هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۸

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
درون افکار لرد !

- اووووووو اینجا رو ببین برادر حمید تو سایته؟ نکنه میخواد برگرده؟ قزوین را دوباره احیا خواهیم کرد ! تو دهن اونایی که میگن بهشون تجاوز شده میزنیم

نویسنده :

- هووووی چرا نشستی؟ یه پخ بزن ببین چطوریه دیگه؟

نویسنده : ای بابا اشتباه اومدیم که این افکار یکی دیگه است

خروج از افکار ناشناس!

درون افکار لرد !

- چه اسم آشنایی رو تو بلاکا میبینم، اینو کجا دیدم یعنی؟ چه آشناست!

نویسنده : ببخشید دوباره اشتباه شد ، اینجا همونجاست منتهی یه ذره عقبتر

خروج از افکار کمی عقب تر ناشناس !

درون افکار لرد !

- وووووووووووای بالاخره یکی مثل خودم رو پیدا کردم، بهتره برم بهش پیشنهاد ازدواج بدم، یعنی قبول میکنه؟ اگر مثل خودم قدرتمند و تک باشه که عالی میشه میتونیم یه زندگی وب و خوش رو باهم سپری کنیم!

نویسنده : اینم لرده؟ بوقیده که، بهتره بریم تو افکار آن یکی لرد !

خروج از افکار این یکی لرد !

درون افکار آن یکی لرد !

- یعنی ایوان میتونه دستگاه رو درست کنه؟ آره... تو کارش وارده... باید بتونه! ولی اگر نتونه چی؟ من خودم با اتاق تمساحها یکیش میکنم، ولی این که دردی رو دوا نمیکنه. اینطوری من باید این یکی لردر و هم تحمل کنم که، نکنه بخواد قدرتمو ...چــــــــــــــــــی دنبال قدرتمه؟ نه...

نویسنده طرفدار محفل : خوبه خوبه همینو ادامه بدین!

خروج از افکار آن یکی لرد !

در همین هنگام لرد 1 درحالی که یکقدم عقبتر از لرد 2 حرکت میکرد چوبدستیش را بیرون آورد و به طرف لرد2 حمله کرد اما لرد 2 نیز گویا آرام نشسته بود زیرا او نیز چیزی را از داخل ردایش بیرون آورد و به طرف لرد1 گرفت.

لرد1 : وسیله دفاعی تو اینه یعنی؟
لرد2 : میخوای چکار کنی ؟ میخوای منو بکشی ؟
لرد1 : بستگی داره ایوان چقدر موفق باشه!
لرد2 : ولی ... ولی !
لرد1 : در هر صورت من این دست گلت رو قبول نمیکنم! اصلاً فکر نمیکردم خودم اینطوری باشم، بد نیست یه روانکاوی از خودم بکنم و بیشتر خودمو بشناسم!


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
لرد:ذخیره داریم؟تو الان گفتی ذخیره داریم؟کروشیو...کروشیو!یکی اینو از جلوی چشم من دور کنه تا نکشتمش!کروشیووو!
بلا با تعجب به لرد 1 و 2 نگاه میکنه و میگه:الان ارباب کدومتونین؟
هر دو لرد با صدای بلند میگن:من،کروشیو بلا!

بلا: اینجا چرا اینجوریه!
ایوان که له و لورده شده با زحمت خودش رو از روی زمین بلند میکنه و میگه:ارباب اگه اجازه بدین من میتونم دوباره با گوی همه چی رو درست...
ایوان بعد از اصابت کروشیو لرد دوباره با سر به درون کپه زنجیر های دست و پا پرتاب شد.

لرد 2 با عصبانیت گفت:همین الان برین بیرون تا نگفتم مونتگومری با بیلش همتون رو له کنه!
مونتگومری 1 جلوی مونتگومری 2 ایستاد و در حالی که بیلی را به حالت تهدید آمیز تکان میداد گفت:بیلی خودش میدونه هیچ وقت بدون دستور لرد سیاه کاری نباید انجام بده!حالا هم تا لرد دستور نداده شپلختون کنم خودتون برین بیرون!

مونتگومری2 با تعجب گفت:ارباب این چقدر شبیه من حرف میزنه!
بلاتریکس کپی خودش را هدف گرفت و گفت:زودتر ملک ارباب ما رو ترک کنین تا حسابتون رو نذاشتیم کف دستتون!
چیزی تا درگیری دو گروه نمانده بود که ایوان خونین و مالین از روی زمین بلند شد و گفت:نه خواهش میکنم یه لحظه صبر کنین!

ایوان خودش را به میان دو گروه رساند و در حالی که به کپی خودش نگاه میکرد گفت:من فهمیدم مشکل چیه.بر اساس یه سری اشتباهات فازوترونیک جادوی شتاب سنج گوی با مدارات موازی زمان قاطی شده و باعث شده که به جای اینکه به زمان خودمون برگردیم به عقب برگردیم!

لرد کروشیویی حواله ایوان کرد و گفت:این دوتا چه فرقی داشت مثلا؟
ایوان آب دهانش را قورت داد و گفت:خب ارباب ما الان به عقب برگشتیم.درست مثل کاری که زمان برگردان انجام میده.
رودولف آستین هایش را بالا زد و گفت:ارباب من از اول میدونستم این آتیش از گور این شامپو بلند میشه!

لرد یقه ایوان را گرفت و در حالی که اون رو نیم متر از زمین بلند کرده بوده گفت:میتونی درستش کنی؟یعنی به نفعته که درستش کنی!
ایوان آب دهانش رو قورت داد و گفت:حتما ارباب!فقط اجازه بدین اون یکی ایوان هم بهم کمک کنه!تا وقنی که من گوی رو درست میکنم این وضع رو باید تحمل کرد ولی بعدش قول میدم همه چیز درست بشه!

لرد1 نگاهی به لرد2 کرد و گفت:شما رو با این دوتا شامپو تنها میذارم.حواستون باشه از زیر کار در نره وگرنه با نجینی طرفه!اونم دوتا!شماها هم برین سر کارهای خودتون.برام فرقی نداره چندتا شدین!با هم کنار بیاین!من و خودم هم میریم تا کمی استراحت کنیم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
خلاصه:ایوان روزیه دستگاهی ساخته که ملت جادوگر باهاش میتونن تو زمان سفر کنن.لرد و مرگخواراش با استفاده از دستگاه اول به آینده و بعد به گذشته سفر میکنن و بعد از درگیری با دایناسورها تصمیم میگیرن به زمان خودشون برگردن


ادامه:

لرد یقه ایوان رو میگیره و درحالیکه پرتش میکنه طرف گوی میگه:
-وای به حالت اگه ایندفعه اشتباه کنی.خوب حواستو جمع کن.میخوام برگردم به زمان خودمون.یعنی همون زمانی که هر هشت تا هورکراکسم سالم و سرحالن.روشن شد؟
یک کپه موی درهم گره خورده از لابلای مرگخواران بالا و پایین میپرید.
-ولی ارباب شما فقط هفت هورکراکس داشتین!

لرد:

ایوان به گوی نزدیک میشه...

لرد و مرگخواران داخل ابری از گرد و خاک ظاهر میشن.برودریک دست لردو میگیره و بلندش میکنه.
-بفرمایین ارباب.اینجا شکنجه گاهه.فکر میکنم درست اومدیم.

مونتگومری با خوشحالی به گوشه شکنجه گاه اشاره میکنه و میگه:
-بله ارباب درست اومدیم.پلنک رو همین دیروز دستگیر کرده بودیم و شما شخصا داشتین به نجینی گرهش میزدین.همونطور که میبینین پلنک گوشه شکنجه گاه بسته شده و شما دارین شخصا به نجینی...

لرد 1 با تعجب به لرد 2 که سرگرم شکنجه پلنکه نگاه میکنه.
-هوی...شما کی باشین؟معجون مرکب خوردی؟اونم معجون اربابو؟به چه جراتی؟
لرد 2 دست از سر پلنک برمیداره.
-من اربابم.تو کی هستی.چقدرم شبیه منی.کچلم که هستی...مونتگومری؟مگه بهت دستور ندادم بیلی رو بیاری؟

درست در همین لحظه مونتگومری2 وارد شکنجه گاه میشه.
-ارباب آوردمش.بیلی در خدمت شماست!

ایوان کمی فکر میکنه و زیر لب میگه:هوممم.ارباب انگار هممون دو تا شدیم.میگم اینطوری بد هم نشد...هر کدوممون یه ذخیره داریم الان!


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۵ ۱۶:۵۸:۰۰

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸

برودریک بودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۲ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
از هولد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 63
آفلاین
صدای غرش وحشتناک دایناسور ها از پشت غار به شدت مرگ خوارات رو میترسوند.
ارباب : خب چرا واستادین بوق منو نگاه می کنین؟ برین بکشینشون دیگه!
ایوان : ببخشید ارباب من باید چندتا دسترسی بدم.
- پای من هم درد میکنه!
- ارباب چند تا گور مونده باید اینجا بکنم.
- ارباب گیس بلاتریکس خوش دست شده باید بکنمش.
- ببخشید ارباب ولی باید الان اقامه نماز وحشت بکنیم. اینجا تاریکه و...

ارباب که متوجه میشه نباید از مرگ خوارانش انتظاری داشته و خودش باید وارد گود بشه با بالا بردن دستش مرگ خواران رو مسکوت میکنه.
- خب. برای هر کدومتون یک کروشیو رزرو کردم! باید خودم برم ولی تنهایی نمیتونم. کسی میتونه بیاد؟
جواب واضح بود. بلاتریکس سریعا نزدیک لرد اومد.
- ارباب رو من حساب کنه.
لرد : کامان باربی لتس گو پارتی!

ده دقیقه بعد. اونور غار

ارباب و بلاتریکس دارن با دایناسور ها کشتی کج بازی میکنن.
ارباب سریعا یک صندلی ظاهر میکنه و صندلی رو توی صورت یک عدد تی-رکس پیاده میکنه!

اون طرف هم بلاتریکس داره چوبش رو توی دماغ هر دایناسوری که جلوش میاد فرو میکنه.

سرانجام دایناسور ها عرعر کنان فرار میکنن ، لرد ولدمورت رسلمنیا رو فتح میکنه و بلاتریکس استوری لاینش با ولدمورت تموم میشه و نزدیک هم میشن و...

داخل غار!


مرگ خواران رداهای سیاه پوشیدن و دارن خرما میخورن و برودریک براشون نوحه میخونه که در غار باز میشه و لرد ولدمورت و بلاتریکس وارد میشن.
مرگ خواران :
ارباب رو به ایوان میکنه.
- شیپورچی! الان چند ساعت کذاییت تموم شده. به اندازه کافی ارباب به شکار دایناسور مشغول شد. حالا هرچه سریعتر اون بوق زمان رو راه بنداز.

و اینگونه شد که مرگ خواران به طرف بوق زمان ( گوی زمان ) حرکت کردند تا در یک زمان دیگه پیدا شوند...

-----------------
نفر بعدی لطفا یک خلاصه بعد از پست لرد ولدمورت بزاره.
در ضمن ، برای خز نشدن سوژه میتونه ارباب و دار و دستش به زمان خودشون برگردن ولی بنا به دلایلی لرد ولدمورت و مرگخواران دیگه ای در خانه ریدل ها هستند.یعنی درسته که لرد رفته سفر زمان ولی مثل زمان برگردان دوباره همون تام ریدل و مرگ خواران همچنان مشغول حکم رانی هستن و حالا از هر لرد و مرگ خوار دو نمونه هست و...!


where is my love...؟


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
داخل غار

ارباب از روي زمين بلند ميشه و به سمت ديوار هاي غار ميره. يك چوب در دستش گرفته كه آتيش روشن شده اش با وزش باد سوسو ميزنه. ولدي چوب رو به ديوار غار نزديك ميكنه. تصوير يك مرد روي ديوار هست كه چوب بزرگي رو به سمت ِ‌ يك دايناسور گرفته. و از پشت دايناسور هم يك نفر دمش رو گرفته و داره تاب ميده دمش رو. ارباب لبخندي ميزنه و حركت ميكنه به سمت تصاوير بيشتر. زناني در حال پهن كردن ِ رخت، زنان در حال بچه داري، زنان در حال رقص.

ارباب روي اين تصوير بيشتر از بقيه توقف ميكنه و با افسوس به خودش ميگه:
- عجب اشتباهي كردم زودتر اينجا نيومدم. فردا صبح ميرم دنبال ِ اين خانوم ها با خودم ميبرمشون آينده!

ارباب به سمت تصوير بعدي ميره. يك دايناسور بزرگ كشيده شده يك علامت ِ مساوي كنارش و بعد يك سوسك كنار مساوي ِ بزرگ كشيده شده. و زيرش به زبون ِ عجيبي نوشته شده :

" بوقارتاز كشيبتاريموس نوبارو تاكيش! "

ارباب اين جمله رو سه چهار بار تكرار ميكنه تا يادش بمونه. ناگهان با لرزش ِ‌شديد ِ زمين، چوب آتش دار از دست ارباب مي افته. ولدي هم روي زمين مي افته و با تمام وجود جيغ ميكشه:

- جيـــــــــــغ!‌ زلزلــــــــــــه!

و افكار ترسناكي از صحنه ي انقراض ِ دايناسور ها به مغزش هجوم مياره. به سرعت كاغذ و خودكاري ظاهر ميكنه و وصيت نامه اش رو مي نويسه و ميذاره كنارش.

اما با شنيدن ِ صداي جيغ بلند و فرياد هاي پشت ِ سرهم مرگخوارانش، متوجه ميشه كه تنها نيست. با پاش كاغذ وصيت نامه رو هل ميده پشت ِ يك سنگ و به سمت ورودي ِ غار ميره.

ولدي :

مرگخواران در يك رديف ِ منظم همزمان فرياد ميكشند و با تمام سرعت در حال فرار هستند و لوسيوس هم جلوي صف مي دود و موهايش را مدام از دهانش خارج ميكند. و پشت سر آنها، به صورت ِ سرابي ترسناك حدود ِ پنج دستگاه دايناسور ( ) در حال تعقيب آنها هستند و پشت ِ سرشان گرد و غبار زيادي به هوا ميرود. همه ي مرگخواران با هم وارد غار ميشوند و در ِ غار (!)‌ را مي بندند. *

ولدي : قضيه چيه؟ چي كار كرديد؟
تمامي انگشت ها به سمت ِ بارتي اشاره ميروند.

و صداي غرش ِ وحشتناك ِ دايناسور ها از بيرون.

----

*: غارهاي ماقبل تاريخ بوده. در داشته حتما" ديگه! كلا" با يه چيزي جلوي غار رو ميبندند. بازيگر نقش ِ اول نبايد بميره.


[b]دیگه ب


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱:۳۲ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
مورگانا در همان حال که سعی میکرد خودش را از چنگ بلا فراری دهد گفت:ولی بوقی اگه ما پدر جد نجینی رو شکار کنیم که اون وقت نجینی هیچ وقت بدنیا نمیاد و از کائنات حذف میشه و هیچ کس اون رو نمیشناسه و ارباب ممکنه جای اون یه مانتیکور رو حیوون خونگیش کنه که عادت داشته باشه هر روز یه مرگخوار خاطی رو بخوره!!

بارتی پس گردنی محکمی به پرسی زد و گفت:دیدی نزدیک بود چیکار کنی؟اینجوری همه ما خورده میشدیم و از کائنات و اینا حذف میشدیم!
انتونین نگاهی به اطراف انداخت و بعد گفت:میگم خزنده ها وضعشون خیلی فجیعه.نمیشه یه پرنده شکار کنیم؟یا یه جوجه دایناسور؟ارباب که دیگه اینقدر اشتها نداره!!

مونتی که بیلش را حتی در دوره ژوراسیک از خودش جدا نمیکرد به نقطه ای اشاره کرد و گفت:وقتی داشتیم میومدیم اونجا یه گله دایناسور کوچیک دیدم.شاید اونا رو بتونیم شکار کنیم.

این چنین بود که لشگر پیش قراول مرگخواران مار بزرگ را به حال خود رها کردند و به ارامی به سمتی که بیل مونتگومری نشان داده بود حرکت کردند.
مرگخواران بر روی صخره ای با ارتفاع کم متوقف شدند و نگاهی به گله زیر پایشان انداختند.گلیه کوچکی از دایناسورهای کوچک در حال خوردن یک دایناطور بزرگ تر بودند!

بلا به گوشه ای اشاره کرد و گفت:میگم اون چطوره؟از بقیه دور افاده.شاید بتونیم شکارش کنیم.
بارتی لبخندی زد و گفت:پس بیاین امتحانش کنیم.
قبل از اینکه کسی بتواند جلوی بارتی را بگیرد بارتی طلسم آواداکداورا را به سمت دایناسور فرستاد.
طلسم به بدن جانور برخورد کرد و بعد از کمانه کردن وارد دهن دایناسور بزرگ و خشمگینی شد که در حال خوردن غذا بود!

بارتی اب دهنش را قورت داد و گفت:من فکر نمیکردم کمونه کنه!
دایناسور ها دیوانه وار شروع به زوزه کشیدن کردند و لحظه ای بعد لشگر دایناسورهای رم کرده گوشت خوار به سمت مرگخواران به راه افتاد!
پرسی که زودتر از بقیه از شک بیون امده بود فریاد زد:فرارررررر کنیننننننننن!

کمی ان طرف تر لرد درون غار کنار اتش نشسته بود و در حالی که با خشم به لوسیوس نگاه میکرد گفت:برو ببین اینا کجا موندن.اگه تا یه ربع دیگه با غذا و اونا برنگردی خودت رو روی همین اتیش کباب میکنم!
لوسیوس آب دهنش را قورت داد و به سرعت به طرف جایی که مرگخواران رفته بودند شروع به دویدن کرد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱:۲۷ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۸۸

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
و اینطور شد که بارتی، مونتی، ایوان، دراکو، مورگانا، بلا و پرسی بعنوان پیشقراولان مرگخواران در جلو حرکت کردند و دالاهوف هم پاورچین پاورچین بدنبال آنها راه افتاد.

ارتفاع درخت ها به برج های دوقلوی یازده سپتامبر میرسید و کوچکترین حشرات از قبیل مگس به اندازه یک موتور سیکلت بودند!

مرگخواران شجاع و بی باک در پی شکار برای اربابشان بودند و همینطور در دل جنگل پیش میرفتند. هیچ چیز و هیچ کس نمیتوانست سد راه آنها شود!

مونتگومری در حین راه رفتن مدام افسوس میخورد که چرا نمی ایستند تا تخم مرغهایی که در زیر علف ها پنهان شده بودند را نیمرو کنند و بخورند. آن تخم مرغها دست کم میتوانست یک هیئت را سیر کند!

بارتی در حال خواندن آواز "آهویی دارم خوشگله، فرار کرده ز دستم" بود.

ایوان که حالا بی شباهت به شرلوک هلمز نبود، گوشه و کنار جنگل را با دقت برانداز میکرد.

دراکو چوبدستیش را بالا نگه داشته بود و آماده مقابله با هر نوع پیشامد غیرمنتظره بود.

مورگانا و بلا در حال کندن گیسوان همدیگر بودند و پرسی هم با نیشی از بناگوش دررفته نظاره گر آنها بود.

و اما دالاهوف که همچون موشهای ترسو پاورچین پاورچین و آهسته در عقب همه حرکت میکرد. دیرینگ، دیرینگ، دیرینگ، دیرینگ، دیررررررررررینگ

همه در حال و هوای خودشان بودند که ناگهان در فاصله بیست متری آنها صدای وحشتناکی بلند شد. ماری عظیم الجثه که چه عرض کنم به اندازه یک هواپیمای مسافربری، یک اژدهای شاخدم مجارستانی را در دهان گرفته بود و بنظر میامد بعد از یک نبرد سخت حالا سعی میکند آن را ببلعد!

بارتی:اوه، چه جالب
مونتی: جانم، بخورش!
ایوان: نه تو گلوش گیر میکنه!
دراکو: آره آدم نباید لقمه گنده تر از دهنش برداره!
مورگانا: اوخخخخخ بلا ول کن موهامو بذار دیالوگمو بگم ... اهم اهم ... بله راستی چی میگفتید شما؟
بلا: پیچ پیچی، به تو چه اصلا!
پرسی: بنظر من این ماره شکار خوبیه. اگه شکارش کنیم و به ارباب بدیم حتما خوشحال میشه. فک کنم پدرجد نجینی باشه.
دالاهوف: چی؟ اینو شکار کنیم؟ مادرجاااااااااااااان



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

ایوان روزیه موفق به ساختن دستگاهی برای سفر در زمان شده.لرد و مرگخوارانش با استفاده از دستگاه به آینده سفر میکنند ولی با دیدن وضعیت مرگخواران آینده تصمیم به بازگشت میگیرند ولی اشتباها از زمان دیگری(دوره دایناسورها)سر در میاوردند.
____________________________

لرد گوی را گرفت و با احتیاط ضرباتی به قسمتهای مختلف سر ایوان وارد کرد که باعث شد بعد از مدتها مغز ایوان مجددا شروع به کار کند.
-ارباب چرا میزنین خب؟نمیتونم فورا برگردیم.دستگاه به انرژی احتیاج داره.چند ساعتی باید همینجا بمونیم و از طبیعت زیبا لذت ببریم.

لرد سیاه سوسمار پرنده کوچکی را که در صورت لرد به دنبال دماغی برای گاز گرفتن میگشت از مقابل صورتش دور کرد. سوسمار بی خیال بینی لرد شد و به سراغ موهای بلا رفت.بلا بدون توجه به سوسمار لبخند زد.
-بله ارباب.اگه بریم کنار اون آبشار من میتونم شعری رو که در وصف چشماتون سرودم تقدیمتون کنم.

چهره در هم رفته لرد کاملا از شدت علاقه او به شنیدن اشعار بلا خبر میداد.به دستور لرد مرگخواران بطرف جنگل حرکت کردند.

سه ساعت بعد:

-ارباب خسته شدیم.حالمون داره از طبیعت زیبا به هم میخوره.
-ارباب احساس نمیکنین داریم دور خودمون میچرخیم؟
-ارباب میخوایین کولتون کنم؟
-ارباب من احتیاج به مرلینگاه دارم.
-ارباب مورگانا موهای منو میکشه.
-الان میگه همینجا توقف میکنیم!

صدای لرد سیاه در جنگل پیچید.
-همینجا توقف میکنیم!

دراکو به آرامی به لرد نزدیک شد.
-ارباب ببخشیدا...ولی این بار ششمه که همینجا توقف میکنیم.بهتر نیست دست از سر کچل طبیعت برداریم و تو همین غار استراحت کنیم تا دستگاه آماده بشه؟

لرد نگاهی به سوسمار پرنده که اینبار گوش پرسی را میکشید انداخت و با اکراه قبول کرد.دراکو فورا به داخل غار رفت و از امن بودنش مطمئن شد.
لرد و مرگخوارانش وارد غار شدند.لرد سیاه کنار آتش کوچکی که بلا روشن کرده بود نشست.
-خب.من جام خوبه.میتونین غذامو بیارین.شکار که بلدین؟

انگشت بارتی از میان جمع بالا رفت.
-بابایی من بلدم.با توری پروانه شکار کردم قبلا.

لرد اخمی کرد.
-هوم...آفرین.ولی این شکار کمی بزرگتره.این نکته رو هم فراموش نکنین که دایناسورا از خانواده اژدها هستن و ممکنه پوستشون نسبت به جادو مقاوم باشه.




Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
یا هو

همگی به سمت انتهای کوچه حرکت می کنند.
ولدی: پس گوی کوش؟
ایوان : ایناهاش!

امتداد مسیر انگشت اشاره ایوان به یک شی سیب زمینی مانند ختم می شد! ولدی در حالی که از شدت مصائب وارد شده به حالت احتضار(!) در اومده بود فریاد زد:
این چیه ایوان؟
- مجبور شدم تعمیرات اساسی بکنمش! عوضش می تونیم بهش زمان مشخصی رو بدیم!

ملت مرگخوار سوار سیب زمینی شدند ، داخل گوی تغییرات چندانی نکرده بود، فقط صفحه ی کوچکی در مرکز گوی نصب شده بود و زیر آن تعدادی عدد قرار داشت!
- خوب رابستن، بزن بریم به زمان خودمون!

رابستن به طرف صفحه برگشت !
-رابستن چی شد؟
- ارباب دقیقا باید به چه زمانی بریم؟
- مرلین من رو نجات بده! سال 2009!
-ارباب این صفحه کلید شماره 2 نداره، همینطور 0 و 9 رو!
ایوان در حالی که سعی می کرد به ولدی نگاه نکند گفت :
خب تقصیر من نبود!

تق، پووف ، دینگ ، شترق...
(صدای حاصله از زد خورد در داخل شیئی سیب زمینی گونه!)

ولدی: خب یه سالی رو بزن!
رابستن دوباره به صفحه کلید خیره شد:
- خب اینجا عدد 1 هست، و 1 و 1 ! تنها سالی که می تونیم بریم یکی از همین سالهاست!

رابستن عدد یک رو فشار داد! دستگاه تکان شدیدی خورد و بعد از چند ثانیه دوباره ایستاد! ملت مرگخوار از سیب زمینی به بیرون فوران کردند!
گوی در نوک قله ی بلندی واقع شده بود، چشم انداز بی نظیری از کوه های مقابل به چشم می خورد، جنگل های انبوه و استوایی و پرندگان عظیم و جثه و حیوانات قول پیکری شبیه... دایناسور!

ولدی: مگه نگفتی می تونیم زمان رو تنظیم کنیم ایوان؟
ایوان: فکر کنم مبدا زمان رو مشخص نکرده بودم ارباب


ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۸ ۱۵:۵۰:۵۵

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸

برودریک بودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۲ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
از هولد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 63
آفلاین
ارباب به شدت مشغول تفکره و سکوت عجیبی بین مرگ خواران حاکم شده.
بارتی : میگم بابایی، باید بریم مرگ خوارا رو پیدا کنیما! ولی کجا میتونن باشن؟
ارباب توجهش رو به بارتی معطوف میکنه.
- معلومه دیگه جغله! اونا توی خانه ریدل ها هستن هنوز.
و بعد ارباب با اشاره به مرگ خواران میگه تا آپارات کنن.

مرگ خواران میخوان میخوان آپارات کنند که صدای متصدی توی سرشون می پیچه.
" لطفا کمربند ردای خود را محکم ببندید ، مقصد شما خانه ریدل ها ، دمای هوا 23 درجه سانتیگراد ، ارتفاع از سطح زمین سیزده پا. امیدواریم آپارات خوبی داشته باشید!"
مرگ خواران :
و با صدای تق نا محسوسی غیب میشن.


خانه ریدل ها

پاق!
مرگ خواران ، در حالیکه گردش باد در میان رداهایشان آنها را بزرگتر از همیشه جلوه میداد جلوی یک خرابه که زمانی قصر باشکوه ریدل ها بود ظاهر شدند.
مرگ خواران :
لرد که آشکارا متعجبه با صدایی که به سختی شنیده میشد شروع به حرف زدن کرد.
- اما... اما این امکان نداره! چطور ممکنه؟
رابستن : ارباب میگم بریم تو خرابه شاید چیزی رو بفهمیم.

لرد با تکان دادن سرش موافقت میکنه و همراه مرگ خواران وارد خرابه میشه.
در کمال تعجب ، پنج ، شیش نفر چهار زانو روی زمین خاک گرفته نشسته و مشغول سیگار کشیدن بودن.
لرد : شما ها دیگه اینجا چه غلطی میکنین؟
یکی از اون آدما : شما؟ من مرگ خوارم. شما کی هشتی؟
مورفین : اوووه! تو یکی از نوادگان من هشتی!

لرد که آشکارا شوکه شده بود ادامه داد.
- چند وقته اینجا اینجوری شده عمو؟
مرد : هیــــن! از وقتی که محفل قدرتمند شده ما به خاک شیاه نششتیم و عاقبت شیگار فروش شدیم.

لرد میخواد حرف بزنه که یهو دیوار خونه ریدل ها با صدای مهیبی میشکنه.
شتررررق!
و ششصد عدد تانک در آستانه دیوار خراب شده دیده میشن.
یارو معتاده : فرار کنید! محفلی ها اومدن!

در همین موقع تانک از روی اون معتاده و دار و دستش رد میشه و املت میکنشون!
مرگ خواران به همراه لرد که اوضاع رو پس می بینن سریعا آپارات میکنند و از خانه شوم میگریزند.

چند کیلومتر اونورتر!

پاق پاق!
ارباب و مرگ خواران ظاهر میشن. همگی از چیزی که دیدن به شدت آزرده خاطر هستن.
ارباب رو به ایوان میکنه.
- ما رو ببر به همون بوق زمانت! دیگه تحمل ندارم. باید بریم به یک زمان دیگه!
ایوان که مسلما از این پیشنهاد راضیه سری تکون میده ومیگه : گوی یک چند قدم اونوتره!


ویرایش شده توسط برودریک بود در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۸ ۱۵:۱۸:۰۳
ویرایش شده توسط برودریک بود در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۸ ۱۵:۱۹:۵۸

where is my love...؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.