تجربه و تحقیقات نشون داده که گزارش میتینگ رو کسی میخونه و برای کسی جالبه که خودش تو میتینگ بوده باشه سایتهای بزرگ اماری مثل
www.puyan.com www.kerma.co.sr حرف من رو تائید میکنن پس من از روی علاقه یک گزارش مینویسم . گرچه میتینگ عمومی نبود
خوشحال و خندان رسیدم نمایش گاه که دیدم هیچ کس نیومده معمولا دامبل تلپ همیشه نیم ساعت زودتر از همه میرسه ولی اینبار معلوم نبود کدوم قبرستانی گیر کرده بود
( همر یعنی شوخی
)
از بدو ورود نگاه های یک نفر من رو خورد کرد و احساس تحت نظر واقع شدن من را در بر گرفت
بعد از مدتی
دینگ داننگ دونگ( با موبایل شماره گرفتن)
الو حاجی چطوری کجایی؟
حاجی: من سالن 27 هستم
من: ساعت چند می یای دم در؟ مگه قرارمون اینجا نبود؟
حاجی : می یام الان می یایم
چند دقیقه بعد
دو تا جادوگر اصیل از دور نمایان میشن
من: سلام چطوری سیریش
سیریش: سلام تو چطوری کریچ
من: سلام چطوری لیلی
لیلی: سلام تو چطوری کریچ
من : چرااز توی نمایش گاه اومدین
اونا: ما رفتیم کتابامون رو هم گرفتیم
من با خودم: اینا که همه کتاباشون رو خریدن
سیریش: پیام رو دیدی؟
من: نه کجا بود؟
سیریش: دم در به عنوان نشانه وایستاده
من: من که ندیدم
در همین حین شخص مرموز که نگاهاش من رو خرد کرده بود خودش رو نشون داد
ناشناس: شما از سایت جادوگرانید؟
ما: یعنی این قدر تابلوئیم؟
ناشناس: آره
سیریش : کریچ تو همیشه ما رو لو میدی با اون دمت
شخصی مرموز: من یک ساعته اینجام ولی کسی نیومده داشتم سکته میزدم
کریچ خطاب به شخصی مرموز: تو پیام رو ندیدی؟
شخص مرموز: نوچ
نیم ساعت بعد( ساعت 11:30)
تقریبا بچه ها اومدن و الان قراره ما از جلوی در حرکت کنیم ولی هیچ کس تکون نمیخوره
15 دقیقه بعد
یک اقاهه: آقایون خانوما متفرق شین( ما هر جا میریم بهمون گیر میدن)
ما: ای بابا بچه ها راه بافتین( در اینجا ناگهان 30 نفر هم زمان حرکت کردند که باعث ایجاد اندکی تابلوئیت شد)
مقداری جلوتر
حاجی: کرام بیا بریم دیگه چی کار میکنی؟
من: هوی کرام بجنب ظهر شد
پویان اون عقبا اصلا محل .... هم نمیزاره
مقداری دیگه جلوتر
میلاد بدو بدو از عقب می یاد وبا لحنی ارزشی درخواست میکنه ما وایستیم تا بعضی ها که عقب موندن برسن( مثل این کاروانا که تو بیابون میرن )
ما وایمیستیم ولی چون اونایی که از ما عقب موندن هم وایستادن ما خسته میشیم دوباره راه می افتیم
مقداری جلوتر
حاجی : کرام بوقی راه بیا
پویان همچنان داره با برو بچ خوش و بش میکنه
یک مقدار جلوتر کرام سر عقل می یاد و خودش رو به ما میرسونه
( در این هنگاه ما کاملا به دو تیکه تقصیم شدیم)
افرادی که با ما بودن : من و حاجی و کرام و لیلی و سیریش و شخص مرموز با نگاه های کنجکاو و شخصی که کمی دلگیر بود از بس پاستیل خورده بود و تیکا ( ازاین به بعد اگه دیگه اسمش رو نیاوردم بدونید کنار خودم بوده تا ته ته ته ته میتینگ)
مقداری بعد در یکی از غرفه ها
یک دفعه سه ساحره با یک اپارات جزئی جدا میشن و میرن اندکی بعدس یریش در پی یک عمل انتحاری 180 درجه بر میگرده و از راه مخالف میره
ساعت 12:25 دقیقه
حاجی: بچه ها دیگه باید به سمت حوض حرکت کنیم 12:30 اونجا قرار داریم
در همین حین لیلی دوباره به ما ملحق میشه
لیلی: سیریش کو پس؟
ما: نمیدونیــــــــــــــــــــــــم
من برم هم سیریش رو پیدا کنم هم خانم دلگیر و خانم مرموز رو بیارم
ما: به سلامت
12:25 دور حوض
حاجی: بچه ها چیزی میبینین؟
ما: نه
حاجی: از اون 20 نفر ادم 1 دونشون رو هم نمیبینین؟
ما: نه
12:45 دور استخر
من: تیکی برو دور حوض رو یک دور بزن ببین کسی رو میبینی
تیکا: نمیرم
من:
چه جور دانشجوی نمونه ای هستی تو الان باید با بو کشیدن پیداشون کنی مثلا شریف درس میخونی
تیکا که واقعا فکر کرده خبریه : باشه من رفتم
15 ثانیه و 3 دهم ثانیه بعد
تیکا: من اومدم
ما: چه زود چی جوری همه جا رو گشتی؟
تیکا: از اون ور رفتم بعد از اون مسیر رفتم بالا یک دور اون ور زدم و از اون راه باریکه رفتم........
ما: بسه بابا الان ببند
ساعت یک
لیلی به همراه دو ساحره و بدون سیریش مجددا به ما ملحق میشه و ما در کفیم چطور اینا ما رو اینقدر راحت پیدا میکنن ولی اون جمعیت انبوه رو نه
ساعت 1:15
شخص مرموز: من گشنمه دارم میمیرم من همیشه تو خونمون الان غذا هه رو دیگه زدم دسرمم خوردم
حاجی: باشه بابا بریم اون ور شاید دیدیمشون اگرم نبودن یک چیزی همون جا بخوریم
در صف غذا
ساحره ی دلگیر : من دیگه دلم خیلی گیر شده میخوام برم خونمون یکی من رو برسونه دم در و برام ماشین بگریه
حاجی: ماشین گیر نمی یاد وگر نه من خودم تا دم در کولت میکردم نمیتونی تحمل کنی؟
دلگیر: نه
من: برو تو مسجد بخواب
حاجی: راش میدن؟
من: فکر نکنم
لیلی: امتحان میکنیم
10 مین بعد لیلی بدون دلگیر که تو مسجد گزاشتش بر میگرده
اندکی بعد ما در حال خوردن غذا هستیم که موجودی به نام سدریک فحش گویان از دور پیداش میشه همراه این موجود دوپایی از تیره ی ای اس الیان هم وجود داره
پیام : شما کجایین پس؟
سدریک: بوقی ها مگه قرار نبود بیاین کنار حوض
ما: به جووون مادرمون ما اونجا اومدیم ولی پیداتون نکردیم الان بقیه کجان؟
سدی: 30 نفر کنار حوض نشستن
ما: مااااااااااااااااااااااااااااا
حاجی : خوب الان که ما داریم غذا میخوریم شما بیاین اینجا
سدی: ما میریم غذا میخوریم بعد می یایم پیش شما
30 دقیقه بعد
دراینجا مقدا متنابهی جادوگر از دور دستها به سمت ما می یان
جمعیت هی زیاد و زیاد تر میشه اما هم چنان سیریش پیدا نشده
مقداری بعد وقتی دیگر لیلی از دوری سیریش به مرز دیوانگی میرسد کرام پیش قدم شده با موبایل فوق العاده پیشرفتش در حالی که هیچ موبایلی در اون ساعت کار نمیکرد یک اس ام اس به سیریش میزنه و با اون در یک مکان اسلامی قرار میزاره
20 دقیقه بعد
لیلی: پس کوو؟
من: کرام چی جوری قرار گزاشتی تو
کرام: گفت می یام جلوی مسجد دیگه
چند دقیقه بعد سیریش هویدا میشه و خانواده ای از نگرانی در می یان
( لازم به ذکره سیریش در زمان غیبت گویا بهش خوش گزشته بوده
)
بعد از غذا خوردن در حالی که مجددا داریم فک می زنیم و تا 1 کیلومتری صدامون پخش میشه ناگهان با یک چهره ی جدید روبه و می شویم
حاجی: کریچ بیا اینجا مرگخوار مهربون اینجاست
من:
همه: ای ول ای ول
در همین حین جنگ سختی بین کرام ومرگخوار مهربون در میگیره که کرام پس از مقلوب شدن به یاس فلسفی دچار میشه و دقایقی بعد که تیکا داشته باهاش صحبت میکرده به قصد کشت اون رو میزنه
بعد از جدا شدن از مرگ خوار مهربون ما راه میافتیم ولی باز بعضی ها راه نمی افتن ما وایمیستیم ولی بعضی ها بازم راه نمی افتن ما دو مقدار جلو میریم اونا یک مقدار جلو میرن و همین باعث میشه ما برای اخرین بار گروه دوم رو ببینیم و یک وداع تلخ صورت بگیره
از اونجایی که بقیه ی میتینگ دیگه به شما ربطی نداره اوناش رو نمیگم ولی چند نکته ی جالب رو میگم
توی صف غذا
لیلی با صدای بلند: کریچ حاجی کجاست
ملت:
حضور همیشه در صحنه ی تیکا و آقای میر باقری ( مدیر نشر تندیس)
روحانی شدن چهره ی هلنا بعد از خروج از مسجد( گویی روح تازه در او دمیده بودند او را تا ان حد خوشحال ندیده بودم)
دیدار مجدد با یکی از برو بچ قدیمی که معرف حضورتون هست ( ممد بلک)
خفت شدن من توسط مارولو که به صورت ضربتی دم در یک سالن صورت گرفت ( با خانواده اومده بود ولی بعدا پیچوندشون)
یک کتاب خریدم خیلی شبیه هری پاتره ( البته قبل از اون نوشته شده) اگر بخونینش میبینین رولینگ از این کتاب خیلی استفاده کرده
تیکا ما رو پیچوند و من و حاجی و کرام مجبور شدیم یک ساعت دم دستشویی زنانه منتظرش بمونیم
در اخر با غرفه دارها رفتیم خونه در واقع انداختنمون بیرون