هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲

گیلدروی لاکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
از شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
هرمیون پس از چندین دقیقه زل زدنِ هیپوگریفانه به سالازار معالجه را شروع کرد.
-خب جناب سالازار دقیقا چه مشکلی دارید؟
-مرده هم مگه مشکل داره؟
هرمیون:

ارباب که تا آن لحظه داشت صحنه را تماشا می کرد با خشم رو به بلا کرد و گفت:
-این که از اون مشنگه هم مشنگ تره. اگه نتونه واسه سالازار کاری کنه چند روز میفرستمت پیش تسترالا تنها نباشن! فعلاً میرم استراحت کنم.

هرمیون که تازه قضیه را فهمیده بود رو به مرگخواران گفت:
-ببینید فکر کنم فهمیدم مشکل سالازار چیه. ایشون دچار توهم تسترال مردگی شدن.
مرگخوارا:
-ولش کنید با مغزایی که من می بینم صد سال نمیتونید بفهمید این بیماری چیه. فقط یه راه درمان داره.
-چه راهی؟
-باید یه تسترال رو کباب کنید بدید یکی از اجداد جناب سالازار طی ده شب بخوره. بعد قلبشو بدید به ایشون تا توهمشون خوب بشه!
و باز هم مرگخوارا:

در آن بحبوحه بلا یادش آمد که در تایپیک اتاق تسترال ها همه ی تسترال ها مرده بودند و مشکل بعدی این بود که باید یکی از اجداد جناب سالازار را پیدا میکردند که راضی به انجام همچین کار چندش آوری باشد.
-بلا!
-ها. چیه؟
-چیکار کنیم؟
-من چه میدونم!
-یعنی چی؟
-یعنی همین!
-نه اینو نگفتم اونو گفتم یعنی چی!
-کدومو؟
-همون!

بلا که فهمید رز او را سرکار گذاشته است با یک کروشیو پاسخ او را داد. سپس رو به مرگخوار ها کرد تا با آن ها مشورت کند.
مرگخوارها یکی یکی شروع کردند به ارائه ی نظر های نا امید کنندانه تا اینکه شخصی موطلایی و خوشتیپ از آن میان برخواست و گفت:
-من میدونم باید چی کار کنیم!
مرگخوارها با تعجب به سمت او برگشتند تا بهتر او را ببینند. بلا گفت:
-شما؟
-گیلدروی لاکهارت هستم، آخرین ورژن مرگخوارا! :pretty:


ویرایش شده توسط گیلدروی لاکهارت در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۷ ۱۸:۵۴:۱۹
ویرایش شده توسط گیلدروی لاکهارت در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۷ ۱۸:۵۶:۰۸
ویرایش شده توسط گیلدروی لاکهارت در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۷ ۱۸:۵۸:۰۸

ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
- ولم کن! ولم کن! دهه. میگم ولم کن دیگه اسکاچ

دو کپه ی مو، یکی قهوه ای و دیگری مشکی، جلویدر مقابل خانه ی ریدل ظاهر شدند. بلا هرمیون را کشان کشان به سمت در میبرد. در همین حین یه نفر دیگه هم داشت یه نفر دیگه رو کشون کشون به سمت در میبرد.

راهروی طبقه ی دوم

- نارسیسا! به نظرت این همه در واسه چی باید اینجا باشه؟ ما یه بار از در اتاق اومدیم بیرون. یه بار از در سالن اومدیم بیرون. یه بار هم از در راهرو اومدیم بیرون. این چهارمین دره. که پشتش باید راه پله باشه. این همه در تا حالا به نظرم نمی اومد :vay:

نارسیسا همان طور که در چهارم را باز میکرد صورتش را بالا گرفت.

- من بهت گفته بودم. حالا نه تنها یه پیرمرد رو به زور داری جا به جا میکنی و عزق میریزی، لرد هم چنان کروشیویی بهت بزنه که....

ار آنجایی که لوسیوس نمی توانست پیرمردی که پوکی استخوان شدید داشت رو روی پله ها بکشه و احتمال شکستگی استخوان خیلی زیاد بود، سالازار رو بلند کرد و روی دوشش گذاشت.

لوسیوس:

نارسیسا:

سالن طبقه ی اول

همه ی مرگخوار ها توی سالن نشسته بودند و لرد هم تازه به اتاقش رفته بود. همین که لی شروع کرد به فلوت زدن واسه سوسکاش، بلا در رو باز کرد و با هرمیون اومدن تو. هرمیون همین که وارد شد شروع به گریه کرد.

- رز!
- مامان!

در بین ابراز احساسات رز و هرمیون، نارسیسا و لوسیوس به طبقه ی اول رسیدن.بلا که داشت کلافه میشد گفت:

- بسه دیگه مو قهوه ای! اینم مشکل.

هرمیون چشمشو از رز برداشت و به سالازار انداخت.

- باید ببینم چیکار میشه کرد



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲

بارتی کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۵ شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خانه ریدل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 121
آفلاین
-زود از خونه من برو بیرون تا همین ملاقه رو تو چشت نکردم!

مالی تابی به ملاقه اش داد.بلا نگاه تمسخر آمیزی به مالی انداخت و با پوزخندی گفت:

-هه...با یه ملاقه زنگ زده میخوای یه مرگخوار رو از پا در بیاری؟!فک کنم خیلی ترسیده باشی که اینطوری توهم زدی...

مالی ملاقه زنگ زده اش را جلوی چشم بلاتریکس گرفت و آن را تکان داد.با هر تکان تکه های زنگ زده از ملاقه جدا میشدند و به گوشه و کنار آشپز خانه ویزلی ها،که بیشتر به انباری شبیه بود،پرت میشدند.

-ببین مو وزوزی،تو حق نداری به اون دختر دست بزنی،فهمیدی؟ببین بین خودمون بمونه.ولی اگه بلایی سر اون دختر بیاد من برا پسرم زن از کجا گیر بیارم؟!

بلا با چوبدستی اش دسته ای از موهایش که مانع دید چشم راستش میشدند را کنار زد و چوبدستی اش را به طرف مالی گرفت.درست در لحظه ای که میخواست مالی را شکنه کند،صدایی خواب آلود از طبقه دهم خانه بگوش رسید!

-خانوم ویزلی؟!اتفاقی افتاده؟بابا بذارید یه خورده بخوابیم،هنو عصر ـم نشده!

مالی دهنش را باز کرد تا جواب هرمیون را بدهد و او را به اتاقش بفرستد،سپس مانند مادر شوهری مهربان در جلو بلاتریکس ظاهر شود و مانع ورود او به اتاق هرمیون شود و داد بزند:«هرمیــــــــون...برو...دست رون رو بگیر و فرار کنید...من سر گرمش میکنم»

اما قبل از آنکه از رویا های شیرینش فارغ شود،هرمیون در آشپزخانه بود.

هرمیون:ت...تو؟!تو اینجا چیکار میکنی؟

بلا خنده ای شیطانی کرد و مچ دست هرمیون را گرفت.

بلا:فقط برای بردن تو اومدم!لرد سیاه کارـت دارن

-نه...نه...من نمیام...اکسپلیارموس،اکسپلیار موس،اکپلیارموس...تو چرا از پا در نمیای؟!باید به هری بگم از این به بعد از یه طلسم دیگه استفاده کنه!

بلا بدون توجه به دست و پا زدن های هرمیون و گریه و زاری مالی و داد و بیداد هری و رون که از اینکه از خواب پریده بودند غر میزدند،همراه هرمیون به مقصد خانه ریدل آپارات کرد.


به یاد اما دابز!

I'm bad.And that's good
I'll never be good.And that's not bad


تصویر کوچک شده


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۰:۱۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲

سلسیتنا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۱:۴۳ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
از جهنم افعی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 41
آفلاین
لرد سیاه به ایوان نگاهی کرد.سپس دستانش را بهم قفل کرد و گفت :
-در حقیقت یک کار بیشتر نمیتونیم بکنیم. یکی کارول رو از اتاق تسترال ها بیاره بیرون. باید اجازه بدیم که جد بزرگوارم به جلسات مشاورش با این مشنگ ِ مشنگ زاده ادامه بده. منم لطف میکنم و چشممو روی تموم اون مدتی که کله زخمی طول داد تا بیاد و جونشو تقدیم ارباب کنه میبندم و یکیتون رو میفرستم تا بره اون سیم تلفن رو بیاره تا ببینیم چی بلده. بلا؟

بلاتریکس تکانی به ردای سبز رنگش داد و مشتاقانه به لرد نگاه کرد.
- بله سرورم؟ :pretty:
- آماده شو. میری خونه ی ویزلی ها . گرنجر رو بیار. یک نکته. لطفا زنده بیارش.

بلا با نارضایتی سرش را به نشانه ی اطاعت تکان داد. سوروس که منتظر فرصت گوشه ای ایستاده بود، پوزخندی زد و گفت:
- پیشنهاد میکنم که زرتو هم بپوشی. به هرحال شاید مادر خانواده اونجا در حال آشپزی کردن باشه .

بلا زیر لب غرولندی کرد و بی آنکه به سوروس نگاه کند از اتاق خارج شد. پشت سرش آیلین رفت تا باقی مانده های کارول را از اتاق تسترال ها دراورد.


کمی انطرف تر، اتاق سالازار کبیر:


- ببینید پدر جان، شما باید به جلسات روان درمانیتون برگردید. اینطوری برای خودتون هم بهتره. ا
-دخترم من میدونم که شماها میخواین منو ببرین خانه سالمندان. چطور میتونید با پدربزرگ پیرتون اینطور رفتار کنید؟ من که جایی رو اشغال نکردم. . . اصلا من چطور میتونم جایی را اشغال کرده باشم وقتی که مردم؟

نارسیسا کلافه دستی به خرمن موهای طلایی اش کشید.
- خانه ی سالمندان چیه دیگه؟ دارم میگم باید برگردین به جلسات روان درمانیتون...چرا اینطوری میکنید...لوسیوس فکر کنم یک بیماری دیگه هم داره بهش اضافه میشه....چرا داره میزو میخوره ؟! :vay:

لوسیوس رد نگاه نارسیسا را دنبال کرد. سپس با حالت تحقیر آمیزی به سالازار نزدیک شد. دستش را گرفت و اورا روی صندلی کنار پنجره نشاند. نارسیسا سعی کرد کمی نرم تر صحبت کند بلکه بتواند از مشکل جدید سر در اورد. بنابرین لبخندی زد و دستان سالازار را گرفت.
- ببینید پدر جان، شما الان دارین میزو میخورین. چرا دارین اینکارو میکنید؟ چون از وضعیت تعادل خارج شدید. این خودش یک دلیل دیگه بر این که باید به جلسات مشاورتون برگردین. پس لطفا دیگه مخالفت نکنید.

سالازار عینکش را روی صورتش جا به جا کرد و ابلهانه لبخندی زد.
- فرزندم ، چرا فکر میکنی که من دارم میزو میخورم؟ این فقط یک تسترال بریان شدست که تامک عزیزمون برام اماده کرده. حالا بیا منطقی صحبت کنیم، به نظرت تو چرا یک تسترال بریان شده رو شبیه میز میبینی؟ ایا دلیل میتونه چیزی جز یک بیماری خاص باشه؟ پس از لحاظ منطقی باید با کارول مشاوره کنی. من با تامی صحبت میکنم فرزندم...اصلا غصه نخور .

نارسیسا کلافه به لوسیوس نگاه کرد و اهی کشید. ساعت ها بود که داشت سعی میکرد سالازار را مجاب کند اما هربار دقیقا به همین نقطه بازمیگشت. لوسیوس شانه بالا انداخت و به سردی گفت:
- بنابرین تنها راهی که باقی میمونه زوره .
- نه لوسیوس...اگه ارباب بفهمه با جدش اینطوری برخورد کردیم خیلی بد میشه.

اما لوسیوس بی توجه به نارسیسا، در یک جهش ردایش را روی سر سالازار انداخت و بدون اهمیت دادن به حال پیرمرد که دست و پا میزد، اورا از اتاق بیرون برد.


خانه ی ویزلی ها :

بلاتریکس چوب دستی اش را بیرون کشید.
- ببین مادر قرمزی ، اگر یک بار دیگه با من بحث کنی برای بار دوم میکشمت. گفتم اون گرنجر باید با من بیاد!


Welcome to where time stands still .No one leaves and no one will .Moon is full, never seems to change


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
لرد اخمی کرد و گفت:
- تو به چه حقی در مورد محفلی ها می دونی؟ تو به چه حقی در مورد یه ماگل مزخرف سیم تلفنی اطلاعات داری؟ با کلمه زخمی رابطه داری حتما. تو جاسوسی. ارباب فکر می کرد که حداقلیه مرگخوار وقادار براش باقی مونده.

بلاتریکس که تعجب کرده بود؛ با شدت مخالفت کرد و یک نفسف با ناز و عشوه گفت:
-ارباب! موقعی که میخ واستین تحقیق کنین که کله زخمی چه تتو ای رو دوست نداره که رو سرش بزارین؛ من رفتم از این دختر پرسیدم. یادتون نمی آد؟

لرد بدون این که به این توجه کند که هرماینی و هری پاتر آن موقع با هم آشنا نشده بودند و حتی حرف زدن بلد نبودند؛ بلاتریکس را بخشید. چند لحظه بعد ایوان برای باز کردن سر حرف، استخوان دستش را با صدا تکان داد و گفت:
- اربابا! قد قدرتا! قوی شوکتا...

قبل از این که فرصت حرف زدن پیدا کند؛ مورفین به او تنه زد و به او یاد آوردی کرد که این تکیه کلام او بوده است و حق ذکر را ندارد. ایوان با کمی دست پاچگی ادامه داد:
- ارباااااااااااااااااب...

اما لینی بی کار ننشست و سند این نوع حرف زدن را در آورد و نشان داد که این گونه حرف زدن برای اوست. قبل از این که ایوان فرصت کند تا مانند آنتونین ارباب را بلند بگوید؛ لرد گفت:
- فهمیدم. با من کار داری. کارتو بگو. بدون منادا!

ایوان زمزمه کرد:
- ارباب! میخ واستم بگم که حالا چی کار کنیم؟


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۲

گیلدروی لاکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
از شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
لرد با خشونت هر چه تمام تر در اتاق را باز کرد و فریاد زد:
-احمق داشتی چیکار میکردی؟ این یه هورکراکسه دیوانه. میخوای بهت یه آوادا بزنم؟
دکتر که نمیدانست لرد دارد درباره ی چه چیزی صحبت می کند این طوری شد:

-سالازار رو از پیش این دیوانه بردارید ببرید تا نکشتش. این احمقم بندازید اتاق تسترالا تا بعدا خدمتش برسم.
مرگخوار ها سالازار را به اتاق دیگری بردند تا حالش بهتر شود.

-خوبید جناب سالازار؟
-تو کی هستی دختریَم؟
-جناب سالازار اونو بی خیال ببینم شما هنوز فکر میکنید که مردید؟
-ببینیَم مگه مرده هم فکر میکنه؟
آماندا:

لرد که بجز دکتر فکر دیگری برای درمان سالازار به ذهنش نمیرسید تصمیم گرفت برای آخرین بار به او فرصت بدهد.
-فعلا اینو ول کنید.
-چرا ارباب؟
-چی، تو کار من دخالت میکنی؟
-نه ارباب فقط کنجکاو شده بودم

دکتر که در تمام این مدت شوکه شده بود گفت:
-ببخشید من مگه نمردم پس چرا دارم شما رو می بینم؟
لرد:
-وای اینم مثل سالازار دیوونه شد

در همین حین بلا داشت با سرعت هر چه تمام تر به طرف لرد میدوید:
-ارباب پیدا کردم...یافتم!
-دقیقاً چی رو؟
-ارباب من یادمه اسنیپ میگفت یه مشنگ زاده تو مدرسه بود که کتابا رو جویده بود. منم گفتم شاید دریاره ی مشکل ما چیزی خونده باشه منم رفتم گریمولد خرش کردم آوردمش خدمتتون
-حالا کی هست؟
-ارباب اسمش هرمیون گرنجره


ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
- معلومه که داره.

- ای بابا. جناب مگه شما نگفتین که مُردین؟

کارول دیگه داشت کلافه میشد. با آدمای مسن زیادی برخورد کرده بود، هر کدوم یه جوری عجیب و اعصاب خرد کن، حتی یکیشون بود که به محض اینکه طبق مشاوره ی اون تشخیص داده شد بره خانه سالمندان یهو در اومده بود خونه ش رو با بادکنک فرستاده بود هوا و کلی داستان ساخته بود. اما این یکی اصلا دیگه چیز دیگه ای بود!

- چرا چرا. مُردم.

- پس چرا نمیخواین بزنم چاقو رو؟

سالازار اخم کرد.
- چون نمیخوام بدنم زخمی باشه که یهو بگن یکی زده کشتتش

- خیله خب. حالا که با چاقو حال نمیکنین، میشه من سم بهتون بدم بخورین؟

- دخترکم. کی به تو مدرک داده. مرده که چیزی نمیخوره.

کارول دیگه داشت عصبانی میشد!

- چطوره نفت بریزم دور و برتون و به سبک مشنگا آتیش درست کنم که بسوزید؟!

سالازار یکی از ابروهاشو داد بالا. یه مدت که فکر کرد، اون ابروشو هم داد بالا.

- فکر خوبیه! میتونم ژاکتمو در بیارم اونوقت.

و کارول همین طور که به سمت بشکه ی نفتِ گوشه ی مطبش می رفت با تعجب به سالازار نگاه کرد که بدون توجه به گرمای 98 درجه ی فارنهایت بیرون شال گردن بسته بود.

بیرون مطب:

- یاد گرفتی آماندا؟

صدای پچ پچ آزار دهنده ای به آماندا استرس وارد میکرد.

- بله ارباب.

- عالیه. حالا بگو ببینم به طور نرمال چقدر طول میکشـ...

صدای پچ پچ که بلند تر و آزار دهنده تر شده بود حرف لردو قطع کرد.بلا که اعصابش ریخته بود به هم که چرا یه نفر نطق اربابو کور کرده، گفت:

- رز؟! اما؟ چی دارین میگین اون گوشه واسه خودتون؟

رز یه دفعه سرشو آورد بالا و پچ پچو قطع کرد.

- داشتم واسه ویلیام توضیح میدادم که چی شده و بحث سر چیه. نیس 96 سالشه. گوشاش درست نمیشنوه.فقط صدا های خیلی بلند و خیلی آرومو میشنوه. رنج نرمالو نمی فهمه.

- ویلیام؟

رز به سمت چپش نگاه کرد.
- ایناهاش. دوستمونه. ویلیام اینا همونان که داشتم راجع بهشون می گفتم.

مرگخوارا به فضای خالی کنار رز خیره شدن.همین طور که حواس مرگخوارا پرت بود به فضای کنار رز، دود داشت آروم آروم از زیر در مطب میومد توی سالن...
لرد که اعصابش داغون بود که چه گناهی کرده که بین این جور آدم ها گرفتار شده و هر چی فکر میکرد به خاطر نداشت که گناهی کرده باشه، گفت:

- دوستای خیالی شماها واسه ی ما جالب نیستن. آماندا! داشتم می پرسیدم.چقدر طول میــ

- ارباب ارباب! دود دود!

یهو در مطب شعله ور شد و صدای جیغ و فریاد از داخل مطب بلند شد!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۳:۰۲ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

سالازار اسلیترین فکر میکنه که مرده.لرد و مرگخوارانش سعی میکنن ایشون رو متوجه اشتباهشون بکنن و سالازارو به پیشنهاد آماندا پیش یه روانشناس به نام کارول میبرن.لرد از آماندا میپرسه که روانشناس رو از کجا میشناسه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-ارباب من نمیشناسمش...به جان شما من اصلا احتیاجی به روانشناس ندارم.هرگز هم سه دوره درمانی طی شش ماه پیشش سپری نکردم.

درست در همین لحظه لرد سیاه جلوی چشم مرگخواران روی زمین افتاد.بلاتریکس شیرجه ای زد و لرد را بین زمین و هوا گرفت ولی به دلیل وزن نسبتا زیاد لرد هر دو با هم روی زمین افتادند.لرد کمی تقلا کرد و بالاخره در بین دستان عاشق بلا(!) آرام گرفت!

-ای بمیری تو!دیدی چیکار کردی؟

آماندا با تعجب به لرد نگاه کرد.
-چ...چیکار کردم؟چی شد الان؟
-کشتیش خب!به جون ارباب قسم خوردی.اونم جنبه نداشت.افتاد مرد.

جسد لرد سیاه تکانی خورد....پس از چند سرفه کوتاه و تنفس نامنظم، لرد از جا برخاست و به لی اشاره کرد.
-یکی یه پس گردنی به این حشره بزنه که دیگه جرات نکنه درباره جنبه ارباب حرفی بزنه.و تو آماندا...اگه یکبار دیگه...فقط یک بار دیگه...

آماندا وحشتزده جواب داد:نه ارباب...هرگز دروغ نمیگم.:worry:

لرد به سختی دستای بلا را از دور گردنش باز کرد.
-چی چیو دروغ نمیگم!دروغ که باید بگی!دروغ لازمه زندگیه.ولی به جون ارباب نباید قسم بخوری.فکر کردی ارباب هورگکراساشو از سر راه آورده؟

داخل مطب:

روانشناس با چاقوی تیزی به سالازار نزدیک شد.
-خب...پس شما الان مردین دیگه؟پس اشکالی نداره من با این چاقو ضربه ای به شما بزنم؟


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۷ ۳:۱۱:۳۳



پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ شنبه ۸ تیر ۱۳۹۲

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
از اسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
کارول: پس شما میگید که نمرده اید؟
- درسته.
- یه سوال از شما دارم، ایا ادم مرده دوباره میمیره؟
- نه.
- عالیه :zogh:

بیرون اتاق

لرد رو به اماندا می کنه و سوالی را که مدتها است ذهنش را مشغول کرده می پرسه: اماندا تو این مشنگ را از کجا میشناسی؟
اماندا که از این پرسش شوکه شده بود گفت: من...من... اهان تعریفش را از دوستم شنیدم.
- پس دوست مشنگ داری
- نه. اصلا، دوستم یه ساحرست.
- دوستت اونو از کجا میشناسه؟
مرگخواران تعجب کرده بودند که چرا اربابشان همچین سوالاتی را از اماندا می پرسد به همین دلیل مورفین که همیشه خود را نخود هر اش میکنه از لرد پرسید: خواهر زاده ی عزیزم چرا این سوالات را از اماندا می پرسی؟
لرد با حالتی تعجب اوری پرسید: تو درست حرف میزنی...تو ترک کردی دایی عزیزم!
- خب قدرت مسئولیت هم می اورد!
- یعنی این که من خیلی قدرتمندم باید مسئولیت پذیر هم باشم
- نه نه اصلا. خب داشتید سوالاتتان را می پرسیدید. :worry:
- به هر حال از ترک شما خوشحالم.
البته مرگخواران میدانستد این 197375باری است که مورفین در این هفته ترک می کند!
- خب اماندا جواب بده


شیفته یا تشنه؟

مسئله این است!


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ شنبه ۸ تیر ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
- شاید اگه یه ذره بیشتر التماس کنی یه فرصت دیگه بهت بدیم!

کارول به منبع صدا که به فلور برمیگرده نگاهی میندازه و التماس کنان میگه: خواهش!

فلور دست از سوهان کشیدن ناخوناش برمیداره و میگه: غلظتشو ببر بالاتر! باید اربابو تحت تاثیر قرار بدی!

لرد کمی رو صندلیش صاف تر میشینه و با غرور به کارول و به خاک مالیده شدنش و التماس کردناش خیره میشه. بالاخره دستشو به نشونه ی اتمام بالا میبره و میگه:

- عفو شد، یک فرصت دیگه بهش میدیم ...

همان اتاق متعفن:

کارول نگاهشو از سالازار که رو به روش نشسته و چیزی رو زیر لب زمزمه میکنه برمیداره و با دستاش محکم سرشو میگیره. چشماشو میبنده و چندین بار نفس عمیق میکشه.

- فک کن کارول فک کن! تو یه روانشناس محشری! تو همیشه ادعات میشد بهترینی پس موقعشه که ثابت کنی ...

صدایی آهسته تو سرش میگه: ولی اینا خیلی عجیب غریبن!

چشماشو باز میکنه و دوباره نگاهشو به سمت سالازار میبره. چشماشو تیز میکنه و میپرسه: واقعا خیلی دوست داری که تورو بعنوان مرده بشناسن؟

سالازار دست از آهنگ خوندن برمیداره و میگه: نه دختریم معلومه که نه.

کارول با تعجب میپرسه: پس چرا خودتو به مردن میزنی؟

سالازار بعد از گفتن استغفرالمرلین ادامه میده: کی چنین حرفی رو به تو زده؟

کارول که دیگه واقعا گیج شده بود میپرسه: یعنی الان تو زنده ای؟

- نه!

- پس دوست داری مرده باشی؟!

- نه!

- در این صورت زنده ای دیگه!

- نه!

- دوست داری بیشتر در مورد وضعت توضیح بدی؟

- نه!

- یعنی الان مردی؟

- اوه یس!

-

-

فکری به ذهن کارول میرسه، شاید بتونه با ترسوندن اون بتونه به واقعیت برش گردونه بنابراین میگه: اگه مرده باشی پس حتما اگه دوباره بمیری عیبی نداره ... هوووم؟









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.