هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
هافلپاف - گريفيندور



هوا سرد بود ... و این امر جلوی عکس العملِ سریع بازیکنان را میگرفت...

صدای گزارشگر در صدای هو هوی باد گم شده بود...

باد کم کم مانند کودکی توانا تکه های ابر را همچون پازلی کنار هم میچید و هر لحظه فضای روشن را محدود تر میکرد...

ادوارد جک مدافع تیم هافل پاف با ناتوانی نگاهی به تابلو امتیازات انداخت، نیتیجه 180 به 10 به نفع گریفندور بود؛ سرش شروع به گیج رفتن کرد؛ داشت تعادلش را از دست میداد؛ دیگر نمیتوانست عضلاتش را تکان بدهد؛
باران باریدن گرفته بود، قطراتش را روی پیشانی و سرِ طاسش احساس میکرد... بلاجري زوزه کشان به طرفش می آمد... در پهنه ی تار دیدگانش بلاجر کاملا واضح بود...
بلاجر هر لحظه به او نزدیک تر میشد...

صدای قرچ و قوروچ استخوان جم جم اش را شنید! خون روی صورتش را گرم کرد؛ تصوير دیدگانش از فضای قرمز پر شد...!

از روی جارو واژگون شد ...

آااا........................................

با زمینی بسیار نرم برخورد کرد! بلند شد و شروع به فریاد کشیدن کرد! سرما از بین رفته بود...!

کم کم نوری زننده به داخل چشمانش تابید...

خود را در رخت خواب یافت!!!

همه اعضا به حالت اعتراض بالای سر این جن پیر ایستاده بودند...

و ادوارد فقط خيره به آنها نگريست و لبخندي تلخ بر لب آورد...


ساعت 7:30 صبح؛ سالن صبحانه خوری

گریفی ها با ولع مشغول نوش جان کردن صبحانه بودند. اما هافلی ها رغبت چندانی به خوردن صبحانه نداشتند و ادوارد جک اصلا حتی لغمه ای هم در دهان نگذاشت...

نیم ساعت بعد؛

در رختکن همه سکوت کرده بودند... اسپی با حالتی نگران به در آهنی چشم دوخته بود...

صدای گزارشگر که بازیکنان را به زمين دعوت میکرد شنیده شد؛ درب شروع به بالا رفتن کرد و صدای تشویق تماشاچیان همچون موجی به درون رختکن هجوم آورد...

اسپروت داوطالبانه پا به زمین سبز لجنی گذاشت و بقیه به پیروی از وي همین کار را تکرار کردند....


وحشت بر وجود همه رخنه کرده بود حتی کسانی هم که مویی در این رشته سفید کرده بودند با نگاه به جمعیت یک دست قرمز ورزشگاه، استرس همچون امپولی به وجودشان تزریق میشد...

شاید در گوشه ی غربی ورزشگاهی زد پوشانی نیز آرام و باحیا نشسته بودند...!

داور بازیکنان را برای به جا آوردن آداب آغازین بازی به جلو دعوت کرد. کاپیتنها هر کدام یک قدم جلوتر از بقیه راه میرفتند...

اسپروت و استرجس با هم دست دادند. دست اسپروت سرد و بی احساس، ولی در عوض دست استرجس گرم و پر حرارت بود...

با اشاره اسپی بازیکنان روی جارو نشستند و با اجازه داور به پرواز در آمدند....

گزارشگر شروع به معرفی بازیکنان و سوابق انها کرد و پس از اینکه از این کار فارغ آمد با حرارت مشغول گزارش بازی شد:
- جسیکا پاتر کوافلو در اختیار داره... بین چه میکنه... بلاجرا حتی به گرد پاشم نمیرسن... جسيكا پاس ميده به اندروميدا... اندرو به هدويگ... عجب پاس كاري قشنگي... هدويگ دوباره براي جسيكا ميندازه... مرلين و استرجس هم مثل شير از بازيگنانشون دفاع ميكنن! حالا جسيكا مقابل دروازست...وای چه حرکتي، اسپروت از دروازه بیرون اومده... فوقالعادست... توپو از جسیکا میدوزده... باریکلا به این بازیکن...

اسپروت نگاهی به اطراف انداخت، تعریف های گزارشگر به اون انرژی خاصی داده بود؛ به طوری که وقتی خواست توپ را برای دنيس بیندازد کمی محکم این کار را کرد و دنيس که در شرایط مناسبی قرار نداشت موفق به مهار توپ نگردید و جسیکا پاترِ ناکام کار خود را کامل کرد...

فریاد "گــــــــــــــــــــــــــل...گـــــــــــــــــــــــــل..." همه جا را پر کرد و جمعیت ناآرام و پرشمار گریفندور به وجد آمدند...


1:30 دقیقه بعد

بازی داشت کم کم بيش از حد طولاني میشد... 140 به 70 تیم گریفندور از هافلپاف پیشی گرفته بود.
مدافعان خسته، مهاجمان از پا در امده و دروازبانها له و لورده به کار ادامه میدادند چشمان جستوجوگرها نیز کم کم به سوزش افتاده بود.

اما گزارشگر خستگي ناپذير گزارش ميكرد:
- يه حركت ديگه از اندروميدا... خودش داره جلو ميره... اوه... عجب حركتي... دِرِك طي يه حركت قشنگ توپ رو ناگهان از اندروميدا ميقاپه... خودش داره جلو ميره... اوه، نه يه بلاجر... كه اما دابز دفعش ميكنه... بله... حالا درك توپ رو ميندازه براي ادوارد...

در همين لحظه صداي رعد و برق در زمين كوييديج هاگوارتز طنين افكن ميشه و به ناگاه باراني سيل آسا شروع به بارش ميكنه...
آيا خواب ادوارد تعبير شده بود؟!

تنها صداي گزارشگر بود كه در انتهاي كور ذهن ادوارد ميپيچيد:
- بله ادوارد جك از حركت مي ايسته! معلوم نيست داره چيكار ميكنه... اوه... خداي من... استرجس يك بلاجر رو به سرعت به سمتش ميفرسته...

ادوارد تنها نظاره گر بلاجر است... صداي زوزه بلاجر در مغرش ميپيچد! انگار كه جمجمه ي وي تهي باشد! صدا انعكاس ميافت!
ادوارد فقط نگاه ميكند! و هيچ عكس العملي از خود بروز نميدهد!

شترق!!!

لودو با چماق ضربه محكمي به بلاجر ميزنه و اون رو دور ميكنه!
- چته پسر؟! چرا وايستادي...
در اين لحظه دنيس توپ رو از ادوارد ميگيره و جلو ميره...

- دنيس حالا فقط سارا اونز رو پيش روي خودش داره... اوه... خداي من! دنيس شانس آورد كه بلاجر مرلين بهش نخورد!
دنيس در حالتي نامتعادل كوافل رو شوت ميكنه...
- اوه... نه! گل نميشه...! سارا خوب توپ رو ميگيره و سريع ميندازه براي هدويگ...

===

سدریک دیگوری بالا تر از مریدانوس حرکت میکرد...

درخششی بسیار ضعیف در زیر کف پوشها پدیدار و به سرعت ناپدید شد!
سدریک که دیگر طاقت از کف داده بود، بدون محتاط کاری به سمت آن شيء درخشان شیرجه زد. مریدانوس بی آنکه بفهمد به دنبال کدام هدف باید برود به تقلید از وي اینکار را انجام داد...

دو جستوگر به زیر کفپوشها ناپدید شدند. تماشاگران در زير بارش باران، ایستاده نظاره گر اوضاع بودند...

دقایق به تندی میگذشت... بازی از حالت عادی افتاده بود... بارش باران هر لحظه شديدتر ميشد!
هنوز جستوجوگرها بیرون نیامده بودند!

ناگهان با صدا های عجیب و غریب، سدریک بیرون امد و با لبي خندان و سر روي گِلي، دستش را در هوا تکان داد... آری اسنیچ را گرفته بود! هافل برنده شده بود!


ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۳ ۱۶:۳۶:۴۷

روح جنمار قديم ميكند:

[url=http://ww


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
بازی تیم گریفیندور و هافلپاف!


تالار گریفیندور شلوغ و پر سر و صدا بود . اما این هیاهو با آن شلوغی همیشگی فرق داشت. می شد آن را ناشی از اتفاقی دانست که مانند همیشه یه تکه کاغذ پوستی به همراه آورده بود. محتوای آن خبر خوشی نبود اما برای بچه های تیم کوییدیچ شاید تنوعی محسوب می شد .
زمین کوییدیچ هاگوارتز به دلیل حمله ناگهانی غول های غار نشین آن سوی کوه ها به طور کامل تخریب شده بود و تنهای چیزی که نتیجه آن اتفاقات اخیر بود تغییر زمین بازی بود. بازی چند روز به عقب افتاده بود و
هنوز زمین بازی جدید آماده نشده بود . اما اینکه کجا زمین مسابقه می شد کمی عجیب بود . " جنگل ممنوعه " وجود جنگلهای بزرگ و بلند و بدتر از آن نبود نور کافی برای دید از جمله متعدد مشکلات محفل مورد نظر بود.
مدیر مدرسه بسیار کلافه بود . از یک جهت بازسازی زمین کوییدیچ و از سویی محیا ساختن شرایط برای برگزاری مسابقه کوییدیچ گریف و هافل او را بدجور گرفتار ساخته بود .
اما بالاخره موفق شد و اوضاع را به قبل برگرداند . روزهای باقیمانده سپری شد و روز مسابقه فرا رسید . روزی پر هیجان و خاطره انگیز! روزی که باید در تاریخ هاگوارتز ثبت می شد!
یکی یکی دانش آموزان علاقه مند به دیدن بازی وارد جنگل ممنوعه شدند . در اول راه مانند همیشه درختان سر به فلک کشیده بود که به چشم می آمد اما آن تاریکی حالا آن طور سد دید نبود!
کم کم صداهایی نیز شنیده می شد . صدای داد و فریاد ها و هیاهوهای دانش آموزان!
درختان یواش یواش کوتاه تر می شدند . نور نیز شدت می گرفت و پس از کمی جلو آمدن فضای زمین مسابقه آشکار می شد!
در ابتدا به همان بزرگی زمین کوییدیچ هاگوارتز به نظر می آمد اما به محض داخل شدن وجود درخت هایی در میان سکو ها و در وسط زمین بازی توجه ها را به خود جلب می کرد! حالا افراد تازه وارد شده نیز به جمع پچ پچ گویی های بقیه بچه ها پیوستند!
انگار مدیر نتوانسته بود چند درخت تنومند در میان زمین بازی را از بین ببرد! و تعدادی از آن ها نیز با سرعت رشد شگفت انگیزشان دوباره بزرگ شده بودند . هم چنین سقف بلندی نیز بروی مکان مثلا ورزشگاه دیدهمی شد که فضای بازی را محدود می کرد و بازی کردن عملا سخت بود و خلاصه نتیجه صحبت ها آن بود که کوییدیچ بازی کردن در آن زمین خطرناک تر از خوردن یک بازدارنده است.

رختکن تیم کوییدیچ گریفیندور

_ چقدر اینکه کوچیکه ؟ اوه... از توی کمد من یه شاخه درخت زده بیرون...خدای من!
جسی که سعی می کرد شال گردن قرمز رنگ گریفیندوریش را از لای آن شاخه باز کند با عصبانیت این جمله به زبان آورد!
مرلین در حالی که با حوله صورتش را خشک می کرد گفت :
_تنها چیزی که به این آلونک نمی خوره رختکنه! ای بابا...این دیگه چیه؟
و سپس جیغی کشید و از ترس عنکبوتی که بروی سرش افتاده بود از اتاق بیرون رفت!
استرجس چوب جارویش را برداشت و گفت :
_خب...می دونم که شاید یه ذره مشکل باشه! ولی بهرحال تلاش خودتونو بکنید!
بچه ها با بی حوصلگی سری تکان دادند و چیزی نگفتند!

زمین بازی

گه گاهی فریادی از سویی از زمین شنیده می شد که سر ها را به آن طرف بر می گرداند . بعد معلوم می شد که یا موجودی در آنجا در حال قدم زدن بوده است و یا گیاهی با رشد غیر عادی خود از میان بچه ها سر در آوردهاست!
بچه های دو تیم وارد زمین شدند . آشفتگی و پریشانی از چهره ها به خوبی مشهود بود . اما چاره ایی جز این نداشتند . حالا صدای گزارشگر بود که در فضا پخش شد :
_سلام می کنم به تمامی دوستان...خب می بینید که دوتیم وارد زمین شدند ... اسم ها رو می تونید روی برد ورزشگاه ببینید...اوه...البته مثل اینکه ورزشگاه جدید برد نداره! بله همون طور که خودتون می دونید به علت مشکلات اخیر مجبور به تعویض زمین بازی شدیم...پس من خودم براتون لیست بازیکن ها رو می خونم!
و سپس شروع می کند به خواندن اسم های بازیکنان! در همان حین بازی نیز آغاز می گردد . توپ به دست تیم هافل افتاده بود و به عنوان اولین نفر دنیس مهاجم تیم با سرعت به جلو حرکت کرد . گزارشگر :
_ بله...توپ پاس داده شده به ادوارد جک...و ادوارد می تونه هدویگ رو رد کنه! و حالا سرعتش خیلی بالا رفته...کسی جلوش نیست! ولی..اووووه....نه! یه درخت...
و ادوارد جک به شدت با درخت برخورد کرد و صدای فریاد ناشی از تعجبی از تماشاچی ها شنیده شد!
_در همین ثانیه های نخست بازی یکی از مهاجم های تیم هافل از دست می ره ! خدای من...چه حادثه وحشتناکی...حالا اندرومیدا بلک مهاجم تیم گریف بازی رو دوباره از سر آغاز می کنه!...اما مثل اینکه با این اتفاق کمی با احتیاط تر داره حرکت می کنه! جسیکا پاتر رو می بینه و پاس می ده...چه پاس قشنگی!
جسی به سمت دروازه حرکت کرد...هدویگ در آن میان دیده نمی شد...پس جسی باز هم جلوتر رفت!
_حالا جسی رسیده جلوی دروازه و می تونه شوت کنه! به نظر می رسه هنوز بازیکنای تیم هافل از شوک اتفاق گذشته در نیومدن! پرفسور اسپروات داره چی کار می کنه! جسی شوت می کنه...و نه..گل نمی شه! و لودو بگمن توپ رو با انتهای جاروش به اون طرف پرت می کنه!
لودو با اسپروات صحبت کرد . هدویگ هنوز هم در آن جا نبود...ناگهان صدای فریادی از آن سوی زمین توجه داور و بقیه را به آن طرف جلب می کند!
_بله..مثل اینکه سارا اوانز از اون طرف زمین داره به چیزی اشاره می کنه! اما چی شده!
داور به سمت سارا حرکت کرد!
_اوه...مثل اینکه باید یکی دیگه از بازیکن ها هم زمین رو ترک کنه! هدویگ یکی از مهاجم ها لای شاخ و برگ درختان گیر کرده و زخمی شده! اما چظور این اتفاق افتاده معلوم نیست!
پس از چند دقیقه که هدویگ نیز از زمین بیرون برده شد ناگهان صدای وحشتناک دیگری شنیده شد .
اما بعد صدا قطع شد . بازی مجددا آغاز شد ... سدریک و مریدانوس با شتاب و عجله به دنبال اسنیچ و مهاجم ها به دنبال توپ !
_بازی رو ادامه می دیم...درک مهاجم تیم هافل داره به سرعت جلو می ره... اما نه...جسی توپ رو از اون می قاپه و خودش جلو می ره! اندرو در کنارش ...پاس می ده! و بله توپ دوباره به دست اما دابز مدافع تیم مقابلمی افته...چه درگیری...توپ بیش تر از چند دقیقه دست یک نفر دووم نمی آره!
ناگهان دوباره صدایی دیگر شنیده شد...این صدا کمی با قبلی فرق داشت ...صدایی که همه را ساکت کرد . حتی گزارشگر هم چیزی نگفت . بازیکنان از حرکت متوقف شده بودند . صدا لحظه
به لحظه نزدیک تر می شد و سپس در عرض چند ثانیه میان زمین بازی تیره شد!
هجوم حشرات...بدترین اتفاقی که ممکن بود در آن میان بیافتد! حالا تنها صدای داد و فریاد های بازیکنای وسط زمین بود که به گوش می رسید!

بعد از چند دقیقه!

تک و توک حشراتی در هوا دیده می شد...و فقط چوب های معلقی در هوا که انگار کسانی بروی آن ها بیهوش شده باشند!
_این حادثه همه چیز رو عوض می کنه! معلوم نیست که بازی ادامه پیدا می کنه یا نه! به نظر می رسه که با این وضع بازی زیاد جالب نباشه! یه نفر داره به این سمت می آد! به نظر می رسه که از بچه های تیم گریف باشه! به سمت جایگاه معلم ها حرکت می کنه! اوه...بله...اون مریدانوسه!
مری توپ اسنیچ را که در دستانش بود را با بی حالی به مدیر و بقیه نشان داد و سپس از روی چوب جارو به پایین سقوط کرد!

جشن پیروز شدن گریف در مسابقه در درمانگاه برگزار شد در حالی که نصف بچه ها بیهوش بودند!!!!!!



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



بازي گريفيندور و هافلپاف !

مسواك ، خمير دندون ، خميردندون ، مسواك !
خميردندون ، مسواك ، مسواك خميردندون !
آفتاب هنوز از پشت كوههاي مشرف به هاگوارتز بيرون نزده بود كه صداي دوره گردي ژنده پوش در حالي كه چرك و لوك از سر و كولش بالا ميرفت از كنار پنجره ي گريفي ها عبور ميكرد و باعث سلب آرامش و خواب براي گريفي ها شد.
هدويگ كه با بالهاش گوشاشو گرفته بود گفت:
- يكي اونو خفش كنه ! من ديشب تا صبح درس ميخوندم! ماماااااان من خوابم ميااااااد !

مسواك ، خمير دندون ، خميردندون ، مسواك !
و هنوز صداي پيرمرد به گوش ميرسيد كه با صداي خشك و خشنش فرياد ميزد.
اندرو كه ساديسمي شده بود چشماش رو بست و با آخرين قدرت گفت:
- هوووووشت عمو ! خفه ميشي يا خفت كنم؟؟؟ !
مرده : ها؟ و ساكت شد!

پنج دقيقه گذشت و هيچ صدايي نميامد تا اينكه صداي " تق تق " در به گوش رسيد.
مري كه داشت حركت پنجه ي گربه رو تمرين ميكرد تا در دفاع شخصي آماده باشد گفت:
- هووي استر! پاشو در رو باز كن! مگه تو ناظر نيستي؟ بايد از ما محافظت كني! بِدوووو!
استر كه داشت روي هوا تركيب ميچيد نگاهي انتقام جويانه به مري كرد و به سمت در رفت ! استرجس هنوز در رو باز نكرده بود كه ييهو پيرمرد خود را در بغل او رها كرد !
جسي با ديدن اين صحنه كه و رنگ به رنگ شدن استرحس به سمت اونا ميره و ميگه :
- شما كي هستي آقا؟ داشتي رفيق ما رو ميكشتي؟ !
پيرمرد با ديدن جسي ، خودش رو كنار ميكشه و در حالي كه نيشش تا بناگوش باز بود و دندونهاي سياه و كثيفش رو نشان ميداد گفت:
- اين دوست شماست؟؟ من نميدوسنتم!
سارا كه همينجوري خون جلو شماش رو گرفته بود گفت:
- حالا كه فهميدي ، يكي بره گيوتين رو بياره!
پيرمرد كه از خشانت ملت گريفي به وجد اومده بود گفت:
- مگه شما امروز بازي ندارين ؟؟؟ من به شما چيزي چيزي ميدم كه حتما برنده ميشين!
بچه ها : مثلا؟؟
پيرمرد با زيركي دستش را داخل ساكه كهنه اش كرد و چند تا خميردندون و مسواك در اورد و در حالي كه به چهره ي كنجكاو بچه ها نگاه ميكرد گفت:
- اينها برگ برنده و باعث پيروزي شما در مسابقه ي امروز هستن!

در همين حال مرلين وارد تالار اصلي گريف شد و با ديدن پيرمرد مكثي كرد و گفت:
- از آخرين باري كه ديدمت زمان زيادي ميگذره! هوووم! خوش اومدي .
پيرمرد لبخندي مبني بر رضايت زد و گفت:
- ميدونم شما باورتون نيمشه ، ولي من يه نقشه اي ! هر كسي بره و با اين اينها مسواك كنه! بعد براي من يه ظرف آب بيارين! اينجوري ميتونم بهتون ثابت كنم كه حرفم درسته!
بچه ها با حالت شك و ترديد رفتند و كارهايي كه خواسته بود را انجام دادند .

نيم ساعت بعد!
بچه ها با دهاني باز به آب درون طرف نگاه ميكردند و خود را سوار بر جارو و در حال مسابقه با هافلپاف ميديدند. هدويگ سوار بر جارو به دنبال دنيس حركت ميكرد تا سرخگون را از وي بگيرد ، اما به محض اينكه به وي رسيد دنيس خود به خود سرخگون را رها كرد ، هدويگ آن را در هوا ربود و همراه با جسي به سمت حمله به دفاع حريف كردند و گل هفتم خود را به ثمر رساندند. مري هم توانست در همان دقايق اول بازي گوي زرين را بدست آورد.
در مقابل وقتي تيم حريف به سمت آنها حمله ميكرد ، به همان سرعتي كه هجوم مي آوردند ، پراكنده ميشدند.
مرلين كه پنج دقيقه طول كشيد تا دست كشيدن به ريشش تمام شود گفت:
- هوووم! چرا اينجوري ميشه؟؟؟
پيرمرد لبخندي زد و در حالي كه دستانش را به هم ميماليد گفت:
- اين خميردندون ها نوعي ماده داخلشون هست كه به هر بويي كه خودمون بخوايم در مياد! مثلا در مقابل دشمن بويي تعفن آور و كلاغ مرده و فاضلاب و غيره ميدهد. البته ما خودمون بايد بخوايم كه اين بو را بدهد! علت پراكنده شدن بازيكنان حريف هم بوي دهان شماست.
استرجس نفسي عميق كشيد و گفت:
- خب بچه ها ما ميتونيم به پيرمرد اعتماد كنيم! حالا بهتره بريم و براي مسابقه آماده شيم ! اينجوري كه مشخصه ما برنده ميشيم!
همه ي بچه ها ي كوييديچ با خوش حالي از تالار بيرون ميرفتند ! تنها صداي استر بود كه به گوش ميرسيد و به مرد ميگفت:
- پوله اينارو بعد از باري بهت ميديم!!

بعد از بازي!
همانطور كه پيش بيني شد تيم گريفيندور توانست بازي را بردد!
و جالبتر آنكه از دهان همه ي گريفي ها "قلب و عطر گلها " به مشام ميرسيد و ديده ميشد!





Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۷:۲۳ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
گریفیندورهافلپاف

صبحی دیگر آغاز شده بود ... خورشید در آسمان دیده میشد ... آن روز کوچکترین نسیمی نمیوزید و کوچکترین تکه ابری در آسمان دیده نمیشد !!!
در سرسرای ورودی کوچکترین موجودی حرکت نمیکرد ... گویا در هاگوارتز هیچ کس وجود نداشت !!!
ساعتی که در بالای پله های سرسرای ورودی وجود داشت عدد 7 رو نشون میداد در کنار آن تاریخ هم نوشته شده بود :

4907/12/15(میلادی)

تالار گریفیندور مثل همیشه نبود ... به جای بانوی چاق دیواری گذاشته شده بود ...صدای پایی در راهروهای هاگوارتز به گوش میرسید...صدا لحظه به لحظه نزدیکتر میشد !!!
چهره ی استرجس پادمور از راه دور نمایان شد ... دوربین در همان حالت زوم میکنه روی استر ... دستهای استر فرق کرده بودن ... هر دو دستش از جنس آلمینیوم بود ... او به محلی که قبلا تابلوی بانوی چاق بود نزدیک میشه و در جای خود می ایسته !!!
نوری از بین دیوار به چهره ی استر میفته و قطع میشه !!!
صدای بی روحی:
اسکن کمپلیت !!!!(Scan complete)
دیوار از هم شکافته میشه و استر وارد زمین بازی کوییدیچ میشه !!!
تمام اعضای تیم سوار موشک های پرنده ای شده بودن که شبیه به جارو بود ...
هدویگ به محض دیدن استر داد میزنه:
هی استر اینو تازه خریدم...
سپس اشاره میکنه به جاروش و ادامه میده:
سرعت 1000 کیلومتر در ساعته ... شتاب 1 تا 500 هم 1.5 ثانیه هست ...
استر چشمکی میزنه و میگه:
عالیه هدویگ ...
هدویگ بالشو بالا میاره ... از بین بالش تابلویی الکتریکی بیرون میاد که روش نوشته :
thanks!!!
استر با اون دستهای آلمینیومیش دستی میزنه و همه ی اعضای تیم به اون نگاه میکنن ...
_فرود بیاین ...
به محض اینکه آخرین عضو تیم فرود میاد صدای بی روح قبلی به گوش رسید که گفت:
سیمولیشن کمپلیت !!!(simulation complete)
فضای زمین کوییدیچ داشت تغییر میکرد ... چمن های زمین جاشونو به سنگ های سفتی دادن ... در محلی که جایگاه ویژه ی ورزشگاه قرار داشت اکنون شومینه ی گریفیندور خود نمایی میکرد ... آنها اکنون در تالار گریفیندور حضور داشتند
مرلین از خستگی روی صندلی قرمز رنگ قدیمی تالار ولو شد ... استر به مرلین نگاه کرد و گفت:
مرلین اگر زحمتت نیست به تعداد بچه ها قهوه بده !!!
مرلین با آرامش خاصی سرش رو تکون داد و یک دکمه ی مشکی رنگ رو روی صندلی فشار داد....
صداهای عجیبی به گوش رسید ...گویا صدنلی داشت تکون میخورد و حرکت میکرد....
تق!!!
از پشت صندلی دریچه ای باز شد و 7 قهوه در درون سینی قرار داشت به بیرون اومد !!!
همه 5 دقیقه ای مشغول نوشیدن قهوه شدن ... به محض اینکه آخرین قطره فنجان جسی تموم شد استر گفت:
خب برین بخوابین چون فردا مسابقه ی مهمی داریم...!!!
همه سری تکون دادند و در عرض چند لحظه استر تنها در تالار ایستاده بود ... سپس او هم به اطراف خودش نگاهی انداخت و به سمت خوابگاه خودشان رفت....

*صبح زود*
**سرسرای ورودی**

صدای دانش آموزانی که منتظر دیدن کوییدیچ به وضوح شنیده میشد همه در مورد مسابقه ی آن روز صحبت میکردند !!!
اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور به آرامش خاصی مشغول خوردن صبحانه ی خود بودند تا اینکه صدایی در سرسرا به گوش رسید :
اعضای تیم کوییدیچ لطفا به زمین کوییدیچ برن و آماده ی شروع مسابقه باشن !!!

اعضای تیم هافلپاف پشت سر اسپراوت از سرسرا خارج شدن ... مری و سارا در تمام این مدت که از سرسرا خارج بشن به یک نفر نگاه میکردن و اون کسی نبود جز آرمینتا !!!
آرمینتا هم که متوجه این قضیه شده بود فنجان چای خود را کنار گذاشته بود و مستقیم به هر دو آنها نگاه میکرد ....

_مری , سارا ...بیاین دیگه ...
سر انجام تیم گریفیندور هم از سرسرا خارج شد ... ولی هیچ یک از دانش آموزان مدرسه از جاشون تکون هم نخوردند ...

*ساعت 8 صبح*
**ورزشگاه جدید کوییدیچ**

ورزشگاه مثل همیشه نبود ...گویا محل نشستن تماشاگران رو از جا کنده بودن ... تیرهای دروازه به صورت معلق در هوا قرار داشت و هیچ پایه ای برای آنها در نظر گرفته نشده بود ...
استر و بقیه ی اعضای تیم گریفیندور در میان زمین ایستاده بودن و منتظر ورود تیم کوییدیچ هافلپاف بودن ...
سر انجام ادوارد جک وارد زمین بازی شد ... سپس در پشت سر آن لودو و اسپراوت سدریک و بقیه ی اعضای تیم وارد شدند !!!

استر به اسپراوت سری تکون و او در جواب لبخندی زد !!!

صدایی به گوش رسید:

هوا:

استر بالافاصله جواب داد : طوفانی !!!

اسپراوت در پشت سر او جواب داد:تایید میشه !!!

سرعت باد:

این بار اسپراوت جواب داد:40 کیلومتر در ساعت...

هدویگ خواست چیزی بگه ولی استر بهش نگاهی کرد و گفت:
کاری نمیشه کرد ...
با صدای بلندی گفت :
تایید میشه !!!

ویندوز استارت !!!! (windows Start)

هوا تغییر داشت میکرد .... اکنون آنها در زمینی ایستاده بودن که باد داشت آنها را از جا میکند و طوفان هم آنها رو خیس آب کرده بود ...

مری به کنار استر میاد و میگه:
مگه مجبوری هوا رو طوفانی بگی که این طوری بشیم....
استر به نرمی جواب داد:
به زودی میفهمی برای چی این کارو کردم....

تیرهای دروازه از آتش درست شده بودن و در هوا معلق بودند ... جالب اینکه بارانی که با آن شدت در زمین میبارید قادر نبود آن آتش دروازه ها را خاموش کند و دروازه ها همچون فانوسی در انتهای دو زمین میدرخشیدند !!!
استر و اسپراوت از اعضای تیمشان فاصله میگرفتند و به دایره ی میانی زمین نزدیک میشدند ... هر دوی آنها دستشون رو روی فضای مشکی میان زمین گذاشتند ...
بوم....!!!
تمام توپ های کوییدیچ آزاد شدند و مسابقه آغاز شد ...
هدویگ به محض دیدن کوافل سوار موشک جدیدش شد و به پرواز در آمد ...
صدایی دیجیتالی و بی روح باز هم به گوش رسید :
با سلام ... به این مسابقه خوش امدید ... امیدواریم از دیدن این بازی لذت کافی رو ببرید .... بله حالا هدویگ صاحب توپه ... با سرعت عجیبی جلو میره ..دنیس از تیم حریف به استقبالش میره ...
هدویگ در میانه ی زمین با ترمزی می ایسته و به اطرافش نگاه میکنه ... جسی در منطقه ی خوبی به سر میبرد ولی فاصلش با او زیاد بود ...
همان تابلویی که از میان بالهای هدویگ دیشب در آمد بود بیرون آمد و کوافل رو هماننده توپ بیسبال به سمت جسی پرتاب کرد ...
جسی آماده بود توپو بگیره ولی...
لوله ای آهنین شکل از جلوی صورتش رد شد و کوافل رو گرفت ...
صدای درک به گوش رسید که گفت:
تازه خریدمش ...
جسی به او نگاه کرد ... دستهای او هماننده متری به جلو آماده بود و کوافل رو گرفته بود ....

صدای رعد و برقی در زمین میچیه...همه به آسمان نگاه میکنن...در همون لحظه بود که رعد و برقی به دستهای درک برخورد کرد ...

_ـآآآآآآآآآآآآآ....بوم...دیش...تمام
موهای درک به سمت هوا بلند شده بود ...

استر در حالی که شروع به دنبال کردن بلاجری کرده بود فریاد زد:
برای این بود مری !!!

*ساعت 10 صبح *
**ورزشگاه کوییدیچ**

_نتیجه همون طور که بر روی تابلو مشاهده میکنید 130 به 120 به نفع هافلپافه....
مرلین به محض شنیدن این جمله به سمت بلاجری که نزدیکش بود میره ... ولی چماقی در دستش دیده نمیشه ...
بوم !!!!
نتیجه ی این صدا افتادن ادوارد جک از روی جاروی نامرایش بود ...
قیافه ی مرلین تغییر کرده بود ... سر او آهنی شده بود ...
دید .. دید....غیژژژژ...
آهنهای مرلین به داخل پوستش رفت و صورت مرلین عادی شد ...
سپس فریاد زد :
استر چطور بود ؟؟ به جای چماق ازش استفاده میکنم جدیدا...!!!
جوابی از سمت استر به گوش نرسید ... ولی از سمت دیگری صدای افتادن کسی بر روی چمن گل شده ی ورزشگاه به گوش رسید ... مرلین به اون سمت نگاه کرد ... استر بلاجری رو توی دستای آلمینیومیش نگه داشت بود و داشت با اون بازی میکرد ... سپس رو به مرلین کرد و گفت:
تو وقتی یک بلاجر میزنی منم باید بزنم دیگه

صدای آشنایی به گوش رسید ... گل ...
_نتیجه اکنون 130 بر 130 مساوی هستش ...

*ساعت 10.12*
**سرسرای ورودی**

همه به دیوارهای سرسرا نگاه میکردن .... گویی بر روی دیوارها چیز جذابی وجود داشت ... البته چنین بود ولی شی جذابی نبود بلکه تصویر دیجیتالی بود که بازی کوییدیچ رو نشون میداد بر روی تمام دیوارهای سرسرا به طور یک سره این تصاویر نمایش داده میشد !!!
از پنجره ی سرسرا میشد ورزشگاه کوییدیچ رو دید ... هوا آفتابی بود و کوچکترین بادی نمیوزید...ورزشگاه کوییدیچ در میان اسکن متحرکی دیده میشد ....

*ساعت 11*
**ورزشگاه کوییدیچ**

استر رو به مری کرد و گفت:
مری اسنیچ رو ندیدی ؟؟
_نه!!!
فقط همین جواب رو داد ... مشخص بود به دلیل آن هوا دیدن اسنیچ کاری مشکل بود ... !!!
نوری قرمز رنگ از گوشه ی ورزشگاه دیده میشد ... جسی فریاد زد:
اسنیچو دارم میبینم مری ... کنار دروازه ی خودمونه...!!!
جسی اسکن لیزر خودشو خاموش کرد و به سارا اشاره کرد ...

سارا به زیر پاش نگاه کرد ... بله اسنیچ داشت از کنار دروازه ی او و تیمش عبور میکرد ...
مری با سرعت به سمت آنجا حرکت کرد ولی چون جسی داد زد بود و این خبرو گفته بود سدریک هم با سرعت به همون سمت حرکت کرد ...
حالا دیگر نبردی تک به تک بین جستجوگرها بود که زودتر به اسنیچ برسن ...
مری به پشت سرش نگاه کرد سدریک فاصله ی زیادی با او نداشت ...
او به اطراف خودش نگاه کرد ... در حال حاضر دو تا مری توی زمین وجود داشت ...
یکی از سمت چپ زمین به سمت اسنیچ میرفت و یکی دیگر از سمت راست به سمت اسنیچ میرفت .... هر دو مری سر یک زمان به اسنیچ رسیدن و به همدیگر بر خورد کردن ولی اتفاقی نیفتاد ... فقط به جای دو مری همان یک مری سابق در زمین پرواز میکرد که خود او فریاد زد:گرفتمش!!!
به محض گفتن این صدا آسمان از هم باز شد و باران قطع شد ...
صدای جیغ جسی و سارا همزمان به گوش رسید ...
سدریک به سمت استر رفت و گفت:
تبریک میگم ...
استر با او دستی داد و لبخندی زد و گفت:
شماها هم خسته نباشید ... بابت هوا عذر میخوام ...
اسپروات از راه دور جواب داد :
مشکلی نبود اتفاقا خیلی خوب بود ...

هر دو تیم در حالی که آب از لباساشون میچکید به بیرون ورزشگاه رفتند...

همان صدای بی روح به گوش رسید :
فینیش(finish)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱۹:۰۳:۱۸

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۵

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۰:۵۴ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
به نام خدا

مسابقه كوييديچ – گريفيندور، هافل پاف



نمي‌توانم بگويم چطور به اين نتيجه رسيدم كه بايد برخيزم، بروم، و ...

حركت، اولين چيزيست كه در دفاع از خود داريم. وقتي احساس مي‌كني ديگر به آخر خط رسيده‌اي، گير افتاده‌اي و هيچ راه فراري نداري، تقلا، حركت، جنبش اولين چيزيست كه به ذهنت مي‌رسد انجام دهي. شايد از اين روش بتواني خود را آزاد كني.
اما برخي مواقع اين عكس‌العمل نتيجه بدتري به همراه دارد. گير افتادن در دام چيزي كه انتظارش را نداشته‌اي به اندازه كافي ترسناك و هول‌انگيز است و تو حق نداري با حركت اضافي نمك به زخم خود بپاشي. اين كار را مي‌كني و نتيجه‌اش چيزي مي‌شود كه آرزو مي‌كني اي كاش نمي‌شد.

نام من آنتوني رالف است. سال دوم مدرسه هاگوارتز و آنطور كه مي‌گويند بسيار عجيب و غريب هستم!
از لحظه ورودم به اين مدرسه (سال پيش) خطر دائم را حس مي‌كنم. دوستانم به من مي‌گويند زيادي حساسم و به من اطمينان مي‌دهند كه در مدرسه هاگوارتز خبري از خطراتي كه من فكر مي‌كنم نيست. مي‌گويند همه اين افكار و توهمات من بر اثر خواندن كتاب‌هاي زيادي تخيلي است.
نمي‌دانم آيا شما تابحال كتاب سرزمين شياطين را خوانده‌ايد يا خير. اما اگر خوانده بوديد شايد وضعتان بهتر از من نبود!
قبل از ورودم به هاگوارتز در خانواده‌اي ماگلي زندگي مي‌كردم كه يك روان‌پزشك و مشاور ويژه داشت. آن روان‌پزشك به پدر و مادرم گفت كه من بر اثر خواندن اين سري كتاب‌ها اين‌چنين تخيل‌پرداز شده‌ام. من نياز دارم تا در جايي تخيلاتم را خالي كنم و جايي بهتر از كتاب‌هاي درن شان نديده‌ام!
البته من با روان‌پزشك موافقم، اما...
در هر صورت بهتر است خيلي روي اين مسائل حساس نشويم!
جداي از بحث توهمات من گاهي اوقات پرحرفي هم مي‌كنم. يك بار در يكي از تمرينات كوييديچ (به جاي مريدانوس جستجوگر، من را به عضويت تيم كوييديچ گريفيندور درآورده‌اند!) آنقدر سر كاپيتان پادمور را با حرف‌هايم خوردم كه مجبور شد با ضربه چماقش بر ملاجم مرا خفه كند! خوب از يك كودك خيالاتي مثل من چه چيزي مي‌توان انتظار داشت جز پرحرفي؟ (همين حالايش هم دارم پرحرفي مي‌كنم!)

***

آن روز، هواي مطبوعي جريان داشت. زندگي به ظاهر زيبا به نظر مي‌آمد. آخرين مسابقه گريفيندوري‌ها در راه بود و من تصميم داشتم براي يك بار هم كه شده تمام حواسم را به بازي‌ام جمع كنم و دنبال موجودات ماورا طبيعي نروم!

صبحانه مقوي و كاملي داشتيم و پس از آن يك‌راست به سمت رختكن رفتن و صحبت‌هاي پايان‌ناپذير هميشگي كاپيتان تيم! (خوب شد جلد يك سرزمين شياطين را با خود برده بودم تا دوباره خواني كنم!)

پس از ساعتي انتظار بالاخره وقت آن شد كه چوب جاروهايمان را برداشته و وارد زمين شويم.

شبنم صبحگاهي چمن‌هاي ورزشگاه را لطيف كرده بود. ضربات لگدمانند كفش خشن كوييديچي‌مان روي آن سبزه‌ها حس جالبي را در من ايجاد مي‌‌كرد.
گويي عنكبوت‌ها و سوسك‌هايي را زير پايم له مي‌كنم و پيش مي‌روم!
خورشيد آن روز كمي درخشان‌تر از هر روز، بر مشتاقان ورزش بي‌نظير كوييديچ مي‌تابيد.

بازيكنان دور داور كهنسال، خانم هوچ، جمع شده بودند.
پس از اينكه دو كاپيتان (پادمور و اسپروات) به يكديگر دست دادند و داور نيز نكاتي را يادآوري كرد توپ‌هاي پروازگر رها شدند.
هر بلاجر راهي را پيش گرفت، اسنيچ طلايي و سرنوشت‌ساز، چشمكي به من زد و از نظر ناپديد شد.

بي‌اندازه منتظر سوت شروع بازي بوديم. گزارشگر مسابقه از همان ابتدا به فرياد زدن مشغول شده بود و اسامي بازيكنان را مي‌خواند.
و بالاخره همه به هوا جهيديم و هر كس به تناسب وظيفه‌اش، در زمين پراكنده شد.

طلايي جان آمدم!!

به عنوان اولين مسير پايه حلقه‌هاي تيم خودمان را انتخاب كردم و با يك جهش خود را به آنجا رساندم. مطمئنا اثري از اسنيچ نديدم! بالاي سرم سارا اونز (دروازه بان گريفيندور) با انگشت به سمتي اشاره كرد كه شي درخشنده‌اي پرواز مي‌كرد.
امان ندادم و با شتاب خود را به آنجا رساندم. اما اسنيچ گريخته بود...
سدريك ديگوري، بازيكن سال هفتمي، با طمانينه و آرامش جستجو مي‌كرد. و اين در حالي بود كه من اضطراب شديدي داشتم.

....


نيم ساعت بعد، جسيكا و هدويگ و اندروميدا با حملاتشان حسابي اسپروات دروازه بان را عاصي كرده بودند.
ده گل از جانب گريفيندور جبران كننده و پوشاننده تنها چهار گل دنيس، مهاجم هافل‌پافي‌ها، بود.
دو مهاجم ديگر آنها، ارك و ادوارد همان دقايق ابتداي بازي با ضربات پياپي بلاجرهاي مدافعان گريفيندور (يعني استرجس پادمور كاپيتان و مرلين كبير) حسابي زخمي شدند و تنها در حد پاس‌كاري مي‌توانستند به تيمشان خدمت كنند.

من نيز در اين ميان از ضربات بلاجر در امان نبودم! دو بار اولي كه بلاجرهاي لودويك بگمن از بيخ گوشم گذشت را به حساب نمي‌آورم، اين ضربه آخري كه اما دابز به شكمم كوباند به شدت وضعم را خراب كرده بود.
تا وقتي كه گريفيندور گل پانزدهم خود را نيز به ثمر رساند سه بار بالا آوردم! يادم باشد بعدا تلافي اين كار را سر امادابز در بياورم.

----

خورشيد ديگر به وسط آسمان رسيده بود و داغ‌تر از گذشته بر همگان مي‌تابيد.
تا آن لحظه نه من و نه سدريك ديگوري هيچ‌كدام نتوانسته بوديم ردي از اسنيچ بيابيم.
البته مشكلي هم نبود، اگر حتي تا شب نيز آن را نمي‌يافتيم مسابقه تا آن وقت ادامه پيدا مي‌كرد، اما هر كسي طاقت و صبري دارد!

به دسته جارويم شتاب بيشتري دادم و يك دور، دور زمين به پرواز درآمدم.
با تمام وجود اميدوار بودم اسنيچ طلايي را بيابم، در كنار جايگاه طرفداران اسليترين قرار داشتم و آنها نيز به شدت در تضعيف روحيه من تلاش مي‌كردند.
دلم مي‌خواست بازي را ول كنم و بر سر و گردنشان بپرم و آنها را پاره پاره كنم. چه جرئتي دارند كه مي‌توانند به من! آنتوني رالف جسارت كنند؟!
ماركوس فلينت كه در جايگاه نشسته بود علامت زشتي نشان داد و فرياد زد: چي شده آنتوني؟! مثل اينكه هنوز توي توهم سير ميكني هه هه!
و به همراه اطرافيانش قاه قاه به من خنديدند.

براي لحظه‌اي خون درون رگ‌هايم به جوش آمد، آنها حق ندارند با من اين‌چنين كنند. مگر چه گناهي كرده‌ام كه گريفيندوري شده‌ام؟

يك آن دستم به سمت چوبدستي‌ام رفت، داور حواسش به اين قسمت ماجرا نبود. در آن طرف زمين از سوي هافل پافي‌ها خطايي رخ داده بود.

ماركوس فلينت همچنان شرورانه بر من مي‌خنديد و دندان‌هاي در همش را نشانم مي‌داد.
چقدر شبيه... شبيه يكي از گرگ‌نماهايي كه عكسش را در كتاب ديده بودم بود! فقط او را مي‌ديدم كه وحشيانه چنگ مي‌اندازد و مي‌خواهد به سويم بپرد و مرا بدرد.

اما قبل از آنكه من بتوانم با او مبارزه كنم صداي جيغ و فريادي را از پايين ورزشگاه شنيدم.

آنقدر سريع رويم را به آن طرف برگرداندم كه گردنم رگ به رگ شد!
يك پسربچه سال اولي در خون غلت مي‌زند. آنجا... همان موجود شيطاني... شش بازو در كناره هاي بدن، بدون انگشت، قلنبه‌هاي گوشت زخمي و لت و پاره شده را در جاي جاي بدنش مي‌بينم... صورت بي‌نهايت غم‌ناكش... از جاي زخم‌هايش خون بيرون مي‌ريزد... به جاي قلبش سوراخي است كه مارهاي فراواني در آن مي‌لولند... او راه نمي‌رود... روي هوا سُر مي‌خورد... او لرد لاس است!

جيغ و فريادها لحظه به لحظه بيشتر مي‌شود.

- يك نفر دامبلدورو خبر كنه!
- بياين كمك!

مي‌خواهم كاري بكنم.. آن ارباب شيطاني خود را به جايي رسانده بود كه پر از انسان‌هاي بي‌گناه و آسيب پذير بود... هر چند اين انسان‌ها جادو بلد باشند اما...

وحشيانه به دانش آموزان حمله ميكرد و هر كسي به دستش مي‌رسيد مي‌كشت. او از رختكن گريفيندور بيرون آمده بود!
پشت سرش دو هيولاي بدشكل كشان كشان نزديك مي‌شدند.
رختكن... من...
عجب افتضاحى! جلد يك كتاب را در رختكن جا گذاشته بودم!

تارهاي عنكبوت سفت و سختي كف زمين را پوشانده بود. به چه سرعتي؟!
گردنم به شدت درد مي‌كرد. نمي‌توانستم برگردم و پشت سرم را نگاه كنم...
يك آن نيرويي جادويي به زير دسته جارويم ضربه زد و مرا از همان ارتفاع به پايين پرتاب كرد.
سقوط...
دام...
تارهاي عنكبوتي!

دست و پايم به تارها چفت شده است.
خون هايي از اطراف به صورتم مي‌پاشد. بوي تعفن و خون... همه چيز در هم ريخته...
ديگر آسمان روشن نيست.

دارم در تارهاي عنكبوتي فرو مي‌روم. لرد لاس، آن شيطان خوني و غمناك، به سمت من مي‌آيد.
خود را تكان مي‌دهم. سعي مي‌كنم از دست آن تارها خلاص شوم اما هر چه بيشتر تلاش مي‌كنم بيشتر گير مي‌افتم.

لرد لاس با نگاهي غمگين به من خيره مي شود. هيولاهاي پشت سرش پروفسور فليت‌ويك كه به كمك آمده بود را درسته قورت دادند.

- آنتوني... بيخود تلاش نكن...

تارهاي عنكبوتي دور گردنم پيچيدند و فشار آوردند. ديگر هيچ حركتي نمي‌شد.

- درد و رنجت رو بده به من...

بالاي سرم است. دستش را دراز مي‌كند. سعي ميكنم خودم را آزاد كنم. نمي‌توانم. گردنم به شدت درد مي‌كند.

انگشت‌هاي كريه و بدبويش را روي گونه‌ام مي‌مالد.

- گريه كن... اشكت را به من بده... درد... رنج...

درد شديدي سرتاسر بدنم را فرا مي‌گيرد و ديگر هيچ...

***

زمزمه هايي مي‌شنوم. چشمانم را باز مي‌كنم. نور شديد نمي‌گذارد درست ببينم.

- خيلي ناجور بود... خون زيادي ازش رفته...
- مادام پامفري ميگه وضعش خرابه...
- من شنيدم جمجمش شكسته..
- يكي از اسليترينيا ميگفت شاهرگش....
- نگا كنين چشاشو باز كرد..

فكرم به شدت درگير است. نمي‌دانم كجايم، فقط سردرد دارم. گويي كسي سرم را باندپيچي كرده است. نمي‌توانم گردنم را تكان دهم، بي حس شده است.

قاشق بزرگي را در دهانم فرو مي‌كنند، ماده تلخي به حلقم ريخته مي‌شود. به سرفه مي‌افتم، اما احساس مي‌كنم آن نور شديد ديگر در چشمم نيست. همه جا را نسبتا واضح مي‌بينم.
درمانگاه هاگوارتز، بازيكنان كوييديچ دور تختم ايستاده‌اند. يك نفر به من مي‌گويد:

- پريدي روي سر ماركوس فلينت! خوشم اومد خيلي مشت باحالي زدي تو صورتش!

اما اين چيزي نبود كه واقعا رخ داد. پرسيدم: مطمئني؟ لر...

استرجس مي‌گويد: آره بابا پس چي! من پشت سرت بودم. پريدي روي ماركوس و يه مشت زدي تو فكش، دراكو مالفوي نامرد با سنگ زد تو سر و گردنت! شانس آوردي.... خيلي ازت خون رفت!

زيرلبي مي‌گويم: شياطين.... رختكن گريفيندور....

اما حرفم را ادامه نمي‌دهم. فهميده‌ام كه بار ديگر در كابوس و تخيلاتم فرو رفته ‌ام... استراحت! خواب آرام و ديگر هيچ.


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱:۵۹:۴۸

هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۵

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
مسابقه هافلپاف و گریفیندور

اعضای هافلپاف همچنان سعی در بیدار ماندن داشتند ولی بدلیل اخطار اسپراوت از این کار منصرف شدند.اسپراوت نمی دانست باید امیدوار باشد یا ....امکان قهرمانی آنها با توجه به نحوه امتیازدهی بسیار کم شده بود ولی او دوست نداشت که بچه های تیم را از این امر آگاه کند چون هنوز احتمال بسیار ضعیفی برای قهرمانی آنها بود.نور مهتاب همه جا را روشن کرده بود و شروع به پخش شدن به روی زمین بی جان و روح دادن به آن کرده بود که سرانجام اسپراوت, در حالی که پاسی از نیمه شب گذشته بود, تصمیم گرفت تا به رختخواب خود برود.
صبح روز بعد ولوله ای بر سر میزهای صبحانه برپا بود.مدیر مدرسه هاگوارتز ,پروفسور کوییرل ,برای روحیه دادن به اعضای دو تیم دستار خود را باز نمود و با چرخشی ناگهانی, پشت سر خود را که در حقیقت روح ولدی سایت بود به آنها نشان داد ,ولی کارش نتیجه عکس داد و نیمی از دختران گروهها بدلیل ترس بیش از اندازه از هوش رفتند.
مادام پامفری در حالی که با چهره‌اش عصبانیت خود را به کوییرل که سبب از دست رفتن فرصت تماشای مسابقه برای او میشد ابراز می کرد ,به درمانگاه رفت تا به دانش آموزان برسد.
اسپراوت نیز از جای خود برخاست و پس از واژگون کردن میز صبحانه به اعضای تیم دستور رفتن داد زیرا در آن سو بازیکنان گریفیندور به سرپرستی کاپیتان خود, یعنی استرجس پادمور کم کم از جای بلند می شدند.
لحظات در رختکن به سرعت سپری شد و بازیکنان دو تیم به زمین مسابقه فرا خوانده شدند.آفتاب سوزان ورود اعضای دو تیم را به همراه تماشاگران که مشتاقانه در حال تشویق آنها بودند خوشامد می گفت.اسپراوت رویش را به سمت بازیکنان تیمش کرد و گفت:
-بچه ها شما رو به آفتاب بازي كنين، اونا دارچيني مصرف كردن، دندوناشون خفن برق ميزنه!
در همین لحظه داور مسابقه او و استرجس را فرا خواند.اسپراوت به سوی استرجس رفت ولی شکمش قبل از او رسیده بود و او را نقش زمین کرد.داور ابرویی بالا انداخت و گفت:
-اسپی لطفا رعایت کن.
اسپراوت هم که در جو قرار گرفته بود بعد از گفتن اوکی‌ی‌ی‌ی از سمت چپ بدن خود با استرجس دست داد.پس از معرفی بازیکنان دو تیم مسابقه آغاز شد.گزارشگر بازی این طور گزارش می کرد:
-بله بازیکنان در جای خود مستقر شدند.مدل ریش مرلین امروز همه را شگفت زده کرده است او ریش خود را بافته!!!
صدای هومانندی از سوی تماشاگران گریفیندور برخاست.بازی همچنان پیگیری می شد.پاس کاری و آمادگی بازیکنان هافلپاف ,تیم مقابل را در شگفتی گذاشته بود و به دلیل همین شوک اولیه بود که هافلپاف نه تنها گلی نخورده بود بلکه توانسته بود سه گل وارد دروازه سارا خفنز کند که همین امر سبب شده بود تا خفنزی او از بین برود.هافلپاف سیستم چرخشی را برگزیده بود.استرجس و مرلین در آن سمت با بهت و حیرت به درک نگاه می کردند که چگونه بلاجری که توسط آنها به سویش پرتاب شده بود رد میداد و با شتاب به سوی دروازه آنها میرفت.مرلین بنا بر عادت ریش بافته شده خود را تاب میداد.گزارشگر فریاد زد:
-بله....هافلپاف چهل!گریفیندور صفر
صدای فریاد تشویق آمیز هافلی ها ناله گریفی ها را خاموش کرد.کوافل در اختیار جسیکا قرار گرفت.لودو بلاجری به سمت او فرستاد ولی او با مهارت از بلاجر گریخت و کوافل را در اختیار اندرومیدا قرار داد.اندرومیدا دنیس را پشت سر گذاشت و با شتاب به سوی دروازه هافلپاف رفت.در این لحظه هدویگ از آن سوی ورزشگاه هوهویی سر داد اندرومیدا که منظور او را متوجه شده بود داد زد:
-باشه..بگیر!
و در همان لحظه که بلاجر فرستاده شده توسط اما را جا میگذاشت ,کوافل را به هدویگ پاس داد و هدویگ نیز بلافاصله آنرا بسوی دروازه هافل فرستاد ,ولی کوافل کمانه کرد و...
-هو.....هو.....ه....وو...
هدویگ بر اثر برخورد کوافل با صورتش بر روی زمین پخش شد.فنگ نیز که در جایگاه تماشاچیان بود نتوانست خود را کنترل کند و بلافاصله به سوی او حمله ور شده تا دلی از عزا درآورد.بازی با نتیجه هشتاد بر ده به نفع هافلپاف پیگیری میشد و کوافل در اختیار ادوارد بود که سدریک و مریدانوس همزمان متوجه اسنیچ شدند.تمامی بازیکنان از حرکت ایستادند و به مشاهده آندو پرداختند حتی ادوارد که در آستانه گلزنی بود و در همان لحظه به دلیل کوتاهی قد ,بلاجری را که به سمتش رفته بود را جا گذارده بود.سدریک و مریدانوس حریصانه و در حالی که به یکدیگر تنه میزدند به سوی اسنیچ میرفتند,سکوت ورزشگاه را به سلطه گرفته بود.لحظه ای هر دو دست در کنار یکدیگر به سوی اسنیچ دراز شدند و آنگاه:
-بله...این دیگوری هست که مثل همیشه موفق میشه اسنیچ را به چنگ بیاره.هافلپاف بردی باورنکردنی را رقم زد.دویست وسی بر ده...چنین بردی در تاریخ هاگوارتز برای هافلپاف بی سابقه بوده است.
و هافلپاف بار دیگر پیروز شد تا امیدش به قهرمانی بیشتر شود.


ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۳۰ ۰:۲۹:۱۸

فریا


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
بازي هافلپاف و گريفيندور

- اسنيچ مال خودمه ، گرفتمش !!
- مي بينيم مال كيه !!
آفتاب گرم زمستاني!! بر سر همه مي تابيد. همه ي بازيكنان پس از نيم ساعت دور افتخار زدن، خسته و كوفته روي زمين نشسته بودند و از فرط مشغوليت، سعي در كندن چمنهاي مصنوعي ورزشگاه داشتند و سدريك و مريدانوس همچنان كل كل مي كردند . داور هنوز نيامده بود..

يك بنز مشكي شش در، دقيقا جلوي صورت استرجس ترمز كرد و در اثر ترمز آن، مقداري چمن مصنوعي كنده شد و روي صورت استر پاشيد. استر كه رنگش به سفيدي مي زد، با بهت به مارك بنز روي كاپوت خيره شد. در ِ وسط از آخر سمتِ چپِ ماشين باز و شخصي با عينك آفتابي از ماشين پياده شد. با لبخندي مليح به استرجس نگاه كرد، گوشه ي عينكش را پايين آورد ؛
- شما استرجس پادموري ؟! همون كه نقشت تو داستانم خيلي كم رنگ بود ، اي ناقلا خوب خودت رو جا كرديا !؟!
- شما ؟! (سوء استفاده از موقعيت و استفاده از شكلك به تعداد دلخواه توسط استرجس)
- جي.كي ، يه رولينگ !!
اين را گفت و دندان هاي سيفيدش را به ملت نشان داد. " واسه لثه،با تو دوسته، واسه دندوناي خسته ! واسه مرهم ، واسه آفت هات (سكون بر ف) ، واسه ميكروباي پَسته! خمير دندون كِرِسْت ، واسه لثه، با تو دوسته .. "
در همين لحظه شخصي خودش رو از بين خبرنگارا با زحمت مي اندازه بيرون ؛
- خانم رولينگ ، درسته كه شما متولد قرن پنجمين ؟!
رولينگ با يه بشكن طرف رو پودر مي كنه و خيلي طبيعي گويي هيچ اتفاقي نيفتاده به ملت مي نگره!
- هي جو ! سِت لباس ورزشي منو بيار ! همون صورتيه !!

صداي سوت در ورزشگاه مي پيچه و چهارده تا جارو به همراه جاروي خفن خانوم رولينگ! به هوا مي ره!
دنيس سرخگون رو روي هوا مي زنه، به جلو پيش مي ره ، اون رو به ادوارد پاس مي ده و ادوارد بعد از پيچوندن مرلين به دور خودش ، اون رو براي درك مي اندازه. جي.كي رو در روي درك قرار مي گيره و نگاهي بهش مي اندازه؛
- شما شخصيتت تو كتاب من چي بود ؟
- درك ، از بخش جنايي ! به همراه دستيارم هنراد!!
- مطمئني شما تو كتاب من بودي ؟!!؟
- !!

درك سرخگون رو از پشت سر براي ادوارد مي اندازه و اون مقابل سارا قرار مي گيره. سارا پوزخندي مي زنه. همه منتظر يه حركت شگفت انگيز از اون هستند. رولينگ نگاهي به سارا مي كنه، بشكني مي زنه و اعلام مي كنه كه اصلا خوشش نمياد نيروهاي مافوقي كه اون تو كتابش نياورده رو كسي داشته باشه. سارا با ناباوري به حال نيروي از دست رفته اش زار مي زنه و سرخگون به راحتي وارد حلقه ي وسط دروازه مي شه..

جسي سرخگون رو مي گيره و آروم آروم به راه خودش ادامه مي ده ، اما رو با گنجشكي كه اونور داره پرواز مي كنه! سرگرم مي كنه و سرخگون رو براي اندرو مي اندازه، تا جي.كي مياد حرفي بزنه ، اندرو تو صورتش جيغ مي كشه كه باعث مي شه ، رولينگ پشت لودو پناه بگيره! و بعد اندرو با لبخندي رضايتمندانه سرخگون رو براي هدويگ مي اندازه. هدويگ سرخگون رو با نوكش نگه مي داره، شتاب مي گيره و هدفشو انتخاب مي كنه . ولي هدفي مشخص نبود ، چون اسپراوت تمام حلقه ها رو پوشونده !! هدويگ سعي مي كنه سرعتشو كم كنه ، ولي فايده اي نداره .. بال هاشو مي گيره جلو چشمش و با نوك مي ره تو شيكم اسپراوت .. وقتي چشمشو باز مي كنه، اولين چيزي كه مي بينه يه لبخند مليحه؛
- آ ... آ ... ! جغدهاي سيفيد ماماني و كوچولو كوييديچ بازي نمي كنن ..
رولينگ اين رو مي گه و هدويگ رو از زمين بيرون مي بره .

ملت كم كم دارن به حالت شاكي در ميان .. ناگهان هري ، رون و هرميون جيغ و دادكنان به سمت زمين مي دوند و كمي بعد ولدمورت و يك دسته مرگخوار مي ريزند توي ورزشگاه!
هري جيغ مي كشه و مي پره تو بغل جي.كي :
- خااااله ! مگه نگفتي فقط بايد لبخندي بزنم و واسه همه دست تكون بدم ، اينا جزو قرارمون نبودا .. مگه نمي خواستي من مدل نقاشيت بشم ؟!
- سسس ! ساكت باش بچه ! تابلومون نكن !!

هرميون و رون در حال له شدن زير دست و پاي مرگخوارا هستند و درخواست كمك مي كنند. همه ي تماشاچيا از شدت زجرآور بودن صحنه ، به سمت درهايي كه در قسمت جلو، عقب و طرفين! وجود داره مي دوند. جي.كي هري رو پرت مي كنه تو دهن يه شاخدم مجارستاني كه در همون لحظه داشت همراه رفقاش به سمت جنوب كوچ مي كرد و به صورت خيلي اتفاقي از بالاي سر اونا رد مي شد. بعد قهقهه ي بلندي سر مي ده ؛
- كتاب هفت ، هر جور كه من بخوام تموم مي شه !! يوهاها !!
اعضاي دو تيم كه شديدا شاكي شدند ، با شنيدن اين حرف به سمت جي.كي مي رن.
جي.كي پوزخندي مي زنه و رو به همه شون مي گه ؛
- خيال كردين اگه من ، اون هري رو با ديدن منظره ي گاوهايي كه تو مراتع سرسبز مشغول چرا هستند ، تو قطار ، از فرط بيكاري مجسم نمي كردم ، كدومتون الآن اينجا بودين ؟!؟
همه به فكر فرو مي رن، توي فكرهاشون صداي بوووووق - بوووق و بوق هاي بسياري شنيده مي شه !! رولينگ يه بشكن ديگه مي زنه و صاعقه اي زده مي شه كه همه رو پودر مي كنه !!

صحنه ي آخر
رولينگ روي يه كپه ي مرتفع خاكستر نشسته و مشغول طرح زدن از تصوير يه اسنيچه كه توي يه ورزشگاه جنگ زده ي پر از خاكستر پرواز مي كنه ..


ویرایش شده توسط مريدانوس در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۸ ۲۲:۰۵:۴۹


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
دلیل من برای دیر زدن پست کوییدیچ:
پروفسور کوییرل . من می خواستم که چهارشنبه پست رو بزنم و خیلی هم تلاش کردم که وارد سایت بشوم ولی متاسفانه خط تلفنمان مشکل داشت و نتونشتم پست رو بزنم .
_________________________________-
پست من در مسابقه کوییدیچ:
جاگسن اون به جای سوروس اسنیپ بازیکن مهاجم
_________________________
رختکن تیم اسلیتیرین:
جاگسن : کلاغ
ملت : پر
توبیاس : گنجشک
ملت : پر
مارکوس : ولدی
ملت : ولدی که پر نداره باباش خبر نداره.
در همین لحظه بلیز میاد تو رختکن : چی کار می کنین شماها؟
ملت :
بلیز : زود جمع شین باسه بازی یه چیزهایی باید گفته بشه.
ملت جمع میشن.
بلیز : خب آرامینتا تو این بازی کمی حالش بده .سرما خورده. برای همین نمی تونه تیم رو خوب هدایت کنه و کاپیتان خوبی باشه برای همین من کاپیتانم. لرد سیاه به خاطر خشانت بیش از اندازه در بازی با گریفیندور و روانه کردن چند گریفیندوری به سنت مانگو از حضور در این بازی محروم شده. و توبیاس به جایش بازی میکنه.
توبیاس: هی. من یه قهرمان ملی ام.
بلیز : این سوروس اسنیپ هم که اصلا معلوم نیست کجاست انگار آب شده رقته تو زمین و ...و به جایش جاگسن بازی می کنه.
بلیز یک سرفه می کنه و با قیافه ای مصمم ادامه میده: خوب باید مواظب این تیم باشین به چند دلیل:
1- هر لحظه ممکنه که فنگ شما رو گاز بگیره. و شما هم ممکن است روانه سنت مانگو شید.
در همین لحظه 4 عکس از فنگ میاد که مراحل گاز گرفتن اون رو نشان میده.
بلیز : خوب در مرحله اول فنگ نیت می کنه که :( برای نزدیکی به خدا گاز می گیرم فربتا الی الله)
بعدش میاد به سمت پای شما . سپس دهان رو باز می کنه و در آخر منتظر می ماند که شما پایتان را در دهان گرامیشان بگذارید.(اشتباه نکنید که او شما را گاز می گیره . شما پایتان را در دهان او می گذارید)
2- بینز هم که یه روحه و سخت میشه توپ رو از اون گرفت.
3- کربچر هم که مدیره و هر لحظه امکان بلاک شدنتان وجود داره. مثلا در یک لحظه حرکت می کنین و در لحظه بعد حرکت نمی کنین.
4- ولدومورد هم که تو این بازی نیست و امکان صدمه دیدنتون خیلی بیشتره.
بلیز حرکات زننده ای انجام میده کله اش عقب میره و عطسسسه...
بله بلیز یه عطسه بلند می کنه.
بلیز : به بزرگیتان ببخشید . خب با محاسبات من احتمال برد تو این بازی کمه ولی خب با این اوصاف باید تمام تلاشتان را بکنین . پس پیش به سوی زمین.
-----------------------------------
در زمین کوییدیچ :
-همه بازیکنان در جای خود قرار گرفته اند و کوییرل هم رفته که با رها کردن توپها بازی رو شروع کنه.
توپ طلایی رها میشه . بلوجرها هم همینطور . و حالا کوییرل کوافل را به سمت بالا پرتاب می کنه و بازی شروع میشه.

این داستان ادامه دارد...(با صدای گوینده فوتبالیستها)
کارگردان : کات کات کات.
ملت : چیه .
کارگردان : اینجا زمین کوییدیچ هاگوارتزه . مسابقات معمولیه کوییدیچ نیست که .
جاگسن : مگه چی شده.
کارگردان : خب تو زمین کوییدیچ هاگوارتز داستانها دنباله دار نیست
که . باید مسابقه را تو یه پست تمام کنین.
جاگسن : آهان حالا فهمیدم.
کارگردان : خب دوباره می گیریم... نور...صدا...منصور دوربین زوومه...
منصور : آرزومه ... آرزومه...آرزومه( یه آهنگه دیگه)
کارگردان : حرکت
توپ طلایی رها میشه . بلوجرها هم همینطور . و حالا کوییرل کوافل را به سمت بالا پرتاب می کنه و بازی شروع میشه.
چو به سمت توپ میره و سرخگون رو می گیره.
به سمت دروازه اسلیتیرین می تازه و گل اول برای راونکلاو . چو در ابتدای بازی نتیجه را 10 بر 0 به نفع راونکلاو می کند.
توپ در دست مهاجمان اسلیتیرینه و دارن حمله می کنند.
- جاگسن پاس میده به ایگور . ایگور به مار کوس . مارکوس به ایگور و ...
ایگور : آآآآآآآآآآآآآآآآآآآی.
ملت :
بله همانطور که حدس زدید یا حدس نزدید . اصلا به من چه...
فنگ پای ایگور رو گاز می گیره.
فنگ : خب فنگ گاز زدن دوست داره.
کوییرل : یه پنالتی به نفع اسلیتیرن.
کارکاروف پنالتی را می خواد بزنه که می بینه کربچر چشمانش را بسته.
ایگور تو فکرش : یعنی باسه چی چشمانش رو بسته هان؟
خب ولش کن من شوتم رو می کنم بذار چشمانش بسته باشه.
ملت راون : کربچر چشمات رو باز کن.
کربچر تو فکرش : صدای توپ رو گوش کن...صدای توپ رو گوش کن ... صدای توپ رو گوش کن...(عین واکی وایاشی تو فوتبالیستها)
ملت راون : کربچر چشمات رو زود باش باز کن.
ایگور شوتش رو می زنه.
ملت : نه... کربچر...
در همین لحظه کربچر با چشمان بسته فریاد می زنه : زاویه چپ
کربچر به سمت حلقه سمت چپی می پره و توپ رو میگیره.
ملت :
کربچر :
کربچر : حالا نوبت شماست بچه ها .
اعضای راون به طرف دروازه میرن و می خوان گل بزنند .
فنگ شوت می کنه .
شوت فنگ به سمت حلقه سمت چپی میره.
سامنتا به حلقه وسط با پا ضربه می زنه و به سمت همان حلقه میره و توپر رو می گیره.
ملت :
60 دقیقه بعد...
دروازه بانها تا به اینجا خوب کرده اند و به جز گل اولی که چو زده هیچ گل دیگری نخورده اند.
حال چشمان همه به جستجوگرهاست.
واقعا آرامینتا یه سر و گردن از پنه لوپه قویتره.
آرامینتا یه چرخ دور زمین می زنه . چشمانش رو یه شی طلایی می زنه و به سمت اون شی میره و بله توپ رو می گیره .
اسلیتیرن برنده میشه با نتیجه 160 به 10

متاسفانه این پست به دلیل اینکه بعد از زمان مقرر زده شده نادیده گرفته میشه.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۱۷:۲۴:۴۵

من یه شبح و�


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
مسابقه!
مسابقه به طور ناگهانی در یک روز قبل از روز قانونی برگزار شده بود زیرا کاپیتان تیم ریونکلاو ( فنگ ) بیماری سختی گرفته است و اگر در امروز بازی را انجام نمی داد دیگر نمی توانست تیمشان را در روز بعد همراهی کند، به همین دلیل با تصویب هیئت داوران بازی یک روز زودتر انجام می شود.

هوا کاملا صاف بود و هیچ ابری در آن نزدیکی ها برای تماشای بازی حضور نداشت گویا همه ی ابر ها از انجا فرار کرده بودند. نور خورشید در حدی بود که هیچ کلاغی جرات حرکت در حاشیه ی نورش را نداشت...

صدای گزارشگر به گوش می رسید که با صدایی هیجان انگیز به معرفی بازیکنان می پرداخت؛ در آن طرف هم بازیکنان اسلایترین به ترتیب به داخل زمین می آمدند.

گزارشگر: در تمیرینات اخیر اسلایترین آرامینتا حضور چندانی نداشته است ولی اینیگو ایماگو بسیار خوش درخشیده است در حدی که کاپیتان تصمیم به تعویض اون گرفته و به اون اجازه داده تا در بازی امروز جزو بازیکنان حاضر در میدان باشد....

بازیکنان ریونکلاو بسیار آرام وارد بازی شدند البته کریچر و برودریک بود هر کدام در دو طرفنگ را گرفته بودند تا بتواند سوار جارو شود. بینز و چو هر کدام چند دوری در ورزشگاه زدند تا خود را به تماشاگرنماها معرفی کنند.

بعد از مدتی حرکات تمرینی بالاخره داور آرامینتا و فنگ را در کنار هم آورد تا قوانین اوفل بازی رو مرور کنند...
در ان طرف بلیز و ولدمورت در مورد پیژامه ی کریچر صحبت می کردند و بحث سر این بود که گل های موجود در پیژامه سیاه بودن بهتر بود یا بنفش!.
در آن طرف هم یک اتفاق جالبی افتاد که پنه لوپه با چنان سرعتی از کنار مارکوس و سامانتا گذشت که موهای سامانتا رفت تو چشمان سیاه مارکوس و گردشی زد و برگشت...

داور بعد از دقایقی وقت تلف کردن بالاخره شروع کرد: ســـــــــــــــــوت....
در همان اول بازی فنگ نقش بر زمین شد....
داور دوباره از خودش صدا در میاره : ســـــــــــــــــــوت... ختم بازی
تمامی بازیکنان ریونکلاو به سمت فنگ رفتن تا لاشش رو جمع کنن که ناگهان چشمشون به تابلوی مجازی بالای ورزشگاه افتاد که نوشته بود: اسلایترین: 150ــــــــــــــــــ ریونکلاو: 0
پنه لوپه با چنان سرعتی از کنار داور گذشت که داور نیز از چوب جاروی خود افتاد و در آغوش گرم چوچانگ پیاده شد.
پنه لوپه آنقدر وحشت زده شده بود که به پیژامه ی کریچر پناه برد!
مارکوس در کنار بلیز و لرد معلق بود و ان ها سه جارو را به هم وصل کرده و روی ان ها دراز کشیده بودند، بلیز یک پلاستیکی از جیب راستش در آورد و هر سه ی ان ها مشغول تخمه شکستن شدند و به بازیکنان ریونکلاو نگاه می کردند.

♥♥♥ مدتی بعد ♠♠♠

-فنگ بلند شو... منم کریچر... تو الان تو بیمارستانی....
فنگ چشمانش را دو سه بار بالا و پایین کرد و ییهو باز کرد: چی شد؟!... باختیم یا من اسنیچ رو گرفتم؟...

- بچه ها همه بیرون من باید داور بازی رو معالجه کنم!!!!

الکسا با صدای بلندی داد زد: یعنی چی!؟؟؟؟ ما بازی رو باختیم اونقوت اون داور باید زنده بمونه؟!!! من الان می کشمش....
ولی قبل از این که کاری از پیش ببرد مادام پامفری اونو خلع سلاح کرد و از درمانگاه اخراجشان کرد....


نکته*: اسلی بازی رو برد

این پست بدلیل اینکه بعد از زمان اتمام بازی ویرایش شده امتیازش از پنج محاسبه میشه.


ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۰:۳۹:۲۴
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۱۷:۲۴:۳۱

عضو اتحاد اسلایترین


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵

پنه لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ شنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۰ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۹
از پشت دریاها!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 239
آفلاین
بازی بین ریونکلاو و اسلایترین
شدیدا دیره و ملت ریون هنوز بیدارم نشدن،ییهو گوشی یه نفر زنگ میخوره و همه از خواب میپرن مثه سیخ،صاف میشین و ساعت رو که میبینن،از تعجب شاخ درمیارن،میپرن که خودشونو جمع و جور کنن تا به مسابقه برسن!
در همین اوضاع و احوال که برادر از برادر خبر نداره و چشم چپ به چشم راست دروغ میگه(چه ربطی داشت؟!)بری با قیافه ی بدبختا یه نگاهی به دیگران میندازه و به گلوش اشاره میکنه،اما کسی توجه نمیکنه.بری شروع به بالا پایین پریدن میکنه،دست تکون میده!تا اینکه بینز اونو در حالت خفگی و درحالیکه نفسای آخرو میکشه و دکترا ازش قطع امید کردن و خانواده ش براش حلوا و خرما هم سفارش داده ن(!!)میبینه و میره بالاسرش!
-میخوای رو به قبله ت کنم؟!
بری بدبخت زارش میگیره(ترجمه:گریه ش میگیره!)و همچنان به گلوش اشاره میکنه!رنگ صورتش ابتدا سبز سپس بنفش و نارنجی میشه و سرانجام به قرمز تغییر حالت میابه!بینز بری رو با یه انگشت(!!)سر و ته میکنه و میزنه پشتش،تا بلکه اون چیزی که تو گلوش گیر کرده بیاد بیرون،اما درنمیاد،بینز روش دیگه ای به کار میگیره و دستشو تا آرنج!میبره تو حلق بری و سر انجام یه جفت جوراب مچاله ی گندیده ی خیسِ تفی از اون ته مها(!)بیرون میکشه و با افتخار لبخند میزنه!همه ی ریونیا یه تیریپ عق میزنن تو یقه ی همدیگه!
-جوراب میخوری؟!
بری آب دهنشو قورت میده و میگه:هین،این جورابه رو ادی بهم داده بود،یادگار ادی بود!قرار بود روز مسابقه بپوشم،گفته بود شانس میاره!!احتمالا از عشق زیاد به طرف بوش جذب شدم و تو خواب خوردمش!!!
ملت قیافه هاشونو کج و کوله میکنن و یکی خاطرنشان میکنه که باید برن!درنیتجه بدون هیچگونه آمادگی قبلی پامیشن میرن!
===سرِ زمین!===
اسلایترینیا سر زمین مشغول شخم زدن هستن!...ببخشید...!مشغول سوت بلبلی زدن هستن!ریونیا اونا رو از دور میبینن که برای تفریح (!!)دارن طلسمای جادوی سیاهو رو هم دیگه امتحان میکنن!
چو زیر لبی میگه:ایول!فاتحه الصلوات!آدم تو آفتابه شیر موز بخوره جلو اینا زاقارت نشه!!بابا اینا واسه تفریح دارن همدیگه رو میکشن،یه وخ از قیافه هامون خوششون نیاد که مغزامونو متلاشی میکنن!!
الکسا درحالیکه از دندوناش از شدت ترس بهم میخوره میگه:نگرون نباش باب!تو قوطین!
چو:آره مشخصه داری هلاک میشی از ترس!!!
الکسا:نه این بخاطر سرماست!
در اینجا لازمه خداوند متعال رو شکر کنم که سقفی بالاسرشون نیست وگرنه با این حرف ترک برمیداشت!هرچند تو روحیه آسمون هم کم تاثیر نمیذاره!بطوریکه از وسط شکاف برمیدارد و ابرها در آسمانها به حرکت درمی آیند و باران سختی باریدن میگیرد!ریونیا اصلا ناامید نمیشن و به راه پرپیچ و خمشون ادامه میدن تا اینکه بالاخره میرسن سر زمین!همگی تا کمر رفتن تو گل!چرا که براثر بارش بارون خاک تبدیل به گل شده!فنگ و آرامینتا بدون هماهنگی دست میدن و بازی شروع میشه!حدود ده مین بعد مادام هوچ تازه شصتش خبردار میشه که سوت رو نزده!!اما به دلیل پیشرفت بوی سوختگی و آزار و اذیت همسایگان و زنگ زدن به پلیس 110بدلیل سلب آرامش و اینا،از زدن سوت امتناع میورزه!!(جملات ادبی رو حال کنید)
تو این مدت بازی همش دست تیم اسلیه!الکسا و بری بیخود و بیجهت به هم بازدارنده پرتاب میکنن و همدیگه رو مورد ضرب و شتم قرار میدن!فنگ در طی عملیاتی جوگیرانه دیالوگایی که حفظ کرده تا به بچه ها روحیه بده رو تکرار میکنه!
کریچر:هی فنگ،پلیز جلو زبونتو نگه دار!مخمونو خوردی!فعلا که داریم میبازیم!
فنگ:تو غلط میکنی!من واسه کاپیتانی این تیم کل نظریات فرویدو خوندم و جمع بندی کردم و سعی میکنم اونا رو به کار بگیرم!اینم جای تشکرته
به این ترتیب ریونیها مشغول کل کل هستن و از طرف دیگه،لرد داره خیلی ریلکس تمام طلسمایی که به ذهنش میرسه رو سرخگون امتحان میکنه و سامانتا مخ لرد رو مورد عنایت قرار داده و درباره اینکه زن لرد(؟!)تو مهمونی پنجشنبه شب بد صحبت کرده،سخنرانی میکنه!سوروس و ایگور دارن یه آهنگ ضدریونی رو زیر لب زمزمه میکنن و عین قاتلا به بازیکنای طفلی و مظلوم(!)ریون نظر میکنن!
در همین موقعیت،پنی گوی زرین رو که گیر کرده بود تو جوراب ادی،از دور میبینه و نگاهی به اطراف میندازه تا اوضاع رو بسنجه!انگار نه انگار که مسابقه ست!هیچکس حواسش به بغل دستیش نیست!همه سرا تو برگه های خودشون!!با شادی تمام و با یک چرش*سریع به سمت جوراب ادی که توی پای بریه هجوم میبره و گوی رو میگیره!
این لحظه ی فرخنده مصادف با زمانیه که لرد موفق میشه سرخگون رو به 66666قسمت مساوی تقسیم کنه و در نتیجه بازیکنای اسلی دور لرد ولدمورت جمع میشن تا ضایعات خریدار نباشند!
__________________________________
چرش:از مصدر چریدن،بر وزن پرش








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.