نگاهش را از بلیز به لوسیوس برگرداند و بار دیگر لبخند لبان خوشفرمش را پوشاند سپس ادامه داد :سعی کنید اعتمادش رو جلب کنید ،وگرنه بعد ازپایان ماموریت معلوم نیست چه بلایی سرتون بیاد.

سپس لبخندی زد و درحالی که گربه ی سیاه رنگش را نوازش می کرد دنباله ی پیراهن بلند مشکی رنگش را گرفت و اتاق را ترک کرد.

صبح روز بعد :

درختان توسکا مانند نور خورشید طلایی رنگ شده بودند افراهای بالای کلبه به رنگ قرمز لاکی در امده بودند و درختان گیلاس جنگلی لباس زیبایی از رنگ های سرخ و برنزی به تن کردند .کمی پایین تر از جایی که کلبه ی مخفی در ان قرار داشت سراشیبی بود که در ان ابگیری می درخشید که به خاطر طولانی و مواج بودنش بیشتر به یک رودخانه شباهت داشت.پلی دو طرف ابگیر را به هم وصل کرده بود .سراسر ابگیر تا جایی که کمربند زرد رنگی از تپه های ماسه ای ان را از خلیج تیره رنگ جدا کرده بود ،در هاله ای از رنگ های متنوع زعفرانی ،سرخ ،سبز روشن و ترکیبی از سایر رنگ های چشم نواز فرو رفته بود .زیر پل اب ابگیر به طرف بیشه زاری از درختان کاج و افرا جریان میافت و زیر سایه های رقصان انها ارام می گرفت.درختان الوی جنگلی نیز کنار ابگیر مانند دخترکان سفید پوشی بودند که برای دیدن تصویر خود در اب روی پنجه پا بلند شده بودند.از ان سوی اب صدای اواز حزن انگیز و شیرین غورباقه ها به گوش می رسید و مرگخواران خشمگین را خشمگین تر از پیش می کرد.

رودولف تمام شب قبل را بیدار بود و می اندیشید که اگر ولدمورت اعتمادش را نسبت به بلاتریکس از دست بدهد چه بلایی سر او می اید.

کلبه ی کوچک و چوبی مرگخواران در سکوتی عجیب فرو رفته بود.بلاتریکس صبح خیلی زود از کلبه خارج شده بود و برای انجام کاری به لندن رهسپار شده بود.بلیز و انتونین با نفرت به طبیعت زیبایی که اطراف کلبه را پوشانده بود خیره شده بودند و می اندیشیدند که سرانجام چه اتفاقی خواهد افتاد
اضطرابی وحشتناک وجود بلیز را پوشانده بود.اگر می گرفتنش..اگر شکنجه اش می کردند و اگر مجبورش می کردند که قرارگاه را لو دهد چی؟ان موقع لرد سیاه نابودش می کرد.نمی دانست که ایا درست بود که این مسئولیت سنگین را قبول کرده یانه.فکر کرد که بهتر است تا موقع امدن بلاتریکس صبر کند و بعد در این مورد صحبت کند.ایا هماکنون لردسیاه قادر به خواندن افکار اشفته ی او بود؟

صبح دلانگیز ان روز به یک بعد از ظهر با مهی ابی رنگ که دامنه های بلند جنگل را فرا گرفته بود و باد ملایمی که میان درختان سپیدار هوهو می کرد و رقص چشم نواز شقایق های وحشی فرمز رنگ که در میان جنگل گیلاس ها میان بیشه زار صنوبر ها خودنمایی می کردند تبدیل شد و باعث شد مرگخواران نگران تر از قبل شوند.بلاتریکس دیر کرده بود .
نارسیسا با نگرانی از پنجره به امتداد جاده خیره شده بود.اگر بلاتریکس نمی اد چی؟نــه او یک خائن نبود.اما اگر دستگیر شده باشد چطور؟

نمی خواست به هیچ چیز فکر کند.چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت.خواب بعد از ظهر که اندکی از خستگی ها و دلهره هایش را کم نکرد.

ادامه دارد.

برگی از دفتر خاطرات نارسیسا مالفوی .

نقد شود یا لرد


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۵ ۱۸:۰۳:۰۶


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ پنجشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 97
آفلاین
شب بود .درختان بلند کاج بر ساختمان شیون آوارگان سایه افکنده بودند.تکه های طلایی اسمان ،ستاره های بخت بر سقف تاریک ساختمان خودنمایی می کردند.

ولدمورت خونسرد با دراکو صحبت می کرد.می دانست که او راه دیگری جز پذیرش دستورش ندارد.
_دراکو مالفوی.خوب گوش کن.،اگر بتونی کارشو تموم کنی ،علامت مرگخواران رو روی دستت حک می کنم .مطمئن باش که هرکسی توی این سن و سال به این مقام نایل نمی شه.این یک افتخار بزرگه.دراکو،مطمئنم که متوجه حرفام می شی.
_نه لرد سیاه،متوجه منظورتون نمی شم.
_به من دروغ نگو،اول از همه باید بفهمی که دروغ گفتن به لرد سیاه چه عواقبی را به دنبال دارد ،
نارسیسا با چشمان سرخ اشک الود به لرد سیاه التماس کرد که کاری به دراکو نداشته باشد:ارباب ،اون یک بچست،خیلی وقت نیست که به ما پیوسته،اون هنوز شما رو نمی شناسه،این بار کاری باهاش نداشته باشید.
بلاتریکس با لبخند موزیانه ای به خواهرش که روی زمین افتاده بود خیره شد و زمزمه کرد :بهتره که مجازات شه ،من عاشق مجازات بچه ها هستم.
_خواهش میکنم ،کاری بکارش نداشته باشید.
لوسیوس در حالی که سرش را پایین انداخته بود و به زمین خیره شده بود این حرف را زد.رودولف قه قه ی دیوانه واری سر داد و ولدمورت همچنان با خونسردی به مرگخواران خیره شده بود.
_کریشــــــــــــــــــــیو!

دراکو 1 متر ان طرف تر به پشت روی زمین افتاد.انوار سبز و نقره ای از میان وجود شبح مانندش عبور می کردند.احساس می کرد که دل و روده اش به هم می پیچد.سرش گیج می رفت.اشک در چشمانش حلقه زده بود و بعد دوباره ان صدای سرد را شنید
_دراکو! من می تونم ذهنتو بخونم.کسی اینو بهت نگفته بود؟
ولدمورت پوزخند زنان به نارسیسا و لوسیوس خیره شد و بلاتریکس که صورتش را در هم کشیده بود همچنان به دراکو خیره مانده بود.

_هنوز هم نفهمیدی که منظور من چیه؟
_من ...من ..فهمیدم که باید ،کاریکی رو تموم کنم،وگرنه....وگرنه
_وگرنه میمیری دراکو،نه تنها تو ،بلکه همه ی خانواده ات می میرند.


رودولف و بیلیز به طور مرموزی پچ پچ می کردند که با نگاه خشم گین بلاتریکس ساکت شدند.
_حالا چی اقا کوچولو؟ نظرت چیه؟

قه قه ی وحشتناک ولدمورت ساختمان مخوف شیون آوارگان را بشدت لرزاند.

_فکر می کنم،خدمت به لرد سیاه ،افتخار من به حساب بیاد درسته؟
_همممم{صدای تحسین برانگیز } می بینم که کم کم داری متوجه حرفام می شی.
_باید کی رو نابود کنم؟
_البوس دامبلدور مدیر مدرسه ی هاگوارتز

بلاتریکس با ناباوری به ولدمورت خیره شد و با صدایی نجواگونانه گفت :سرورم ،فکر نمی کنید بهتره این کارو به یک نفر که لیاقت بیشتری داره و همین طور مهارتش هم از دراکو بیشتره واگذار کنید؟
ولدمورت جواب داد :حرف نزن بلا،نمی خوام این قدر توی همه کار ها دخالت کنی ،دراکو بهترین انتخاب برای منه.تو هم بهتره به کارای دیگه ای برسی که مدت هاست روی دوشت گزاشته شده.
بلاتریکس غرولند کنان از کنار لرد کنار رفت و بعد نارسیسا فریاد کشید :نـــــــــــــــــــه، من نمی زارم ......کاری که تو خودت نتونستی بکنی،می خوای به گردن پسر من بندازی؟ دامبلدور خیلی قویه،حتی قوی تر از تو.

بلاتریکس به سمت نارسیسا حمله ور شد :چطور جرات می کنی؟
بروی صورت بی رنگ ولدمورت لبخند کوچکی نمایان شد :اوه بلا ،ولش کن ،ولش کن،ببینم نارسیسا،گفتی که تو نمی زاری ؟ گفتی می خوام چیزی رو به گردن دراکو بندازم؟ اوه این یک افتخاره ،درست نمی گم؟
نارسیسا با صدای لرزان زمزمه کرد :متاسفم ، من منظوری نداشتم
لوسیوس با صدای دورگه ای که متعلق به خودش نبود فریاد زد :ارباب ، ببخشینش ،اشتباه کرده ،خواهش می کنم، به قدیست علامت شوم ،مادر دراکو رو ببخشید
سپس با انزجار به صورت سرخ و چشمان اشک الود همسرش خیره شد.

ولدمورت بی توجه به سایر مرگخواران رو به دراکو لبخندی زد و گفت :میبینی؟ همه ی مرگخواران من ، به من فوادارند.مادرت باید می مرد،اما لوسیوس از مرگخواران فوادار منه،بخاطر اون ،مادرتو می بخشم ،اما گووش کن دراکو،اگر کسی بویی از این ماجرا ببره هم خودت هم خانوادت نابود میشید.سخت مراقب رفتارت باش،هیچ کس نباید بفهمد،هیچ کس .بخصوص اون پسره هری پـــــــــــاتر

ایگور زمزمه کرد :ارباب ،فکر می کنید که اون از پس این کار بر می اد؟
ولدمورت پاسخ داد :اگر بر نیاد،همه ی خانوادش را نابود می کنم.
سپس ادامه داد :اوه دراکو، فکر میکنم ،بهتره حرکت کنی وگرنه نمی تونی به قطار برسی .
دراکو با بدنی لرزان به چشمان بی روح ولدمورت خیره شد و سپس گفت :بله ،لرد سیاه.

نارسیسا فریاد کشید :نـــــــــــــــــــــه
لوسیوس دستان نارسیسا را گرفت و با صدای ارامی گفت :اگر بخوای ادامه بدی .،دفعه ی بعد نمی تونم کاری برات بکنم.
سپس ارام ارام اورا به اتاق کوچک و بهم ریخته ای در شماغ غربی ساختمان برد.

شب زیبا ی ان شب به شبی تیره و بارانی تبدیل گشته بود.رعد و برق صدای بی روح ولدمورت را رسا تر از همیشه بگوش مرگخواران می رساند:

بلاتریکس و رودولف برای چک کردن صندوقتون توی گیریکنتوز حرکت می کنید،بعد از ان هم بلاتریکس همراه بیلیز برای هماهنگ شدن با گریگنه ها به جنگل های شرقی کشور می ره،انی و ایگور هرچه سریعتر شروع به تهیه ی اقداماتی کنید که ان شب در هاگوارتز خواهیم داشت.رودولف و بقیه هم توی کوچه ی دیاگون پرسه بزنید وقتی که وزارت خونه ماله ما شد همه ی شما اون جا میرید و مردم رو زیر نظر می گیرید.در حال حاضر دنبال اون پسره پاتـــــــــر باشید.

ادامه دارد .......

نقد شود لطفا.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.