ملت اسلی به فرمان بلاتریکس یک به یک موها را درون معجون هایشان ریختند.بلافاصله حباب های کوچک و بزرگی بر روی معجون های مرکب نقش بست و چند ثانیه بعد هر یک از معجونها رنگ خاصی به خود گرفت.
بارتی با شوق و ذوق به تغییراتی که در معجون صورتی رنگش به وجود آمده بود ، نگاه میکرد.
_ این ماکای لعنتی بهش میاد خیلی خوشمزه باشه ها !
بقیه ملت اسلی بی توجه به حرف بارتی ، با تنفر به معجونهایشان چشم دوخته بودند.
_ خیلی خوب...با شماره 3 معجونها رو سر میکشید. 1...2 ... 3!
همگی به یکباره با قیافه هایی در هم رفته معجون ها را تا آخر سر کشیدند.درد طاقت فرسا و سرسام آوری در وجود همگی افتاد و باعث شد هر یک از شدت درد به گوشه ای از زمین بخزد.
دقایقی بعد :
دیگر اثری از ملت اسلی در سالن عمومی نیست.در عوض عده ای از ملت خرخون و باهوش ریون جای آنها را گرفته اند! سکوت بر سالن عمومی اسلیترین سایه افکنده بود که ناگهان یکی از خرخونهای ریون به حرف آمد.
_ آماده اید دیگه ؟ بریم ؟
با حرکت سر همگی حرف او را تایید کردند و به صف پشت سر او از سالن خارج شدند.
روبروی در تالار عمومی ریونکلاو :شش چهره آشنای ریونکلاوی که همان اسلیترین های نام آشنای خودمان بودند با تعجب به مجسمه سنگی بزرگی که در مقابل در تالار ریونکلاو نصب شده بود ، نگاه میکردند.
_ این چیه ؟
بچه سال ترین آنها که همان بارتی کوشولوی خودمان بود با حرارت خود را به وسط جمع پرتاب کرد و گفت :
_ من میدونم این چیه ... این یه مجسمه است !
ملت ریون یا همان اسلی اسبق : بارتی !
بارتی که از خجالت اندکی سرخ شده بود خود را جمع و جور کرد.
_ ببخشید خوب
آخه من فقط تالار گریف رو ...
_
بسه ! { این صدای فریاد همه ملت اسلی یا همون ملت ریون کنونی بود !}
بارتی :
باشه ، باشه.
بلاتریکس نگاه سردی به مجسمه انداخت و بعد نگاه تندی را روانه بارتی کرد.
_ بارتی برو ببین این مجسمه هه چی میگه ؟
بارتی که میخواست خود را همانند گریفیندوری ها نشان دهد با شجاعت و از خود گذشتگی تمام به سمت مجسمه سنگی حرکت کرد.
_ سلام آقای مجسمه
_ علیک سلام
_ ببخشید بی زحمت ما میخواستیم بریم داخل !
_ Wooow! جدی؟ باشه ولی قبلش باید جواب سوال منو بدید
_ اونوقت اگه جواب سوال رو بلد نبودیم چی؟
_ اونوقت باید جواب سوال بعدی منو بدی
_ اونوقت اگه جواب سوال بعدی رو بلد نبودیم چی؟
_ اونقت باید جواب سوال بعدیش رو بدی
_ اونوقت اگه جواب سوال بعدیش رو بلد نبودیم چی؟
_ اونقت میفهمم خیلی خنگین!
_ اونوقت اگه بفهمی ما خیلی خنگیم چی؟
_ اونوقته که معلوم میشه شما خائنین و مثله بقیه اعضای گروهتون باهوش نیستین...اونوقت به جای ریون فرستاده میشین به تالار گریف یا شایدم هافل!
جرقه ای در ذهن کوچک بارتی شعله ور شد! برق خوشحالی بر چشمان خاکستری رنگش نقش بست و در ذهن خود تکرار کرد :
<<
گریف ! >>
آثار ترس و خطر در چهره سایر اسلیترین های غیور دیده میشد. و همگی تنها یک چیز را در ذهن خود تکرار میکردند :
<<
مواظب بارتی باش ! خودم باید دست به کار بشم ! >>