بهــ نام خالق دوئل!
اسب vs دست کج
یک سری سوالها هستند که خیلی استفاده می شوند. سوالهایی چون: به سن قانونی رسیدی؟ طرفدار کدوم تیم کوییدیچ هستی؟ چندتا سمج داری؟ و از همه مهم تر! در هاگوارتز عضو کدام گروهی؟
وقتی شما در جواب به سوال اخر بگویید گریفیندور، بیشتر مردم –آنهایی که اسلیترینی نباشند- به پشتتان میزنند و میگویند:
-این کله خراب نترسه ها!
و آنگاه است که شما فکر می کنید "نترس"؟ مگر می شود کسی نترس باشد؟ یعنی از هیچ چیز...هیچ چیزِ هیچ چیز نترسد؟... گاهی فکر میکنم اگر این ویژگی یک گریفیندور اصیل است...شاید من...اشتباه آمده باشم!
نفس کشید. نه عمیق و نه صدا دار! فقط نفس کشید...یک نفس معمولی. همین که می توانست با این حال...در این شرایط...نفس بکشد...خب خودش خیلی بود...
کمی بیشتر سرش را خم کرد. هیچ چیز نبود! هیچ چیزی که بشود بگویی ممکنه بود جلویش را بگیرد...جلوی...سقوطش را؟
زمین انتظارش را می کشید...انتظار برخوردش را...انتظار در آغوش کشیدنش را...انتظار پایانش را.
سرش را به عقب برگرداند. امیدش بر اینکه مثل عروسکی مومی روی زمین خرد نشود، لحظه به لحظه کمتر میشد. عروسکی مومی؟
-لعنتی! میشه بس کنی؟
سرش را بلند کرد و این را به خورشیدی گفت که با سرسختی از پشت کوهایی که از بینهایت امده بودند، میتابید. و گویی دقیقا بر روی آملیا می تابید! بر روی او و جسم لرزان و روح رنجانش... می تابید که چه بشود؟ دیگر تابیدن و نتابیدن خورشید چه اهمیتی داشت؟ صحنه باید خاموش میشد که دخترک راحت تر بیوفتاد. راحت تر...سقوط کند؟
شاید می توانست آنگاه بگوید که لرزش جسم ظریفش از سرما بود و نه از ترس! شاید می توانست آنگاه بگوید که پرت شدنش از بالای برج از دید کمش بود و نه از ترسش...
تعلل بی فایده بود. هیچ کس سر نمیرسید. هیچ کسی قرار نبود سر برسد. هیچ کسی نمیتوانست سر برسد. خودش می دانست این سری کسی پشت ردایش را نخواهد گرفت، هیچ کس ارامش نخواهد کرد، هیچ کس به حرفهایش گوش نخواهد کرد، هیچ کس اشکهایش را پاک نخواهد کرد و هیچ کس حتی... سقوطش را تماشا نخواهد کرد!
هیچ کس...هیچ کس نمانده بود که این کارها را بکند. هیچ کسِ هیچ کس!
-تازه مگر چه قدر طول میکشه؟ فوق فوقش ده ثانیه. ده ثانیه هم که...تماشا نداره. بعدش هم! من که قرار نیست بیافتم...فقط...فقط جسمم میافته...سنگینه بالاخره. نمیتونم با خودم پروازش بدم...نمیتونم!
ساکت شد. البته او ساکت نشد! که دیده بود آملیا ساکت شود؟ حتی برای لحظه آخر؟ واقعیتش را بخواهید...
هق هقهایش ساکتش کردند!
هرچه بیشتر می ایستاد و بیشتر هق هق می کرد، عقب عقب تر میرفت، سست تر میشد...و این را نمیخواست! این پایان کار او بود. پایان کار آملیا سوزان بونز. او این را هم نمی خواست...ولی بقیه گویی چرا...می خواستند!
شاید حالا وقتش بود که کمی استراحت کند...کمی نفس بکشد
و یا شاید هم...نکشد؟
ایستاد. مصمم ولی همچنان لرزان. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و به رو به رو خیره شد. همه منتظر بودند. نور افکن صحنه خورشید، تماشاچیانش درختان، سالنش کوه ها و جایگاهش...زمین.
نفس کشید. این سری یک نفس عمیق...یک نفس صدا دار...
این سری بهترین نفسش را کشید.
اخرین نفسش را...
چشمانش را دوباره و برای آخرین بار گشود. دستانش را باز کرد و با یک جهش پرید و ... مرد.
خیلی سریع اتفاق افتاد.فوق فوقش...ده ثانیه؟
-تـــــــــــادا!
-
-
-
-ـــــــــــا!
-
-
-
-ــــــــــــــــــــــا!
-
-
-
-ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!
نیم ساعت بعد-ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا عا عا عـــــــا!
آملیا که دیگر از رنگ بنفش به خاکستری تغییر رنگ میداد شروع کرد به نفس نفس زدن و پخش کردن مقداری کف بر روی زمین! سه داور نگاهی به رول آملیا که جلوی چشمانشان بود و رول ریگولوس که کنارشان قرار داشت کردند. اول رول کوتاه و تلخ آملیا و بعد رول پرهیجان و جذاب ریگولوس. آملیا، ریگولوس...آملیا، ریگولوس...آملیا، ریگولوس...آملیا و ریگو...
-آخه ریگولوسی این چیه نوشتی؟
کراب در حالی این را میگفت که هرچه کرم مرطوب کننده و سفید کننده و ضدافتاب و لاک و برق ناخن و سهان ناخن و رژ لب و خط لب و حجم دهنده لب و خط چشم و سایه و ریمل و شونه ی ابرو –جون ریگولوس دیگه فقط همینا رو بلدم
- در کیفش بود را به سمت آملیا پرتاب میکرد!
لرد که خود بیشتر از کراب خشمگین بود کروشیوای نثار دخترک کرد و گفت:
-این دوئله مثلا؟ الان ما به چیه این نمره بدیم؟ به کوتاهیش؟ به مزخرفیش؟ به تلخیش؟ به بی سر و تهیش؟ به بی ربطیش؟ الان فرار کجای این داستان بود؟ بدهیم همین هکتور معجونهایش در حلقت بریزد؟
-ارباب منظورتون اینکه معجونهای من...
-ساکت هکتور! ما با توایم ای روان پریش وراج! این چیه نوشتی؟ این روله؟ الان کجای این رول به فرار که سوژه است ربط دارد؟
آملیا که دید اگر حرف نزند از مرگخواران به بیرون پرت شده هیچ، به محفل تبعید شده هیچ، خرد و خاکشیر شده هیچ، در دوئلش بازنده شده هیچ، معجون هکتور رو هم به خوردش میدهند، بالاخره بر روی پاهایش ایستاد و گفت:
-باشه ارباب! من توضیح میدم الان.
-خب توضیح بده!
-میدم به مرلین! فقط بگید کراب دیگه دستمال کاغذیهاشو پرت نکنه!
لرد و هکتور به کرابی نگاه کردند که برای نشان دادن شدت اعتراض دستمال کاغذیهایش را نیز به سمت املیا پرتاب میکرد. بعد از گذشت دو دقیقه و وقتی کراب متوجه نگاه بدِ لرد شد سرجایش کز کرد و تا اخر سوژه سخن نگفت! سه داور با نگاهایشان منتظر بودنشان را به آملیا نشان دادند. دخترک کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
-خب میدونید...واقعیتش...ام...این داستان همچین...سرش بازه!
-
-
-
-ام...یعنی از اونایی هستن که تهشون بازه، خب این سرش بازه. اره اینا یک سری مدل خیلی جدید و خفن در نوشتنن که شما رو به عنوان خواننده دست باز تر میذارن. یعنی الان دلیل خودکشی آملیا میتونه هرچی باشه.
-
-
-
-و اینکه ربطش به فرار چیه اینکه...خب میدونید هر خودکشی خودش یک نوع فراره از زندگی! مگه نه؟
-
-
-
-باشه اعتراف میکنم! عــــــــــــــــــــــــــ :افکت صدایی گریه: ارباب! من هیچی به ذهنم نرسید! بعد اون ریگولوس ریگولوسی می گفت کل زندگیش داشته فرار میکرده ولی من تا جایی که یادمه کل زندگیم داشتم حرف میزدم! عـــــــــــــــــــــــــ :افکت صدایی گریه: و تازه اشم! من یک سوژه به ذهنم رسید اونم این بود که برای ریگولوس بریم خاستگاری لیلی بعد لیلی رو بهش ندن و اینا فرار کنن ولی مشکل این بود که عــــــــــــــــــــــــــــــــ :افکت صدایی گریه: خودم تو داستان نبودم! تازه ارباب فکر کردم از دست جاستین بیبرم میشه فرار کرد ارباب! ولی مشکل اونم این بود که نمیدونستم جاستین بیبر کیه! فقط شنیدم وحشتناکه. عــــــــــــــــــــــــــــــــ :افکت صدایی گریه: تازه ارباب! گفتم شاید شما فن جاستین بیبر در اومدید! اون وقت من چه خاکی تو سرم میریختم؟ گفتم اصلا نیام دوئل. بگم ازش فرار کردم ارباب ولی گفتم دیگه روله خیلی واقعی میشه! عــــــــــــــــــــــــــــــــ :افکت صدایی گریه:
آملیا دستمالهایی که کراب به سمتش فرستاده بود و جلوی پاهایش افتاده بود را برداشته، یکی یکی
کثیف میکرد و کراب را حرص میداد چون تک تک آن دستمالها دستمالهای مرطوب و برای پاک کردن ارایش بودند. ولی از انجا که کراب نباید تا اخر سوژه حرف میزد، به صورتش چنگ میزد.
در همین زمان که نویسنده داشت استعدادهای شاعری خودش را شکوفا میکرد، لرد و هکتور نگاهی به یک دیگر انداختند. بالاخره آنها داور بودند و سخت گیر! اصلا بخشش و فرصت دوباره در ذهن آنها جایی نداشت. ارباب حتی آن رودولف را هم که هی زرت و زرت میگفت "ارباب! ببخشید. میبخشید؟" را هم نبخشیده بود! ولی خب...نمیشد این دوئل همین گونه خاتمه پیدا کند!
اگر آملیا میباخت ریگولوس میبرد و اگر ریگولوس میبرد اعتماد به نفسش زیاد میشد و اگر اعتماد به نفسش زیاد میشد به دزدی های ساده راضی نمیشد و اگر به دزدی های ساده راضی نمیشد اختلاص می کرد و اگر اختلاص می کرد بوجه وزارتخونه عجی مجی لاترجی میشد و اگر بوجه وزارتخونه عجی مجی لاترجی میشد دیگه لرد و مرگخواران حقوقشان را نمی گرفتند و اگر لرد و مرگخواران حقوقشان را نمیگرفتند برای گرفتن حقوقشان بقیه رو حقوق میکردند! -__-
ولی چون توی کنکور این قدر وقت نیست و شما باید مسائل این طوری رو حدود یک دقیقه بزنید، فرمول زیر رو حفظ میکنید و گزینه مورد نظر رو علامت میزنید:
باخت آملیا = حقوق شدن بقیه
پس طبق این نتیجه سه داور با چند نگاه تصمیم گرفتند که برای اولین بار در تاریخِ دوئلها، به دخترک فرصتی دوباره را جهت دوئل کردن بدهند. لرد سرش را بالا گرفت و آملیایی را دید که همچنان دستمالهای ناتمام کراب را یکی پس از دیگری کثیف میکرد! که می دانست...شاید این دختر برنده میشد؟
-خب آملیا بسه بسه گریه نکن. طبق نظر ما که خودمون مهمترین داوریم، تصمیم بر آن شد که به تو فرصتی مجدد برای دوئل بدهیم.
-
-بسه دیگه گفتیم گریه نکن.
-
-اصلا اگر به گریه کردنت ادامه بدهی بازنده اعلامت می کنیم.
-
-کروشیو!
-
-اهان. حالا بهتر شد. خب ما تصمیم گرفتیم فرصت دوباره برای دوئل به تو بدهیم. حالا شروع کن. زمان در نظرگرفته شده برای تو پانزده دقیقه است. راس پانزده دقیقه زنگ زده میشه و اگه بخوای بهت دو دقیقه اضافه تر داده میشه در مرحله فینال هم...
-ارباب...ام ارباب... :worry:
-بله هکتور؟
-ارباب اینا قوانین خندوانه نبودن؟ تازه شما که خندوانه نگاه نمی کردید! :worry:
-اعه وا واقعا هکتور؟
-بله ارباب. :worry:
-خب پس طبق قوانین مرگخوارانه بهت یک ساعت وقت میدیم تا دوئل دومت را ارائه کنی.
آملیا نگاهی به سه داور کرد. هرکه بود به این رحم و ببخش شک میکرد ولی خب آملیا...او وقتی برای شک کردن نداشت. –بین خودمان بماند! مخی برای شک کردن هم نداشت!- پس با حسرت به سه دستمالی تمیزی که مانده بود نگاه کرد و آنها را در جیبش گذاشت. این اخرین شانس بود و باید از آن به بهترین نحو استفاده می کرد. ولی فقط یک مشکل مانده بود و آن این بود که...
-خب من الان باید چی بگم؟
لرد که دیگر داشت آن رویش بالا می آمد فریادی از خشم برآورد که:
-ما چه میدانیم! تو اینجا آمده ای برای دوئل. یک چیزی بگو دیگر! یک خاطره ای، چیزی!
وقتی کلمه "خاطره" از زبان لرد خارج شد آملیا تمام تنش لرزید. چند قدم عقب رفت. صندلی ای از غیب پدید آورد و بر روی آن نشست. طوری که گویا چیزی از گذشته به یاد اورده باشد شروع به دوئل کردن کرد!
-خب...میدونید...
وقتی به شما می گویند موضوع دوئلتان راجب فرار کردن است ابتدا پوکرفیس میشید! مقعوله فرار خودش به تنهایی بسیار گسترده و پیچیده است. این فرار میتونه از اشخاصی باشه مثل فرار یک ساحره از دست رودولف و یا میتونه فرار مغزها باشه که من اخرش هم نفهمیدم یک مغز، مثل مغز پسته چه طوری می تونی فرار کنه؟ در اخر هم میتونه فرار از اتفاقاتی باشه. یک اتفاقات یا شاید چندتا! سیلی از اتفاقات بدی که سرنوشت برای ادم رقم زده و ادم برای فرار از اونا دست به انجام هرکاری میزنه...هرکاری!
فلش بک به ده سال پیشپاق! پاق! پاق! همر این سری کاملا مفید واقع گشته و محکم بر روی میز محاکمه کوبیده شد. قاضی که همر را در دست داشت، لبخند شومی زد. صدایش را صاف کرده و بلند گفت:
-آملیا سوزان بونز. سیزده ساله، متولد شده در بیست و یک فوریه. اصیل زاده و در گروه گریفیندور. ملقب به اسب! آیا این شمایید؟
با سر جواب مثبت داد.
-آقای قاضی من اعتراض دارم! این دختر به نظم جلسه احترام نمیگذاره و با کله جواب میده.
-اعتراض وارد نیست! خب ما دهنشو بستیم که کمتر حرف بزنه مادرسیریوسی کور! یکم دقیق تر نگاه کن بعد اعتراض کن!
-
پاق! پاق! پاق! -آملیا سوزان بونز، ملقب به اسب! شما به فرار از خاندان و قوم خود متحکم شده اید. ایا این موضوع که به قوم خود خیانت کرده اید را قبول دارید؟
دخترک با شدت سرش را به چپ و راست چرخاند.
-آقای قاضی من اعتراض دارم! این بیخود میکنه که قبول نداره! ما برای همین قضیه دادگاه را تشکیل دادیم!
-اعتراض وارده! آملیا سوزان بونز مگر شما قبول ندارید که مخفف اسم شما حروف الف-س-ب هستند که با هم تشکیل کلمه اسب را میدهند؟
با بغض تائید کرد.
-آقای قاضی من اعتراض دارم...
-تو میمیری دو دقیقه اعتراض نکنی رول بیخودی طولانی نشه؟
-
-و اما تو آملیا سوزان بونز! ملقب به اسب! طبق این مدارک که تو از خاندان اسبیان هستی و به انها خیانت کردی ما تو رو مجازات کرده و تبعید میکنیم به ...
شیهه های اسب از پشت سر دخترک شنیده میشد. شیهه هایی که یک صدا یک چیز رو میگفتند. ولی خب چون من اسب زبان نیستم نمیدانم چی میگفتند! فقط میدانم یک چیزی بود!
-تو را تبعید میکنیم به...
چشمان دخترک از ترس هر لحظه گشادتر میشد...
-به...
-:افکت صدایی شیهه:
-به...
-:افکت صدایی چکشی اماده برای کوبیده شدن:
-بده...ادامه داستان در قسمتهای بعدی!
وقتی همه حاضر پوکر فیس شدند و قاضی چکشی بر سر تک تک کوبید، دوباره جدی شد و گفت:
-به تویله ی جادوگری! پایان جلسه را از همین لحظه اعلام میکنم!
پاق! پاق! پاق! با کلی فشار طلسم قفل دهان را شکست و بالاخره فریاد کشید:
-مادر سیریوسی اینقدر اون شکلک چکشو نزن دیگه! و اینکه عَــــــــــــ! من نمیذارم شما منو بفرستید تویله!
-عَـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ!
با شدت از جایش کنده شد و سیخ بر روی تخت نشست. عرق تمام صورتش را پوشانده بود. صدای جیغ همچنان در گوشهایش میپیچید. وقتی تکان خوردن موهای سرخ لیلی را در کنار خودش احساس کرد، تازه فهمید که صدای جیغ از گلوی خودش خارج میشود. ساکت شد و نفس نفس زد. در تاریکی به تختهای بقیه دانش اموزان که پرده هایی کشیده داشت، چشم دوخت. شخص دیگری بیدار نشده بود و این به این دلیل بود که الباقی از قبل میدانستند که آملیا شب جیغ خواهد کشید، پنبه ای جادویی در گوشهایشان گذاشته بودند.
لیلی اخمی کرد و به آملیا که رنگ پریدگی اش در تاریکی شب هم معلوم بود چشم دوخت. زمزمه کرد:
-این سری هم همون قبلی بود؟ میخواستن با یکیشون عروسی کنی؟
-نه. این سری می خواستن بفرستنم تویله.
-
-چیه؟
-هی...هیچی! بیخیال بخواب. فردا به ریگولوس میگیم یک فکری به حالش میکنیم. بالاخره سه تا مغز بهتر از یکیه!
در حالی که پتو رو به دور خودش میپیچید زمزمه کرد:
-فکر نکنم ما روی هم یک مغزم داشته باشیم!
سه ساعت بعد در سرسرای بزرگ
-گفتی چی چواپ دیچه بوچی؟
ریگولوس در حالی که مشتی سوسیس سرخ شده را دهانش میچاند این سوال را طبق هر روز پرسید.
آملیا از حرص سرش را بر روی میز گروه هافلپاف کوبید. صدای لیلی در گوشهایش پیچید.
-مثل هرشب دیگه ریگولوس! تو هم که هیچ وقت حواست نیست.
ریگولوس محکم بر سینه اش کوبید و شروع به سرفه کرد. وقتی مطمئن شد که راه تنفسی اش باز است به دفاع از خودش پرداخت.
-بابا میدونی من حواسم باید به چندتا چیز همزمان باشه؟ باید حواسم باشه که به اندازه کافی به خودم برسم که یک وقتی لاغر نشم. خودت میدونی که من چه قدر ضعیفم؟ بعدشم باید حواسم به تنبلهای زوپسی باشه. هر هفته به مامان نامه بنویسم و خبر بدم که من و سیر زنده ایم! باید یادم باشه که هرشب توی معجونهای هکتور چندتا پنیر کپک زده بریزم و فراموش نکنم که لیلی از اون دختر هافلپافی بدش میاد و من نباید جلوش اسمشو ببرم و اون دختر ریونکلاویی که فکر می کنم اسمش آمانداست هم از جسیکا بدش میاد...فقط مشکل اینکه یادم نمیاد جسیکا کیه! لیلی تو نمیدونی...
آخ!صدای فریاد ناشی از درد ریگولوس که مطمئنا به دلیلی برخورد یک بشقاب به سرش بود، آملیا را وادار کرد که سرش بر روی میز را به سمت چپ بگرداند. سرسرای اصلی کم کمک خالی میشد و جمعیت از سرسرای ورودی گذشته و به سمت پله ها سرازیر میشدند. عده ی کمی نیز به سمت محوطه باز قلعه، محل تشکیل کلاس جانوران شگفت انگیز می رفتند. و در این بین آملیا بارش سیل آسای جغدها را بر بالای سرشان احساس میکرد...
در ابتدای سال برای همه عجیب بود که سه نفر که کاملا با گروه هافلپاف و رنگ زردش بیگانه بودند بر سر میز آن گروه بنشیندند. و آن هم نه برای صبحانه و بلکه برای ناهار و شام و حتی برای جشنها! ولی خب...کجا بهتر از میز هافلپاف برای دو گریفیندوری و یک اصیل زاده ی سبز؟
لبخند بر روی لبانش نشست...اگر آن دو را نداشت چه میکرد؟...
-دراگون! گمشو اون طرف!
آملیا با شدت سرش را بلند کرد و به جیغ بزرگش نگاه کرد که سعی می کرد منقارش را از لیوان شیرموز ریگولوس دربیاورد. ریگولوس نیز سعی داشت با روزنامه پیام امروز لیلی بر سر جغد بکوبد. آملیا محکم بر سر رفیق بی کله اش کوبید و بعد جغدش را ازاد کرد. لیلی در حالی که می کوشید کتاب گیاه شناسی اش را از خطر خیس شدن در امان نگه دارد، زیر لب غرید:
-ریگولوس! لای اون روزنامه باید یک برگه از طرف پروفسور اسنیپ باشه! بده به من اون روزنامه رو تا کاملا همه چیز رو ناخوانا نکردی! الان!
بلک جوان بعد از کوبیدن روزنامه به میز از خشم فریاد زد:
-مرلینـــــــــــــ! بیا منو نجات بده! یکی که همیشه داره درس می خوانه و بیشتر از شیرموز من نگران روزنامه اشه، اون یکی هم هر شب خواب میبینه یک گله اسب میان میگن تو از مایی و...
-اسمشونو نیار!
-ای بابا آمل! بس کن دیگه! حالا چند نفر بهت میگن اسب. خب بگن!
-چند نفر نیستن!
-خب اره نیستن. مگه جز صد در صد بچه های گریفیندور و اسلیترین و نود و پنج درصد ریونکلاویی ها و هفتاد و سه و نیم درصد هافلپافی کس دیگه ای هم بهت میگه اسب؟ اون سری نشستیم و شمردیم دیدیم همشون با هم شدن صد و هشتاد و شش تا دانش آموز!
-البته از دویست دانش آموز هاگوارتز!
لیلی در حالی که سرش در فهرست روزنامه بود آرام زمزمه کرد:
-البته دیروز اون تازه وارده هافلپاف، گیبن هم فهمید به آملیا میگن اسب پس میشن...
-میشن صد و هشتاد و هفت تا دانش آموز! و تازه ریگولوس هم شروع کرده که با این ریگ هم میشن صد و هشتاد و هشت تا!
-ای بابا! من نمیدونم یک اسب گفتن اینقدر مهمه؟ همه به من میگن تو مخ نداری! من اهمیت میدم؟
-و تازه فقط اسب هم نمیگن! اونا واقعا فکر میکنن که من یک اسبم! یعنی منو یک ساحره به حساب نمیارن. خودشونم شوخی خرکیشونو باور کردن!
و او راست میگفت. در این چند سال که دانش آموزان شوخی شوخی به او لقب اسب را داده بودند، آملیا کم کم احساس میکرد دارند با او شبیه یک اسب رفتار میکنند! شبها به جای غذا جلوی خودش هویج میدید، سر کلاس برایش قلمهای مخصوص سم روی میز میگذاشتند، هر وقت تقاضای آب یا نوشیدنی میکرد به جای دریافت لیوان، یک ظرف آب میگرفت! گویا همگی باور کرده بودند که آملیا یک اسب است و نه یک ساحره!
-آملیا یک شیهه بکش عمو ببینه!
هاگرید این را در حالی میگفت که از کنار آن سه چوبدستی دار –بر وزن سه تفنگ دار- میگذشت و محکم بر پشت آملیا زد طوری که دخترک تمام رو در نیم رویش پخش شد و با هم دیر گردیدند یک رو و نیم!
بعد از گذشتن هاگرید،سوزان با حرص چنگالش را در کالباسش فرو برد، گویا در حالی کشتن همه اسبهای جهان به روش جومونگی بود. لیلی از آن سوی پسرک گروه که دهانش بسته شده بود، در حالی که با انگشت مقاله را راجع به بازدید وزیر از خانواده های ویزلی تحت سرپرستی وزارتخانه خط میگرفت، آهسته گفت:
-کاش فقط همین بود!
و هر سه نفر به ابر بالای سر لیلی خیره شدند...
-این گیاه، گیاه مورد علاقه ی حیواناتی شبیه خوک و الاغ و
اسبــه!
-بچه ها از این به بعد برای تولد آملیا از اینا براش میگیریم!
-
-همون طوری که همتون میدونین بچه ها،
اسبها چند دسته اند. اسبهای تک شاخ که از زیبایی خاصی برخوردارند...
-خب از این دسته که نیستی سوزان!
-
-و کره تسترالهای سیاهی که فقط برای اونایی که جنازه ای رو دیدن قابل مشاهده اند...
-استاد ببخشید! اینا کک و مک هم دارن رو دماغشون؟
-بعد منظورتون اینکه برای اونایی که جنازه دیدن قابل مشاهده اند، یعنی یک جورایی شبیه عزرائیلن؟ اگه این طورین آملیا از این دسته است!
-
-آملیا اصلا تو انسانی؟
-من مطمئنم که عرضه هیچ کاری رو نداره که یک ساحره بتونه بکنه!
-سماتو کجا قایم کردی؟
-هی اسب! اون سسو میدی بیاد؟
-اسب تکلیفهای معجون سازی رو نوشتی؟
-اسب برای تعطیلات میمونی؟
-اسبـــ!
-اسبــــــــ!
-اسبـــــــــــــــــــــ!
وقتی سه دانش آموز با صدای قلپ قلپ آب، از ابر بالای سر لیلی خارج شدند، تازه فهمیدند که مشکل از این حرفا رد کرده است! باید یک فکر اساسی به حالش کرد. ولی خب... اگر انها قادر به فکر کردن بودند که الان انجا نبودند. ریگولوسی موهای اشفته اش را به صورت ساحره کشی -
- اشفته تر ساخت و بعد از اندکی تعمل گفت:
-به نظرم باید یک کاری کنیم که این مشکل حل بشه!
آملیا با چشمانی که از هیجان برق میزدند به ریگولوس که چون نور امیدی بود چشم دوخت و گفت:
-چی کار ریگولوس؟
بلک جوان زیر چشمی نگاهی به بونز کرد و گفت:
-خب من از کجا بدونم؟
لیلی با اخم به آملیا نگاه کرد که سرش را پشت سر هم محکم به میز هافلپاف میکوبید. باید واقعا کاری میکردند. دوستش ذره ذره داشت زیر این کلمه اسب له میشد...ذره ذره...
وقتی شما هم در سه سال تحصیلیتان به صورت جدی توسط همه اسب صدا زده شوید و به همین دلیل هیچ وقت توسط مردم جدی گرفته نشوید...واقعا کم میاورید! و به آملیا هم حق بدهید که کم بیاورد...که بخواهد از بقیه فرار کند! ولی شاید...این سری بهتر بود به جای بقیه...از مشکلش فرار میکرد! شاید بهتر بود این سری واقعا ثابت میکرد که یک ساحره با عرضه است و نه یک ... اسب!
-من یک فکری دارم!
هفته بعد شنبه، سرسرای بزرگ
-تو مطمئنی که این ایده جواب میده لیلی؟
-البته که مطمئنم! تو به من شک داری؟
-من؟ به تو؟ شک؟ ن...نه!
اما رنگ پریده آملیا چیز دیگری میگفت! دوباره سالن را برانداز کرد. میزها کنار رفته بودند و چند سکو دراز و کوتاه در سالن قرار داده شده بودند. دانش آموزان مختلف از یازده ساله های ترسیده تا هفده ساله های قلدر گرداگرد هم جمع شده بودند تا با هم مسابقات دوئلنده ی برتر را برگزار کنند. صدای پروفسور جیگر از بین جمیعت شنیده میشد...
-داوطلبین که نام نویسی کردن بیان جلو تا قرعه کشی انجام شده اعلام بشه!
و آملیایی که روحش هم خبر نداشت قرار است همچون گوشی درازی از خانواده اسبیان در گل بماند، توسط لیلی به جلو پرتاب شد!
سوزان در حالی که با تنی لرزان در صف جای میگرفت صدای پروفسور جیگر را شنید که از رودولف لسترنج می پرسید:
-دلیل شرکت در این سری مسابقات؟
-جذب ساحره ها!
نگاهی به سقف سرسرا انداخت. هدف او چه بود؟ آیا واقعا هدف او این بود که دوئلنده برتر بشود؟ و یا شاید...
-اسم؟
-آملیا سوزان بونز.
-هی تویی اس...اهم...سن؟
-سیزده سال.
-دلیل شرکت در این سری مسابقات؟
-اسب!
-چی؟
-اسب! من دیگه نمیخوام کسی فکر کنه که من یک اسبم و حالا اومدم که خودمو ثابت کنم!
آملیا مشتش را مثل سوپرمن به هوا برد. آرسینوس در زیر نقاب پوفی کشید و دخترک را از صف به قسمت داوطلبان تائید شده پرت کرد. اگر میخواست آملیا را تائید کند، کلا کسی برای تائید نمیماند. با تاسف به برگه اسامی نگاه کرد...
نقل قول:
هکتور گرنجر ---> تست معجون برترین دوئلنده
ورور اره ----> تست گیاه جدیدش، گوگولی مگولی
هاگراسفنجی ----> غذا (گوشنمه!)
مورگانا لی فای ----> کشتن تمام جادوگرها. هرچی بیشتر بهتر!
آرسینوس با خود گفت آملیا واقعا خیلی هم عجیب نبود! برگه را برداشت و از آخر به پایین قرعه انداخت و مرحله اول مسابقات را شروع کرد...
-آملیا سوزان بونز vs مرلین کبیر!
-چیــــــــــــــــــــــــ؟
آملیا در حالی که سعی داشت دهانش را از کف سالن جمع کند توسط جمعیت در رینگ مسابقه پرتاب شد! و مرلین نیز آن ور خوشحال پا بر روی سکو گذاشت. گویا معجون پیرشوندگی هکتور را مصرف کرده بود که انقدر جوان و پر انرژی شده بود.
دخترک که دیگر واقعا با یک صفحه گچی و چند کک و مک رویش فرقی نداشت من من کرد. به سمت لیلی برگشت و از آن نگاهای "بذار بیام پایین تا بکشمت" به وی انداخت! به سمت مرلین که نیاز به چوبدستی هم نداشت برگشت و ارام زمزمه کرد:
-به ما که رسید وا رسید؟
-وایستیـــــــــــــــــــد!
صدای عربده ای از آخر سرسرا به گوش رسید و بعد از چند ثانیه جوجه ای ریگولوس نام خود را به سکو رساند و به زور خود را بالا کشاند.
-چشم حسود کور بشه ایشالله! برو دختر! برو بخورش! برو به همه ثابت کن که یک ادمی و نه یک اسب!
ریگولوس در حالی که دود اسفند را تا ته حلق آملیا و مرلین فرو میکرد این را گفته و از صحنه خارج شد.
چوبدستی اش را لمس کرد...اینجا پایین کار بود. با زیرنگاهی به طرفین خنده های زیرزیرکی و اسب گفتنهایشان را میشنید. به قول لیلی اگر در این مسابقات میبرد...همه چیز تمام میشد! تمام بدبختی هایش...
با اینکه میخواست از دست مرلین فرار کرده و جیم بزند ولی همچنان قرص و محکم جلویش ایستاده بود. آب دهانش را قورت داد. او الان نمیتوانست از مرلین فرار کند...چون در حال حاضر داشت از اسب گفتن ها و نادیده شدن های دیگران فرار میکرد.
و اگر این قضیه به خوبی و خوشی به پایان میرسید و میتوانست مرلین را شکست دهد شاید دیگر نیازی به تحمل اسب اسب گفتنهای بقیه نبود! دیگر نیازی به فرار نبود! دیگری نیازی به کابوس نبود. و پنبه هایی که هم خوابگاهیش مجبور به استفاده از آنها باشند...
شاید از آن به بعد بقیه از اون نیز حساب میبردند و یک ساحره حسابش میکردند. شاید... فرجی می شد!
آرسینوس با ارامش چوبدستی اش را بالا برد.
-هیچ قانونی وجود نداره! فقط حریفو از رینگ بندازید بیرون و همو نکشید. با صدای انفجار...
اینجا آخر کار بود...
-سه...
و حالا فقط او بود و خودش و چوبدستی اش...
-دو...
و اسبی که باید از زندگی اش به بیرون پرتاب میشد!
-یک!
بوم!آملیا چوبدستی اش را بالا برد. مرلین لبخند شومی زد و...
پایان فلش بک-قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اشم رسید تا چشتون در بیاد!
کراب:
هکتور:
لرد: خب بقیه اش چی شد؟
آملیا با حالت
نگاهی به لرد انداخت.
-بقیه چی ارباب؟
-بقیه داستان!
-اهان...خب تهش بازه!
-
-یعنی تو نمیتونی یک چیزی بنویسی که سر و ته مشخص داشته باشه؟
آملیا که دیگر از دوئلش فارغ شده بود، نیشخندی زد و گفت:
-جون تو نمیشه هکتور!
-
اسب! کجایی؟ بیا دیگه چند ساعته من و لیلی رو پشت این در کاشتی! چی کار میکنی؟ یک رول داری میخوانیا!
صدای ریگولوس از در آخر سالن به گوش میرسید. سوزان لبخندش گشادتر شد. تقریبا داشت از صورتش بیرون میزد. با یک حرکت از روی جایگاه جلوی داوران پایین پرید. به سه داور نگاهی انداخت و گفت:
-خب پس! من و ریگولوس منتظر نتیجه می مونیم!
کراب که دیگر از شدت حرف نزدن داشت خفه میشد، بلند شده و فریاد زد:
-بـــــــرو! برو فقط برو!
آملیا نیز خوش خوشان به سمت در رفت...
-ارباب! پس بهم صفت وراجو میدین؟
کراب که دیگر به صورت خودش چنگ می انداخت زجه زد:
-بــــــــــــرو جون هرکی دوست داری!
-باشه بابا اروم!
و دوباره خوش خوشان به سمت در رفت...
-ارباب! میگم نظرتون چیه که دفعه بعد با جیمزتدیا یا ویولت دوئل کنم؟
-
کروشیـــــو!کراب طلسم شکنجه ای به پشت سر دخترک پرتاب کرد که بلکه دیگر گورش را گم و گور کند. و آملیا خوش خوشان به سمت در رفت...
-ارباب! ببخشید. میبخشید؟
این سری خیلی جدی ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد. هنوز ته رنگی از آن نیشخند بر روی لبانش بودند ولی چشمانش دیگر بیخیال نمیزدند. کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
-ارباب قول میدم جبران کنم!
لرد با تاسف نگاهی به مرگخوار جوانش انداخت. دقیقا مثل یک کودک هشت ساله میماند که به پدرش قول میداد در ازای یک ابنبات فردا در املایش بیست بگیرد...ولی خب ببخش لرد که ابنبات نبود!
-نخیر نمی بخشیم! حالا هم برو تا معجونهای هکتور را در حلقت نریختیم!
-
اسبـــــــــــــــــــ!نگاهی به اربابش کرد...شاید الان نبخشیده بود ولی...یک روزی که میبخشید!
-اومدم ریگول ژیگول!
دوباره نیشخند زد و این سری واقعا رفت...
اخرین ردی که از ان وراج متحرک ماند سایه خودش و دو دوستش بود که دستانشان را دور گردن یک دیگر انداخته بودند و به احتمال زیاد به سمت بستنی فروشی آن طرف خیابان میرفتند!
هکتور مطمئن بود که آملیا در آن دوئل نبرده است و شواهد اسب ماندن او کاملا واضح بود! ولی...چیزی که آملیا برده بود خیلی خیلی بزرگتر از این حرفا بود!
او یاد گرفته بود گاهی بهتر از مشکلات فرار کند و با کله به سمت کسانی برود که بتواند همیشه به آنها اعتماد کند... همیشه لازم نیست با مشکلاتتان رو در رو شوید.
بهتر است گاهی اوقات قالشان بگذارید و بروید بستنی بخورید!
کی به کی است؟! بعضی وقتها باید بیخیال باشید. مگر چه قدر وقت هست؟
فوق فوقش...ده ثانیه؟
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۵ ۲۱:۴۲:۳۲
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۵ ۲۲:۱۱:۴۴