چارلی نگاهی به نویسنده کرد و بعد نگاهی به توده عظیم گرد و غبار...استیصال و درماندگی به وضوح در چهره چارلی نمایان بود...بلاخره چارلی با نا امیدی و ترس رو به نویسنده نامرئی کرد و گفت:
_امممممممممم...خب من الان باید چیکار کنم؟!
_من نمیدونم...خودت ببین چیکار میکنی...من دارم میرم الان ماجرای فرد و جرج رو توی خونه ریدل روایت کنم!
_نه...صبر کن...نرو...همینجا بمون داستان رو پیش ببر...
اما دیگر دیر شده بود...نویسنده رفته بود و چارلی را با توده عظیم گرد و غبار تنها گذاشته بود!
چارلی باید سریعا چاره ای می اندیشید...به همین خاطر به سراغ اژدهایش رفت!
اونور...طرف فرد و جرج...خانه ریدل ها!فرد و جرج در حالی که مورپی پشت آنها بود،وارد خانه ریدل ها شدند و با نگرانی به دور و برشان نگاه میکردند که صدای کلفتی توجه آنها را جلب کرد...
_هی...شما دوتا چه جوری اومدین اینجا!
_عه...رودولف؟!چیزه...بانو مورپی ما رو اوردن اینجا!
_دروغگو ها!مادر ارباب خیلی وقته که نیستن...
_نه به جون تو...ایناهاش...خوشون هم اینجان...بانو مو...اٍ!
فرد و جرج به پشت سرشان نگاهی کردند ولی اثری از مورپی گانت نبود!
_رودولف...باور کن خودش ما رو اورد اینجا!
اما رودولف به حرف دوقلوها اهمیتی نداد...دستش را در جورابش کرد از داخل آن یک شمشیر سامورایی بیرون آورد!و آماده حمله به آنها شد!
اما همین که قصد داشت که به طرف دوقلوها بدود،جیغ بلاتریکس مانع رودولف شد...
_چی کار میکنی رودولف!
_عه؟!عزیزم...هیچی...میخواستم این دوتا محفلی رو به عنوان شکار بدم به آگستیوس تا یه محفلی پلو برامون درست کنه واسه شام!
_لازم نکرده...دستور ارباب بود که این دوتا بیان اینجا!پس اون شمشیرت رو غلاف کن...در ضمن...بسه دیگه مثل مشنگ ها از این وسایل استفاده میکنی...یکم از چوب جادوت استفاده کن یادت نره یه وقت کار با چوب دستی رو!
_چشم عزیزم...ولی...
_چیزی میخوای اضافه کنی به حرفام رودولف؟!
_چیزه...نه...نه...من غلط بکنم چیزی بخوام اضافه کنم!
_خوبه...شما دوتا هم دنبال من بیایین ببینم اون اختراعتون چی جوریه!
فرد و جرج پس از اینکه کمی شکلک برای رودولف دراوردن،دنبال بلاتریکس به راه افتادند...