هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۵

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
تكاپويي در خانه ي شماره ي 12 گريمولد به راه افتاده بود.همه ي اعضاي محفل به اتاقهاي خودشان مي رفتند تا وسايل مورد نياز براي سفر خطرناكي كه پيش رو داشتند را جمع آوري كنند.در اين ميان تنها آلبوس دامبلدور با چهره ايي خسته اما متفكر ،در حالي كه دستانش را به هم گره كرده بود آرام تر از بقيه بر روي يكي از صندلي هاي آشپزخانه نشسته بود.
چند متر آنطرفتر آليشيا به همراه جسي همچنان مشغول مداواي زخمهايي صورت چو بودند.زخم هايي كه بر روي صورت يكي از وفادار ترين اعضاي محفل در چندين سال اخير توسط مرگخواران بوجود آمده بود.زخم هايي كه انگيزه ي جنگ با لرد ولدمورت را در تك تك ياران آلبوس دامبلدور دو برابر ساخته بود.

در اين بين دامبلدور از روي صندليش بلند شد و رو به استرجس كرد و گفت:
_چو رو با يك براكارد بيار.بايد اول اونو به سنت مانگو برسونيم.مي دونيم كه تا گردنبند رو بدست نيارم اميد به بهوش اومدن چو نيست پس در حال حاضر بهترين كار اينه كه اونو به سنت مانگو ببريم.
استرجس بلافاصله اطاعت كرد و با حركت چوبدستيش براكاردي را از غيب ظاهر كرد.آليشيا و جسي به آرامي چو را برروي آن قرار دادند.
سپس دامبلدور رو به بقيه اعضا كه همگي آماده شده بودند كرد و گفت:
_ما تا ده دقيقه ي ديگه برمي گرديم.بهتره همتون تا اون موقع آماده شده باشد.جايي كه مي خوايم بريم كه فكر مي كنم مقر اون مرگخوار ها باشه جايي سبز و زيبا و در حين حال خطرناكه.شايد شما اسم اون جا رو هم به گوشتون نخورده باشه.اسم اونجا دره ي سبزه.
دامبلدور اين را گفت و با گامهايي استوار در حالي كه ردايش به اهتزاز در آمده بود به همراه استرجس از خانه خارج شد.
همه با تعجب به همديگر نگاه مي كردند.هيچ يك از آنها تا به حال اسم آنجا را نشنيده بودند. دره ي سبز؟ يعني كجا مي توانست باشد.؟همهمه ايي در ميان اعضاي محفل در گرفته بود و هريك نظر خود را درباره ي دره ي سبز بيان مي كردند.
پس از گذشت چند دقيقه دامبلدور و استرجس اين بار بدون چو در آستانه ي در ايستاده بودند.دامبلدور دستش را تكاني داد و گفت:
_ زود باشين نبايد وقت رو از دست بديم.
همه با سرعت از جاي خود بلند شدند و به دنبال دامبلدور راه افتادند.
...................................................
نتونستم داستان رو خيلي جلو ببرم چون پستم يكم طولاني ميشد.



پست خوبي بود...مي تونم بگم که خيلي پيشرفت کردي...
با اين حال که خودت هم گفتي که زياد داستان رو پيش نبردي ولي ورود دره سبز هم کار جالبي بود!
اما يه قسمت نوشته بودی :
" زخم هايي كه بر روي صورت يكي از وفادار ترين اعضاي محفل در چندين سال اخير توسط مرگخواران بوجود آمده بود . "
جمله قشنگي بود اما به نظرم اگه زخمي هم بوجود بياد در طول چند سال اخير خوب ميشه...نمي شه؟ بايد مي نوشتي که در چند هفته اخير...اين طوري عمق فاجعه رو هم نشون مي دادي!
يه چيز ديگه هم اين که فکر نمي کردي ممکنه مرگ خوارا به سنت مانگو برن و چو رو بکشن؟
فکر مي کنم که اگه اونو به يه جاي ديگه مثلا خانه خانم ويزلي مي فرستادي و يا هم چين جايي بهتر بود!
از ديالوگ کم استفاده کرده بودي که متناسب با متن بود و اشکالي نداره!
چيز ديگه ايي به ذهنم نمي رسه...ولي بدون که باز هم جاي پيش رفت داري!

5/3 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۶:۱۹:۱۱

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۳:۱۶ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
ادامه پست ریموس لوپین:

خانه گریمولد بار دیگر به هیاهو افتاده بود. جنب و جوشی که می شد در آن نگرانی و ترس را حس کرد. رفت و آمد و فعالیت هایی که مطمئنا همگی از صمیم قلب و تنها برای نجات محفل انجام می شد. آن هم با دست کسانی که حتی حاضر به گذشتن از جان خود برای محفل بودند.
روزی دیگر در حال اتمام بود. خورشید کم کم در افق های دور زمین را با تاریکی تنها می گذاشت. اعضای محفل خسته در اتاق دور هم جمع شده بودند تا یافته های خود را در طول روز روی هم ریزند تا شاید راه حل معما پیدا گردد.
دامبلدور هم چنان متفکر به دست نوشته های خویش در دستش می نگریست و چیزی نمی گفت. همه منتظر بودند تا او سخن را آغاز کند. لحظاتی گذشت. سپس دامبلدور نفس بلندی کشید و نوشته ها را بروی میز قرار داد. آنگاه رو به اعضا کرد و گفت:
_خب ، شما ها چی پیدا کردید؟
جسی سری تکان داد و گفت:
_پروفسور فکر می کنم همه ما فقط وقتمونو تلف کردیم! توی هیچ کتابی در مورد طلسمی که انتهاش این کلمات باشه صحبتی نکرده! حتی اون کتاب هایی که قدمت زیادی دارن!
سایر افراد نیز حرف او را تأیید کردند. استرجس نگاهی به آن نوشته های روی میز انداخت و گفت:
_شما چی؟ تونستید مطلبی در این مورد پیدا کنید؟
دامبلدور بار دیگر به دست خط نچندان زیبای خویش که مشخص بود به سرعت نوشته شده اند نگریست و گفت:
_خب راستش همون طور که گفته شد توی هیچ کتابی چیزی نیست! اما من به یه نتایجی رسیدم که خب فکر می کنم بد نباشه بدونید!
سپس ورقه ها را برداشت و نگاهی سطحی به آن ها افکند. اما در لحظه ایی که می خواست شروع به خواندن کند ناگهان صدایی مانع از صحبتش شد!
_آره...خودشه...پیداش کردم...همینه...مطمئنم!
همه به جانب صدا برگشتند و آنیتا را دیدند که به سرعت از در وارد شد و بروی صندلی کنار دامبلدور نشست و گفت:
_بالاخره پیداش کردم! اینجاست...کامل اون ورد نوشته شده! ببینید....نوشته:
" آمایا لاییس کاس لیبوس مرگ "
دامبلدور با شتاب کتاب قطور در دستان آنیتا را از او گرفت و نگاهی دقیق به کلمات ورد افکند. سپس شروع به خواندن توضیحات زیر ورد کرد. متنی کوتاه که به اختصار نوشته شده بود:
این ورد تنها در مواردی استفاده می شود که فرد از محلی به محل دیگر انتقال مکان داده باشد و با استفاده از ورد از فاصله ایی نسبتا دور توان وارد شدن به مکان را برای خود ممکن می سازد. در فرمول این ورد خواندن اسم مکان مورد نظر الزامی ست!
کتاب دست به دست چرخید. حالا همه از موضوع باخبر شده بودند. اما چرا آن مرگ خوار از این طلسم استفاده کرده بود؟ آیا ولدمورت جایگاه خود را تغییر داده بود؟ چرا این کار را کرده بود؟ و شاید هم به کار بردن طلسم تنها برای سر در گم کردن محفلی ها بود؟ چه اتفاقی در شرف وقوع بود؟
اعضا مضطرب و آشفته به صورت هم چنان آرام دامبلدور می نگریستند. شاید هم بر آن چهره کهنسال می شد رگه هایی از شادی را یافت. دامبلدور از جای خود برخاست و گفت:
_خب...حالا کار ما مشخصه! ما می تونیم با حداکثر افراد با سرعت به سمت جایگاه مرگ خوارا بریم! جایی که فکر می کنم بدونم کجاست! مرگ راهنمایی خوبی بود.....
سارا متعجب پرسید:
_اوه پروفسور متوجه نشدم! یعنی چی با حداکثر افراد؟ یعنی می خواییم اینجا رو رها کنیم و بریم؟
دامبلدور لبخندی زد و پاسخ داد:
_بله...حالا دیگه مطمئن شدم که ولدمورت هم به اون مرگ خوارا اطمینان نداره! اون کسایی که گردنبند رو دزدین فعلا دستشون به ولدمورت نمی رسه....چون تازه کارن و ولدمورت تنها برای امتحان کردنشون این خواسته ی از نظر اون محال رو از اونا طلب کرده! و حالا حالا تا وقتی از این موضوع مطمئن بشه خودشو بهشون نشون نمی ده! مخصوصا وقتی بفهمه که اونا گردنبند رو بدست آوردن! چون در این صورت باورش نمی شه و شک می کنه که اونا از ما نباشن! خلاصه اینکه ما فرصت داریم گردنبند رو پس بگیریم....زود باشید عجله کنید....همین الان راه می افتیم!
اعضا با شک و تردید به سمت اتاق های خود حرکت کردند تا وسایل مورد نیاز را بردارند. مطمئنا این شروعی برای سفری تازه و خطرناک بود!

________________________________________________

واقعا متأسفم که اینقدر زیاد شد! بابا سخت نگیرید دیگه....شرمنده!


اوف سارا خودتي؟؟؟
آره اين سارا هستش
پستش خيلي سنگين بود ....
به طور خيلي مشكوكي بايد بگم كه داستان رو منفجر كردي چون اگر اين سوژه همين طوري پيش ميرفت به
يك داستان تكراري ميرسيد و فكر ميكنم كه اشتياف همه براي پست زدن كم ميشد !!!
در كل راضي شدم ممنون

امتياز:4+

(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۸:۲۲:۴۹
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۸:۲۵:۱۷


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
سارا اوانز جلوی آنها ایستاده و چشم در چشم آنها دوخته بود. بلافاصله اجمعین مرگخواران حاضر در محفل کمی حول کرده و بدون توجه به وجود چندتا جوجه محفلی جلسه ای را مبنی بر گفتگو در رابطه با روش های مختلف حمله برپا میکنن.
بلیز: من میگم ارباب با کلش نور بندازه توی صورتش بقیه طلسمش کنن.
بادراد: نه خوب نیست باید یکی از پشت بگیردش نتونه جم بخوره.
سیریس: خوب از اسمم پیداست که من برای این کار مناسبم ببینین چه خوب میچسبم.
سیریش میچسبه به آرشام ....
آرشام: خوب باشه حالا ولم کن...
سیریش: میخوام ولی نمیشه ملت بیاین کمک....
تمام مرگخواران میان سیریشو از آرشام جدا کنند. لرد در حالی که با پاش سعی میکنه کله سیریش رو از شصت پای آرشام جدا کنه:
- انگار منم چسبیدم یکی بهم کمک کنه!
بلیز: ارباب طاقت بیار الان میام ... ارباب منم به این بشر مفلوک چسبیدم ...

چند لحظه بعد

همه مرگخواران: کمک ... کمک ... مارو نجات بدید ...
سیریش
در اون میان تنها آرامینتا بود که گرفتار این مصیبت نشده بود و حال به آرزوی خودش رسیده بود.
آرامینتا: که تو میخوای بانوی سیاه بشی؟ پس من اینجا بوقم؟
سارا: چطور جرات میکنی با سارای کبیر اینجوری حرف بزنی؟ من بانوی هر رنگی که بخوام میشم! من خفنزم!
بلافاصله آرامینتا میپره روی سارا و در حالی که سارا رو به زمین میزنه و نمونه ای از دعوای ماگلی رو به نمایش میزاره. لحظه ای بعد سارا خودشو میکشه بالا و اون شروع میکنه به زدن ارامینتا و این روند ادامه داره تا دو تاشون از پله ها می افتن پایین.
ملت اعم از مرگخوار و محفلی
بلافاصله استر و هدی از حالت کف کردگی خارج میشن و به خودشون مسلط میشن. هدی داد میزنه آهای مرگخوارا اینجان میخوان سارا رو بکشن بیاین ...

در طبقات مختلف جنب و جوشی برپا میشه و بلافاصله عده ای از محفلی های آواره موجود در خانه که در راسشان فردی پشمک مانند بود بندر زنان بر سر مرگخواران نازل میشن.
بلافاصله پرتو های نورانی در سراسر تالار از این چوبدستی به اون چوبدستی به حرکت در میاد....

ایگور: آرامینتا ... حساب سارا رو برس ما جلوشونو میگیریم ....
بدین ترتیب مرگخواران همچون سپری فولادین جلوی محفلی ها می ایستن اما آرامینتا صدای ایگور رو نمیشنوه چون در همون لحظه شیشه پنجره موجود در آنجا را شکسته و به همراه سارا اوانز به درون خیابون پرتاب شده و حال مشغول قل خوردن تا سر کوچه بودن

یه ساعت بعد

مبارزه به خیابون کشیده شده و بسیاری از ماگل ها جمع شدن و دارن به این صحنه نگاه میکنن. در راس مبارزه سارا و آرامینتا قرار دارند که سعی دارند یک دیگر رو طلسم کنند.

دو ساعت بعد

مرگخواران و محفلی ها با خستگی به مبارزه خود ادامه میدن اما سارا و آرامینتا همچنان دارن با جون و دل بر سر مقام بانوی سیاهی مبارزه میکنند.

سه ساعت بعد

مرگخواران و محفلی ها به اتفاق دارن استراحت میکنند و با هم گپ میزنند و صد البته مبارزه سارا و ارامینتا رو تماشا میکنند.

چهار ساعت بعد

مرگخوارا و محفلی ها
در همون لحظات لرد و هدی با هم وارد مذاکرات شدند...
هدی: بیا این عهد نامه رو امضا کن ... ما سارا رو جمع میکنیم و شما هم آرامینتا به اتفاق استثنا این دفعه به این جنگ خاتمه میدیم ...
ارباب: اوهوم بالاخره این سفید هم حرف درستی زد آفرین قبوله کجا رو باید امضا کنم؟
هدی: اینجا!

بدین ترتیب مرگخواران به سمت آرامینتا و محفلی ها به سمت سارا روانه شدند ... تا آنها رو جدا کنند.
لرد: هووووی بلیز تو موی اینو از توی دست آرامینتا درار منم الان موشو از توی دست سارا در میارم
ارامینتا: نه ولم کنین بزارین الان کارشو تموم میکنم
سارا: کور خوندی تازه شروع شده!
ملت: تازه شروع شده؟ مااااااااهاااااااا
بلیز: چاره ای نیست باید بیهوششون کنیم!

و سرانجام با چند نور قرمز رنگ این مبارزه ارزشی خاتمه یافت.

پایان!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۹ ۲۱:۱۱:۴۴



Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
استرجس پادمور از همه جا بي خبر در حال زمزمه ي آهنگي وارد هال شد!

- فيش فيشو مار نازنين
بخز برو روي زمين
با استرت بد نكني
يه وقت باهاش قهر نكني
وگرنه گريش مي گيره
...
ملت مرگخوار:

استرجس هم به دليل ارزشي اي!! متوجه مرگخوارا نشد و رفت توي آشپزخونه.
مرگخوارا كه بسي از شوت بودن استرجس متعجب مونده بودند با خوشحالي به طرف آشپزخونه رفتند كه يكدفعه چيزي روي سر بليز افتاد!
بادراد پاكت نامه ي قرمز رنگي رو از برداشت و به دست لرد داد! لرد هم پاكت رو داد به سيريش!!
سيريش: نامه از طرف خودمونه!! از طرف آرامينتاست!
از گوشه هاي نامه دود بلند شد! لرد و دو معاونش سريع زير يكي از ميز ها قايم شدن!
- من فقط بلدم پيتزا درست كنم!؟؟ خجالت نمي كشين جلوي اين همه ملت اينارو ميگين!؟ فقط بر گردين كافه...من مي دونم و شماها!!

...و نامه توي دستهاي سيريش آتيش مي گيره.
- حالت خوبه؟
لرد چند بار چوبدستيش رو جلوي صورت سيريش تكون مي ده!!
- نه ارباب! مثل اينكه شپلخ شد!

بعد از فرياد هاي خشمگين ِ درون سالن، يكدفعه جمعيتي از بالا پايين اومد! در مقابل همگي هدويگ با يك عروسك كه به نوكش گرفته بود ايستاده بود.
- لر...لر...لرد!!!(نكته: قبلش در اثر تعجب عروسكه رو انداخته بود!!!)
و هدويگ غش كرد!

از درون آشپزخونه هم عده اي بيرون اومده بودن! در اين ميان سارا با چهره اي كه از شادي مي خنديد! و همانند شكوفه هاي بهاري به اونها خيره نگاه مي كرد و در دلش گفت:
- من مي دونستم بالاخره براي بردنم ميايين!



Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
درون راهرو ورودی به هال اصلی محفل!

-هی تو!گوووش کن!گوووش کن!یکبار دیگر ببینم پاتو گذاشتی رو پای من کاری میکنم تا آخر عمر آرزو کنی جای سارا بودی!
-ارباب!من را ببخشید.من هر چه از این کتکهای شما میخورم سرحال تر میشوم.
-آخیییییی!ارباب این بلیز دردش می آید بیچاره.نزنینش!
-دردش بگیره!معاون جماعت را باید زد تا دیگر اشتباه نکنند.

آشپزخانه محفل!فکر سارا!
او به گوشه خاکخورده و کثیف آشپزخانه نگاهی کرد و با افسوس که باید آنجا را ترک میکرد اشک میریخت.

ناگهان شخصیتی از بالای پله به پایین افتاد.او کسی نبود جز الستور!باز پای چوبیش درون چشمش رفته بود و دیگر قادر به دیدن اندک چیزی نبود

-راسته میخوای بری تو ارتش سیاه؟
-آره!تو هم بیا بریم.
-فکر کردی من میذارم آن ایگور مزدور با من دوست بشود( ) و در کنار او ماموریت برای لرد بپردازم؟هرگز چنین اشتباهی نمیکنم.
-احمق!بیا اینور دارم به افقهای دور زندگیم نگاه میکنم که لحظه به لحظه سیاه تر میشود و آخر به انتها بدی میرسید.
ولی قبول کن من چاره ای جز این ندارم.آلبوس اصلا فرماندهی خوبی نمیکنه.

هال محفل!مرگخواران!
اولین صدای پا به گوش مرگخواران رسید.مطمئن بودند که آن شخصیت سارا نیست و یکی از محفلیان هست.

-ارباب!با طلسم شکنجه گر ازش بپرسیم سارا کجاست؟
-بذار ببینیم کیست این شخصیت زشت و بدکردار که این موقع شب با این سر و صدا حرکت میکند.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
طبقه ی دوم.هال سمت راست.اتاق اول
انواع و اقسام اسباب بازی ،عروسک و تجهیزات ضروری برای خاله بازی های غیر مترقبه، به در و دیفال آویزان شده و یک عدد تلویزیون 19 اینچ جی وی سی نیز در حال ویز ویز کردن است.بر بالای کمدی در گوشه ی سمت راست اتاق، قفس خالی جغد، به مردی که در حال ویز ویز کردن است ؛چشمک میزند.


طبقه ی دوم.هال سمت چپ.اتاق پنجم
اتاق هماهنگی محفل ققنوس
بر روی میز خالی که در زیر تابلوی البوس دامبلدور قرار دارد؛ نامه ای نمایان است.
متن نامه:
نقل قول:
با سلام.این جانب سارا اوانز.به دلیل کم بودن دستمزدم و همچنین به دلیل نبودن وسایل ژانگولر بازی مورد نیاز،از آشپزی محفل استعفا میدهم.



طبقه ی سوم.آشپزخانه ی محفل
محفل بودجه ی لازم را برای تعمیر میزی که توسط فرد و جرج،در کتاب پنجم سوزانده شد را ندارد و به همین دلیل آثار سوختگی هنوز بر میز موجود در کنار شومینه ی دیواری نمایان است.
یک کیف داغون تر از پیکان گوجه ای ادوارد جک در کنار یخچال قرار داره و از لای درب کیف یک عدد دست عروسک بیرون زده.
البته مشخص نیست که این دست متعلق یه چه موجودیست.شاید دارا و شاید هم سارا
بر روی صندلی در انتهای میز سارا اوانز خسته و غمگین نشسته و در افکار خود غرق شده

در افکار سارا اوانز
-سلام بچه ها.همین الان گلیدون به من زنگ زد و گفت:«عمو پورنگ!،چرا دیگه شعر نمیخونی؟»
-کی گفته شعر نمیخونم.
آهویی دارم خوشگله...فرار کرده ز دستم.دوریش برایم مشکله.کاش که اون رو میبستم
.....
سارا یاد برنامه ی عمو پورنگ افتاده بود.نمیدونست که در خانه ی ریدل تلویزیون وجود دارد یا نه.
همچنان در تفکر بود.....


در جلوی در ورودی
سیریش:تا چراغ ها روشن نشده،از جای خودتون تکون نخورید.یه موقع ،به جرم اعمال بیناموس بلاکمون میکنند.
....تق...(صدای کلید برق)
ارباب:ای ول سیستم ماگلی


ویرایش شده توسط آرشام در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۹ ۲۰:۰۱:۳۹

[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵

سر سیریوس بلـک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ جمعه ۶ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۷ یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۰
از Graveyard
گروه:
کاربران عضو
پیام: 582
آفلاین
سيريش در يک حرکت ارزشي که من نفهميدم چطوري انجام شد در رو باز کرد و ملت به داخل خونه وارد گرديدند

سيريش : وايسين ، يك لحظه وايسين ببينم

همه مرگخوارها از جمله ولدي با شنيدن اين حرف سر جاشون ميمونن و يك نگاه متعجبانه خفن مشكوك سياه به سيريش ميكنن در حالي كه همه شون چوبدستي هاشون رو بالا گرفته بودن و آماده بودن كه ..

سيريش : آهان..خوشم اومد ازت راوي . زدي به هدف .شماها اومدين اينجا كه چه غلطي بكنين؟

همه دوباره از اون نگاه خفنها به سيريش ميكنن ولي سيريش در يك حركت انتحاري كل جماعت سياه پوش ترسناك رو از در پشتي ميكنه بيرون و در رو هم تلق ميبنده ( نكته اخلاقي : سيريش هم اومد بيرون .فكر نكنين مرگخوارها رو قال گذاشت ها.. نه تو مرامش از اين كارها نيست )

سيريش : يكي به من بگه من تو اين پست در اين صحنه چي ميگم؟

بليز بدو بدو از اون پشتها مياد بيرون ، يك نگاهي به ولدي در جهت ارادت ميكنه ، سري به نشانه تاسف تكون ميده و دهنش رو باز ميكنه و ميگه : با اجازه ارباب بزرگ ..يك شكنجه اي بكنيمش تا آدم شود

سيريش :‌ جرات داري انگشت پاتو در جهت خلاف من تكون بده

بليز :‌ مثلا اگه تكون بدم چيكار ميكني؟

سيريش : همون كاري رو ميكنم كه قراره سر سارا در بياريم. اول رو تو امتحانش ميكنم ببينم نتيجه ميده يا نه . فهميدي؟

بليز : نخير..جرات داري بكن ببينم چي ميگي . نه بكن ببينم ....برو كنار ببينم ..ولم كن ميخوام بزنمش مردك لندهور بيريخت ..ارباب غلط كردم با شما نبودم با اين سيريوس ارزشي بودم..نه

( از اينكه بليز دچار چه سانحه اي شد تا حال خبري در دسترس نيست)

ولدي كه به شكل خفني شنلش اون پشتها داشت در ميان بارش برف تكون ميخورد گفت : كسي ديگه كاري نداره كه بريم تو ؟

سيريوس : چرا اتفاقا. من دارم.پس واسه چي اوردمتون بيرون؟ ولدي از تو ديگه انتظار نداشتم ها

ولدي لبخند ترسناكي ميزنه و ميگه : خب؟‌

بادراد‌: منظور اينكه كه ما الان ميخوايم چه جوري دخل سارا رو بياريم؟ آرامينتا فقط ما رو بيرون كرد گفت برين بكشينش. چه جوريش رو ديگه نگفت

ولدي : اينجا من ميگم كي رو چه جوري بكشم يا آرامينتا ؟

همه سري تكون ميدن و ميگن : آرامينتا

ولدي : چي ؟‌ همه تون رو ميكشم ..پدرتون رو درميارم جلوي من وايميستين

همه : نه ..ولي هم اسمش از تو خفن تره هم خودش هم همينجوري دور هم باشيم

ولدي : خب باشه از اول ميگفتين. ببينين ما الان از در پشتي ميريم تو . هر كي سر راهمون بود رو ميكشيم. سارا رو هم پيدا ميكنيم ميكشيم. بعد كريچر رو هم آويزون ميكنيم به لوستر سومي هال سمت چپ طبقه دوم بعد ميايم بيرون. موافقين؟

همه مرگخوارها:‌ خب ارباب از اول ميگفتي.. بريم تو

سيريش : آهان...اينم شاه كليدم..اينم كليدم.. رفتيم تو


ما به آن سید و این میر اردادت داریم
ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم

[url=http://us.battle.net/wow/en/character/burning-legion/


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵

old ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۵۶ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۵
از 127.0.0.1
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
ادامه از کافه تفریحات سیاه

-سرده
-اره خیلی سرده
- ارباب ما چرا الان اینجاییم؟

ولدموتر برگشت و با خشم به بلیز نگاه کرد. هنوز صدای جیغ های آرمینتا توی گوشش بود. جیغ های که حتی ولدمورت هم نمیتونست در برابرش مقاومت کنه. هنوز هم به یاد ظهر میافتاد گوش هاش درد میگرفت

فلش بک ارزشی داخل کافه
( تمام این مکالامت را با جیغ بخوانید)

آرامینتا: اون حق نداره بیاد اینجا.
لرد: هنوز که نیومده. در ضمن من شک دارم این خبر درست باشه
- چیز ارباب.کریچر اعتراف کرده. یعنی از زیرز زبونش کشیدیم بیرون

با این حرف همه با هم به سقف نگاه کردن که با یه جن کوچولو تزئین شده بود. ( البته نیمه زنده)

جیغ آرامینتا: این جنه اعتراف کرده. حتما میاد این دختره. من نمیخوام این اینجا باشه

لرد: خوب میگی من چیکار کنم؟ کسی رو که میخواد بهم خدمت کنه بکشم؟ وقتی اومد اینجا و ابراز بندگی نمود من نمیتونم ردش کنم


آرامینتا: باید قبل از اینکه بیاد اینجا بکشیش ( جیغ) اون حق نداره پاشو از این در بگذاره تو

پایان فلش بک

همه با هم یاد این خاطره افتادن و دقیق چیز فهم شدن که چرا اومدن اینجا و باید چیکار کنن و اگه موفق نشن چه بلایی سرشون خواهد آمد یا شاید هم خواهند آورد

با این فکر ارزشی همه با هم به سمت وسط میدون حرکت کردن .

ولدی: ها بلک این خونتون کجا بود؟

سیریش: ارباب چند بار بگم از این درش نمیشه رفت تو . دامبل چلمنگ با جادوی راز داری جادوش کرده باید از در پشتی بریم

-در پشتی کدوم گوریه؟

-چیزه ارباب . توی کوچه ی پشتی . دنبالم بیاین

به این ترتیب یک گروه خفنز سیاه ارزشی به سمت کوچه ی پشتی میدون گريمالد به راه افتادن

کوچه پشتی دم در پشتی:

خوب رسیدیم ارباب. الان در رو باز میکنم که بریم تو

بارداد: چه بوی غذایی میاد

سیربش: سارا آشپزی میکنه .

همه با هم و به صورت دسته جمعی به فکر فرومیرن رو فرو دادن . با اومدن سارا شاید یه غذای درست حسابی گیرشون میادم. این آرامینتا که فقط بلده پیتزا درست کنه

بلیز تو فکرش : ارباب من که میگم این خارجکی ها آشپزی بلد نیستن شما هی میگی نه دسپخشت خوبه دستپوختش خوبه

ارباب تو فکرش: بگذار اول دست پخت سارا رو بچشیم
سیریش در یک حرکت ارزشی که من نفهمیدم چطوری انجام شد در رو باز کرد و ملت به داخل خونه وارد گردیدند



Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
پس از جلسه همه به سوی چو شتافتند تا حال او را جویا شوند. چو هنوز بیهوش بود.معلوم بود ضربه بسیار محکمی خورده است زیرا چو بسیار مقاوم و پایدار بود. بعد از جویا شدن حال چو هرکس به سراغ کاری رفت که هم نگرانی درمورد چو و هم نگرانی در مورد جنگ رو از سرش بیرون کند. هدی که با استرجس میچرخید و با او خوش بود در حالی که روی دسته مبل میکشید با آهی کوتاه گفت:کاش چو به هوش بیاد راستی چرا تو بیهوش نشدی اون شده؟
استرجس مطمئن نبود بخواهد این را بگوید ولی چاره ی دیگری ندید پس لب به سخن گشود: هدویگ. راستش............ راستش..... چوچانگو شکنجه کردن. تا بتونن مکانی رو که گردنبند هست رو بفهمند ولی چو به سختی یه سپر مدافع ساخت. اون خیلی از نیروش کم کرد مخصوصاً که کمی نیز شکنجه شده بود در نتیجه پس از رفتن مرگخوارها به زمین افتاد
هدی که هم عصبانی از اینکه استرجس این را نگفته بود و هم نگران از حال چو رو به استرجس فریاد بر آورد: استرجس! تو باید از همون اول بهم میگفتی. اون سپر نبوده. طلسم مدافع محفل بوده. تو که میدونستی این طلسم خیلی از نیروی انسان کم میکنه و تنها راه خنثی کردن اون.....
اما آلبوس دامبلدور که با شنیدن فریاد هدی به سوی آنجا آمده بود ادامه داد: و تنها راه خنثی کردن اون کشیدن گردنبند بر روی سینه فرد است
استرجس به سرعت دستش را به نشانه ترس بر روی دهانش گذاشت و چیزی را به یاد آورد و گفت:اوه! اون موقع یاد این نبودم. اگه میدونستم سریع بهتون میگفتم. اصلا یادش نبودم. اما معنیش اینه که
هدویگ با خشم گفت: بله. تا نتونیم گردنبندو پس بگیریم نمیتونیم چو رو به هوش بیاریم
سپس بالی زد و رفت تا این خبر را به دیگران برساند.دامبلدور نیز رفت و استرجس را با احساس گناه خود تنها گذاشت.
استرجس آن شب سر میز شام حاضر نشد. در اتاقش نشست و به صحنه مرگ اندیشید. و بر احساس گناه خود افزود.اشک ها از چشمانش سرازیر شده بودند. از طرفی ناراحت و از طرف دیگر نگران بود. نمیدانست باید چه کند.هم نمیخواست چو را تنها بگذارد و هم میخواست خودش نیز در بدست آوردن گردنبند سهیم باشد. پس سعی کرد صحنه جنگ را بخاطر بیاورد تا شاید چیزی را بفهمد:
داشتند برمیگشتند. از نزدیکی پارکی گذشتند. اما ناگهان هوا رو به تاریکی رفت و سایه های سیاهی در برابر دیدگان آنها نمایان شدند. آنها را بلافاصله شناختند پس چوبدستی های خود را بیرون آوردند. استرجس به چیزی جز برگشتن به محفل فکر نمیکرد اما چو به چیز دیگری فکر میکرد:
گردنبند در جیب استرجس مخفیست خدا کند آنها به قصد بردن آن نیامده باشند.
اما همین فکر کافی بود که مرگخواران محل خفای گردنبند رو بفهمند. استرجس این را میدانست زیرا او نیز ذهن چو را خوانده بود اما در اون زمان احساس خطر نکرده بود. وقتی این صحنه را به یاد آورد فهمید مرگخواران چطور محل اختفای گردنبند رو بفهمند.
اما این صحنه کمکی که بهش نکرد هیچ بر احساس گناهش افزود. اما ناگهان چیزی را به یاد آورد که در آن زمان به یادش نیامده بود. آخرای جنگ:
مرگخواران در حال رفتن بودن. استرجس با تعجب به آنان نگاه میکرد و سعی میکرد طلسم های خود را بر آنها وارد کنند. اما آنها به مقصود خودشان رسیده بودند. اما استرجس درست به موقع ذهن آنها را خوانده بود. یکی از مرگخواران در ذهنش میگفت:
ییس کاس لبیوس مرگ
استرجس به ورد فکر کرد. آن را بر روی کاغذی یادداشت کرد. اما ورد به نظرش یک مشکلی داشت. کلمه اولش قابل تلفظ نبود. یعنی فقط مرگخواران قادر به گفتن آن بودند؟ این امکان نداشت چون وردی وجود نداشت که بتواند جلوی بر زبان آوردن کلمه ای را بگیرد اگر هم بود فقط قویترین ها قادر به اجرایش بودند. اما ولدمورت قدرتش را برای اینکار صرف نمیکرد. پس قطعا این نبود. استرجس بیشتر به مغزش فشار آورد و بلاخره جواب را گرفت. از اینکه همون اول جواب را پیدا نکرده بود زیر خنده زد جوابی به آن آسونی:
استرجس نتوانسته بود از اول ورد ذهن مرگخوار را بخواند.
پس به سوی میز شتافت و فریاد بر آورد: یافتم.
و قضیه را مطرح کرد و افزود: این ورد حتماً کلید ورود به مقر مرگخواران است.
حالا تنها چیزی که باقی مانده بود نیمه دیگر ورد بود.در این آلبوس دامبلدور تنها کسی بود که میتوانست کمکشان کند زیرا او علم بسیاری در زمینه طلسم های باستانی داشت و میتوانست از این نوع طلسم نیز سر در بیاورد. پس سرها را به سوی او گرداندند و به او خیره شدند.
-------------------------------------------------------------
ببخشید اگه بد شد. یکی از دو ناظر نقد کنن اشکالاتمون رو بفهمیم.


پ.ن: اعضای گرامی. دیگران نیز در اینکار به آلبوس کمک میکنند چون اونها هم طلسم های باستانی رو بلدند فقط آلبوس بهتر از همه بلده. فراموش نشه

به دلیل مشکلاتی نقد نمی کنم فقط امتیاز می دم .

3.5 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۹ ۲۲:۰۸:۱۸

تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ سه شنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
هدویگ با شور و شعفی باور نکردنی تکانی به خود داد و با خوشحالی به استرجس نگاه کرد. استرجس که نفهمیده بود خوشحالی او از چیست گفت:
_ اره...یادت میاد وقتی میخواستیم بریم تو اون غار جسیکا چقدر می ترسید! آخرش خودمون دو تایی با هم رفتیم!

هدویگ که دیگر سر از پا نمیشناخت با یقین به اینکه استرجس همان محفلی قدیمی است، با شتاب به سمت آنیتا رفت تا موضوع را به او اطلاع دهد که صدای دامبلدور به گوش رسید:
_لطفا همه تو آشپزخونه جمع شین...استرجس تو هم بیا!

اعضای محفل با نگرانی نگاهی رد و بدل کردند، در چهره همه میشد خواند که به استرجس اطمینان ندارند. تنها هدویگ بود که با خوشحالی حرف دامبلدور را تایید کرد.

سرانجام همه در آشپزخانه جمع شدند. به استثنای چو که هنوز بیهوش بود و آلیشیا که برای مراقبت از او در جلسه حاضر نمی شد. وقتی همه در جای خود نشستند، دامبلدور دستش را بلند کرد و در یک لحظه همه همهمه ها خوابید. دامبلدور با لبخند همیشگی روی صورتش گفت:

_ خوب دوستان من! وقت اون رسیده که همه با هم از محفل عزیز و گرانقدرمون دفاع کنیم! با وجود اون گردنبند، ولدمورت و یارانش هر لحظه میتونن به اینجا حمله کنن!

لرزه ای بر اندام محفلی ها افتاد. با اینکه بارها و بارها بر ضد ولدمورت جنگیده بودند، هنوز آنقدر شجاعت در خود سراغ نداشتند که اسمش را بی پرده و بلند اعلام کنند!

_ ما باید خیلی زود - زودتر از اون که دست ولدمورت به گردنبند برسه - اونو به دست بیاریم. البته هیچ هم بعید نیست که الان بدستش آورده باشه!

سارا و آنیتا نگاه معنی داری به هم انداختند و هیچ نگفتند. ولی حرفشان کاملا بر همه مشخص بود: «اگر ولدمورت گردنبند را دارد، چرا تا حالا حمله نکرده!»

دامبلدور نیز معنی نگاه ها را میدانست. از این رو با صدای بلند گفت:
_ برای جلوگیری از همین موضوع، ما دو دسته میشیم. دسته اول، به همراه چو که زخمیه همین جا میمونن و از محفل محافظت میکنن. دسته دوم، همراه با من، به جستجوی گردنبند خواهند رفت!

همهمه ای بین اعضا افتاد. کاملا معلوم بود که همه دوست دارند همراه دامبلدور بروند. اما مسئله کوچکی وجود داشت که هیچکس نمیخواست به آن فکر کند...غیر از دامبلدور، در آن جمع کسی یارای مقابله با ارباب تاریکی، لرد ولدمورت، را نداشت!!

جلسه به اتمام رسیده بود. هرکس به علت نیاز فراوان به تنهایی، شب بخیری گفت و به رختخواب رفت. اما همه می دانستند که تا آنروز صبح هیچک چشم بر هم نخواهد گذاشت! می دانستند که صبح، همگام با سپیده سحر، گروهها تعیین شده و بر سر پستهای خویش خواهند رفت. گروهی به دفاع و نگاهبانی، و گروهی دیگر به جستجوی خطر!

چشم ها ناآرام، قلب ها مضطرب و چهره ها همه نگران بودند. از یک سو نگران چو، از یک سو نگران استرجس که اطمینان ها از وی سلب شده بود، و از طرف دیگر نگران جنگ، جنگی که با حضور خود ولدمورت، به بزرگترین جنگ در تمام طول عمرشان مبدل خواهد شد!

نقد:

اين كه بيهوش بود چطوري پست زده اوف اين ديگه فضا سازي در حد .... چي بگم؟؟؟
خب در مورد پستت بايد بگم كه طبق روند داستان جلسه اي برگزار شد و كار ديگه اي نكردي اينم بگم كه ميتونستي داستان رو بيشتر پيش ببري ولي....ولي داره ....
آخر پستت رو خيلي خوب تموم كردي به همين دليل مشكلي وجود نداره !!!
نحوه ي پاراگراف بنديت هم خيلي خوب بود!!! موفق باشي (پادمور)

امتياز:+4


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۸ ۱۸:۱۳:۱۱
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۸:۱۱:۱۸

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.