هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ سه شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۵

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
از سر متظر بودن پایش را به زمین میکوبید. آن قدر چشم هایش را مالیده بود که مثل کاسه خون قرمز شده بودند. جیسون یک باردیگر نعره زد:
- جیمز زود باش بیا بیرون دیگه کثیفی داره از سر و روم میباره نیاز به حموم دارم!

صدای جیمز پاتر از زیر دوش به جیسون جواب داد:
-یه دقیقه دندون رو جیگر بزاری اودم دیگه!

جیسون دیگر چاره نداشت. البته می توانست منتظر بماند تا جیمز بیرون بیاید اما این آخرین اتخاب او بود. به لوله آب و فلکه ای که از بیرون دیوار وارد حمام شده بود نگاه کرد. شایعه شده بود که پس از یک زلزله نه ریشتری از سوی رز زلر داخل دیوار خراب شده بود و در نتیجه محفلیون مجبور شده اند ازبیرون لوله کشی کنند. جیسون یا مرلینی گفت و با شکاندن استخوان مچش فلکه را بست.
- اِ؟! آب چرا قطع شد؟!

جیسون به دیوار تکیه داد و گفت:
- مطمئنی قبض آب رو دادی؟ مشغله زیاده شاید یادت رفته.

جیسون چند لحظه منتظر ماند تا جیمز با حوله و کله کفی از حموم بیرون بیاید. سپس او را از گوش گرفت و به آشپزخانه هدایت کرد تا کله اش را با آب کتری دیشب بشورد.


" و جیسون در خشن بودن مهارت داشت. "


- میگم قاشق آخر واس ماس! یعنی کولیش واس واس!
- حلیم رو من خریدم تو می خوای قاشق آخرش رو بخوری؟! آره؟!
- آره که آره!
-آره و آجر پاره!


جیسون به دو نفری که سر آخرین قاشق باقی مانده حلیم دعوا میکردند نگاه کرد. از بخت بدش درست درمیز کناری آن ها نشسته بود و دیگر فکر میکرد که اگر تنها چند لحظه دیگر آنجا بماند پرده گوشش به حرف بیاید و بگوید:« داداش اینجارو ول کن اصلاً! چیزی که زیاده جاییه که حلیم داشته باشه! » اما جیسون سرسخت تر از این حرف ها بود و مثل دفعات قبل زیادی می تواسنت مشکل را به روش خودش حل کند. از جایش بلند شد و یکی از قاشق های روی میز را قاپ زد. شاید با خودتان بگویید:« چه پسر بی ادبی. » اما باید بهتان بگویم همان قدر احتمال دارد جیسون به نظر دیگران اهمیت بدهد که احتمال دارد لرد سیاه مو در بیاورد!

آخرین تکه حلیم که حتی از یک سانتی متر مکعب هم کوچکتر بود را با قاشق قاپ زد و چند قدم عقب تر از میز آن دو نفرایستاد. یکی از آن ها که فقط چهار تا شوید مو داشت و بوی چاغاله بادام هم میداد فریاد زد:
- هی اون حلیم ماست کجا میبریش! اگه فکر میکنی میزارم...

جیسون در همین حالی که دهن فرد باز بود حلیم را به داخل دهانش شلیک کرد. شلیکش به هدف هم خورد و حلیم خورده شد. این عمل اصلاً به مذاق نفر دیگر خوش نیامد زیرا میشد صدای نفس هایش را از فاصله دو متری هم شنید.
- تو حلیمم رو خوردی مرتیکه ی... مرتیکه ی... مرتیکه ی بی ناموس!

و روی دیگری پرید. حداقل صدای دعوایشان از صدای جروبحثشان کمتر بود.


" و جیسون همواره در خشن بودن مهارت داشت. "


جیسون اکنون در یک رستوران بود تا پس از مدت ها زرشک پلو با مرغی بر بردن بزند. منتظر سفارشش بود که ناگهان کسی از انتهای سالن نعره زد:
- ای بابا چرا اینترنت اینجا انقدر زپرتیه؟!

فردی ریشو که به نظر میرسید صاحب رستوران باشد از کنار دخل نعره دیگری را مانند آپرکاتی روانه فرد مورد نظر کرد:
- نکنی انتظار داشتی بتونی دوساعت بشینی انجا تو کلش اتک بزنی ها؟ نخیرآقا از این خبرا نیست مگه تو پولش رومیدی؟
- پس پولی که واسه غذا میدم چی؟!
- اون پول غذاته خنگول جان!

مرداز جایش بلند شد و به سمت صاحب رستوران رفت. آهنگی از فیلم های وسترن شروع به پخش شد و صحنه اسلوموشن شد. اما اتفاقاً میزی که جیسون پشت آن نشسته بود جلوی میز دخل بود. جیسون با لبخندی که تا فرق سرش باز بود گفت:
- خب آقا برو یه جای دیگه پیداکن بجای باقالی پلو هم فست فود بزن چی میشه میگه؟

مرد به شدت پوکرفیس شد و جواب داد:
- شوما اینجا کی باشین؟ صبرکن ببینم... هیچکاره! برو کشکتو بساب بچه جون!

با این حرف جمله ای بولد شده در سر جیسون شکل گرفت:

جیسون ساموئلز vs اون یاروئه که تو رستوران داد و بیداد کرد


و پس از آن جمله دیگری اما این یکی کیفیتی بسیار بالاتر و فول اچ دی داشت:

3
2
1
فایت!



جیسون می توانست به خوبی پشت کله فرد موردنظر را ببیند. یک عدد سینی هم که کنار دستش بود. مدت کوتاهی نگاهش بین سینی و کله و مرد پاس داده میشد تا اینکه بالاخره جیسون سینی را برداشت. وسط کله مرد را نشانه گرفت و سینی را بر سرش کوبید.

" و جیسون هنوز هم در خشن بودن مهارت داشت. "


روی یک صندلی جلوی شومینه خانه گریمولد نشسته بود و به روز پر مخاظره اش فکر میکرد. اگر کس دیگری جای او بود درمقابل این اتفاقات چه عکس العملی نشان میداد؟ در همین لحظه تد ریموس لوپین را رویت کرد که رو به رویش روی صندلی نشسته بود و به او لبخند میزد.
- خب، اولین روزت تو گریمولد چطور بود؟
- نمیدونم والا. الان یکم پوکرم راستشو بخوای. اول که یه قاشق حلیم رو کردم تو حلقٍِ نفر. بعدشم آن چنان زیر پایی خفنی واسه یکی گرفتم که فکر کنم مخش ترکید. نظرت چیه؟
- خیلی به خصلت های یه محفلی نمیخوره. ولی خب هرکی یه شخصیتی داره دیگه.

جیسون فقط سرش را به نشانه تایید تکان داد. مطمئن بود که روزی کسی پیدا میشود که به او بگوید:« تو خیلی خشنی! »

" میدانم. جیسون بدجوری در خشن بودن مهارت داشت! "



تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵

هری پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۸
از فضا آورد منُ پایین بین شما بر زد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
_ بَــــــــــــــــــــــــبَــــــــــــــــــــــــــــــع! آلبوس کتابم رو انداخت تو چاه دستشویی!

همزمان با جیغ بنفش لیلی، یک سطل پر از انواع زباله های طبیعی، شهری و حتی روستایی بر سر و کله ی هری خالی شد.

- ببخشید بابا، فِک کردم تدیه.

هری حتی فرصت نکرد جواب بدهد زیرا در همان موقع که قابلمه مستقیم از طرف آشپزخونه به طرفش پرت شد و یک عدد بادمجون بالای کله‌اش شروع به رشد کرد.

- ببخشید، داشتم با کوکب اینا حرف می‌زدم، دستم بند بود مجبور شدم. تو قابلمه نوشتم چه چیزایی بخری بیاری. امشب مامانم اینا میان یادت که نرفته؟ راستی شام هم باید خودت درست کنی.
- عیال، دیگه شام رو خودت باید درست کنی که.
- بر می‌دارم می‌رم خونه بابام ایناها!

و هری هیچ چاره‌ای جز موافقت نداشت. شاید بهتر بود کلا بی‌خیال کشتن ولدمورت می‌شد و به زندگی قبلیش در همان دوران تاریکی ادامه می‌داد. حداقل آن موقع مجبور نبود به کلاس آشپزی برود و هر روز غذا درست کند. اصلا مگر او زن نگرفته بود که در نبود جن های هاگوارتز برایش غذا درست کند؟

در همین لحظه در با صدای ترق از جا در آمد و هیکلی عظیم و پر از پشم ظاهر شد. هاگرید با لبخندی که قرار بود دوستانه باشد اما بیشتر شبیه لبخند دراکولای برام استوکر بود به سمت هری آمد و دستانش را بر شانه ی او کوبید که همزمان شد با صدای چرق چرق شدیدی از طرف شانه ی هری که یحتمل نشانه ی خورد شدن استخوان هایش بود که در این مدت برای هری امری عادی شده بود.

- بیبین دادا، بصه اینقد گیر دادی به عیل و ایال. پاشو بیریم با پروف یه کم عشغ و هال.
- ولی امشب مادر زن و باقی قبیلشون می‌ریزن این‌جا. باید برم عمده فروشی براشون چیز میز بخرم که به همشون برسه.
- اثن خودم می‌برمت.

و ثانیه‌ای بعد هری با شلوارک ماماندوز و زیرپوش روی کول هاگرید افتاده بود و به سوی مکانی نامعلوم راهی می‌شد.

مکانی نامعلوم:

هری از بس روی کول هاگرید بالا و پایین شد و کف زمین را با رنگ های مختلف استفراغ خود رنگین کرد، نتوانست بفهمد دقیقا به کجا می‌رود و اندکی بعد هم بی‌هوش شد. پس از به هوش آمدن خویشتن را در میان هاله‌ای سفید و شیری رنگ دید. یک سفیدی نرم که در واقع ریش دامبلدور بود.

- هری، فرزندم!
- سلام پروف.
- دلم برات تنگ شده بود!

هری از چنگ دامبلدور فرار کرد و سعی کرد بفهمد دقیقا در چه وضعیتی قرار دارد. گویا در یک چادر مسافرتی با دامبلدور تنها بود. رو به دامبلدور کرد و گفت:
- ما دقیقا کجائیم؟
- جنگل ممنوعه فرزند.
- خب، چرا دقیقا؟
- نظر هاگرید بود، برای تفریح، فرزندم.

نگاهی به ساعتش کرد، ساعت نزدیک به دوازده شب بود! باید هر چه سریع تر به خانه بر می‌گشت، نمی‌خواست دوباره طعم ملاقه های جینی را بچشد.

- فرزند، باید جلسات شبانه بذاریم و درباره ی مسائل محفلی بحث کنیم. یک فلش هشت گیگ هم از سخنان مرلین دارم که در این کار کمکمون می‌کنه.

اوضاع داشت خراب‌تر می‌شد، خیلی خراب‌تر! به لطف سیستم امنیتی موجود در هاگوارتز قدرت آپارات کردن هم نداشت، ولی شاید می‌توانست برای چند لحظه هم که شده امنیت هاگوارتز را از کار بیندازد. در این چند لحظه که چیزی نمی‌شد.

- پروف، می‌شه یه دیقه قابلیت آپارات تو هاگوارتز رو فعال کنی؟
- به این زودی که نمی‌خوای جلسه ی شبانه رو ترک کنی فرزند؟
- نه، می‌خوام بگم ملت هم بیان.
- ایده ی خوبیه. امنیتیوس غیرفعالیوس!

و در کثری از ثانیه هری غیب شده بود. هری اکنون در خانه ی خودش بود. به ساعت نگاه کرد، خیلی دیر شده بود. به فضای درونی خانه نگاه کرد، اثرات شبیخون ویزلی ها کاملا نمایان بود. شیشه‌ها شکسته بودند، دستمال توالت دور تلویزیون پیچیده شده بود و رنگ خانه به رنگ شکلات در آمده بود. تلویزیون هنوز روشن بود و صدای آن به گوش می‌رسید:
- امنیت هاگوارتز در هاله‌ای از ابهام! امشب حوالی ساعت دوازده، نیمی از هاگوارتز با خاک یکسان شد!

بدتر از این هم می‌شد؟ شاید.

- کجا بودی عزیزم؟

البته این عزیزم مطمئنا از آن عزیزم های رمانتیک و هندی نبود، هری مجبور بود دوباره طعم ملاقه های جینی را بچشد. شاید قبلا فکر می‌کرد که کاش هیچ‌ وقت ولدمورت را شکست نمی‌داد و به زندگی گذشته‌اش ادامه می‌داد و کل زندگیش را به یللی تللی اختصاص می‌داد. اما حالا به یقین رسیده بود که نباید ولدمورت را شکست می‌داد، زندگی منطقی تر از این حرفاست که آدم خوب ها همیشه برنده باشند.

پ.ن: اینم خنده ی دراکولا اگه ندیدین.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۲ ۱۱:۰۳:۲۸


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۱۶ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
کنار پنجره، لم داده روی صندلی و دست‌هایش را پشت صندلی حلقه کرده بود. گره‌ی شل کراوات لاجوردی‌ش که راه‌راه‌های نقره‌ای رنگ داشت، رشته‌های نازکی از موهایش که بی‌خیال از میان گره‌ی دُم‌اسبی گیسویش بیرون آمده بود و نگاه عمیقش به آسمان آبی پشت پنجره، همه و همه از بی‌توجهی او به کلاس درس حکایت می‌کردند. گاهی نیازی به آپارات نیست تا کیلومترها و کیلومترها از کسی یا چیزی فاصله بگیرید.

- .. که من مطمئنم دوشیزه بودلر می‌تونن کاملاً برامون توضیح بدن چرا.

صدای خشک استاد درس کنترل اتوماتیک، نگاه بی‌علاقه‌ی ویولت را به سمت تخته‌ی هوشمند کلاس برگرداند. هرچند در چشمان آشکارا بی‌اطلاع بودلر ارشد، اثری از دستپاچگی دیده نمی‌شد.
- قطعاً پروفسور.

معادلات روی تخته را از زیر نظر گذراند. داشتند چیزی در مورد کنترل سیستم‌های مکانیکی می‌خواندند. مبحث مورد علاقه‌ی ویولت و احتمالاً تنها چیزی که می‌توانست او را به کلاس هشت صبح دانشگاه مهندسی ِ مشنگی‌ش بکشاند. مغزش در کشاکش دردآوری برای فهمیدن ِ داستان، نظرش را چنین اعلام کرد: «ژاپنی نوشته!» و راستش را بخواهید، ویولت هم با او موافق بود.
- قطعاً می‌تونم، اگه بدونم چی چرا!

خنده‌ی خفه‌ی دانشجویان پیش از اوج گرفتن، با نگاه مک‌گونگال‌وار استاد ِ پیر در نطفه فرو خفت. نگاهی که لحظاتی بعد به سمت دانشجوی بی‌حواس کلاس برگشت:
- امیدوارم اطلاعاتتون در مورد درس هم به اندازه‌ی حس شوخ‌طبعی‌تون قوی باشه دوشیزه بودلر.

با لبخند محو معناداری به سمت تخته چرخید:
- وگرنه قطعاً توی گذشتن از سدّ من به مشکل می‌خورید.

"من بابای علم کنترل اتوماتیکم بودم تو گذشتن از سدّ توی کوفتی به مشکل می‌خوردم."

در دل غرغری کرد و نگاهش به سمت پنجره بازگشت.
"عجوزه."

- بعضی از ما ذهن‌جوهای قدرتمندی هستیم دوشیزه بودلر.

مک‌گونگال پیش از این که حتی غرغر ویولت به پایان برسد، این را گفت و دانش‌آموز سال‌دومی ِ از همه‌جا بی خبر، خشکش زد و به او خیره ماند. یا به عبارتی به دسته‌ی موهای او که گویی مرلین از ازل آنها را به شکل گوجه‌ای، سفت و سخت و تزلزل‌ناپذیر، پشت سرش آفریده بود.

- هرچند می‌تونم اطمینان بدم خوندن ذهنی مثل ذهن شما نیاز به تقلای چندانی نداره.

این بار کسی خنده‌ی خفه‌ی دانش‌آموزان را سرکوب نکرد.


- تا همین‌جا برای این جلسه کافیه.

برخاست و تخته‌شاسی ِ "عجیب‌غریب"ـش را در کیف "عجیب‌غریب"ـش سراند. پیش از این که کیف، خسته‌تر از کراواتش، به شانه‌ی ریونکلایی ِ دیروز و مهندس امروز بیاویزد، گربه‌ی بی‌نهایت زشت کنار پنجره به نرمی پایین پرید و غرغرکنان کش و قوسی به خودش داد.

"عجیب غریب".

مدت‌ها از آخرین باری که کسی او را این‌گونه صدا کرده بود، می‌گذشت. به عبارت دقیق‌تر، مدت‌ها از زمانی که کسی "جرئت کرده بود" او را این‌گونه صدا کند، می‌گذشت. حالا دیگر آدم‌هایی کمی دلشان می‌خواست دختری با صورت ِ نیمه‌سوخته و زخم‌های متعدد را دلگیر کنند. به خصوص که آن دختر به خوبی هم می‌توانست مشت‌هایش را به کار گیرد.

دیگر کسی به او "عجیب‌غریب" نمی‌گفت.

ولی فقط..

نمی‌گفت..!

دستش را به سمت قاصدک‌ها نگاه داشت و صدای خنده‌ش، همراه با قاصدان سپیدرنگ رؤیا و آرزو، اوج گرفت.
- برو برو برو..!

جادوی نوشکفته‌ و بی‌قراری از دستان بودلر ِ شش‌ساله‌ی از همه‌جا بی‌خبر به بیرون می‌تراوید. جادو در هرکس به شکلی بروز پیدا می‌کند و در معیت فرزند ارشد خانواده‌ی خوشبخت بودلرها، قاصدک‌ها به هوا برمی‌خواستند. چرخ‌زنان. رقص‌کنان. سرشار از انرژی غیر قابل کنترل یک لبخند ِ حقیقی به پهنای صورت.

دستش را به سمت بقیه قاصدک‌هایی که اینجا و آنجا در زمین چمن سبز شده بودند، گرفت:
- بلند شید! بلند شید!

صحنه‌ای شگفت‌انگیز و دیدنی بود..
مختص پادشاه قاصدک‌ها..

پر از معصومیتی کودکانه..


- آخه کی با خودش گربه‌شو میاره دانشگاه؟

بی‌اعتنا به پج‌پچی که شنیده بود، در کلاس را با لگدی باز کرد و بیرون رفت.

"به جهنم که فک می‌کنین عجیب‌غریبم."

چشمان قهوه‌ای مهربانی در نظرش زنده شدند.

- خب.. عجیب‌غریب ینی چی؟

زمانی، این سؤال کفرش را در آورده بود. چطور گاهی آدم‌های باهوشی مثل پدر و مادرها می‌توانستند تا این حد خنگ باشند؟!

و حالا..

آرزو می‌کرد یک بار دیگر صاحب آن چشم‌های قهوه‌ای پیش رویش ظاهر شود و بپرسد عجیب غریب یعنی چه.

تا او صادقانه بگوید: «فک کنم ینی من، مامان.»

- هی! عجیب‌غریب!

گویی با هجوم بی‌رحمانه‌ی واقعیت، دنیای جادویی و درخشان دخترک به یک باره در هم شکست. قاصدک‌ها برخی فرو ریختند و برخی، گریختند. آرزوها..

برخی فرو ریختند..

و برخی گریختند.

دستانش را مشت کرد و با چشمان تیره‌ای که شراره‌های غضبشان خود نشان ِ پادشاهی بودند، چرخید. نگاه خشم‌آلودش را به بچه‌هایی دوخت که جرئت کرده بودند به قلمروی پادشاهی او تجاوز کنند.
- من عجیب غریب نیسّم!

پسری که پیشاپیش ملازمانش، خود ادعای پادشاهی داشت، پوزخندی زد:
- داشتی با خودت حرف می‌زدی، مگه نه بر و بکس؟ فقط عجیب‌غریبا با خودشون حرف می‌زنن!

لحظه‌ای مکث کرد و دستش را به کمرش زد.
- عجیب.

به جلو خم شد تا قد و قواره‌ش را به رخ دختر ریزنقش پیش رویش بکشد. چه اشتباهی کرد.
- غریـ.. آخ!!

خیلی‌ها می‌گفتند بعد از آن مشت، مغز پسرک هرگز مثل قبلش نشد!


دانشجوهای زیادی در فضای سبز دانشگاه، روی علف‌ها به پشت دراز نمی‌کشیدند تا به آسمان زل بزنند. خب.. دانشجوهای زیادی هم در واقع ساحره‌های فارغ‌التحصیل شده از هاگوارتز نبودند که به دنبال رویای "مهندس شدن"، در کنار شغلشان در دایره‌ی محافظت از اژدهایان وزارت سحر و جادو، به دانشگاهی مشنگی آمده باشند.

- ماگت.

صدایش نکرده بود. و ماگت هم مثل هر دوست دیگری، تک تک هجاهای آدمش را می‌شناخت. بنابراین جوابی نداد.

بیشتر شبیه این بود که نام رفیق قدیمی‌ش را مزه مزه کرده باشد.
- آخه کی اسم رفیقشو می‌ذاره ماگت. فلفلی.. فندقی.. بادومی.. چیزی..

از غرغر ماگت چنین برمی‌آمد که چندان با نام‌های فندق یا بادام یا هرگونه آجیل و ادویه‌جات دیگری موافق نیست.

- فک کنم.. من یه کم عجیب‌غریبم. نه؟

خیره ماند به ابری بدون شکل.
"نه مامان؟"

جوابی نیامد.
جواب‌ها هرگز نمی‌آیند.
باید جستجویشان کرد..

- بهم می‌گن عجیب‌غریب.

نگاهش را از مادرش که با دقت مشغول ضدعفونی کردن شکاف بالای ابرویش بود، دزدید. فقط در فیلم‌ها و داستان‌هاست که قهرمان اصلی داستان می‌تواند هفت-هشت نفر از خودش گنده‌لات‌تر و قلدرتر را یک‌تنه بزند. راستش را بخواهید، ویولت بودلر از همان اول همان‌قدر که می‌زد، می‌خورد. فقط نکته‌ش در این بود که اِبایی از خوردن و زدن نداشت و به همین دلیل ساده هم، با آن قیافه‌ی نامطبوع به خانه برگشته بود.

مثل همیشه.

- آها..

بیشتر توجه مادرش به زخم ابرویش بود.

- همیشه.. بهم می‌گن عجیب غریب.

به دستانش خیره شد. شاید حق داشتند.. نه؟ کدام آدم عادی دیگری آنطور می‌توانست یک دشت قاصدک را بشوراند..؟

- من.. عجیب‌غریبم مامان؟

از زیر چشم، دزدکی به چهره‌ی مادرش نگریست. حالت چشمان روشن و دوست‌داشتنی‌ش، متفکرانه بودند. یعنی واقعاً داشت به سؤال ویولت فکر می‌کرد. پس از گذر ثانیه‌هایی طولانی و طاقت‌فرسا برای بودلر کوچک، سرانجام صدای لطیف خانم بودلر، مثل صدای هر مادر دیگری، اضطراب فرزندش را فرونشاند:
- خب.. عجیب‌غریب ینی چی؟

کفرش در آمد. گاهی مادرش با همه‌ی کتاب‌خوان بودنش خیلی خنگ می‌شد! دستانش را با بی‌صبری در هوا تکان داد:
- ینی.. ینی یکی که.. چطو بگم.. فرق داره!

بئاتریس بودلر متعجب به چشمان فرزندش خیره شد.
- مگه فرق داشتن چه ایرادی داره ویولت؟

ویولت بی‌هوا لبش را به دندان گزید و با سوزش زخمش، رهایش کرد.
- چون.. ینی.. ایرادش اینه که.. یه جور ِ بدی فرق داری.

حالا مادرش جدی و مطمئن بود.
- "خوب" رو اکثریت تعیین نمی‌کنن.

با دقت به جلو خم شد تا حالا زخم لب پایین بودلر ارشد را بیشتر به سوزش بیندازد.
- "خوب" از معدود چیزاییه که اکثریت تعیینش نمی‌کنن.


- ولی اسمت خوبه ماگت.

حتی ظاهرش. حتی یک پای قطع شده یا دُم نصفه نیمه‌ش.

- خوب رو اکثریت تعیین نمی‌کنن.

قاصدکی پیش چشمانش به رقص درآمد و مشتاقانه، خود را به آغوش نسیم ملایم بهاری سپرد. لبخندی گوشه‌ی لب‌هایش را به سمت بالا کشید. سختی ِ جلد کتاب کنترل اتوماتیک اوگاتا که زیر سرش قرار داشت، می‌توانست به نوعی آزاردهنده باشد، اما او اهمیت چندانی نمی‌داد. در دنیای پر از قاصدک، چیزهای کمی قادر بودند ویولت بودلر را برای مدتی طولانی آزار دهند.

- خوب از معدود چیزاییه که اکثریت تعیینش نمی‌کنن.

هیچ قلبی، هرگز، تابع دموکراسی نبوده و نیست.


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۳۰ ۰:۲۷:۵۹
ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۳۰ ۰:۳۴:۳۲

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین

***
ما این عشق رو توی این خونه نگه می داریم
این خاطره ها رو مال خودمون می کنیم
جایی که چشم هامون هیچوقت بسته نمیشه
قلب هامون هیچ وقت شکسته نمیشه
و جایی که زمان نگه داشته میشه..
***



میدونین..
عشق. این احساس نفرت انگیزِ خوش آیند بعضی وقت ها درد داره. الآن که بیشتر فکر میکنم به " بعضی وقت ها " ختم نمیشه. همیشه درد داشته. همیشه سخت بود تا باور کنیم که عشق میتونه چقدر به ماها آسیب بزنه.
میدونین..
عشق مثل یه بازی میمونه. بازی با خاطرات. بازی با همه چی که شب هات باهاش روز میشه و روز هات باهاش تاریک میشه و خاموش. عشق از اون چیزاییه که آدم باهاش کنار میاد. کنار میاد. کنار میاد.. اما مشکل اینه که آدم نمیدونه که یه روزی باید از همون کنار، دقیقاً از همون بغل همه چی رو بذاره و بره.

خونه ی گریمولد

- قرار نیست کسی بیاد بشینه سر سفره؟

مالی ویزلی این جمله را آنقدر بلند ادا کرد که اگر از من بپرسید، فرد و جرج از مغازه ی خودشان در دیاگون نیز صدای مالی را شنیدند.
خانه ی گریمولد مثل همیشه بود. جیمز با یویوی صورتی رنگ خودش سر به سر تابلوی میس بلک می گذاشت. بانوی درون تابلو هم کم نمی آورد و ناسزا های جدیدی را به جیمز و بقیه افرادی که درون راهرو بودند یاد میداد. کمی بالاتر رکسان دست آورد های جدید خود را روی ویکی اجرا میکرد. البته ویکی از ماجرا باخبر نبود و فکر میکرد کیک هایی که رکسان به او تعارف میکنند کیک هستند. در صورتی که این کیک، کیک نیست و خب.. دعا برای شادی روح همه ی درگذشتگان راه محفل کار هر محفلی اصیلی است.
بالا تر که برویم ویولت بودلری را مشاهده میکنیم که روبان آبی رنگی را به موهایش می بنند، رو به روی آینه ایستاده و خودشیفته وار جملاتش را تکرار میکند:
- من پادشاه تموم پشت بومای دنیام. من بی نظیرم!

کلاوس هم روی تعداد زیادی کتاب دراز کشیده و به کتاب ها را تند تند ورق میزند. بچه ها میگویند که آزمون پی اچ دی مشنگی دارد. من که در جریان نیستم اما باز هم بچه ها میگویند که آزمون سختی ـست و اگر قبول شود قول داده همه را کلپچی سر میدون مهمان کند. برایش آرزوی موفقیت کنید تا هم او موفق شود و هم ما یه کلپچی بزنیم بر بدن.

بالاتر که برویم میرسیم به پشت بوم. جایی که من نشستم. جایی که من منتظرم. دقیقاً همون جاییه که داشتم حرفای اون بالا رو میزدم.
میدونین..
من عاشق اینجام. من عاشق این آدمام. من حتی عاشقِ تابلوی خانوم بلک یا حتی کریچری ام که توی کمد قایم شده و کسی ازش خبری نداره. عاشق صدای مالی ویزلی ام - هر چند که دست پختش.. ام.. همون - من عاشق ساکت بودنای کلاوسم. حتی عاشقِ موهای دمِ یوآن آبرکرومبی که همه جا ریخته هم هستم. عاشق جیغ های جیمز، رنگ موهای تدی، عاشق شکاک بودن مودی ـَم. من عاشق پروفسور دامبلدوری ام که با تموم مشکلاش میاد و شام رو با ما میخوره تا امیدمون رو از دست ندیم.

میدونین..
محفل خونه ی منه. من همیشه عاشق خونه ـم بودم و هستم.
مگه میشه آدم خونه ی خودش رو یادش بره؟

***
و جایی که زمان نگه داشته میشه
میتونی خونه ـت رو تو قلبت نگه داری
تا موقعی که دوباره برگردم منو پیش خودت نگه داری
اینجوری هیچوقت تنها نمیمونم
اینجوری هیچ وقت تنها نمیمونیم..

***




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
لوییس با چشم هایش عقربه ثانیه شمار اتاقش را دنبال میکرد. برای او حتی ده دقیقه هم برای این کار زیاد بود چون، لوییس کسی نبود که بیکار باشد و به ساعت زل بزند.لوییس چشم هایش را مالید و در میان موهایش سرش را خاراند، از روی تختش بلند شد و سرش را از پنجره بیرون کرد تا شاید یک جغد کوچک قهوه ای را ببیند، اما خبری از جغد نبود.لوییس با خودش گفت: چرا این دفعه آلبوس اینقدر دیر کرده؟ و به دنبال آن ناراحتی و عصبانیتش را با ناله ای بیرون داد.
آلبوس پاتر بهترین دوست او بود و همیشه وقتی لوییس یک پیام کوتاه "عصبانیم" یا "ناراحتم" برایش می فرستاد این آلبوس بود که او را دلداری میداد.بعضی وقت ها که آلبوس در خانه اش نبود، لوییس درد و دلش را با دوست دیگرش رز ویزلی میکرد اما چند وقتی بود که رز به هاگزمید رفته بود و برای ترم جدید هاگوارتز خودش را آماده میکرد. لوییس هم کسی نبود که بخواهد اورا نگران کند و رز را از کار و زندگی اش بیندازد.امروز هم یکی از همان روزهایی بودکه لوییس لازم داشت با کسی بجزء دو خواهرش صحبت کنند چون دوخواهر لوییس منبع ناراحتی بودند...
در آن چند روز وضعیت تغییر کرده بود ویکتوریا و دومینیک شده بودند عزیز دوردونه پدر و مادرشان.

فلش بک – 2 روز قبل

لوییس سرمیز صبحانه نشسته بود و به گفت و گوی خواهرانش و مادرش نگاه میکرد.دومینیک گفت:

- من باید برم کوچه دیاگون! واسه خرید وسایل جدید مدرسه

- خودمون واست میگیریم لازم نیست تو بیای.

- هم من می خوایم بیایم هم ویکتوریا!

و به ویکتوریا که آن سوی میز نشسته بود اشاره کرد.فلور دلاکور آهی کشید و گفت:

- باشه میبرمتون اونجا.

لوییس بی درنگ گفت:

- پس من چی؟

- تو که چیزی نمی خوای لوییس...

پایان فلش بک

اما فقط این نبود.این اتفاق چند بار و در وضعیت های دیگر اتفاق افتاد تا مانع آمدن لوییس به کوچه دیاگون شود.لوییس بار دیگر با خودش گفت: چه چیزی باعث شده رفتار مامان و بابا اینقدر تغییر کنه؟
اما صدای پدرش از طبقه پایین اورا برای شام دعوت کرد.
***

لوییس پشت میز نشست و مقداری سوپ داخل کاسه اش ریخت و پدرش هم که از قبل نشسته بود شروع به خوردن کرد.چند دقیقه با صدای هورت کشیدن سوپ گذشت تا بیل ویزلی گفت:

- مادر و خواهرات امشب میرسن.

لوییس فقط سرش را تکان داد.بیل ادامه داد:

- آخه میدونی...واست یه سورپرایز دارن.

لوییس سرفه اش گرفتو با همان سرفه گفت:

- چی؟!

- در واقع اونا واسه این نمی خواستن تورو ببرن چون سورپرایز برات داشتن.

لوییس با چشمان ورقلمبیده به پدرش خیره شدو در همان لحظه که لوییس میخواست چیزی بگوید صدای در زدن به گوش رسید.بیل باروی گشاده گفت:

- اومدن!
***

لوییس بعد شام به اتاقش برگشت و جاروی پرنده ای که آرم گریفندور بر روی آن نقش بسته بود و سورپرایز او بود را روی تختش گذاشت، شقیقه اش را مالید و گفت:

- چقدر تو خنگی لوییس!




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۴:۴۸ چهارشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۵

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- آقای دکتر، اینی که شما میگین اصلا با عقل جور درنمیاد!
- من به چه زبونی بت بگم "باید برم!" که با عقل تو جور دربیاد؟
- آخه.. شاید فقط یه شوخی مسخره ست..شاید..
دستیار جوان، حرفش را نیمه تمام گذاشت. دکتر یک جغد خاکستری زنده را روی میز روبرویش گذاشته بود که به طرز مضحکی یکی از پاهایش را بالا گرفته بود و با چشم های خسته و درشتش او را می پایید.

- این پرنده سیزده بار گوشمو به منقار گرفته و با نوکش شقیقه مو سوراخ کرده! اما به محض اینکه جواب نامه ش رو نوشتم آروم گرفت، الان ده دقیقه ست که پاشو بالا گرفته من جوابو ببندم بهش! کدوم آدم مسخره شوخ طبعی میتونه یه پرنده وحشیو اینطوری رام کنه سم؟ من به این دانشگاه میرم و سخنرانی که ازم میخوان رو انجام میدم. بحث تمومه.

سم شانه هایش را بالا انداخت و از اتاق خارج شد. باید تدارک سفرشان را می دید. باور نمیکرد یک پرنده دست آموز، دکتر را تا این حد آشفته کرده باشد. اما چیزی که سم نمی دانست آن بود که بعد از خروج او از دفتر، آقای دکتر، خرده کاغذهای باقی مانده از پاکت نامه ای سرخ رنگ {که خودش، خودش را جویده بود!} را با پاهای لرزانش به زیر میز تحریرش هدایت کرد.

همان زمان – هاگوارتز - دفتر آلبوس دامبلدور:

- نه چای نمیخورم مرسی.
جن خانگی که سینی چای را در دست داشت با تعجب تعظیمی به گرگینه نقره ای رنگی کرد که روی صندلی روبروی مدیر مدرسه نشسته بود و بعد با اشاره سر دامبلدور از دفتر خارج شد.
آلبوس دامبلدور لبخند زنان رو به گرگینه پرسید: سپر مدافعی که لم داده توی دفترم و تعارف چای رد میکنه؟ خیلی حرفه ای شدی جیمز کوچولو.

گرگینه دهانش را باز کرد و صدای پاتر ارشد در دفتر دامبلدور پیچید:
- حرفه ای وقتیه که بتونه چای بخوره پروفسور.

دامبلدور خندید. سپر مدافع جیمز صبر کرد که خنده ی پیرمرد، لبخند شود. بعد پرسید: بش گفتی بیاد؟
- بله. اما هنوز نمیدونم دلیل اون ضمیمه عربده کشت چی بوده؟
- باید مطمئنش میکردیم که با جادوی واقعی سر و کار داره پروفسور، تو زیادی مهربونی.
- اون حق داره انتخاب کنه که به نامه ش جواب بده یا نه جیمز.
- یه عمر براش نامه مشنگی نوشتم، همیشه انتخابش جواب ندادن بوده!
دامبلدور دوباره لبخند زد.
- قهرمان نوجوونی.. درست میگم؟

اخم های گرگینه درهم رفت، از روی صندلی بلند شد و دستش را به میان موهایش فرو برد.
- من دیگه دارم کمرنگ میشم. بی خبرم نذار پروفسور! ..راستی..تدی چطوره؟
- چه عجب! بالاخره دست از تظاهر به بی تفاوتی برداشتی جیمز. دلت حسابی براش تنگ شده، ها؟
گرگینه من و من کنان جواب داد:
- من..اخ..هه!.. حرفا میزنی پروفسور!
- حق داری، خیلی وقته به خاطر ماموریتت و تدریسش از هم دور افتادین. فک کنم چهار سال و ..
- پنج.
- ببخشید؟
- پنج سال. تابستون که بیاد میشه پنج سال.

دامبلدور ابروهایش را بالا برد و بعد زمزمه کرد: آه.. بله.. حق با توست... متاسفم که تو این وضعیت گیر افتادین.. اما مطمئنم که درک میکنی الان وجود هر جادوگری دور و بر تو، زحمات ده ساله محفل واسه این ماموریت رو حروم میکنه..
- هوم!
- حالش خوبه جیمز، شاگرداش هم خیلی دوسش دارن، مطمئنم همه اینارو توی نامه هاش برات نوشته.
سپر مدافع چرخید و به سمت در رفت: حالا...هرچی!
دامبلدور مودبانه کلاهش را از سر برداشت و گرگینه نقره ای پیش چشمان ناپدید شد.

دو روز بعد – هاگوارتز – سرسرای اصلی:

این اولین بار بود که پای یک مشنگ به مدرسه باز شده بود. آقای دکتر مضطرب بود. مدام پشت میکروفون جادویی اش این پا و آن پا می کرد و به نظر می رسید از اینکه به جای افلاک نمای معمولی، برای سخنرانی اش با یک سقف جادویی واقعی طرف بود که شبی زیبا و پرستاره را به نمایش می گذاشت، زیاد راضی نبود.

دور از جمعیت، تد ریموس لوپین روی زمین چمباتمه زده بود و بی توجه به دم بیرون افتاده از شلوارش، سرش را با هیجان توی آتش شومینه تکان میداد: آره جیمز خودشه. مطمئنم همونه. الان همینجا کنار منه. قهرمان بچگیت اینجا پیش منه! کاش اینجا بودی! هر سوالی داری بگو بپرسم ازش!

در آن سوی آتش، جیمز تک و تنها در خانه مشنگی روی زمین ولو شده بود، دست هایش را زیر چانه اش زده و با چشم هایی خالی از احساس به صورت هیجان زده و گر گرفته تدی نگاه می کرد.
- خوبی خودت تدی؟
- آره ببین دقیقا همونطوری که گفتیه یارو. خیلی باحاله حرفاش! سانتورا اینطوری که این از ستاره ها میگه، نمیگن!
- هوم.
- مطمئنی هیچ سوالی نداری که ازش بپرسم جیمز؟ این آدم از وقتی من یادمه قهرمان تو بوده!..
قبل از اینکه جیمز جوابی بدهد، دستی روی شانه تدی زد و او را از جا پراند.
- آقای تد ریموس لوپین؟

تدی با خوش رویی به سمت فیروز نادری برگشت: خودم هستم پروفسور!
دکتر نادری بدون اینکه از دم فیروزه ای تدی چشم بردارد جواب داد: البته که خودتون هستید... من یه پیغام براتون دارم.
- برا من؟!
دکتر نفس عمیقی کشید و وقتی مطمئن شد که کسی در جمع به آن ها توجه نمی کند و همه سرگرم پذیرایی اند، بسته کوچکی را از جیب کتش بیرون کشید و آن را به تدی داد: من برای شما اینجام. این بسته و این یادداشت رو همزمان با دعوتنامه مدیرتون دریافت کردم.. با یه جغد دیگه، سفید بود.
فیروز نادری این را گفت و از تدی دور شد.

تدی دستخط روی تکه کاغذ را میشناخت:
" به فیروز نادری: وقتی رسیدی هاگوارتز و داری سخنرانی میکنی، دو متر اونطرف تر یکی پشت به تو نشسته، کله شو کرده تو شومینه، دمم داره. دیوونه خودتی، اون قهرمان منه.. نه تو. اسمش تد ریموس لوپینه. این یادداشت و بسته رو بش برسون و خودت شرو کم کن!
به تدی: تو بسته یویومه. رمزتازش کردم اما بهش نیم ساعت وقت دادم وسایلتو جمع کنی و از محدوده هاگوارتز خارج شی. شربت ضد گرگ یادت نره، گوربابای ماموریت. منتظرتم، داداشت، جیمز!
"

یک اقیانوس آن طرف تر، جیمز سیریوس پاتر صدای " ایول!" تدی را شنید که دوان دوان سرسرای اصلی را ترک میکرد.
جیمز لبخند زد. ساعت دیواری ثانیه هایش را با ضرباهنگی خستگی ناپذیر خط میزد، تیک تاک.. تیک تاک.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۴ ۴:۵۳:۰۲


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۴

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۴:۰۳
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
حیاطِ خونه‌ی گریمولد، پُر بود از جیغ و داد و فریادهایی بی‌وقفه.
-ویکی! بنداز اینجا!

و دختر نیمه پریزاد هم بدون اینکه حتی نیم‌نگاهی به روباه بندازه، کوافل رو مستقیماً پاس داد به تدی.

- تدی! اینجا! اینجـــا!

و نیشخندِ یوآن پژمرده شد وقتی که گرگینه‌ی فیروزه‌ای حتی صداش رو نشنید و مشغول انجام تیکی-تاکا با جیمز شد.
- تدی، من اینجام! جیمز، پاس بده به من! ..تدی.. جیمز.. تدی.. جیمز.. تد.. جیمـ.. تـ.. جـ.. عـــه! یکی‌تون پاس بده خب!

و جیمز هم که با اورلا تک‌به‌تک شده بود، مهارت کَمِش توی پُستِ مهاجم رو ثابت کرد و توپ رو به آسمون کوبوند.
یوآن با ابروهایی گره‌خورده به سمتش پرواز کرد و بهش سیخونک زد.
- من توی موقعیت خوبی بودما. چرا پاس ندادی؟

پاتر ارشد هم که انگار متوجه فریاد یوآن و ضَربِ انگشتش روی کمرش نشده بود، فوراً به تدی پیوست تا با همدیگه، حمله‌ی بعدی تیم رو شکل بدن.

- هی جیمز! با توئم!

و لحظاتی بعد، یوآن با دهنی نیمه‌باز به حلقه‌ی شادیِ تیمش بعد از به ثمر رسیدن یه گُلِ دیگه، زل زده بود.
حلقه‌ای که احساس می‌کرد حق نداشت توش شریک باشه.
- اممم.. عه..

یه چیزی به گلوش فشار آورد. خفه‌ش کرد. به ناچار روی زمین فرود اومد. منتظر موند تا یه ندای هشدارآمیز به گوشش برسه: "کجا؟"
ولی به جای این ندا، فقط قهقهه‌ی بچه‌ها از اون بالا رو شنید.
جاروش رو گذاشت روی شونه‌ش و حیاط و دوستاش رو به مقصدِ اتاقش ترک کرد.

***


اتاق ر.ا.ب، پُر بود از صدای انواع شکستنی‌ها و کلّی جیغ و هورا.

فنگ بعضی وقتا دنبال کج‌پا و ماگت می‌دوید و بعضی وقتا هم از چنگ این دوتا فرار می‌کرد.
تدی داشت پیک بهاری جیمز رو براش حل می‌کرد و جیمز هم نخ یویوش رو دور گردن قورباغه‌ی نامه‌رسونِ ویولت حلقه کرده بود و به دنبالِ قورباغه کشیده می‌شد.
بووووم!
رکسان و ویکی از خنده روی مبل ولو شدن و با دست، قیافه‌ی سیاه‌سوخته‌ی ویولت رو به همدیگه نشون دادن که توی اختراع یه ترقه‌ی جدید ناکام مونده بود.
اون وسطا، یه موشک کاغذی از پنجره اومد داخل و خورد پس کله‌ی ویولت و اونم با خوشحالی مشغول خوندنش شد.

همه با همدیگه حرف می‌زدن. همه برای همدیگه کاری رو انجام می‌دادن. همه به همدیگه می‌خندیدن. به همدیگه نگاه می‌کردن. با همدیگه بودن. کنار همدیگه. برای همدیگه. همدیگه.

ولی یوآن تنها روی مبل خودش دراز کشیده بود و از آتیش شومینه هم لذت نمی‌برد. نه کسی بهش نگاه می‌کرد، نه اون به کسی.
سرد و بی‌حوصله و پوکر، بی‌توجه به خرناس‌های شلغمش، محو تماشای قاب عکس‌های روی دیوار بود.
گیدیون پریوت توی قابش در حال گیتار زدن بود. لارتن کرپسلی‌ای که هیچوقت سعادت دیدنش رو پیدا نکرد هم گه‌گاهی به قاب عکس الستور مودی سرک می‌کشید.

خودشم نفهمید توهم بود یا واقعاً یه لحظه سه‌تاشون بهش زل زدن؟!
ولی خب، مهم نبود. نه واقعاً مهم نبود. اونا مُرده بودن.

- خب دیگه بچه‌ها، وقت ناهاره!

حتی نای این رو نداشت که از جاش تکون بخوره. ولی بچه‌ها فوراً کارهاشون رو نیمه‌تموم گذاشتن و یکی‌یکی به مالی ویزلی پیوستن.
رکسان ویزلی که آخرین نفری بود که داشت بیرون می‌رفت، نگاهی گذرا به اتاق انداخت و وقتی مطمئن شد "کسی داخل اتاق نمونده"، در رو پشت سرش بست.

ولی روباه چپونده شده توی مبل رو ندید. اون رو یه روح فرض کرده بود.
یه نامرئی..!

***


اتاق پذیرایی، پُر بود از صدای قاشق و چنگال و ملاقه.

- اوه اوه! قربون دست‌پخت خانومم برم.
- ممنون آرتور. عشوه نیا.
- بکشم برات؟
- آره بی‌زحمت.
- یکی اون شیشه‌ی فلفـ..
- اینم فلفل خدمت شما!
- قاشق من کو؟ یکی قاشق بده!
- بیا این قاشقِ خودم مال تو. با پنجه‌هام می‌خورم.

یوآن به بشقاب خودش نگاهی انداخت. لازانیا. سهمش از بقیه خیلی خیلی کمتر بود. یه لقمه خورد. فلفلش آتیش انداخت به جون گلوش. لیوانش رو جلو گرفت.
- یکی بهم آب بده!

پارچ آب اونور سفره بود. ولی کسی اصن به سمتش دست نبرد.
- آب!

هیشکی صداش رو نشنید. هیشکی دقت نکرد که یه موجود خیلی شفاف نارنجی اونجا نشسته بود.
- کسی صدام رو نمی‌شنوه؟!
هیشکی.
- نبود؟
هیشکی.
- AnyBody؟!
هیشکی!
از جاش بلند شد. حتی گلوش هم اون تندی فلفل رو فراموش کرد. میل نداشت. واقعاً میل نداشت.
این دفه حتی منتظر نموند کسی بهش بگه یا حتی نگه: "کجا به این زودی؟”
فقط رفت و از میز پذیرایی فاصله گرفت و از کنار تابلوی خانم بلک گذشت. می‌دونست که حضورش رو به جیبوتیش هم نمی‌گرفت و جیغ و داد و فریاد هم قطعاً راه نمی‌انداخت.
آهی کشید و از راه‌پله بالا رفت. حس کرد پیمودن تک‌تک پله‌ها هر کدوم یه قرن طول کشید.

رفت به سمت اتاقش..
آخرین سنگرش.
به امید اینکه اون روز رو خواب بوده باشه.
به امید اینکه همه‌ی اینا فقط یه خواب باشه...


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۱۳ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
- آريانا!

آريانا که جلوى آينه ايستاده بود، با شنيدن صداى برادرش، سريع چپ و راست موهايش را نامرتب بافت.
- بله؟

کش را پيچيد سر موهايش و به سمت در دويد. وسط راه انگشت کوچک پاي چپش طبق معمول خورد به صندلى. آريانا درد کشان در را باز کرد و بلافاصله بوى املت به مشامش رسيد.
- بازم املت؟ از زماني كه مامان رو كشتم هر روز داريم املت مي خوريم.

دامبلدور بزرگ با ريش و موى شانه کرده و با لبخند مليح و عشقى سرشار در چهره، مقابلش بود.
- حالا چرا گريه مى کنى آريانا؟ دلت واس مامان تنگ شده؟
- نه خان دادش گريه واسه اينه که انگشت کوچيکه ى پاى چپم خورد به صندلى. ولى من املت نمى خورم.

آلبوس جلو آمد و دستش را روى شانه ى خواهرش گذاشت. آريانا اول به دست برادرش و بعد به چشمان او که برق مى زد نگاه کرد.

- اشكال نداره زود زود انگشت کوچيکه ى پاى چپت خوب مى شه. املت رو نخور. من مى خواستم بهت بگم که... امروز مى خوام ورد اکسپليارموس رو بهت ياد بدم.

چشمان آرياناى فشفشه هم برق زد. و آن روز بود که او صفحه اى جديد در تاريخ جادوگرى ايجاد کرد و حتى درد انگشت کوچک پاى چپش هم مانع اين اتفاق نشد.

زمين تمرين

آريانا و آلبوس دست در دست هم وارد زمين تمرين شدند و در وسط راه اين بار، انگشت کوچک پاى راست آريانا از فرصت استفاده كرد و خودش را زد به سنگى بزرگى که معلوم نبود ناگهان از کجا پيدايش شد.

درحالى که آريانا از دست آن انگشت کوچک که به صورت بى رحمانه، چپ و راست خودش را به هر شىء دردآورى مى کوبيد درد مى کشيد، با دستانى لرزان چوبدستى را گرفت و در فاصله ى چند مترى برادرش ايستاد.

از ديدگاه آلبوس، خواهرش يک فرشته بود... قند عسل حتى. و حالا قندعسلش مى خواست طلسم کردن ياد بگيرد.

- آريانا چوبدستى رو محکم سمت من نگه دار و بلند بگو: اکسپليارموس!

آريانا براى به خاطر سپردن، زير لب زمزمه کرد:
- اکسپليارموس...
- تأثيرش اينه که چوبدستى منو مى گيره. البته چون اولين طلسميه که مى زنى شايد چوبدستى رو نگيره و يه رعشه اى وارد کنه بهش.

آريانا با اندوه به برادرش زل زد.

- البته نگران نباش من به تو اعتماد دارم.

آريانا سرش را به نشانه موافقت تكان داد. چوبدستى را به سمت برادرش گرفت. آب دهانش را قورت داد.

- فقط بگو اکسپليارموس...
- اکسپليارموووووووس!

چوبدستى تکان هاى شديدى خورد.

- نگران نباش آريانا.

سنگى به اندازه ى کف دست روى هوا ظاهر شد.

- اينا همه طبيعيه آريانا. :worry:

سنگ با سرعت بالايى به سمت صورت آلبوس دامبلدور رفت.
- من به تو اعتماد دا...

تق

و دماغ آلبوس شكست.

در واقع علت ثبت نشدن دليل شکستگى بينى آلبوس در تاريخ، اين بود که او اعتقاد داشت قندعسلش منظورى نداشته است. حقيقت اين است که آريانا واقعا منظورى نداشت... او يک فشفشه بود و از طلسم هايش نمى شد انتظار بالايى داشت.

فقط آلبوس نمى داند با آموختن ورد اکسپليارموس به آرياناى فشفشه، چه شوخى بدى با بشريت کرد.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۰ ۰:۳۷:۵۳
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۰ ۰:۴۹:۲۲

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۵:۲۰ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین

ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻛﻬﻨﺴﺎﻝ ﺩﺭﻭﻥ ﺣﻴﺎﻁ ﺧﺎﻧﻪ ي ﭘﺎﺗﺮ ﻫﺎ ﺗﻜﻴﻪ ﺩاﺩﻩ ﺑﻮﺩ و ﺑﻪ ﻣﻜﺎﻧﻲ ﺧﻴﺮﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺁﻥ ﺭا "ﺧﺎﻧﻪ" ﻣﻲ ﻧﺎﻣﻴﺪ.

ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﻣﺨﻔﻲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻫﻤﻴﺸﻪ اﻳﻨﻂﻮﺭ ﺑﻮﺩ. ﺁﺭاﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺳﺎﻳﻪ ﻣﻴﺨﺰﻳﺪ و ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﻴﺸﺪ. ﮔﻮﻳﻲ اﺻﻼ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪاﺭﺩ. اﺯ ﺳﺎﻳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﻻﺯﻡ ﻧﻤﻴﺸﺪ ﺣﺮﻛﺘﻲ اﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﻴﺪاﺩ. ﺧﺎﺭﺝ اﺯ ﺑﺎﺯﻱ ﻣﻲ اﻳﺴﺘﺎﺩ و ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻆﺎﺭﮔﺮ ﻣﻴﻤﺎﻧﺪ.

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺑﺮاﻗﺶ ﺭﻭﻱ ﺑﺮاﺩﺭﺵ و ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﻭﺳﺖ اﻭ, ﻭﻳﻮﻟﺖ ﺑﻮﺩﻟﺮ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻭﻳﻮﻟﺖ ﺭﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﺸﺖ ﻣﺤﻜﻤﻲ اﺯ ﺟﻴﻤﺰ ﭘﺎﺗﺮ اﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﻛﺮﺩ و ﺑﻌﺪ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﻧﺎﻣﻔﻬﻮﻣﻲ ﺑﻴﻨﺸﺎﻥ ﺭﺩ و ﺑﺪﻝ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭا ﺧﻨﺪﻩ اﻧﺪاﺧﺖ.

ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﻣﻮ ﻓﻴﺮﻭﺯﻩ اﻱ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺒﻞ ﺗﻜﻴﻪ ﺩاﺩﻩ و ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.

ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩ اﻱ ﺑﻴﺮﻭﺡ ﺑﻪ اﻋﻀﺎﻱ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ اﺵ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺖ. ﻧﻘﺎﺏ ﺳﻨﮕﻲ اﺵ ﺭا ﺑﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺩﺭﻭﻥ ﻗﻠﺐ ﻧﺎﺁﺭاﻣﺶ ﺭا ﻣﺨﻔﻲ ﻛﻨﺪ. ﻗﻠﺒﻲ ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻃﻮﻓﺎﻧﻲ, ﭘﺮﻃﻐﻴﺎﻥ و ﻭﺣﺸﻲ ﺑﻮﺩ.

ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺟﺎﻟﺒﻲ ﻧﺪاﺷﺖ. ﺭﻭﻱ ﻣﺮﺯ ﺑﻴﻦ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ و ﺭﻭﺷﻨﺎﻳﻲ ﮔﻴﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺭﻭﻱ ﺧﻄ ﺑﺎﺭﻳﻜﻲ ﻗﺪﻡ ﺑﺮ ﻣﻴﺪاﺷﺖ ﻛﻪ ﺩﻭ ﺩﻧﻴﺎﻱ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺭا اﺯ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺟﺪا ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.

ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺭاﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﻗﻂﺎﺭ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎﻳﺪ ﺗﻌﺎﺩﻟﺖ ﺭا ﺣﻔﻆ ﻣﻴﻜﺮﺩﻱ ﺗﺎ اﺯ ﻣﺴﻴﺮﺕ ﺧﺎﺭﺝ ﻧﺸﻮﻱ... و ﺳﻮاﻝ اﻳﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ: "ﺗﺎ ﻛﻲ?! "

ﻭﻳﻜﺘﻮاﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺘﻨﻲ ﺭو ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﺘﺎﻧﺖ و ﺁﺭاﻡ ﻭاﺭﺩ اﺗﺎﻕ ﺷﺪ و ﻟﻴﻮاﻥ ﻫﺎﻱ ﺷﻜﻼﺕ ﺩاﻏﻲ ﻛﻪ اﺯ ﺭﻭﻳﺸﺎﻥ ﺑﺨﺎﺭ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻴﺸﺪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ, ﻣﻌﻠﻖ ﺩﺭ ﻫﻮا, ﺩاﺧﻞ ﺷﺪﻧﺪ.

ﭼﻴﺰﻱ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩاﺷﺖ. ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ اﮔﺮﭼﻪ ﻟﻲ ﻟﻲ ﺁﻥ ﺭا ﻧﻤﻲ ﺷﻨﺎﺧﺖ اﻣﺎ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩاﺷﺖ. ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﻟﻲ ﻟﻲ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺑﻮﺩ, ﭼﺮاﻛﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ ﺗﻜﻤﻴﻞ ﻧﻤﻴﺸﺪ. ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﺴﺖ. ﺷﺎﻳﺪ ﭼﻮﻥ ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ اﺵ, ﺣﺲ ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ ﺑﺮ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺳﺎﻳﻪ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺖ. ﺷﺎﻳﺪ ﭼﻮﻥ ﺣﺎﻻ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭا ﻋﻀﻮي اﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﻤﻲ ﺩاﻧﺴﺖ. ﺷﺎﻳﺪ ﭼﻮﻥ... ﺣﺎﻻ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﺟﺎ ﻧﺒﻮﺩ. ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ و ﺧﻮﺩﺵ... ﺧﻮﺩﺵ و ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ اﺵ. ﺧﻮﺩﺵ و ﺩﻧﻴﺎﻳﻲ ﻋﺠﻴﺐ و ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻱ. ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻱ... ﺗﺮﻛﻴﺒﻲ اﺯ ﺳﻴﺎﻫﻲ و ﺳﭙﻴﺪﻱ.
-ﺟﻴﻤﺰ!

ﻗﻠﺒﺶ ﺑﻪ ﻧﺎﮔﺎﻩ اﻳﺴﺘﺎﺩ. ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻧﻮﺭ, ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﮔﺸﻮﺩ و ﺑﺎ اﻧﺪﻙ ﻫﻴﺠﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻭﺟﻮﺩﺵ اﻳﺠﺎﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ, اﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻛﻤﻲ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ. ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺑﺮاﻗﺶ ﺣﺎﻻ, ﺑﻴﺮﻭﺡ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺭﻳﻚ ﭘﺸﺖ ﺷﻴﺸﻪ ﻫﺎﻱ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ. ﻣﺮﺩﻱ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺟﻮﮔﻨﺪﻣﻲ ﺑﻬﻢ ﺭﻳﺨﺘﻪ و ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﺒﺰ ﺑﺮاﻗﻲ ﻛﻪ اﺯ ﭘﺸﺖ ﻋﻴﻨﻚ ﺩاﻳﺮﻩ اﻳﺶ, ﻧﻤﺎﻳﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﺻﺎﻋﻘﻪ ي ﺭﻭﻱ ﭘﻴﺸﺎﻧﻲ ﭘﺪﺭﺵ ﺭا ﺩﻳﺪ و ﺑﻲ اﺧﺘﻴﺎﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ.
-ﺑﺎﺯ ﭼﻪ ﮔﻨﺪﻱ ﺯﺩﻱ ﺟﻴﻤﺰ ﭘﺎﺗﺮ?!

ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺻﺪاﻱ ﺩﻭﺭﮔﻪ و ﺑﻴﺮﻭﺣﺶ, ﻛﻤﻲ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩ. اﺯ ﻫﻤﺎﻥ اﺑﺘﺪا ﻛﻪ ﺟﻴﻤﺰ ﺭا ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ اﺵ ﺗﺸﺨﻴﺺ ﺩاﺩﻩ ﺑﻮد, ﻧﺎﻡ ﺷﻴﻂﻨﺖ ﺭا ﺑﺎ ﻧﺎﻡ اﻭ ﻫﻤﺮاﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.

ﺑﺎ ﺩﻡ ﻋﻤﻴﻘﻲ, ﻫﻮاﻱ ﺳﺮﺩ ﺭا ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﻛﺸﻴﺪ. ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺖ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻤﺮاﻩ ﺑﺎ ﺟﻴﻤﺰ, ﺁﻟﺒﻮﺱ ﺭا اﺫﻳﺖ ﻛﻨﺪ. ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺁﻟﺒﻮﺱ ﺷﻂﺮﻧﺞ ﺟﺎﺩﻭﻳﻲ ﺑﺎﺯﻱ ﻛﻨﺪ. ﻣﻴﺨﻮاﺳﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﺪ و ﻳﻚ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻡ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﺨﻔﻲ ﺷﻮﺩ.

ﻟﺐ ﻫﺎﻱ ﺳﺮﺧﺶ ﺭا ﺭﻭﻱ ﻫﻢ ﻓﺸﺮﺩ و ﺳﻌﻲ ﻛﺮﺩ ﺣﺠﻢ ﻋﻆﻴﻢ اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺶ ﺭا ﻛﻨﺘﺮﻝ ﻛﻨﺪ. ﺻﺪاﻱ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭا ﻣﻴﺸﻨﻴﺪ.

ﺩاﻧﻪ ي ﺳﻔﻴﺪ ﻛﻮﭼﻜﻲ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﻧﻪ ي ﺭﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪﻩ اﺵ ﻧﺸﺴﺖ و ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺁﺏ ﺷﺪ. ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ و ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﻮﻧﻴﻦ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺖ. ﺑﺎﺭﺵ ﺑﺮﻑ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩاﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﺳﻔﻴﺪ و ﻛﻮﭼﻚ ﺑﺮﻑ, ﺩﺭ ﺳﻜﻮﺕ, ﺳﻘﻮﻁ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ.

ﭘﺎﻫﺎﻳﺶ ﺭا ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﻓﺸﺮﺩ و اﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ. ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻣﻴﮕﺸﺖ. اﻣﺎ ﭘﻴﺶ اﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﺵ ﺭا اﻧﺠﺎﻡ ﻣﻴﺪاﺩ.

ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﻴﺸﺮﻭﻱ ﻛﺮﺩ. ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﭼﺴﺒﻴﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﻳﻮاﺭ ﻫﺎﻱ ﺧﺎﻧﻪ, ﺩﺭﺧﺖ ﻗﻂﻮﺭﻱ ﺭﻭﻳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭﺧﺘﻲ ﻛﻪ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﺳﺮ اﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ اﻱ ﻣﻴﺮﺳﻴﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ اﺗﺎﻕ ﻣﻂﺎﻟﻌﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺎﺗﺮﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﺸﺪ.

ﻛﻨﺎﺭ ﺩﺭﺧﺖ اﻳﺴﺘﺎﺩ و ﺑﻌﺪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭا ﺭﻭﻱ ﺗﻨﻪ ي ﺁﻥ ﻓﺸﺮﺩ و ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻦ اﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﻛﺮﺩ. ﺳﺮاﻧﺠﺎﻡ ﻫﻢ اﺭﺗﻔﺎﻉ ﺑﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ي اﺗﺎﻕ ﻣﻂﺎﻟﻌﻪ ﺷﺪ.

ﺑﻲ ﺳﺮ و ﺻﺪا, ﺑﺎ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﻲ ﺑﺎﺭﻳﻜﺶ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭا ﮔﺸﻮﺩ و ﺑﻌﺪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻳﻚ ﻧﺴﻴﻢ ﺁﺭاﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺰﻳﺪ.

ﻓﻀﺎﻱ ﺧﺎﻧﻪ, ﮔﺮﻡ و ﻣﻂﺒﻮﻉ ﺑﻮﺩ. ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ...

ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ اﻳﻨﺠﺎ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﻮﺩ. ﺁﺭاﻡ اﺯ ﻣﻘﺎﺑﻞ اﺗﺎﻕ ﭘﺬﻳﺮاﻳﻲ ﻋﺒﻮﺭ ﻛﺮﺩ و ﺗﻨﻬﺎ ﻟﺤﻆﻪ اﻱ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﮔﻔﺖ و ﮔﻮ ﻫﺎ ﮔﻮﺵ ﺳﭙﺎﺭﺩ و ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺭاﻫﺶ اﺩاﻣﻪ ﺩاﺩ.

ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ اﺗﺎق ﻧﺸﻴﻤﻦ ﺭﺳﻴﺪ و ﺁﺭاﻡ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﺩﺭ ﺭا ﻟﻤﺲ ﻛﺮﺩ. ﺩﺭ ﭼﻮﺑﻲ ﺑﺎ ﻓﺸﺎﺭ ﻛﻮﭼﻜﻲ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ و ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻟﻲ ﻟﻲ, ﺭﻭﻱ ﺩﺭﺧﺖ ﻋﻆﻴﻢ ﻛﺮﻳﺴﻤﺲ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﮔﺸﺖ. ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩ.

ﺩﺭﺧﺖ ﺳﺮﺳﺒﺰ و ﺯﻧﺪﻩ ﭘﺮ اﺯ ﺯﻧﮕﻮﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺁﺑﻲ و ﻧﻘﺮﻩ اﻱ ﺑﻮﺩ. ﺳﺘﺎﺭﻩ ي ﻧﻘﺮﻩ اﻱ ﻧﻮﻙ ﺩﺭﺧﺖ, ﺑﻪ ﺁﺭاﻣﻲ ﻣﻴﺪﺭﺧﺸﻴﺪ و ﻧﻮﺭ اﻓﺸﺎﻧﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ و ﺑﻌﺪ ﮔﻮﻱ ﺳﺮﺧﻲ ﺭﻭ اﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻛﻴﻔﻲ ﻛﻪ ﻫﻤﺮاﻫﺶ ﺑﻮﺩ, ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻛﺸﻴﺪ.

ﮔﻮﻱ ﺳﺮﺥ, ﺩﺭ ﺗﻀﺎﺩ ﺑﺎ ﺳﺎﻳﺮ ﮔﻮﻱ ﻫﺎﻱ ﺁﺑﻲ و ﻧﻘﺮﻩ اﻱ ﺑﻮﺩ. ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮔﻮﻱ ﺭا ﻟﻤﺲ ﻛﺮد...

ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﭘﻴﻜﺮ ﻇﺮﻳﻔﻲ اﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﻗﻂﻮﺭ ﺭﻭﻳﻴﺪﻩ ﻛﻨﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺎﺗﺮ ﻫﺎ, ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﻳﺪ. ﻛﻼﻩ ﺷﻨﻞ ﺳﻴﺎﻫﺶ ﺭا ﺭﻭﻱ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺳﺮﺥ ﺑﺮاﻗﺶ ﻛﺸﻴﺪ و ﺑﻌﺪ ﺩﻭاﻥ ﺩﻭاﻥ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ و ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻧﻪ ﺭاﻩ ﺑﺎ ﭼﺮﺧﺸﻲ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﺵ, اﺯ ﻧﻆﺮ ﻫﺎ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﮔﺸﺖ.

ﺟﻴﻤﺰ, ﻭﻳﻮﻟﺖ, ﺗﺪي, ﻭﻳﻜﺘﻮاﺭ و ﺁﻟﺒﻮﺱ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ و اﻳﻨﺒﺎﺭ ﺑﻪ اﺻﺮاﺭ ﻭﻳﻜﺘﻮاﺭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ اﺗﺎﻕ ﻧﺸﻴﻤﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ.

ﻭﻳﻮﻟﺖ ﺟﻠﻮﺗﺮ اﺯ ﻫﻤﻪ, ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﻲ اﺵ ﺭا ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺶ ﺗﺎﺏ ﻣﻴﺪاﺩ, ﻭاﺭﺩ اﺗﺎﻕ ﺷﺪ و ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﻱ ﺳﺮﺥ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪﻧﺪ. ﺧﻨﺪﻩ اﺵ ﺑﻪ ﺧﺎﻣﻮﺷﻲ ﮔﺮاﻳﻴﺪ و ﺑﻌﺪ اﺯ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻆﻪ ﻣﻜﺚ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭﺧﺖ ﻛﺮﻳﺴﻤﺲ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﮔﻮﻱ ﺳﺮﺥ ﺭا ﻛﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﺁﺷﻜﺎﺭﻱ ﺑﺎ ﺳﺎﻳﺮ ﺗﺰﻳﻴﻨﺎﺕ ﺩﺭﺧﺖ ﺗﻀﺎﺩ ﺩاﺷﺖ, ﺑﺮﺭﺳﻲ ﻛﻨﺪ.
-ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﭘﺎﺗﺮ.

ﺻﺪاﻱ ﻭﻳﻮﻟﺖ ﺩﺭﻭﻥ اﺗﺎﻕ ﻃﻨﻴﻦ اﻧﺪاﺧﺖ. ﻧﺎﻡ ﻟﻲ ﻟﻲ ﺑﺎ ﺩﺭﺧﺸﺸﻲ ﻃﻼﻳﻲ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﻱ ﺳﺮﺥ ﻛﻨﺪﻩ ﻛﺎﺭﻱ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد.
-ﺟﻴﻤﺰ! اﻳﻨﻮ ﺑﺒﻴﻦ.

ﺻﺪاﻱ ﺁﻟﺒﻮﺱ, ﺗﻮﺟﻪ ﺟﻴﻤﺰ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﻠﺐ ﻛﺮﺩ. ﭘﺴﺮ ﻛﻮﭼﻚ ﭘﺎﺗﺮ ﻫﺎ ﻧﺎﻣﻪ اﻱ ﺭﻭ ﻛﻪ ﺭﻭﻱ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻗﺮاﺭ ﺩاﺷﺖ ﺑﺮﺩاﺷﺖ و ﺩﺭﺯ ﻣﻬﺮ و ﺣﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ي اﻭﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ.

ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ اﮔﺮﭼﻪ ﻓﻌﻼ ﺩﺭ ﻣﺮز ﺳﺎﻳﻪ و ﺭﻭﺷﻨﺎﻳﻲ ﮔﺎﻡ ﺑﺮﻣﻴﺪاﺷﺖ, اﻣﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻣﺴﻴﺮﺵ ﺭا ﻣﻴﺎﻓﺖ. ﺑﻪ ﻗﻮﻝ اﻣﻠﻴﺎ ﺳﻮﺯاﻥ "ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ي ﭘﺮ ﻃﻐﻴﺎﻥ, ﺭاﻫﺶ ﺭا ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭﻳﺎ ﭘﻴﺪا ﻣﻴﻜﺮﺩ و ﺳﺮاﻧﺠﺎﻡ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺸﺪ."

ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭاﺭﺩ ﺷﺪﻧﺶ اﺣﺴﺎﺱ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﻫﺠﻮﻡ ﺁﻭﺭﺩ. ﺣﺲ ﺁﺷﻨﺎﻳﻲ ﺑﻮﺩ. اﻧﮕﺎﺭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﺑﭽﻪ ي ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻫﻤﺎﻥ ﻟﻲ ﻟﻲ ﭘﺮ ﺷﻮﺭ و ﺳﺮﺯﻧﺪﻩ.

ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﻛﺸﻴﺪ و ﺑﻮﻱ ﺁﺷﻨﺎﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺭا اﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩ. ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭا ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺑﺴﺖ و ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﻴﻦ ﻗﻔﺴﻪ ﻫﺎﻱ ﻛﺘﺎﺏ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻩ و ﺳﺮاﻧﺠﺎﻡ اﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ. ﺻﺪاﻱ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭا ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﻘﻴﻪ ﺭا ﺑﻪ ﺳﻤﺖ اﺗﺎﻕ ﭘﺬﻳﺮاﻳﻲ ﻓﺮاﺧﻮاﻧﺪ. ﺻﺪاﻳﺶ اﮔﺮﭼﻪ اﺯ ﺩﻭﺭﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﻴﺮﺳﻴﺪ اﻣﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺯﻧﺪﻩ و ﺷﺎﺩﻱ ﺑﺨﺶ ﺑﻮﺩ.

ﺁﺭاﻡ ﺩﺭ اﺗﺎﻕ ﻣﻂﺎﻟﻌﻪ ﺭا ﮔﺸﻮﺩ و ﺑﻌﺪ ﻭاﺭﺩ ﺭاﻫﺮﻭ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﺻﺪاﻱ ﮔﺎﻡ ﻫﺎﻱ ﺁﺭاﻡ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ اﺵ ﮔﻮﺵ ﺳﭙﺮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺬﻳﺮاﻳﻲ ﻣﻴﺮﻓﺘﻨﺪ. ﺑﻌﺪ اﺯ ﺑﺮﻗﺮاﺭ ﺷﺪﻥ ﺳﻜﻮﺕ, ﺭاﻫﺶ ﺭا ﺑﻪ ﺳﻤﺖ اﺗﺎﻕ ﻧﺸﻴﻤﻦ ﻋﻆﻴﻢ ﺩﺭ ﭘﻴﺶ ﮔﺮﻓﺖ. ﺩﺭﺧﺖ ﻛﺮﻳﺴﻤﺲ ﻫﻤﻮاﺭﻩ ﺁﻧﺠﺎ ﻗﺮاﺭ ﻣﻴﮕﺮﻓﺖ.



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۶:۰۶ چهارشنبه ۹ دی ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
با لگد در اتاق را باز کرد و از آنجا که دستش درگیر پرونده‌های ویزنگاموت بودند، گرد و خاک بدون مواجهه با هیچ مقاومتی، به بینی‌ش راه یافت. سرفه و عطسه در هم آمیختند و وادارش کردند وسایلش را روی تخت بیندازد تا سریعاً پنجره را باز کند.

- باز لااقل قدیما شازده خانوم و دابی یه دسّی به سر و گوش این خونه می‌کشیدن!

دابی حالا کجا بود؟..
شاهزاده خانم حالا کجا بود؟..

پنجره را باز کرد و نفس عمیقی کشید. اتاق مشترکش با رکسان را یک بند انگشت خاک گرفته بود. به شکل عجیبی، در محفل ققنوس، هیچ‌وقت جای خالی آدم‌ها پُر نمی‌شد. چه کسی می‌خواست جای خالی رکسان ویزلی را مثلاً پر کند؟ وقتی با خنده خودش را روی تخت پرت می‌کرد و می‌گفت: «یه دونه دیگه ویو!» تا ویولت کوتاه بیاید و اجازه دهد یک شکلات اضافه بر سهمیه‌ش بخورد.

شبح رکس پیش چشمانش جان گرفت. شبی که درخت کریسمس را منفجر کرد و سیریوس - و همینطور مادرش را - سکتوم سمپرا می‌زدی، خونشان در نمی‌آمد:
- من دیگه درخت کریسمس نمی‌خرم!
- توله‌بلاجرا! خائن به اصل و نسبا!


لبخند محوی بر لب‌های ویولت نشست.
رکس.. حالا کجا بود؟..
سیریوس.. حالا کجا بود؟..

به خود آمد و دید زمانی طولانی‌ست از پنجره‌ی اتاقش به بیرون خیره مانده است. دقیقاً رو به میدان گریمولد.. جایی که همیشه انتظار آمدن جیمزتدیا را می‌کشید..

- دیشب خواب دیدم کشتی‌های روسیه دارن می‌خورن به کشتی‌های ژاپن، اون وسط ویولت تو کشتی انگلیسه داره بینشون له می‌شه! خیلی خواب خوبی بود!
- نجاتش دادی؟
- نه راسش، اولویتم کشتی ژاپن بود.
- خوبه، راضیم ازت!


از گوشه‌ی چشم حتی ویولت ِ خاطره‌ش را می‌دید که بی‌محابا از پنجره بیرون می‌پرد تا حق جیمز را کف دستش بگذارد و..
کف ِ خیابان آسفالت می‌شود.

خنده‌ی خفیفی از اعماق گلویش بیرون می‌پرد. صدای جیمز ِ خاطراتش در گوشش می‌پیچد: «ننگ روونا.» و سری تکان می‌دهد. می‌خواهد بچرخد سمت ِ کارهای ویزنگاموت که نگاهش گره می‌خورد به تابلوی قهرمانی کیو.سی ، نصب شده بالای تختش.

- به استراتژی بازی گویینگ مری بیاندیشید! ننگ روونا! جووون مادرت بیاندیش!


آن بازی را بردند.
و بازی بعدش را.
و بازی بعدش را..
او و جیمز و تدی و ویکی کنار هم.. راستش بردن بازی خیلی هم مهم نبود.. مهم این بود که او و جیمز و تدی و ویکی "کنار هم"!

جیمز حالا کجا بود؟..
تدی حالا کجا بود؟..

نگاهش روی تخت خاک‌گرفته‌ی خودش متوقف شد.
خودش کجا بود؟..

دستش را بالا بُرد و موهای دُم‌اسبی‌ش را پشت سرش سفت کرد. چوبدستی‌ش را بین انگشتانش ماهرانه چرخاند و رو به گربه‌ی عبوس ِ کنار پایش، نیشخندی زد. چشمانش وجب به وجب اتاق متروکه را از زیر نظر گذراندند و جای هرچیزی را به خاطر آورد. چوبدستی را بالا آورد تا اتاقش را گردگیری کند..

خودش آنجا بود. در اتاق قدیمی‌ش در محفل ققنوس.
قاصدک بازگشته بود..!
و با خودش..

بوووووووووووووومـــــــــــــــــــــــــب!!
- ویولت بودلر!!

دقایقی بعد، وقتی سرش را از زیر بقایای تخت منفجر‌شده‌ش بیرون آورد تا ابعاد فاجعه را تخمین بزند، با چهره‌ی خشمگین پروفسور دامبلدور مواجه شد و نیشخندی ابلهانه، تنها سپرش در برابر آن چشمان آبی عصبانی بود.
- اوه.

او هیچ‌وقت استعداد چندانی در کارهای خانه نداشت.
- سام پروفس! من برگشتم پروفس!

واقعاً نیازی به اعلامش نبود!
نه!
واقعاً نبود!!


But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.