هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
دختر نگاهي به آلبوس و ولدمورت انداخت و درحاليكه آهي مي كشيد از جا بلند شد.
آلبوس:كجا مي ري جيگي؟
ولدمورت در حاليكه سرش را دوران مي داد اضافه كرد:حالا بيا اينجا، بيا اينجا ،بيا اينجا ،اونجا نه!
دختر سرش را به حالت تأسف تكان داد و گفت:الآن بر مي گردم
نايت كلاب در نور و رنگ غرق شده بود.صداي موسيقي سرسام آور به نظر مي رسيد و چند ثانيه تماشاي افرادي كه در ميان دود هاي خلسه آور خود را تكان مي دادند انسان را به تهوع مي انداخت.
دختر نگاهي به افرادي كه پشت در مرلين گاه صف كشيده بودند انداخت و به آرامي به سمت تلفن عمومي كنار بار به راه افتاد.
پشت در مرلين گاه:
تق تق تق ...گوف گوف...بوم بوم بوم!
_د ِ بيا بيرون ديگه!انگار مستراحو خريده!
_شبر كن داش!شبر!
گوف گوف گوف!
_بيا بيرون!مردم كار واجب دارن!مگه ارث باباته عمو؟!
_بفرما...همش پريد..شبر نداري ديگه!
....
كنار تلفن
صدايي از آنسوي خط زمزمه كرد:تو مطمئني؟!
دختر:100 درصد
صدا:حالا بايد چيكار كنيم؟
_از من مي پرسي؟!...هيچ فكر كردي اگه اين خبر تو پيام امروز منتشر بشه چه آبرو ريزي راه ميفته؟
صدا:اما....آلبوس فرمانده ي ماست...
_گوش كن ريموس!...اين قضيه بايد همينجا تموم شه...تنها امتياز ما اينه كه ولدمورت هم اينجاست و خبرگزاري سياه نمي تونه عليه مون چيزي بگه...زودتر با بچه ها بيايد آلبوس و لارتن و ببريد...سر راه يه زنگ هم به مرگخوارا بزنيد بيان اربابشونو جمع كنن!....شرم آوره!
_...باشه...داشتم به اين فكر مي كردم كه بعدش تو چيكار مي كني؟
_معلومه كه بر مي گردم به قرار گاه!!...انتظار نداري كه به اين بازي مسخره ادامه بدم؟!....ريموس مأموريت مخفي و پوشيدن لباسهاي مبدل منو كلافه كرده...مي خوام برگردم پيش بچه ها!...مي خوام خودم باشم!
_درك مي كنم ليلي...الآن يه گروه از بچه ها رو مي فرستم لندن...به مرگخوار ها هم خبر مي دم...تا آخر مأموريت اونجا باش و اگه اتفاقي افتاد فرماندهي عملياتو به عهده بگير...نبايد ماگل ها بويي ببرن...راستي با اين اوصاف فكر مي كني بايد با لارتن چيكار كنيم؟!
_نگران نباش...سيني يه بار به من گفت يه مركز ترك اعتياد خوب سراغ داره...من نمي تونم بيشتر صحبت كنم...زودتر بچه ها رو بفرست!
ريموس گوشي تلفن را روي دستگاه گذاشت و با درماندگي به اعضا نگاه كرد...فكر بازتاب اين خبر در خبرگزاري هاي دنياي جادوگري او را به وحشت مي انداخت...بايد خيلي سريع عمل مي كردند و اوضاع را به حالت عادي بر مي گرداندند...اينبار خطر از جانب مرگخوارها نبود...اهريمني بسيار بزرگتر و پليد تر حيات هر دو گروه سياه و سفيد را مورد تهديد قرار مي داد!...اعتياد!...
(جملات آخر در راستاي نكته ي اخلاقي و خوب آموزيو اينا بود...من كلاً لذت مي برم سوژه هاي طنزو با لحن كاملاً جدي بنويسم!...مي دونم الآن همتون اين شكلي شديد: come::....ولي خداييش سوژه ديگه داشت خز مي شد بهتره زودتر جمعش كنيم.بايد شأن رؤسا و اعضاي محفل حفظ بشه!تكبيييييير!!)

خب تغییر سوژه خوبی بود که به قول خوت باعث شد سوژه از خز شدن فرار کند.با اینکه طنز خوبی به شما نمی رفت ولی داستان بطرز جالبی به پیش رفته بود.در کل پست خوبی بود به خصوص از لحاظ بازیابی سوژه.با احترام.
4 امتیاز به همراه B در کل 8 امتیاز.


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۱۴:۴۳:۴۳
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۱۴:۵۴:۰۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۸ ۰:۰۹:۴۴



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
دامبلدور در حالی که با استفاده از روغن کچابی که از لارتن قرض گرفته بود ریش هایش را حالت می داد جلو ی آینه رفت و با خودش فکر کرد :
-حالا چه جوری بهش بگم ؟! همون اول بهش پیشنهاد ازدواج بدم!؟این لارتنم که کجا رفته!یه ذره آدمو راهنمایی نمی کنه!
دامبلدور جلوی آینه در حالی که یکی از آهنگ های نوستالوژیک یک بنده خدایی را می خواند با خودش نحوه ی خواستگاری را تمرین می کند. اول ردایش را می گیرد و دستانش را به حالت دوار تکان می دهد و بعد کمرش را تا نیمه خم می کند . و با صدایی که از ته چاه می آید می گوید: با من ازدواج می کنی؟! تصویر کوچک شده
و بعد دوباره با خودش فکر می کند : نه اینجوری نمی شه؟! باید یه کم تینیجر تر باشم!
دامبلدور به سمت مرلین گاه می رود تا بل کم از لارتن در مورد نحوه ی مخ زنی اطلاعاتی بگیرد.در مرلین گاه را باز می کند.ناگهان دود همه جا را فرا می گیرد.لارتن با چند نفر نشسته بودند و تو حالت خلسه فرو رفته بودند. اطرافشان پر از سرنگ های الوده بود!!! (لارتن بیا منو بکش! )

-------------------------------------

ممد: تو دیگه چرا دیگه بو گند سیگار نمی دی؟!
منوچ:ما اینیم دیگه!!
درین درین...
مرکز ترک اعتیاد فاطی پاتر!
ترک اعتیاد در کوتاهترین زمان با روش سم زدایی فوق سریع!
سبز زندگی کینم نه نارنجی!!

(پایان پیام بازرگانی)

--------------------------

لارتن سرش را بالا می گیرد و اولین چیزی که جلوی چشمانش می آید یک کپه ریش است.
لارتن : تویوو خدا اینو ببر اون ور!رفت تو چشم و چالمون آلبوش ژون!

البوس در همان حالت شُک اور به سر می برد ،می گوید: می گم لارتن ، یه چیزی نداری من تینیجر تر به نظر بیام!فکر کنم اینجوری منو نپسنده؟!
لارتن دستش را تو جیبش می کند و یک قرص را از جیبش در می آورد و می گوید:
بیگی برو فضا داداش! ....
(سانسور شد!)
....

البو س:
همه چیز مبهم به نظر می آمد....صداهایی در گوشش می پیچید... میا ن آن همه رقص نور فقط آن دختر را می دید که روی صندلی نشسته است...احساس جوانی در وجودش غلیان پیدا کرده بود...قل قل قل!
البوس آب دهانش را قورت داد و کنار دست دختر نشست...
تالاپ...تلوپ....تالاپ ...تلوپ...

صدایش را نازک کرد اما همین که خواست چیزی بگوید چشمش به کنار دستی دختر افتاد. یک کلاه لبه دار سرش کرده بود و لبه اش را کج کرده بود.یک کت مشکی و یک شلوار جین سایه دار جواتی !پوشیده بود.یک دستمال سفید هم روی کتش بسته بود.سرش را به حالت دوار تکان می داد و زیر لب چیزی زمزمه می کرد .ولد مورت بود که کنار دست او و دختر نشسته بود...


سینسترا عزیز پست خیلی خوبی بود استفاده عالی از دو شکلک بخصوص اولی که فوق العاده بود.جریان را به خوبی پیش برده بودی و سوژه قوی ای برای نفر بعدی باقی گزارده بودی.در کل پست خوبی بود.
5 امتیاز به همراه A در کل 10 امتیاز


ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۱۳:۴۳:۰۴
ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۱۶:۰۷:۵۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۲۳:۵۷:۲۰

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به نام او كه ما را اصيل پاك آفريد!


به ناظر(لوپين):
يادت نره ها، كمترين هميشه، اوكي؟ يادمان باشد محفل خنده دار است !


دامبلدور با خشم فرياد زد:
- سااااكت !
محفلي ها و كل وزارت در سكوتي مرگبار فرو رفتند، در حاليكه تمام دست و پاشون مي لرزيد به دامبلدور خشمگين خيره شدند كه كم كم نزديك مي شد، در كنار حوض طلايي گراوپ با هاگريد ايستاده بودند، دامبلدور به آرامي به سمت آنها حركت مي كرد.
با خشم به هاگريد نگاه مي كرد، هاگريد با قيافه اي وحشت زده بدون اينكه چيزي بگويد سريع به همراه گراوپ از كنار محفلي ها گذشت و دور شد. دامبلدور به جلوي حوض آمد، روبه رويش اعضاي وحشت زده محفل ! دامبلدور سرفه اي خفيف كرد و با صدايي رسا و طنين انداز گفت:
- خب، بازي بسه كوچولو ها ! بگيردشون بياريد اينجا....حالا...

و با دو دستش به وسط جمعيت محفلي ها اشاره كرد درست جايي كه لارتن و ويكتور ايستاده بودند، محفلي ها چرخيدند و لبخندهاي موذيانه لارتن و ويكي را گرفتند، به سختي آن دو را روي زمين سر مي دادند، هدويگ كه تازه تونسته بود از حال لواشك به پشمك تبديل شود، روي سر لارتن بود و سرش را گاز مي گرفت...
ويكي: هووووشت ! اگه يه مو از سر رفيق كم يشه پرهاتو مي كنم...
هدويگ لبخند شيطاني اي سر داد و دهن مبارك خويش را باز نمود، چشمانش را بست و با لذت موهاي نارنجي رنگ لارتن را به نمايش گذاشت:
- اينا ديدي ! چقدر خوردم... :grin:
مشت محكمي از سوي ويكي در كله هدويگ فرود آمد، دامبلدور خشمگين كه صحنه را ديد با شاد گشت و لبخند زد و با صداي بلندي گفت:
- ويكتور جان، صحنه را ديدم، از اينكه دل يك ملت را شاد نمودي از شما بي اندازه سپاسگذارم !

محفليان:
هدويگ: من حالتو مي گيرم دامبل...فكر كردي...آئووو..ئييي..

هدويگ شيش دور هوا چرخيد و سپس به بالاي سر دامبل رفت و پشت سرش در آب حوض طلايي افتاد:
دامبلدور: نترس عزيزم، واست آب شش گذاشتم....يه ماه ديگه بهت سر ميزنم ماهي كوچولو...گفتم وزير آبتو عوض كنه هر روز...
اعضاي محفل همچنان متعجب مانده بودند و لارتن و ويكتور را گرفته بودند، اما لارتن و ويكتور به راحتي خود را رها كردند و جلو آمدند، هر زانو زدند و شروع به گريه كردند، ويكتور با گريه زاري گفت:
- ما را عفو فرماييد...تو رو خدا...من زن دارم..بچه دارم...
لارتن: هيييي..دروغ ميگه مثل داگ...من دو تا زن دارم...
دامبل: تنها تنها لارتن..يكي هم به من بده...يه قرنه فسيل شديم از بي زن موندن...
لارتن: اگه ببخشي ميدم..
دامبل: افراد، پيشته، ويكتور همينطور تو...برگرد برگرد مقر..سريع...


چند دقيقه بعد
خانه شماره 12


اعضاي محفل كنار شومينه روشن نشسته بودند، و دائما يكي پس از ديگري هي مي كشيدند:
لوپين: هي...
ويكتور: هي...
سكوتي بر جمع حاكم شد، لوپين نگاهي به اطراف انداخت و با تعجب گفت:
- ئه..چرا سكوت كرديد..سريع..نوبت كيه...
اينيگو كه سر روي شونه ويكتور گذاشته بود گفت:
هيييييييييييييييييييييي ! بسه ديگه خوابمون برد...اون دو تا كه رفتن لندن حال كنند....اه...
لوپين: من سرمون بي كلاه مونده...اامه بديد تاسف بخورديد...خاك رس بريزيد تو سر خودتون...


همان هنگام
لندن، نايت كلاپ(ديسكو غير مجاز)

دوبس دوبس دابس دابس..هاهاهاهوووهييي..بووم..بااام...
ملت ماگل در حاليكه لباس هاي خفنز بر تن داشت به طور مخلوط در حال رقص در وسط ديسكو بودند، در ديسكو باز شد و دامبل به همراه لارتن داخل شدند، چشمان دامبل به دختر جواني خيره گشت كه وسط داشت قرص ميخورد و بعدش هم دوازده تا پشتك ميزد...
دامبل:
لارتن: چيه، حال كردي..بريم سراغش...؟؟هييم؟
دامبلدور در حاليكه صورتش قرمز شده بود و خجالت زده به نظر مي آمد گفت:
- چيزه من لباسام ضايع است....يه چي نداره تو مايه هاي اينا...؟؟
لارتن سريع دست دامبل را به داخل اتاق كوچك برد و سريع از آنجا بيرون آوردش، دامبلدور اكنون كچل كچل بود، يك دستمال سر با نشان هاي قلب بر سر داشت، يك جليقه سياه بر تن داشت، و يك شلوار سوراخ سوراخ لي ! خبري هم از ريش يه متري نبود !
لارتن: بفرما...كارت تموم شد .مخه رو زدي..بيا منو بيدار كن...ميرم مرلين گاه بخوابم...
دامبلدور در حاليكه شاد بود گفت:
بري بخوابي يا آره ديگه.تزريقات...ايول...اوكي...
و با لذت به سمت بانوي رقاص شيرجه رفت، اما با يم جا خالي مواجه شد و با صورت به سمت خواننده راك بالا پرتاب شد...


ادامه دارد( اگه افتخار بديد)


اینیگو عزیز پستت دارای بی ناموسی بود که مسلما از شما امتیاز کم خواهد کرد. علاوه بر آن بیشتر به سوی ارزشی مایل بود و همین باعث شده بود فضاسازی لازم را نداشته باشد.سعی کن بیشتر به پستهات بپردازی.
موفق باشی.
3 امتیاز به همراه D در کل 5 امتیاز.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۲۳:۴۵:۵۹

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۶

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
ويکي و لارتن که اوضاع جوي رو خراب مي بينن پا به فرار ميذارن و خودشون رو به باجه تلفن قرمز رنگي که ورودي وزارتخونه است مي رسونن و بلافاصله پايين ميرن. لوپين هم که حالا قرص ماه درست بالي سرش قرار گرفته ناگهان دوباره تبديل به گرگ ميشه و دنبال اونا مي پره توي باجه تلفن و به داخل وزارت خونه پرتاب ميشه.
دامبلدور که دوباره حس رياست و سردستگي زده به سرش با انگشت اشاره باجه تلفن رو نشون ميده و فرياد ميزنه:
- حمله به وزارت جادو...... هرکي که اون معجون رو براي من بياره هزار سکه طلاي لپرکان جايزه ميگيره.

ملت محفل که شور حماسي سرتاپاي اونا رو فرا گرفته بدون اينکه فکر کنن طلاي لپرکان چي چي هست همه با هم در يه حرکت انتحاري به داخل باجه تلفن ميپرن.
صداي زني از داخل باجه به گوش مي رسه:
- به وزارت سحر و جادو خوش آمديد، ولي چرا با اتوبوس آمديد؟ شايد هم که با آلبوس آمديد ... هرهر ... کرکر
هدي در حالي که داشت زير پاي آلبوس له مي شد گفت:
- رو آب بخندي بابا! ما داريم ميريم معجون ضد ماه زدگي بگيريم ما رو راه بده تو. راستي دامبولي تو ديگه چرا پريدي تو باجه؟
- فکر کردم شايد اين طلاهاي لپرکان چيز به درد بخوري باشن، اومدم که جايزه بگيرم.
باجه تلفن به زير زمين رفت و راوي قصه که فايرنز باشه دقيقا نفهميد که هدويگ چه فحشي نثار دامبولي کرد. البته يه چيزي بود تو مايه هاي ...بوق.

فايرنز که بيرون باجه ايستاده بود زيرلب گفت:
- زکي! من که تو اين باجه جا نميشم هالا چيکار کنم؟
- نترس فاير جون اين باجه جادوييه حتي گراپي هم توي اون جا ميشه.
- هاگريد تو این وقت شب اينجا چيکار مي کني؟
- خوب چه کار مي کنم، دنبال کار مي گردم.
- آخه ...بوق... اين وقت شب، وقت دنبال کار گشتگي است؟
- خوب چه کار کردم، چرا فحش ميدي؟
- آخه ما اومديم اينجا براي لوپين توله ... لوپین توله... آها توله گرگ، معجون ضد ماه زدگي بياريم اونوقت تو داري دنبال کار ميگردي؟
هاگريد تا اين رو ميشنوه دو دستي ميزنه تو سر خودش و بعد يکي هم ميزنه روي شونه فايرنز
- ديدي خاک بر سر شديم!؟ ديدي بي دامبلدور شديم. اي خدا به من مرگ بده. خدایا منو بکش. اي خدا بيا جون منو بگير...
- چيه بابا چته عين زنا داري ضجه موره ميکني؟
- آخه تو که نميدوني چي شده، گراپي مامور حفاظت از اون معجونه......... گراپی ی ی ی ی ی

ده ها متر زير زمين ملت محفلي به دور حوض طلايي وسط وزارت در حال دويدن بودن. دامبلدور که ريشش رو دور دست چپش پيچيده بود و با دست راستش لبه رداش رو بالا گرفته بود از هدويگ سبقت گرفت و گفت:
- آخه تو دیگه چرا داري ميدوي؟ تو که بال داري زود باش بپر برو کمک بيار.
- آخه تو باجه تلفن بالاي من زير پات له شد، ديگه نميتونم بپرم.
دامبلدور که اين رو ميشنوه برق شرارت باري توي چشماش مي درخشه و با يه لبخند شيطاني به هدويگ نگاه ميکنه و ناگهان يه پشت پا به هدويگ ميزنه و اون رو نقش زمين مي کنه

- آيييييي...... اي بر نارفيق لعنت.
بعد از اينکه ملت محفلي همگي از روي هدويگ رد ميشن و اون رو مثل لواشک روي زمين پهن ميکنن، گراپ با اخرين سرعتي که براي يه غول امکانپذيره به سمتش مياد
- به خدا من مرغ نيستم. من آرزو دارم. من جوونم... نه نه نه من جوون نيستم. من پيرم من زشتم من کريهم.

در اين لحظه نفس گير و حساس و اکشن بود که هاگريد و فايرنز از در وزارت خونه وارد ميشن. البته چون به فشار خودشون رو داخل باجه جا داده بودن هنوز حالت مکعبي داشتن.
- گراپ به اون کاري نداشته باش، به خاطر مادرمون به خاطر پدري که ما رو تنها گذاشت. به خاطر تمام مصيبت ها و بدبختي
هايي که در دوران کودکي خودت متحمل شدي. يادت باشه که خودت هم يه زماني بچه بودي. به خاطر اون عهد برادري که با هم بستيم کاري به کار اون نداشته باش، بذار بره. دنيا جاي انتقام و تباهي نيست. بودن يا نبودن مسئله اين است. آن دستمالي که به تو داده بودم کجاست؟ آن کس که هميان مرا دزيده، پشيزي را دزديده است.

هاگريد روي پاي راستش زانو زده بود و داشت با دستاي کشيده به گراپ التماس مي کرد. ملت محفل از ديدن اين صحنه اشک توي چشماشون جاري شده بود و ويکي و لارتن همديگه رو بغل کرده بودن و زار زار گريه مي کردن.

گراپ هم از اونا دست کمي نداشت، گول هيکل و خلاصه هيکل بزرگش رو نخورين بيچاره دلش قد يه گنجشک مي مونه.
-هاگ ... هاگی ... هاگی! گراپي بد. گراپي گريه. گراپي بد.

گراپ چند قدم به سمت هاگريد برميداره و چون جسمش بزرگتره، هاگريد خودش رو توي بغل گراپ ميندازه.
ملت محفلي که به اوج احساس خودشون رسيدن از روي صندلي هاشون! بلند ميشن و با سوت و کف زدن اونا رو تشويق مي کنن. هاگريد و هدويگ و گراپ به جمعيت تعظيم مي کنن و با کف دستشون براشون بوسه پرت مي کنن. و ملت محفلي هم در جوابش اونها رو گلبارون مي کنن.

در پايان، طی يک حرکت نمادين و سمبليک، گراپ يه شيشه معجون به هدي تقديم مي کنه و هدي هم با افتخار اون رو بالاي سرش مي گيره.


اما هيچکس حواسش به دامبلدور نبود که کمی اونطرف تر زير نور ماه ايستاده بود و با لبخند مرموزي به قرص ماه ذل زده بود .......................


خب! اول نظرمو بگم درباره پست
به نظرم پست خوبی نبود چون زیادی تکه های طنز رو ادامه دادی و خرابش کردی
و حالا نقد:
خب، اینکه یهویی هاگرید رو وارد کردی کار خوبی نیست. چون پستت یه مقدار گنگ میشه.زیادی از شکلک هات استفاده میکنی. استفاده زیاد از شکلک پست رو لوس میکنه.
دوم در مورد ذکر مکان. همیشه سعی کن، وقتی مکانی رو تغییر میدی اونجا رو خوب تو ذهنت بیاری. تو جدی میتونی از فضاسازی استفاده کنی اما تو طنز باید از نیروی تخیلت استفاده کنی و اون فضا رو تو ذهنت بیاری بعد ببینی میتونی اینطوری بنویسی یا نه.
سوم در مورد تکه های طنز. بعضی تکه های طنز جالبن و اتفاقا خنده دار. اما اگه خیلی روشون متمرکز بشیم لوس میشه.
و در آخر باید درباره پایان پستت بگم. خب پایان پست چیز خیلی مهمیه. اینکه پستت رو چجوری تمام کنی مهمه. مثال رو همین پست میزنم. آخرش خوب نبود. برای پایان پست بهتره از این 3 تا استفاده کنی
1-فضاسازی کوتاه ولی تاثیرگذار
2-جمله های زیبا و تاثیرگذار(به هیچ وجه این جمله ها در قالب دیالوگ نباشن!)
3-صداهای مهیب(زیاد پیشنهاد نمیکنم...بیشتر به درد نویسنده های مبتدی میخوره!)
امتیاز دهی:
3.5 از 5 به همراه یه B در کل 7.5 امتیاز


ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۰:۱۲:۲۳
ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۰:۱۷:۰۸
ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۰:۲۱:۰۷
ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۰:۳۵:۰۶
ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۰:۴۳:۰۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۱۱:۱۰:۵۲

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۸۶

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
بلافاصله ویکی و لارتن شروع به دویدن میکنند.
آلبوس: ریموس بگیرشون .. من هر دوشونو زنده میخوام!

چند لحظه بعد
بدن بی حس ویکی و لارتن روی زمین افتاده و چند محفلی مشغول بررسی علائم حیاتیشان هستند. در گوشه ای هدی بر روی شونه آلبوس نشسته و همانند بقیه محفلی ها به سخنان آلبوس گوش فرا داده:

- و ما بسیار خفن هستیم که امروز این دو خیانت کار رو ادب کردیم. از این به بعد همه رفتار شما در محفل کنترل میشه. همه باید سر ساعت هشت به من شب بخیر بگن و برن بخوابن و از صبح کله سحر شروع به کار کنن. من با حمایت این ملت ، محفلی ها رو ادب میکنم. من ادب می آموزم. من خوردن جوجه رو ممنوع میکنم من اصلا غذا خوردن رو بر شما ممنوع میکنم! کله؟ من نفس کشیدن رو بر شما ممنوع میکنم. تازه اینکه چیزی نیست ...!!!

کمی اونورتر
فایرنز: یکی بیاردش پایین باز داره آبرو ریزی میکنه!
ویولت: استر این چی میگه؟
استر: هوم کنترلش دست ساراست. نگران نباش تا شب برنامه ریزیشو عوض میکنیم باز ویروس دار شده.

در همون لحظه آلبوس دستی بر روی سر هدی میکشه و اونو نوازشش میکنه.
آلبوس: و این پرنده از این به بعد معاون منه!
هدی: ایول منو میگه. من خیلی خفنم. من خدام .. بالاخره موفق شدم هیشکی از من بهتر نیست! بیا بقلم. پشمک خودمی .. ماچ ماچ ماچ گوگولی مگولی. ریشوی خودم. نفسکم! هرهرهر کرکرکر ... !!!
آلبوس: اه هدی تو چقدر بی جنبه ای!
هدی: ...............................!
آلبوس: اصلا ..مشت و جفت پا
هدی: ای نامرد. یه پشت بالی و یک نوک تو شیکم
آلبوس: آخ پس بگیر .. کله تو دماغ
(جنگ لفظی مطابق با پیشرفته ترین فناوری های روز محفل)

ویولت: آقا بسه فیلم برداری نکن کات کات کات خوب حالا بریم دیگه ماموریتمونو تو وزارت انجام بدیم! استر چراغا رو خاموش کن.
لارتن و ویکی: ایول زودتر چراغا رو خاموش کنید مام خسته شدیم انقدر ادای مردن دراوردیم. بهتره بریم ماموریت!
آلبوس: صبر کنید نامردا مگه شما نمرده بودید؟ خودم زدمتون!
لارتن و ویکی: وای لو رفتیم


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۱ ۱۷:۲۰:۰۸



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۵۶ جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۸۶

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
و دامبلدور به گروه آی کیو های گیر کرده در بین چهارچوب در چشم دوخت!
....................................
دامبلدور: ای خدا من بین این همه آدم چه گیری کردم
و بعد از 45 دقیقه با ارزش همگی از کافه خارج می شوند.
در مسیر حرکت :
لارتن : ببین ویکی تو خیلی نامردی
ویکی: چرا؟
لارتن : من نقشه کشیدم که این ریموس رو نابود کنم چون جوجه اردکم رو خورده ولی تو میخوای بری و کمکش کنی
ویکی » راست میگی.... یعنی اون جوجه اردک تورو خورد؟
لارتن :اره... اون خیلی نامرده. ممکنه که کمکش نکنی؟
ویکی : ولی دامبلدور ناراحت میشه اون میخواد که ما اون معجون رو بیسارم تازه اگه کمیاب هم باشه باید اونو به دست بیاریم
لارتن: حالا این دفعه نمیشه تو یه کاری کنی و نری
در همین راستا که هدویگ در بالای سر آن دو میچرخید همه صحبت های آنها را میشنود و با سرعتی برابر سرعت نور خودش رو به جلو کنار دامبلدور میرساند
هدی: ببین پرفسور من میخوام کارم رو جبران کنم یه خبر جدید و توپی برات دارم و شروع به تعریف ماجرا میکند
دامبلدور: اشکالی نداره دارم براشون نترس
همگی درحال حرکت بودند که ناگهان صدایی از پشت سر شنیده شد همه به سمت صدا چرخیدند صدا از ریموس بود که حالا به شکل گرگی چموش درآمده بود و به سمت اعضای محفل در حال گارد گرفتن برای حمله بود
...............
میدونم بده ولی اینو از دانشگاه پست کردم چون کلاسم داره دیر میشه لارتن تو ادامه بده قول میدم پست بعد بترکونم


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ سه شنبه ۸ خرداد ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
آلبوس :
- کدوم گوری بودی؟

هدویگ :
- وای وای نمی دونی! داشتم میومدم،یهو یه مرگخواره رو دیدم می خواست به یه ماگله حمله کنه! به جان آلبوس غیرت جغدیم نذاشت بی خیال ماجرا بشم! بعد از اون قضیه هم چند تا بچه ماگله توپشون رفته بود زیر ماشین، منم گفتم.....

- هیسسسسس! دیگه حرف نزن! هر کی ندونه من آمارتو دارم کجا بودی! مثلا به من می گن آلبوس! .... حالا باشه تا به موقعش حالتو می گیرم! وقتی زنگ زدم به لونا....

- غلط کزدم!

- خیل خب حالا! زنجه موره!!! نکن!

تق تق تق!

- اهم! سلام ما اومدیم!

بلاخره پیداتون شد! یالا باید راه بیفتین! این معجونو فقط اون سوروس نامرد بلد بود که رفته تو دارو دسته ولدی اینا! می مونه فقط یه شیشه، که اونم توی زیر زمین وزارته! کالین و دارو دستش آفتابه به دست ازش محافظت می کنن!...... د راه بیفتین دیگه!

با فرمان شروع عملیات، تمام حاظرین موجود که مشتمل بر جادوگر و پرنده و چرنده بودن، به طرف در کافه هجوم بردن!

- آخ!... بیا کنار من برم!....... آی نوکم!....... بابا من له شدم!

و دامبلدور به گروه آی کیو های گیر کرده در بین چهارچوب در چشم دوخت!

============================
ای کاش من تو اون یکی گروهه بودم!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۸ ۱۸:۴۹:۲۷

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ یکشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۶

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
- هن ... هن ... هن ... یه خورده آرومتر برو اسب نانجیب!
- ریموس جون مگه نشنیدی آلبوس گفت اگه دیربرگردید شب نمی ذارم استار ست نگاه کنید؟! امشب سریال ژاپنیه رو داره، اون باحاله!
- هن ... هن ... من دارم تلف می شم تو فکر سریالتی؟ ... ما رو نگاه با کی اومدیم قدم بزنیم!

ویژژژژژژ !!!

ریموس وایمیسته و نگاهی به بالا می اندازه و شیء سفید نورانی ای رو می بنیه که با سرعت رد می شه.

رین دین دیرین دین دین دین ... بوووووووق ... بووووووق ... الو سلام سازمان نجوم ؟ ... من همین الان یکی دیگه از همون شیءهای نورانی عجیب رو رصد کردم ... از سمت ِ هاگزمید می رفت طرف لندن.

گرومپ!

فایرنز جفت پا میره تو صورت ِ ریموس .

- آخه احمق جون اون شیء نورانی بود؟!
- پس چی بود؟
- اون هدویگ بود! مثل اینکه جوجه هه بهت نساخته ها! عجیب گیج می زنی!
ریموس : الو الو خانم می بخشید مثل اینکه اشتب شد ما بعدا برا آشنایی بیشتر مزاحم می شیم فعلا تا بعد!

بیب !

و اینچنین ریموس و فایرنز و به سمت ِ مقصدشون حرکت رو ادامه می دن...

===

هدویگ به سرعت از یکی از پنجره های خانه ی بی در و پیکر محفل وارد می شه و مستقیم جلوی آلبوس می شینه و حالت همیشگی رو به خودش می گیره .

هدویگ :
آلبوس : کدوم گوری بودی؟
.............




Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ شنبه ۵ خرداد ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
پست اول ماموریت!
فقط اعضای گروه دو! (جلسات محرمانه محفل)

---------------------------------------------------------------------------
پنکه سقفی به آرامی، (حدودا یک دور در 23 ثانیه) می چرخید! در کافه پرنده هم پر نمی زد. البته به جز دامبلدور!
دامبلدور پشت یکی از میزهای کافه نشسته بود و معجونش را مز مزه می کرد.
با خود اندیشید:
- هفته دیگه تولد ولدیه! باید یه عملیات درست حسابی ترتیب بدم! تا اونا باشن که دیگه جشن تولد منو خراب نکنن!

در همین افکار غوطه ور بود که یک نفر وارد شد!

- !!!

- باز چی شده لارتن! دوباره جوزف بهت پس گردنی زده!؟ چرا گریه می کنی؟

- ! جوجه اردک نارنجیم! یکی به طرز فجیعی اونو کشته!

دامبلدور می خواست به لارتن کمی دلداری بدهد و بگوید که حالا اشکالی نداره! یکی دیگه برات می خرم!..... ولی ناگهان ریموس لوپین وارد شد و در حالی که دستش را به حالتی دوستانه باز کرده بود و از بین میزها جلو آمد، با نشاط خاصی گفت:
- به! سلام به همه.....

اهم!..... اهم اهم! ..... اهم!
این صدای سرفه لوپین بود که با آخرین سرفه، یک پر کوچک و نارنجی در هوا به پرواز درآمد!

- ! می دونستم! این اردکمو خورده! بیچاره اردکم! تازه براش یه پاپیون خریده بودم!

دامبلدور در حالی که چپ چپ به لوپین نگاه می کرد، گفت:
- بازم که ناپرهیزی کردی! آخه من از دست تو چیکار کنم! هفته دیگه عملیات داریم، بعد تو با این وضعت!

از بیرون کافه صدای یک چهار پا که بصورت یورتمه نزدیک می شد به گوش رسید! دامبلدور رو به لوپین گفت:
- ها! این فایرنزه! همین الان با فایرنز برو به جرج و ویکتور و جوزف بگو بیان! باید بفرستمتون دنبال یه معجون واسه جنابعالی! این هدویگ رو هم اگه ببینم یه پر توی تنش نمی ذارم! باز فرستادمش نامه ببره ، دو ساعته پیداش نیست. معلوم نیست تو کدوم جغد دونی داره جولون می ده! (جولان-- جولان می تونه معناهای مختلفی داشته باشه!)

بیرون کافه.............

- جون فایرنز من 60 کیلو بیشتر نیستم!
- جان ریموس اصلا راه نداره! من دیسک کمر دارم!..... یالا راه بیفت تا دیر نشده....

---------------------------------------------------
دوستان شروع ماموریت از یکشنبه، یعنی فرداست. از ساعت 12 امشب می تونین بپستین!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۵ ۱۷:۵۷:۲۱

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
ویولت بسیار مرموزانه به ولدی نزدیک میشه:تنها راه استفاده از اختراع موئه.البته داشتن مو یه راهی داره.یه راه خیلی ساده...

-اون راه هم اینه که به سرتون پیشاب جغد سفید بمالین!
ولدی با یک حالت خشانت بار به ویولت نگاه کرد و گفت:
- حالا اومدیمو من مو درآوردم، یه تار موی من هم تو برای اختراعت برداشتی، حالا چه اختراعی می تونی بکنی؟ باید ببینم ارزششو داره یا نه؟
ویولت: مثلا.....مثلا معجونی که اگه شما بخوری، به هر کس که خیره بشی کچل می شه!
با این حرف ولدی وسوسه شد که حتما اینکار رو انجام بده چون فکر کردن به دنیایی که خودش مو داشته باشه و بقیه کچل باشن باعث می شد تو دلش قنج بره! به خاطر همین به بلیز گفت:
- یه صندوق نوشیدنی کره ای بدین به هدی. اگه خودش نخورد به زور! بعدش هم که دیگه خودت می دونی!

کافه...
توی کافه همه داشتن تمام صحبت ها رو از میکروفونی که پی یر زیر چادرش گذاشته بود گوش می دادن.
سارا به استر نگاه کرد و گفت: همه می دونیم ویولت هر چقدر هم مخترع باشه همچین معجونی نمی تونه درست کنه. باید وقتی ولدی مو درآورد بچه ها رو نجات بدیم.
استر: آره. باید بریم اطراف خونه ولدی موضع بگیریم.
لارتن: آخ جون دعوا! بزن بریم!
سارا: تو با اون گندی که دفعه قبل زدی هیچ جا نمیای.
لارتن:

خونه ولدی...
ولدی: راستی باز یادم رفت. جوزف تو چه اطلاعاتی داشتی؟
جوزف هم که دیگه مونده بود چی بگه گفت: محفلی ها می خوان سالگرد کچل شدن شما رو جشن بگیرن و به شما بخندن!
ولدی بصورت با خودش گفت به زودی من به همشون می خندم...

سیاهچال...
صدای ضجه هدی بلنده ، بلیز یه قیف تو حلق هدی فرو کرده و نوشیدنی ها رو بطری بطری خالی می کنه. هر چند وقت یکبار هم می پرسه:
- هدی جان! هیچ احساسی نداری عزیزم!


خب پست زیاد جالبی نبود!
یعنی می تونستی موضوع جالب تری تا نگاه کردن به دیگران باعث کچل شدنه بدی!
اول پستت پس نیاز به تلاش بیشتری داشت! اما اینکه به کافه هم توجه کردی خیلی عالی بود! من می خواستم تو پست قبل اینو اشاره کنم!
دوستان عزیز از این به بعد به کافه هم بپردازید!

پس قسمت کافه خوب بود!
اما خب قسمت بعدی...همه ما می دونیم که ولدی از وقتی به حالت آدمی بودنش برگشت کچل شد پس فکر نمی کنم روز معینی داشته باشه...کچل کچله دیگه!
معنی " پیشاب " رو هم متوجه نشدم! ربطشو به نوشیدنی کره ایی هم نمی دونم چیه!
بهر حال همه جای پیشرفت دارن!

امتیاز پست 3 از 5 به همراه یه C!
در مجموع 6....


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۱ ۱۳:۴۵:۱۲
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۲ ۱۹:۴۵:۲۷

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.