ویـــــــــــشــــــت!- عــــــــــــــــــــــــا! آی ننـــــــــه! وای ننــــــــه! بهم تجاوز پوششی کـــــــــــردن! پـــــــابلیـــــــک شــــــــدم!
کشف حجاب، بیداد که هیچ.. زوزه میکشید و هویت اصلی چادرپوش ها نیز بطور تدریجی در حال آشکار شدن بود. به طوری که همزمان با کشیده شدن هر چادر از سرِ هر ننه سیریوس زده ی نگون بختی، لحظه به لحظه بر تعداد لایک های ارسالی خارجکی ها در صفحه ی فیس بوقِ این اقدامِ داجِشـ[!]ـانه، افزوده میشد.
آن ور دل پادگان نیز غوغا و هیاهویی بود بــس غیرقابل تفکیک و تسترال تو تسرالی!
-تامـی! تامـــی! یه دقه به حرفم گوش بـ...
- ولمون کــــن! عـــع! باید یه آوادا نثار این مشنگ عتیقه ی خون لجنی کنیــــم!
- این چه حرفیه، تام؟ ادبت کجا رفته، فرزندم؟
- د میگیم ولمون کــــن، هی به ما میگه تامی! تام! تامی! تام! .. ما تحمل فرمان گرفتن از یه مشنگ رو نداریـــم! ما باید به شخصه حساب ایـن.. ایــن...
اما ادامه ی جمله ی ولدمورت که داشت با چنگ و دندان خودش را به ژنرالِ آغشته به ماست کامبیز میرساند، به دلیل تنگ شدن حلقه ی محاصره ی ساعدهای پولادینِ دامبلدور بر کلیه هایش، ناتمام ماند و چهره اش کمی تا قسمتی به رنگِ ربدوشامبرِِ عنفوانِ جوانیِ مک گونگال تزئین شد.
- اربــــااا|||اااب!
- یا لــــرداه!
- پیکسی ایـز کامیـــــــنگ!
زوج پیغمبری سایبری، مرلین صغیر و مورگانا ADSL ، به همراهی لینی وارنر به شکلی کاملا حماسی از زیر چادرهایشان بیرون آمدند و به یاری لردشان شتافتند و دامبلدور را زیر باد طلسم های مشقی [!] گرفتند تا بلکه ولدمورتِ خالی از هرگونه اکسیژن را رها کند.
و همانطور که انتظار میرفت، شوالیه های سپید نیز با مشاهده ی مورد ضرب و شتم قرار گرفتن پروفسور، با الفاطی رکیک نظیر "▒▓▒▒▓▒" و "▒▓▒▓▒▓▒▓▒▓▒" ، عین مور و ملخ به معرکه پیوستند که در پی آن، توده ی عظیمی از گرد و غبار بوجود آمد که گه گاهی دستان پُرمو، پاهای ژیلت نزده، شورت های قلب قلبی و مایوهای حرارتی توربودار از لای آن پدیدار میشد.
ژنرال که از این همه نظم و انضباط به وجد آمده بود، اندکی با شکلکهای "
" و ":vay:" ور رفت، سپس نفس عمیقی کشید و بعد..
- سربــــــــــــــــــــــــــاز هوپ! با غرش رسای او، افکت های متوالی مشت و لگد هندی، متوقف شد و مرگخواران و محفلی ها نیز تحت تأثیرِ امواجِ پژواکِ فریادِ ژنرال، یکپارچه و یکصدا سلام نظامی دادند.
ژنرال با نگاهی نافذ و خشمگین تک تک آنها را از نظر گذراند. سپس شروع کرد:
- شـــرم آوره!
واقـعا شماها اسباب تأسفیـد! توی سابقه ی ۴۵۸۲۹۰۱۶۲ ساله ی نظامیــم، پادگانی به این بـی نظـمی ندیده بودم!
معلومه هیچگونه سابقه و تجربه ی نظامی ندارید! حتی توی این شک دارم که اسم اینجا رو بدونین! ایــنجا پادگانـه! قوانین سفــت و سخــت خودشـو داره! چـاله گریمولد نیست که دست به هر کاری خواستین بزنیـن!
.. مقابله با زامبی ها فقط با نظـ..
- اونــجا رو!
سر و گردن ها، همگی به منشأ صدا چرخید. جایی که یکی از ممدهای دیده بان، با دهانی باز و چشمانی مسلح به دوربین، منظره ای نه چندان دور را می پایید.
- OMG!
آن دوردست ها، کمی جلوتر از سیلِ خروشانِ زامبی های قاشق و چنگال به دست، سونامیِ جماعتِ فراری و هراسانی به چشم می آمد که میگ میگ کنان در حال هجوم به یکی از امن ترین مکان های شهر و یا حتی کشور بودند!
از شاهدخت والامقامِ ملکه الیزابت گرفته تا توپ جمع کنِ ذخیره ی یکی از ضعیفترین تیمهای دسته چهارمی لیگ واترپولوی محلاتِ محرومِ لندن!
جمع همگی جمع بود!
پادگان ققنوس، پاتوقی شده بود پاتوقستان!
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۰ ۱۸:۵۳:۱۳
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۰ ۱۸:۵۶:۱۳