هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۶

آلکتو کرو old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۴ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۹۸
از ما هم شنفتن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
دختر جوان شنل سفری بر دوش انداخته بود و می رفت. کلاه شنل به راحتی روی صورتش را می پوشاند، چهره دختر نمایان نبود. کوچه دیاگون برخلاف همیشه بدون کوچکترین سر و صدا و شلوغی بود. ماه های آخر زمستان بود و برف از آسمان می بارید. مقصد دختر مشخص بود ولی انگار نمی دانست باید کجا برود.
پس از چند روز پیاده روی احساس خستگی می کرد، اما به خود قول داده بود اگر به مقصدش نرسد دست از راه رفتن برنخواهد داشت. بدون توجه به سرما بی وقفه راه می رفت. دیگر تحمل دوری از جایگاه اصلیش را نداشت.
چند دقیقه بیشتر نگذشت که دروازه بزرگ خانه ریدل پیش چشمانش نمایان شد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. تنها نگرانی اش این بود که مبادا لرد ولدمورت او را نپذیرد. البته او به اربابش حق می داد. هنگامی که لرد ولدمورت دوباره برگشته بود او حتی به خود زحمت نداده بود، به خانه ریدل برگردد و به ایشان خوش آمد بگوید. البته او از آمدن لرد سیاه خبر نداشت، اما به هر حال باز خود را مقصر می دانست.
جلوی دکه دربانی ایستاد، رودولف لسترنج را دید که مشغول تیز کردن قمه اش است. وقتی رودولف او را دید از دکه دربانی اش بیرون آمد.
- به به چه ساحره باکمالاتی! با اینکه صورتتون مشخص نیست ولی کاملا معلومه با کمالات هستین.

دختر جوابی نداد. رودولف ادامه داد:
- الان وسط ظهره ارباب گفتن که کسی حق نداره این موقع از روز وارد خونه بشه. البته من می تونم شما رو به یه نوشیدنی کره تو سه دسته جارو مهمون کنم.

دختر زیر لب زمزمه کرد:
- استوپفای!

رودولف بیهوش به زمین افتاد.

- الوهومورا!
دروازه ورودی باز شد. دختر وارد حیاط ورودی خانه ریدل ها شد. چقدر دلش برای این مکان تنگ شده بود. همین که به در اصلی خانه رسید نفس عمیقی کشید و در را گشود.
خبری از دیگر مرگخواران نبود. مثل اینکه همه آنها در خواب به سر می بردند و این موضوع برای او عالی بود، زیرا به راحتی می توانست کار خود را از پیش ببرد.
او از پله ها بالا رفت. گویا هزاران دست نامرئی او را به اتاق لرد ولدمورت می کشاند. وقتی به در اتاق لرد سیاه رسید با اعتماد به نفس در زد.

- چه کسی جرائت کرده مزاحم خواب ظهر ما بشه؟
- ارباب می بخشین، ولی ما! ما آلکتو کرو هستیم اومدیم که شما دوباره ما رو به مرگخواری بپذیرین!


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۶

مرگخواران

دلفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۲:۲۰ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
از گالیون هام دستتو بکش!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
مترجم
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 233
آفلاین
احساس کوفتگی میکردم، چمدانم را روی زمین گذاشتم و روی آن نشستم. زانوانم بیشتر از این یارای پیاده رفتن نداشت...
سعی کردم انتهای خیابان را ببینم،تصاویر تار و کدر بودند، مدتی بود که چشم هایم کم سو شده بود.
-اکسیو عینک.

عینک را روی چشمانم گذاشتم حالا تصاویر شفاف تر مینمود. میتوانستم نور زرد رنگ چراغ های اتوبوس شوالیه را از دور ببینم که در حال نزدیک شدن بود.
چند ثانیه بعد اتوبوس جلوی پایم ترمز کرده بود، سوار اتوبوس شدم و روی انتهایی ترین صندلی خود را ولو کردم. مسافت زیادی را سفر کرده بودم. چشمانم را بستم و ناخودآگاه یاد آخرین حرف هایی که با لردسیاه رد و بدل کرده بودم افتادم.

فلش بک
-بگو دلفی میشنویم.
مکث کردم، انگار هنوز هم باورم نشده بود که باید انجامش دهم، هنوز در ظن و شک بودم.
-ارباب من؛ من...
دودلی مثل خورده به جانم افتاده بود، احساس میکردم زبانم قفل شده، وافعا باید میرفتم؟ این تنها راه بود؟...
همین بود! راه دیگری نداشتم... دلم را یک دله کردم.
-من... من باید مدتی از اینجا برم، نمیدونم چقدر ارباب...یه مدت نامعلوم.
لردسیاه سکوت کرده بود، سعی میکردم از چشم هایشان چیزی متوجه شوم اما... هیچ وقت نتوانسته بودم این کار را بکنم این بار هم استثنا نبود.همان سکوت کوتاه، به اندازه چند روز برایم گذشت.
لردسیاه از من روی برگرداند و به شومینه خیره شد.
-مایلیم علتش رو...
-نه ارباب! نه! خواهش میکنم نپرسید چرا...

شوکه شده بودم! چطور میان حرف لرد سیاه پریدم؟ این همه گستاخی و جرئت یکباره از کجا پیدا شده بود؟ در دل به خودم لعنت فرستادم. احتمال میدادم لردسیاه خیلی عصبانی شود و سکوت طولانیشان بیشتر به جانم دلهره می انداخت. هنوز هم پشتشان بود، هنوز هم به من نگاه نمیکردند. بالاخره سکوت طاقت فرسایشان را شکستند.
-دلفی بهت اجازه رفتن میدیم... ولی تا زمانی که ما دوباره احضارت نکنیم حق برگشتن نداری. از همین لحظه تا روز که دوباره سوزش علامت شوم روی دستت رو حس کنی دیگه مرگخوار نیستی...
پایان فلش بک

دیگه مرگخوار نیستی...
دیگه مرگخوار نیستی؛مرگخوار نیستی!
هنوز هم این صدا مثل ناقوس مرگ توی گوشم بود حتی هنوز هم سوزش علامت شومم را حس نکرده بودم. هنوز مرگخوار نبودم!
اما دیگر صبر کردن برایم ناممکن شده بود، حساب تک تک ثانیه های این "مرگخوار نبودن" را داشتم. حالا باید بر میگشتم! بر میگشتم و به این "مرگخوار نبودن" لعنتی پایان میدادم.
با صدای راننده اتوبوس از دریای متلاطم افکارم بیرون آمدم، اتوبوس تقریبا خالی شده بود.

-مقصدت کجاست ساحره؟
به دور و برم نگاه کردم و منتظر شدم تا فرد مخاطب راننده پاسخ بدهد. اما متوجه شدم راننده از من سوال کرده.
-میرم سمت خونه ریدل ها.

راننده با سوظن نگاهم کرد اما چیزی نگفت. به این واکنش ها عادت داشتم. چند دقیقه بعد فقط یک خیابان تا رسیدن به مقصدم فاصله داشتم. گفتم:
-من همینجا پیاده میشم.

چمدان هایم را برداشتم و بعد از پرداخت کرایه از اتوبوس پیاده شدم.
قلبم از همیشه تندتر میتپید. حتی ضعف بدنی و کهولت سنم نمیتوانست مانع از دویدنم شود. پس شروع به دویدن کردم. سی سال منتظر این لحظه بودم! اهمیت نمیدادم اگر بعد از این همه سال باقی مرگخوار ها فراموشم کرده باشند، اهمیت نمیدادم اگر از من متنفر شده باشند حتی برایم مهم نبود که لرد سیاه مرا نپذیرد.
همه را پس میگرفتم! به هر قیمتی که شده... دوستانم را، اعتماد اربابم را و هر چیز دیگری را که طی تمام این سی سال از دست داده بودم.
چیزی نگذشت که به خانه ریدل ها رسیدم.
نفسم بند آمده بود...
نه از دویدن، بلکه از صحنه ای که میدیدم.
نمیتوانستم این شوک را هضم کنم...
آثار جنگ،درگیری و سوختگی همه جا به چشم میخورد، در ها و بیشتر پنجره ها شکسته بود... از دکه نگهبانی رودولف فقط یک تل خاکستر باقی مانده بود...
نه! نه! باور نمیکردم! نمیخواستم باور کنم. این نمیتواسنت واقعیت باشد! حق نداشت که واقعیت باشد!
به تابلوی بزرگی که با جوهر قرمز روی آن نوشته شده بود نگاه کردم.

زیر سایه محفل ققنوس و با یاری مرلین کبیر، سیاهی و بدبختی به پایان رسید!
تمام مرگخواران و همچنین اربابشان طی جنگی با دلیران محفل ققنوس از بین رفتند.
حالا دنیا میتواند بار دیگر در آرامش باشد و زیر سایه عشق و سپیدی زندگی کند.
باشد که زین پس علامت شومی بالای هیچ مکانی از این کره خاکی به اهتزاز در نیاید.


چشم هایم سیاهی میرفت، نفس هایم سنگین و نامنظم شده بود. به تاریخ درج شده زیر تابلو نگاه کردم. فقط یک سال بعد از رفتنم! هنوز نمیخواستم باور کنم... نمیتوانستم باور کنم. چمدان هایم را همانجا روی زمین رها کردم و داخل خانه دویدم، دیگر خبری از آن در های مستحکم و پر شکوه نبود، همه شان به طرز فجیعی شکسته بودند.
دور تا دور خانه میدویدم و به تمام اتاق ها به دنبال کورسویی از امید سرک میکشیدم.
-لینی؟ بلا؟

هیچ جوابی نیامد.
وارد اتاق بعدی شدم، اتاق رز. هنوز توی آب پاش روی میز مقداری آب باقی مانده بود... یعنی چه بلایی سر رز آمده بود؟ چقدر دوام آورده بود؟

اتاق بعدی اتاق خودم بود، یا حداقل زمانی اینطور بود... اتاق خالی بود! مطمئن نبودم که اتاق بعد از جنگ خالی شده یا بعد از رفتن من کسی در آن ساکن نشده... اما احتمال دوم را بیشتر دوست داشتم.

توی راهرو لکه های خون خشک و کهنه دیده میشد، سعی میکردم نگاهم را بدزدم اما خیلی موفق نبودم. یعنی خون چه کسی بود؟ لیسا؟ رودولف؟ بانز؟... اصلا خون بانز مرئی بود؟ نمیدانستم... هرگز به این چیز ها فکر نکرده بودم. به این که چقدر این چیزهای کوچک میتواند با ارزش باشد. شاید هم بانز نامرئی زنده بود... شاید فرار کرده بود و بدون این که کسی ببیند خودش را نجات داده بود...
میدانستم چنین چیزی نیست، وقتی پای منافع گروه پیش بود هرگز هیچ کداممان منافع شخصی را ارجح تر نمیشمردیم. بانز هم از این قائده مستثنی نبود.

جایی گوشه راهرو کپه ای از وسایل شکسته شده و خاک گرفته دیده میشد. میتوانستم بین آن ها یکی دو رژ لب له شده و چند کراوات پاره ببینم. کمی آن طرف تر پاتیل محبوب هکتور که چند تکه شده بود روی زمین افتاده بود...
به انتهای راهرو رسیدم. آخرین اتاق... دستم روی دستگیره خشک شده بود.
انگار هنوز هم نمیتوانستم به خودم بقبولانم که بدون اجازه وارد این اتاق شوم... با تردید در را باز کردم و وارد اتاق شدم.
اتاق اربابم! هنوز هم همه چیز درست مثل سی سال قبل بود. احساس میکردم در زمان سفر کرده ام، اتاق خاک گرفته بود اما همه چیز مرتب و دست نخورده مینمود، بر خلاف باقی خانه اینجا اثری از تخریب نبود. انگار حتی محفلی ها هم جرئت تعارض به این محدوده را نداشته اند، یعنی لرد سیاه هم...؟ نه! نه! نمیتوانستم حتی به آن فکر کنم...
پس از سال ها توی این اتاق بودم و همان احساس دستپاچگی سی سال قبل را داشتم، دوباره همان صدای همیشگی در ذهنم جان گرفت "دیگه مرگخوار نیستی!"

انگار همین صدا کافی بود تا خودم را پیدا کنم. حالا میدانستم چه کاری درست است. هنوز از هدفم برنگشته بودم. باید همه چیز هایی را که از دست داده بودم پس میگرفتم! حالا دیگر این فقط یک هدف نبود. یک وظیفه بود.
به سرعت از خانه بیرون دویدم، اهمیتی نمیدادم که چمدانم را برنداشته ام، دیگر به آن نیاز پیدا نمیکردم.
حتی درست متوجه نشدم که چگونه خودم را به به میدان گریمولد رساندم.نمیخواستم حتی یک ثانیه از وقت را تلف کنم. به سرعت شروع به اجرای طلسم های پیش نیاز کردم. طوری به این نقشه ی ناگهانی مسلط بودم که انگار تمام این سال ها را مشغول تمرین برای آن بوده ام.
برای طلسم رازداری خانه راه حلی در نظر داشتم. شروه به قفل کردن تمام در ها و پنجره های خانه های یازده و سیزده کردم وبعد چند طلسم پیش نیاز دیگر را به سرعت اجرا کردم. در آخر دیوار محافظتی محکم و پیچیده ای دور تا در خانه های یازده و سیزده کشیدم...
حالا نوبت حرکت پایانی بود...
-اینسندیو!

خانه های یازده و سیزده را در یک چشم بر هم زدن به آتش کشیده بودم،آتش در حال پیشروی بود، کم کم صدای فریاد ها را از داخل خانه ها میشنیدم. اما فقط من میشنیدم... طلسم های اجرا شده مانع از خروج صدا و رسیدن آن به گوش سایرین میشد. شعله ها دقایقی طولانی به رقص خود ادامه دادند و در نهایت در حد فاصل خانه های یازده و سیزده تلی عظیم از خاکستر پدیدارشد... خانه شماره دوازده گریمولد!
در اثر تخریب کامل خانه طلسم رازداری از کار افتاده بود. محفل از بین رفته بود...مطمئن بودم که تمام ساکنین خانه مرده اند! همه چیز تمام شده بود.
یا حداقل من سعی خودم را برای تمام کردنش کرده بودم...

نوک چوبدستی ام را به سمت آسمان گرفتم و علامت شوم را بالای خانه به اهتزاز در آوردم. بعد از سی سال حالا میتوانستم لبخند بزنم!
فقط یک قدم دیگر تا پس گرفتن مرگخوار بودنم فاصله داشتم...
نوک چوبدستی ام را به سمت خودم گرفتم، برای آخرین بار به مخروبه های محفل نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم:
-آوداکداورا!

همه چیز تمام شده بود!
چیزی نگذشت که سوزش علامت شومم را بعد از سال ها احساس کردم. مرگخوار بودنم را پس گرفته بودم... و حالا دوباره همانجا بودم...
کنار باقی مرگخوار ها، و از همه مهم تر اربابم!


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۰ ۲۱:۵۳:۴۶

تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۶

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
رودولف، کاپشن پوشیده و شال‌گردن‌زده، در حال پیاده‌روی توی خیابون‌های سفیدپوش بود.
امروز یه قرار مهم با «لیدی ناتاشا» داشت. ساحره‌ی همیشه شماره یکش! ساحره‌ی دو عالم!
پس به سرعتِ قدم‌هاش اضافه کرد و چند دقیقه بعد، خودش رو به یه پارک وسیع رسوند. پارکی که قرارگاه‌شون بود!

با دقّت اینجا و اونجا رو گشت تا بالاخره متوجه ناتاشا شد که روی نیمکت نشسته بود.
رودولف پاورچین پاورچین از پُشت به ناتاشا نزدیک شد و چشماش رو گرفت.

- روبن، تویی؟

رودولف سر جاش میخکوب شد. روبن؟ کدوم روبن؟ اصلاً چرا صدای این ساحره شبیه صدای ناتاشا نبود؟
شاید سرما خورده بود..؟

- روبن بسه دیگه. دستاتو بردار. می‌دونم تویی.

امّا شک و تردید، به رودولف امون نداد.
آب دهنش رو قورت داد و همونطور که محکم چشمای ساحره رو گرفته بود، به جلوی نیمکت خم شد و نگاهی به چهره‌ش انداخت.
ناگهان دمای شلوار رودولف اونقدر زیاد شد که حتی می‌تونست برف‌ها و یخ‌های دور و برش رو آب کنه.
دماغ این ساحره خیلی شبیه سیب زمینی بود.
لباش رو که نگو. شبیه شتر بود!
حالا کاملاً مطمئن شده بود که این ساحره‌ی بدبخت، ناتاشا نیس!
امّا دیر شده بود. توی بد مخمصه‌ای گیر افتاده بود!

- روبن؟ بسه دیگه خب! ولم کن!

و رودولف... تصمیمش رو گرفت!
شال‌گردنش رو در آورد، دورِ کلّه‌ی ساحره گره زد و با یه اردنگی هُلش داد. ساحره همونطور که قِل می‌خورد، "روبن! روبن!" گویان از تپه‌ی برفی پایین اومد و بعد از طی کردن مسافتی، درست افتاد توی بغل دوست پسرش، روبن.
روبن نگاه حیرت‌زده‌ش رو از دوست دخترش گرفت، نگاهی به اطرافش انداخت و متوجه رودولفی شد که چهارنعل در حال فرار بود.

روبن که کاپوت بالا زده بود، آستینش رو هم بالا زد و خالکوبیِ لنگری‌شکلش رو به رخ کشید و همونطور که عینهو بوفالو نعره میزد، با چوب بیسبال افتاد دنبال رودولف.

***


از این حادثه دو ماه می‌گذره.
خوشبختانه دیروز رودولف از کُما بیرون اومد.
جراحان بعد از انجام عمل‌های جراحی فراوون، بالاخره موفق شدن تا چوب بیسبال رو که به لوزالمعده‌ی رودولف گره خورده بود، گره‌ش رو شُل کنن و درش بیارن.
البته از ترمیم نخاع و استخون‌های نیم‌تنه‌ی پایینیش، کاملاً نااُمید شدن.

حالا هم رودولف مردد مونده که کدوم یکی رو انتخاب کنه.
والیبال نشسته؟ یا بسکتبال با ویلچر؟


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۶

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
- ارباب! اربـــاب! اربـــــــاب! من برگشتم! باورتون میشه؟ مـــن بـــرگـــشـــتـــم! واااااااااای! من که باورم نمیشه! هیچ‌جوره توی پوستِ خودم نمی‌گنجم! آه... سلام ارباب. سلام خانه‌ی قشنگِ ریدل. سلام اِی در و دیوار. سلام اِی دکه‌ی رودولف. سلام به خودِ رودولف. سلام روزای خوش. سلام باغچه‌ی تاریک. سلام حیاط زیبا. سلام اتاق من. اسمت چی بود؟ ... اممممم... آها. اسمت چنگیز بود. اتاق دوست‌داشتنیِ من، امیدوارم توی این مدتی که نبودم، اسمتو عوض نکرده باشی. همیشه دوست داشتم اسم اتاقم چنگیز باشه. راستشو بخوای، هزارتا چنگیز توی این دنیای بزرگ وجود داره. یکی از یکی چنگیزتر. ولی هیچکدوم‌شون چنگیزتر از تو نمیشن. تو تک چنگیزِ دنیای منی. اِی اتاق خوب من! ... اهم اهم. ببخشید ارباب! داشتم با اتاقم خلوت می‌کردم. می‌دونم دلش برام تنگ شده. منم دلم براش تنگ شده. ولی ارباب! بیشتر از اون، دلم برا شما تنگ شده! ارباب! سعادتِ دیدنِ دوباره‌تون غیر قابل وصفه. واقعاً شور و شوق درون دلم رو هیچ‌جوره نمیتونم توصیف کـ... ارباب؟ ارباب؟ چیزی شده؟ چرا قیافه‌تون این‌شکلیه؟
-

***


چند هفته‌ای از بازگشت آملیا سوزان بونز می‌گذشت.
و ولدمورت هر روزِ هر هفته، ناچاراً به وراجی‌های آملیا گوش میداد.
در مورد قاشق‌ها و روابط عاشقانه‌شون با چنگال‌ها.
در مورد دوستی‌هاش با صابون‌ها و شامپوهای رودولف.
در مورد اسم‌ها و خصوصیات اخلاقی خیابون‌ها، جاده‌ها، کوچه‌ها، پُل‌ها، جنگل‌ها، درخت‌ها، گُل‌ها، تابلوها، سرعت‌گیرها، کتاب‌ها، خودکارها، زیر پیرهنی‌ها، شلوارک‌ها و...
ساعت‌ها حرف میزد.
فقط و فقط حرف میزد.
بی‌وقفه!

و ولدمورت تحت هر شرایطی، باز گوش میداد.
موقع آشپزی.
موقع استحمام مرگخواراش.
موقع تصحیح کردن برگه‌های امتحان دیکته‌شون.
موقع استراحت.
حتی موقع خوابیدن.
همیشه گوش میداد.
همیشه!

و بعد...

بالاخره یه روز...
کاسه‌ی صبرش لبریز شد.

***


- بسّه خانم... آملیا... سوزان... بونز! بـسّـه! ما واقعاً این حجم عجیب و غریب از وراجی رو هیچ‌جوره نمی‌تونیم تحمل کنیم! چه بلایی سر تو اومده؟ میشه توضیح بدی و بفرمایی که دقیقاً از چند سالگیت به این بیماری مزخرف مبتلا شدی؟ آیا تدریجی بوده؟ آیا مادرزادی بوده؟ نمیشه. واقعاً نمیشه. باید یه دلیلی داشته باشه این زیادی حرف زدنت. ترک کن آملیا. این عادت مسخره رو ترک کن. انقدر حرف نزن. کم‌تر حرف بزن آملیا. کم‌تر!

و دل گنجیشکیِ آملیا شکست!
- من... ارباب... من... من هیچوقت نخواستم با حرفام ناراحت‌تون کنم. من زیاد حرف نمیزنم ارباب. من به هیچ وجه زیاد حرف نمیزنم. این بقیه‌ن که کم حرف میزنن. اونا برخلاف من، هیچ قدرت تخیلی ندارن. اونا... هیچوقت نمی‌تونن جادوی اطراف‌شون رو درک کنن. اونا سوژه‌های کمی برای گفت‌و‌گو دارن، ارباب. ولی من قدرت تخیل محشری دارم. میتونم با اون سنگ پا حرف بزنم. میتونم با اون یخچال حرف بزنم. میتونم...
-
- اممم... بله ارباب... آه... اشکام دارن سرازیر میشن. نمیتونم... نمیتونم با دیدن این چهره‌تون جلوی اشکامو بگیرم. دوست ندارم اینو در حضورتون بگم، ارباب. ولی قلب من شکست. قلب آملیاتون شکست. دیگه حرفی برای گفتن ندارم. ارباب... بعداً... اممم... می‌بینمتون... فعلاً.

و آملیا رفت.
ولدمورت کلاً هیچوقت به هیچکس از احساسات درونیش چیزی نمی‌گفت.
ولی خب...
هیچوقت نتونست به آملیا بگه که ته دلش... چقدر به کارهاش و گفته‌هاش می‌خندید.
حتی اگه مسخره باشن.
حتی اگه طومار باشن.

- هی. پیست. بَرده.

ولدمورت این صدا رو می‌شناخت.
معنی "بَرده" رو هم می‌فهمید.
حتی می‌دونست که صدا از کجا میومد.
- بالای درخت نازنین‌مون چه غلطی می‌کنی، گربه‌ی فوشیاییِ بی‌ریخت؟! گم شو!
- ببین، من کلاً همه‌کاره‌م. ولی یه چیزی رو خواستم نگم. و اونم اینه که تو و آملیا منو شدیداً یاد ماریلا کاتبرت و آنه شرلی نمیندازین.
- آواداکداورا!

و آرنولد شانس آورد که گربه بود.
و فرز!


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ سه شنبه ۷ آذر ۱۳۹۶

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
تولد سیاه دارلین ماردن.

دارلین = دارین

وقتی دوباره چشم هایش از هم باز شد خانه در تاریکی فرو رفته بود و نور خاکستری و ضعیفی به سختی به داخل آن چنگ می انداخت. انگار که خورشید غروب کرده و شب شده بود. دارلین چند لحظه به سقف خیره ماند. احساس می کرد عضلات گردن و کمرش کوفته شده و درد می کند. بر مبل نشست. چشم هایش سرخ و پف کرده بودند. همه چیز سایه دار و تاریک بود و اشیای داخل خانه مبهم و تار دیده می شدند. دارلین دستی به گردنش کشید. گوشه ی چشم هایش کثیف بود. از پنجره های بزرگ و نواری هال می توانست آسمان تمام تیره ای که ابر های سنگین و غول پیکری سر تا سرش را پوشانده بودند ببیند. درخت ها در تاریکی فرو رفته و مثل نقاشی های سیاه رنگ شده بودند. ابر ها به آرامی غریدند. دارلین کش و قوسی به خود داد و خمیازه کشید. بعد از خود پرسید : چرا در خانه باز است؟ نکند پدر و مادر آمده اند؟ بلافاصله برخاست و با صدای بمش داد زد :
- « ماماااان! باباااا! شما اومدین؟ »

چند لحظه صبر کرد و چشم هایش را مالید. هیچ جوابی نیامد و صدایش مثل پرتاب سنگ در یک دره ی عمیق در میان تاریکی ها ، در سکوت خانه گم شد. قصر مثل خانه ی مردگان و اشباح در سکوتی وهم انگیز فرو رفته بود. ابر ها غرش کردند. آنها کجا رفته بودند؟ باید تا حالا بر می گشتند. باد گرمی با صدای هو هوی مرده ای در را تکان داد. در ناله می کرد و تکان می خورد. دارلین به سمت در هال رفت و آن را بست.
چرا اجنه چراغ ها را روشن نکرده بودند؟ چرا در را نبسته بودند؟ چرا مثل روز های قبل صدای جارو و ظرف شستن و کار کردنشان نمی آید؟
به راحتی می توانست هاله ی داغ خشم را دور سرش احساس کند. نکند که چون پدر و مادر به ماموریت رفته اند کم کاری می کنند؟ در حالی که به سمت پله های تاریک می رفت داد زد :
- « ماردن! »

چراغ ها روشن شدند. همه ی چراغ ها با هم و خانه و راهپله در یک لحظه سرشار از نور شد. این اسم رمزی برای روشن کردن چراغ ها در خانه ی ماردن ها بود. در همان حال که از پله ها بالا می رفت اسم یکی از جن ها را فریاد کشید :
- « جاندین! »

در کمال تعجب هیچ صدای جوابی نیامد! با این کار خشم دارلین مثل ریختن بنزین روی آتش افزایش یافت. از کی تا حالا جرئت پیدا کرده اند که جواب اربابشان را ندهند؟ در همان حال که با قدم هایی سنگین و سریع از پله ها بالا می رفت با خودش گفت :
- « می دونم باهاشون چی کار کنم! »

دوباره و اینبار بلندتر غرید :
- « جاندین! »

اما باز هم سکوت. مثل اینکه واقعا این جن ها تنشان می خارد؟ به راهروی طبقه ی دوم رسید. دو طرف راهرو پر بود از اتاق. دارلین در راهرو قدم برداشت و داد زد :
- « چینجل. چینجل. با شماکثافتام. صدامو می شنوین؟ »

اما نه در راهرو و نه در اتاق ها هیچ کس نبود. خواست به طبقه ی سوم برود که یکی از اجنه ی مونث به اسم :« هاتیبل » را دید. چمدانی در دست چپ داشت و یک دامن نسبتا بلند و پارچه ای کهنه و صورتی پوشیده و کلاه لبه داری بر سر گذاشته بود. پشت سرش چمدانش را بر پله ها تلق و تلق می کشید و تند تند قدم بر می داشت. دارلین در حالی که دندان هایش را به هم فشار می داد به سمت جن رفت و داد زد :
- « با اجازه ی کی شال و کلاه کردی؟ »

هاتیبل با صورتی رنگ پریده به اربابش نگاه کرد. بعد جن در یک لحظه با تمام وسایلش غیب شد. دارلین داد زد :
- « هاتیبل. کدوم گوری رفتی؟ »

از خشم زیر لب غرید. دوان دوان به طبقه ی سوم رفت. آنجا به اندازه ی هال بزرگ بود و یک راهرو ی عریض هم داشت که خوابگاه جن ها بود. حتما چند تا جن آنجا پیدا می شد.
وقتی دارلین به طبقه ی سوم رسید خشکش زد. باورش نمی شد. سه تا از جن ها با عجله به این سو و آن سو می دویدند و در حالی که قهقه می کشیدند وسایلشان را جمع می کردند. لباس ها را بر می داشتند و در چمدان جا می کردند. مجسمه ها و وسایل خانه را در بغچه ی شان فرو می کردند. می خندیدند ، دست می زدند و با یک دیگر شوخی می کردند. دارلین داد زد :
- « دارین چی کار می کنین؟ کجا می رین؟ »

یکی از جن ها با چهره ی باز و خندانش به دارلین نگاه کرد و قهقه کشید:
- « ما داریم می ریم! تو دیگه ارباب ما نبود. ما آزاد بود. آزاد. »
- « شما باید بمونین. شما برده های ما هستین! »

یکی از جن ها مجسمه ی طلای مردی سوار بر اسب را در دست داشت و می خواست که در بغچه اش جا کند. دارلین به سمتش دوید. خون جلوی چشم هایش را گرفته بود. نمی توانست این همه بی حرمتی را تحمل کند. می خواست او را تکه تکه کند. یک جن چشم سبز با گوش های بلند و نوک تیز. ابتدا جن رنگ از صورتش پرید و لرزید. اما بعد یک دفعه حالت چهره اش تغییر کرد و انگار چروک های روی صورتش بیشتر شد. پایش را عقب برد و محکم به ساق پای دارلین که چند قدم با او فاصله داشت کوبید. درد با قدرت در ساق پایش پیچید و تعادش را از دست داد. آه دارلین به هوا رفت و محکم زمین افتاد و با چشم هایی گشاد شده از حیرت به جن نگاه کرد. چطور به خود جرئت داد این کار را بکند؟
جن داد زد :
- « تو حق نداشت جلوی ما رو گرفت. »

دارلین در حالی که آه و ناله می کرد پخش زمین شده بود و پایش را محکم می فشرد. جن بالای سرش نفس نفس می زد و مثل یک گرگ وحشی به دارلین نگاه می کرد. صورتش از خشم شعله می کشید. بقیه ی جن ها دست از جنب و جوش برداشته و آنها را نگاه می کردند.
دارلین با صدایی گرفته گفت :
- « جن بد. جن خر الاغ! »

جن نعره کشید و چند ضربه ی محکم دیگر را یکی پس از دیگری حواله ی دنده ها و سر و صورت دارلین کرد. صورتش سرخ شده بود و فریاد می زد :

- « هندلا رو تهدید کرد؟ هندلا آزاد. هندلا رها. هندلا اسیر ارباب نبود. هندلا زندگی خودش را داشت. »

درد در همه ی بدن دارلین می پیچید و نمی توانست از جایش بلند شود. جن با آنکه کوتوله بود ولی انگار قدرت بسیاری داشت. هر ضربه اش درد زیادی را به همراه می آورد. دارلین در حالی که مثل یک مار زخمی به خود می پیچید توان اینکه حرف دیگری بزند را نداشت. فقط به سختی نفس می کشید و با هر دم و باز دم همه ی بدنش درد می گرفت. چشم هایش بی حال شده بودند.

- « ولش کن هندلا. باید رفت. »

هندلا چند لحظه بالای سر دارلین ایستاد و او را تماشا کرد. شاید از این صحنه لذت می برد. شاید منتظر جواب دارلین بود تا بیشتر کتکش بزند. شاید به این فکر می کرد که آیا دارلین را بکشد یا نه؟ و...
سپس بدون هیچ کار دیگری از بالای سرش رد شد. چمدانش را به دست و در کنار سه جن دیگر قرار گرفت. دارلین در حالی که زیر چشمی به آنها نگاه و آه و ناله می کرد با دست پهلو ها و شکمش را می فشرد. او دید که هندلا کلاه را از سرش برداشت و با چهره ی خندانش گفت :
- « برو به درک ارباب! »

و با قهقه های شیطانیه دوستانش در یک چشم به هم زدن همراه سه جن دیگر غیب شد. دارلین بعد از چند لحظه به سختی برخاست. تو دلش به آنها فحش می داد. هنوز هم باورش نمی شد. یک جن برده او را زده بود. چطور ممکن است؟ آنها حتما از جانشان سیر شده اند. دارلین از همان لحظه مطمئن بود که وقتی پدر و مادرش آمدند دیگر آن عوضی ها سری بر بدن نخواهند داشت.
دهان دارلین خشک شده بود. لنگ لنگان به سمت اتاق ها رفت و با صدای بلندی که در همه ی خانه بپیچد ناله کرد :
- « خدمتکار ها کجایین؟ شما کجا رفتین؟ »

هیچ کس جواب نداد. او کل اتاق خواب های جن ها را نگاه کرد. همه خالی خالی بودند. فقط دیوار های سفید و پنجره و تخت شان مانده بود و بقیه ی وسایل ماردن ها را با خود برده بودند.
ای دزد های دزد!
بعد از بررسی اتاق ها دارلین مطمئن شد که هیچ جنی در خانه نیست. او باید این معما را حل می کرد. آنها چطور توانستند فرار کنند؟ آخر چطور...
خشکش زد. ده متر جلو تر از او در ابتدای پله ها هاگوو ایستاده به دارلین زل زده بود. بدون کوچک ترین حرکتی به او نگاه می کرد. صورتش رنگ پریده و سفید بود. چروک هایش بیشتر از هر زمانی توی هم رفته بود و با نگاه غم آلود و سیاهی به اربابش خیره شده بود. سکوت سنگینی در اتاق حاکم شد.
او چرا نرفته بود؟
هاگوو با صدای نرم و ملایم خود زیر لب گفت :
- « ارباب. »

دارلین با تردید او را بر انداز کرد. آیا او هم می خواست دارلین را بزند؟

- « هاگوو ، تو هنوز اینجایی؟ نکنه تو هم می خوای بری؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا جنا نیستن. اونا کجا رفتن؟ »
- « هاگوو هم رفت ارباب. اما حالا نه. »
- « چرا؟ »
- « حالا نه ارباب. وقت نیست. ما باید رفت. سوال ها باشد برای بعد. هر چه سریع تر باید اینجا را ترک کرد. »
- « چرا؟ »

اشک در چشمان هاگوو حلقه زد و آب دهانش را قورت داد.

- « ارباب. می فهمید. اما حالا باید رفت. هر لحظه ممکن بود آنها برسند. »
- « کیا؟ »
- « دنبال هاگوو بیایید. »


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ جمعه ۳ آذر ۱۳۹۶

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
تولد سیاه دارلین ماردن.

دارلین = دارین


دارلین احساس کرد کسی به آرامی تکانش می دهد. صدای ظریف و نازکی شنید :
- « ارباب. ارباب. بیدار شید. وقته صبحونه است. »

دارلین پتو را بیشتر روی خود کشید و غر غر کرد :
- « خوابم میاد. راحتم بزار. »
- « پدر و مادر قبل از رفتن سفارش کرد مثل قبل صبح ها زود بیدار شید. »

دارلین که از خستگی معنای حرف های جن را نمی فهمید بدون حتی یک کلمه حرف در رخت خواب جا به جا شد.

- « ارباب ، شده صبح. شما باید بیدار... »

دارلین که از این طرز حرف زدن و اصرار جن خسته شده بود نعره کشید :
- « بهت می گم گورتو گم کن! »
- « فایده نداشت ارباب. پدر مادر دستور داد صبح دیر بیدار نشد. »

دارلین می دانست اگر تا شب هم مخالفت کند جن به او می گفت که بیدار شود. سر انجام وقتی بالاخره خواب از سر دارلین پرید پتو را کنار زد و از تخت پایین آمد. موهایش ژولیده و کج و معوج و دور چشم هایش سیاه بودند.
از پله های چوبی پایین رفت و در سینک ظرفشویی آشپزخانه آب سرد را به صورتش زد. احساس کرد صورتش کش آمد و پوستش تازه و چشم هایش هشیار شد. بر صندلی دور میز نشست. جن ها با عجله صبحانه را بر روی میز چوبی و گرد می گذاشتند. دارلین با تفکر به صندلی های خالی پدر و مادرش نگاه کرد. رو به یکی از اجنه کرد و گفت :
- « کالبی پدر و مادرم هنوز بیدار نشدن؟ »

کالبی شق و رق ایستاد و با صدایی ملایم و آرام جواب داد :
- « اونا رفت ارباب. »
- « رفتن؟ کجا؟ »
- « کالبی ندونست ارباب. به کالبی نگفت. فقط گفت که در خانه وظیفه اش چی است. »

دارلین رویش را از جن برگرداند و به رومیز خیره شد. البته این اولین بار نبود که آنها صبح قبل از بیداری دارلین می رفتند ولی خیلی کم پیش می آمد و حتما قبلش به او می گفتند. سفره ی رنگین و صبحانه ی لذیذش آماده شده بود. در حالی که در ذهنش به دنبال جوابی می گشت دستش را به سمت نان دراز کرد و تکه ای کند. عسل و کره را رویش مالید و مشغول خوردن شد.
وقتی صبحانه اش تمام شد ناگهان برخاست و به سمت طبقه ی بالا به اتاق خوابش رفت. در کمد دیواری را که کنار تختش بود باز کرد. خفاش سیاه و خوفناکش در قفس جغد بر میله نشسته بود. دارلین لبخند زد و گفت :
- « الآن میارمت بیرون. »

و همین کار را کرد. خفاش بر شانه اش نشست. دارلین دوان دوان از پله های پایین آمد و به سمت در شیشه ای هال رفت. در را باز کرد و قدم به حیاط پهناورشان که مثل جنگل بود گذاشت. چند ابر غول آسا و پف کرده در پهنه ی آبی آسمان به آرامی جا به جا می شدند. خورشید با ملایمت دستان گرم و پر مهرش را به سر و روی درختان و سبزه های درخشنده می کشید. بل بل آواز می خواند و گنجشک ها از این سو به آن سو پرواز می کردند. دارلین احساس می کرد مثل یک پرنده آزاد است. در حالی که دست هایش را از هم باز کرده بود خندان و شادان به سمت درخت ها دوید که ناگهان احساس کرد کسی بغل دستش است. ایستاد و برگشت. هالوو بود. یک جن جوان با موهای فرفری قرمز و صورتی سبز و کشیده. قدش نصف دارلین هم نمی شد و لباس کرخت و خشن و خاکستری ای به تن کرده بود. دارلین اخم کرد و پرسید :
- « تو چرا دنبالم میای؟ »


جن ابتدا تعظیم کرد و بعد گفت :
- « چون ارباب دستور داد. »
- « پدر و مادرم؟ »

جن سر تکان داد. دارلین با شک به هاگوو خیره شد. چرا پدر و مادرش همچین دستوری داده بودند؟ هاگوو لحظه ای به خود لرزید. چشم هایش بی قرار بودند و از نگاه کردن به دارلین امتناع می کردند. دارلین با خودش گفت :« شاید به خاطر اینکه اگه بلایی سرم اومد این جن کمکم کنه. » و بعد بی توجه به هاگوو در میان علف های نرم پا کوبید و به درون محوطه ی درخت های تنومند و تاریک دوید.
او کلی بازی کرد. هر جا هم می رفت هاگوو هم در کنارش بود. از درخت بالا رفت ، لانه ی کلاغی را خراب کرد ، با بعضی از کادو هایش ور رفت و آنها را آزمایش کرد و...
بعد از سه ساعت بازی و گشت زنی در حیاط دارلین به خانه برگشت. ساعت دوازده ظهر بود. به اتاقش رفت و دوباره هدیه هایش را چک کرد و بیشتر از قبل با آنها بازی کرد. ساعت ها آمدند و رفتند. ساعت سه بعد از ظهر بود. دارلین ناهارش را خورد و بر روی مبلمان های چرمی و نرم هال نشست. هال دلباز و نور گیر و پر از پنجره های بزرگ بود. اما قصر ماردن ها خالی و سوت و کور به نظر می رسید. هیچ کس حتی جن ها هم در آن موقع ظهر نبودند و آنجا کاملا بی حرکت و مرده جلوه می کرد. دارلین در حالی که با گوش های خفاش سیاهش بازی می کرد با خود گفت :« چی کار کنم؟ » چند دقیقه ای فکر کرد. اما هیچی به ذهنش نرسید. هیچ بازی و سرگرمی ای نداشت. با اینکه آنجا قصر تو در تو و بزرگی بود اما راهرو ها و اتاق های خالی ، نداشتن هیچ سرگرمی و کاری و دیدن دیوار ها و سقف و در های تکراری آنجا را در نظر دارلین مثل زندان تنگ کرده بود. از ته دل آهی کشید و با خود گفت :« ای کاش یک خواهر یا برادر داشتم! » چه می شد اگر او یک برادر کوچک تر داشت؟ آن موقع دیگر این راهرو ها و اتاق های بی روح دوباره مثل دیشب زنده می شدند. پر از خنده و شادی ، جیغ های پر هیجان و زندگی. او با برادرش قایم باشک بازی می کرد ، روی مبل ها می پرید ، از درخت ها بالا می رفت و...
با این افکار هیجان زده شد. اما بعد با دیدن هال خالی و ساکت و اینکه هیچ کس جز خودش بر مبل ننشسته دوباره دلتنگ شد. خیلی دلتنگ.
آهی کشید. خفاش را از دستش رها کرد و بر مبل دراز کشید. چشم هایش را بست. او خسته بود. باید می خوابید. مدتی گذشت و بعد دارلین در خوابی عمیق و بی رویا فرو رفت.



عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
تولد سیاه دارلین ماردن.

( پست دنباله دار. )

دارلین = دارین


دارلین چشم هایش را بست و در دل از صمیم قلب آرزو کرد. همه به او خیره شده بودند. دارلین نفس عمیقی کشید و در سینه اش حبس کرد. چشم هایش را باز کرد . در حالی که گردنش را جلو می داد لب هایش غنچه ای شدند و با تمام وجود همه ی شمع ها را فوت و خاموش کرد. همه با جیغ هایی از شادی برایش دست زدند و هورا کشیدند. جن ها بلافاصله برای تقسیم کیک آمدند. دوباره هاگوو و لوفیس آهنگ زدند. یک آهنگ شاد و ناگهان اشک از چشم های پدر و مادر سرازیر شد. دارلین با تعجب به آنها نگاه کرد. چرا گریه می کنند؟ قلبش فشرده شد. آنها از چه چیزی غمگین هستند؟ دانه های ریز و بلورین اشک از چشم هایشان سر می خورد و از گونه هایشان پایین می چکید. توجه بعضی مهمان ها به آنها جلب شد. کاملا جدی بودند و هیچ لبخندی بر لب نداشتند. دارلین با دست های بچگانه اش از دامن مادر گرفت و آن را کشید و گفت :
- « مامان ... گریه نکن! »

مادر او را بغل و اشک هایش را پاک کرد. پدر و مادر چشم هایشان را مالاندند و دیگر گریه نکردند. دارلین خوشحال شد.
بعد از خوردن کیک ها و کمی گپ زدن نوبت هدیه ها شد. هیجان انگیز ترین قسمت تولد همینجا بود. قلب دارلین تند تند بر سینه می کوبید. مادر یکی یکی کادو های زیبا و پر نقش و نگار را باز می کرد و از هر کدام یک هدیه ی جادویی در می آورد. اسم کسی را که آن هدیه را داده می خواند و بقیه دست می زدند. دارلین مشتاقانه می خواست که همه ی کادو ها را در یک لحظه باز کند و ببیند که در آنها چه چیز هایی هستند؟
آخر سر یک خفاش خانگی بزرگ ، یک گوی آینده بین و یک عینک جادویی گیرش آمد. به وسیله ی عینک می شد خاطراتش را مثل تلوزیون جلوی چشم هایش ببیند. خیلی جالب بود و دارلین خیلی خوشش آمد.
بعد از باز کردن کادو ها مهمان ها کم کم رفتند و جشن به پایان رسید. دارلین احساس خستگی و آزادی می کرد. هم خوشحال بود و هم یک خورده ناراحت. خوشحال از اینکه چه لحظات زیبایی را گذرانده و لذت برده و ناراحت از اینکه چه زود تمام شد. ساعت هشت و نیم بود. هاگوو و لوفیس بعد از سه و نیم ساعت آهنگ زدن خسته و کوفته ارگ و ویولونشان را سر جای خود گذاشته و تن های سنگینشان را به سمت خوابگاهشان در طبقه ی سوم کشیدند. جن ها کم کم پراکنده شدند. فقط یک جن مانده بود که با یک جارو ی بلند زمین را تمیز می کرد.
پدر و مادر دارلین بعد از بدرقه ی آخرین مهمان در را به آرامی بستند و با لبخند به پسرشان نگاه کردند. چشم های دارلین خسته و سنگین بودند. خمیازه ای کشید و گفت :
- « خوابم میاد. »

آنها با هم به سمت مبل رفتند و نشستند. مادر گفت :
- « هنوز هدیه ی ما رو نگرفتی. »
- « هدیه ی شما؟ راست می گی! اصلا حواسم نبود. »

چشم های دارلین دوباره هشیار و باز شد. به پدر و مادرش نگاه کرد و منتظر ماند. پدر با لبخند دست در جیبش کرد و چیزی را در کف دست پسرش گذاشت. دارلین دستش را باز کرد. یک ساعتی از جنس طلای خالص. با ناباوری به پدر و بعد دوباره به ساعت گرد و کوچک که یک زنجیر دانه ریز و طلایی هم بهش وصل بود نگاه کرد.

- « این ، همون ساعت مامان بزرگ نیست؟ »
- « آره. این میراث خانوادگی ماست و حالا باید دست تو باشه. »
- « چی؟ »

دارلین باور نمی کرد. این ساعت طلا از هفت نسل قبل دست به دست شده و پدر اصلا نمی گذاشت دارلین حتی به آن نگاه کند. چه برسد به اینکه...

- « یعنی مال خودمه؟ »
- « آره مال خود خودت. »

دارلین ساعت را با دقت بالا آورد و گفت :
- « وااای، باورم نمی شه. الآن این ساعت مال منه. »
آن را با شوق به سینه اش چسباند و گفت :
- « واقعا ممنونم. همیشه دوست داشتم این ساعت مال من باشه. »

پدر با جدیت گفت :
- « فقط باید قول بدی ازش خوب مراقبت کنی. باشه؟ »

دارلین دستش را بر سینه گذاشت و گفت :
- « قسم می خورم. »
- « آفرین. »

سکوت. صدای هیچ چیز جز جیرجیرک ها نمی آمد. جن ها همه رفته بودند و احتمالا در اتاق های مخصوص خود خرو پوف می کردند. پدر و مادر انگار که در حال تماشای یک اثر هنری زیبا هستند به پسرشان خیره شده بودند. مادر پرسید :
- « آرزوت چی بود؟ »
- « اممم... آرزو کردم همیشه همینطور شاد و خوشحال در کنار هم باشیم. »

در یک لحظه صورت پدر و مادر به هم ریخت. رنگ از چهره شان پرید. در چشم های مادر اشک حلقه زد و در خشید. لب هایش جمع شد و دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد. در حالی که گریه می کرد دارلین را در آغوش گرفت. پسر با نگرانی پرسید :

- « چی شده؟ چرا گریه می کنین؟ موقعی که شمعا رو هم فوت کردم گریه کردین. »

مادر دماغش را بالا کشید. با دست هایش چشم های تر و خیسش را که کمی قرمز شده بود پاک کرد. دور چشم هایش از اشک خیس بود. لبخندی زد و دستانش را دور پسرش حلقه کرد و گفت :
- « یادت باشه عزیزم ، ما همیشه عاشقت هستیم. هر اتفاقی هم که بیافته ما دوست داریم. »

دارلین با تعجب به آنها نگاه کرد. آنها چرا امروز اینطوری شده بودند؟ چرا مادر انقدر دل نازک و احساسی شده؟
پدر برخاست و رو به روی دارلین قرار گرفت. دستان گرمش دستان لطیف و سفید دارلین را گرفت و نوازش کرد.
- « یادت باشه عزیزم. هیچ وقت از هیچ چیز نترس. همیشه شجاع باش و برای لرد و قدرت بجنگ. لرد می تونه تو رو به قدرت برسونه و جامعه ی جادوگری رو قدرتمند کنه. همیشه بهت گفتم بازم می گم ، اگه یک روز ما نبودیم عمو فرانکی ازت مواظبت می کنه. اگر اون نبود االکس هست. تو که اونا رو می شناسی؟ درسته؟ »
دارلین با نگرانی به پدر نگاه کرد. لحن حرف زدنشان ، نوع حرکاتشان ، حالت چشم هایشان و همه و همه نگران کننده به نظر می رسید.
بعد چند لحطه سکوت گفت :
- « آره می شناسم. »

مادر دست هایش را به هم کوبید و گفت :
- « خب دیگه. بریم بخوابیم. من که خیلی خسته ام. »

خانواده ی ماردن با هم به سمت اتاق هایشان رفتند. دارلین احساس می کرد تنش شل و سنگین شده است. خیلی خسته تر از آن بود که به کار های عجیب پدر و مادرش در آن روز بیندیشید. او فقط روی تخت پرید و خوابید.



ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۳۰ ۱۶:۱۹:۰۵

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۶

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲
از سرتم زیادیه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
در گوشه ای از اتاقش بر روی صندلی نشسته بود. با بی میلی به آیینه روبرویش نگاه کرد. دسته ای از موهای لخت طلایی رنگش را از روی صورت رنگ پریده ای که به زردی می گرایید، کنار زد. دیگر آثاری از شکوه و غرور سال های قبلش را در خود نمی دید. از خودش بیزار بود. سال ها بود که چنین احساسی داشت. چگونه می توانست خودش را تحمل کند؟ چگونه توانسته بود با این داغ ننگین زنده بماند؟ چگونه هنوز نفس می کشید؟

خاطره آن شب شوم بارها در ذهنش تداعی می شد. بارها آن را به گونه ای دیگر در ذهن خود مجسم کرده بود. این بار دست از پا خطا نمی کرد. این بار به احساس احمقانه اش که آن را نگرانی مادرانه می نامید، توجهی نمی کرد. این بار حقیقت را می گفت. این بار اربابش را از خود نا امید نمی کرد!

واقعیت اما چیز دیگری بود... او به لردسیاه خیانت کرده بود و مسبب تمام این اتفاقات بود و این تغییرناپذیر بود.

او نه تنها لردسیاه را بلکه یار نازنینش، خواهرش را نیز از خود ناامید کرده بود. اگر امروز، با ارزش ترین دارایی زندگی اش را نداشت، تنها و تنها تقصیر او بود.

مدت ها بود که تنها با امید دیدن رویای شبانه اش روزهایش را به شب می رساند. رویایی که هربار به یک شکل اتفاق می افتاد: « لرد سیاه بازگشته بود... در مقابل اربابش زانو زده بود و ملتماسه از او میخواست که به زندگی خفت بارش پایان بخشد. نور سبزرنگی فضا را روشن می نمود. و مرگ بالاخره او را در آغوش می کشید! »

چرا زندگی اش به پایان نمی رسید؟ چرا این احساس گناه او را از پا در نمی آورد؟ حاضر بود جانش را بدهد ولی آن اتفاق ننگین را جبران می کرد. کاش می توانست بار دیگر در مقابل اربابش زانو بزند و اوامرش را مطیعانه اطاعت کند، کاش می شد بار دیگر صدای قهقه های خواهرش را می شنید.

در افکار خودش غرق بود که ناگهان صدای قدم های آشفته ای را از بیرون از اتاقش شنید. چند ثانیه ای نگذشت که لوسیوس در آستانه در اتاق ظاهر شد. موهای طلایی رنگش آشفته و پریشان بود. صورتش از همیشه رنگ پریده تر می نمود. چشم هایش گشاد شده بودند و با وحشت به او می نگریستند.
_ اون برگشته! نارسیسا... اسمشونبر برگشته!

چه میشنید؟! ممکن نبود!

با نگاهی خیره به لوسیوس نگاه میکرد. هرگز او را اینگونه پریشان ندیده بود. عرق سردی بر پیشانی همسرش نشسته بود. احساس کرد صدای تپش های قلبش را حتی از این فاصله می تواند بشنود.

لوسیوس بریده بریده ادامه داد :
_ باید بریم... باید مخفی بشیم... اون مارو میکشه... نمی تونم... نمی تونم حتی تصورشو کنم که دوباره نگاهم به اون چشمای بی روح بیفته... نارسیسا... اگر مارو پیدا کنه... آه... عجله کن! وقت نداریم...

حرف هایی که می شنید را نمی توانست باور کند. آخر چگونه ممکن است!؟ مگر جادویی هم هست که مرده را به زندگی برگرداند؟ تنها سنگ جادوی موجود هم سال ها پیش، پس از رفتن لردولدمورت توسط وزارتخانه نابود شده بود.

لوسیوس صبر و قرار نداشت. دستان نارسیسا را گرفت و همراه خود کشاند.
_ باید مخفی شیم... هر لحظه... هر لحظه ممکنه برسه...

نارسیسا با خود اندیشید. اگر حرفهای لوسیوس حقیقت داشته باشد یعنی بالاخره می توانست به آرزوی دیرینه ی خود برسد. بالاخره می توانست به این زندگی منحوس پایان بخشد. آن هم توسط ارباب محبوبش!

دستش را با جدیت از دستان لوسیوس بیرون کشید. راسخ و استوار ایستاد. سرش را بالا گرفته بود. چشم هایش برق خاصی در خود داشت. لب هایش می خندید.
_ من نمیام!

و با جدیت ادامه داد :
_ لوسیوس ما مستحق مرگیم! حتی با مرگ هم نمیشه این لگه ننگ رو پاک کرد! زمانی که لرد بیشتر از هروقت دیگه ای به ما احتیاج داشت ما بهش پشت کردیم! من به اون خیانت کردم... من به اون دروغ گفتم که هری پاتر مرده... به نشان روی ساعدت نگاه کن... روزی که اون نشان روی دستت هک شد رو یادت میاد!؟ قسمی که خوردیم... که تا پای جون به اون وفادار خواهیم بود! ولی ما... ما چیکار کردیم؟ سال هاست که رویای چنین روزی رو داشتم... سال هاست با چنین رویایی زنده ام! حالا... حالا که این رویا حقیقت پیدا کرده فرار کنم؟ لوسیوس... من با لذت به آغوش مرگ خواهم رفت... این نهایت آرزوی منه...

لوسیوس در جای خود متوقف شد و با دهان باز به نارسیسا چشم دوخت. سال ها بود که این چهره سرزنده و پرغرور نارسیسا را ندیده بود. چنان جدیت و شوقی در چهره نارسیسا وجود داشت که لوسیوس حتی نتوانست کلمه ای برای مخالفت با او بر زبان آورد.

حلقه اشک در چشمان آبی رنگ لوسیوس حلقه زد. او آماده مرگ نبود. ولی نمی توانست تا آن حد خودخواه باشد که نارسیسا را از رویای تحقق ناپذیری که اکنون می توانست حقیقت یابد، منع کند. برای آخرین بار به چهره مغرور و با اصالت همسرش نگاه کرد. او را با تمام وجود دوست می داشت ولی لحظه وداع با تنها عشق زندگیش فرا رسیده بود. نگاهش را از نارسیسا گرفت و در لحظه ای غیب شد.


ادامه دارد...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۴ ۲۳:۰۳:۳۵

?Why so serious


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۶

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
همه چیز خیلی سریع آماده شد. دارلین با هیجان و شادی از این اتاق به آن اتاق می پرید و می دوید. آن روز بهترین روز زندگی اش بود. قلبش از شادی لبریز بود. قرار بود جشن تولد بگیرند! جن های خانگی بیشتر کار های خانه را انجام می دادند و پدر و مادر دارلین هم به آنها کمک می کردند. خود دارلین هم هر چند که کار خاصی انجام نمی داد ، اما همه اش در اتاق ها و راهرو ها می دوید. احساس می کرد سرشار از یک انرژی بی پایان شده.
تزیین کردن تالار اصلی قصر ماردن ها و انجام و تدارک کار های لازم آنقدر ها هم که به نظر دارلین می رسید سخت و طولانی نبود. فقط با چند حرکت چوبدستی پدر و مادرش شرشره های رنگا رنگ بر در و دیوار قصر ظاهر شدند. جن ها بادکنک های صورتی و زرد و بنفش و... را به شرشره ها چسباندند و در یک لحظه مبل ها و میز شیشه ای وسط مبل ها را برق انداختند. کلاه های قیفی شکل و از همه رنگ با طرح جادوگران سیاه و بزرگ تاریخ هم در کمتر از پنج دقیقه حاضر شد. تقریبا همه چیز آماده بود. دارلین و پدر و مادر بهترین لباس هایشان را به تن کردند. دارلین به حمام رفت و خوب خودش را شست. بعد یک ردای زرد و پیرهن شیک و طلایی ای پوشید. مادر موهایش را با برس جلوی آینه به آرامی به راست شانه کرد. پدر هم کنارش بود و در آینه دارلین را نگاه می کرد. دارلین در آینه ی قدی پدر و مادرش را یک طور خاصی می دید. شکسته به نظر می رسیدند و کمتر از روز های پیش حرف می زدند. صورت هایشان در هم و چروک و سرد بود. اما او چندان دقت نمی کرد و اهمیت نمی داد.
موهایش با حرکات آرام و نرم برس به سمت راست موج بر می داشتند و برق می زدند. صورتش سفید تر از قبل به نظر می رسید و می درخشید. دارلین دید که چشم های پدر لحظه ای پر از اشک شده و برق زدند. اما خیلی سریع اشک از چشمانش رفت و حالت چهره اش عادی شد. دارلین گفت :
- « فوورا هم میاد؟ »
- « آره ، همه ی دوستات میان. »
دارلین دستش را مشت کرد و تکان داد و به آرامی گفت :
- « عالیه. »

بعد از تمام شدن همه ی کار ها خانواده با خیال راحت بر مبل ها نشستند. می خندیدند ، شاد به نظر می رسیدند و انتظار مهمان ها را می کشیدند.
درواقع پدر و مادر دارلین از قبل برای مهمان ها دعوتنامه فرستاده بودند و قرار بود که جشن ساعت پنج و نیم عصر برگزار شود. ساعت چهار و نیم اولین مهمان آمد. خانواده ی فوورا صمیم ترین دوست دارلین. آن پسر آن روز یک کت براق سیاه و یک شلوار کتان سیاه رنگ پوشیده بود. حتی شنلش هم سیاه بود. دارلین و فوورا خیلی سریع شروع به بازی کردند. قایم باشک و دنبال دنبال با جن ها. مهمان ها دسته دسته با فرزندانشان بعد از ساعت چهار و نیم در می زدند و وارد می شدند. چهره های خندان و براقی داشتند و لباس های شیک و گران قیمتی پوشیده و همه تولد دارلین را تبریک می گفتند. هرچند که دارلین غرق در بازی بود و بیشتر لحظه ها پیدایش نبود. هر چه تعداد بچه ها بیشتر می شد بازی بیشتر لذت بخش تر و هیجان انگیز تر می شد.
هیچ کدام از مهمان ها جزء قوم و خویش هایشان نبودند. چون پدر و مادر دارلین خواهر و برادری نداشتند و پدر و مادر های آنها هم خیلی وقت پیش فوت کردند. خاله ها و دایی هایشان هم همینطور. همه ی مهمان ها جزء دوستان صمیمی پدر و تعدادی از مرگخواران و اصیل زادگان بودند. پدر و مادر خیلی وقت بود آنها را می شناختند. جن های خانگی دائم بین سالن و آشپزاخانه می رفتند و می آمدند و ظرف های غذا ، میوه ، کیک های شکلاتی ، شکلات های جادویی و شربت ها را می بردند و می آوردند. دو تا از جن ها به اسم هاگوو و لوفیس از همان لحظه ی شروع مهمانی ارگ و ویولون می زدند. همه چیز عالی بود. دارلین احساس می کرد بهترین روز زندگی اش است. وقتی شب شد چراغ های خانه روشن شدند و همه جا مثل روز نورانی شد. بچه ها خسته شده و بر مبل ها کنار پدر و مادر هایشان نشستند و شروع به خوردن کردند. همه با هم حرف می زدند ، می خندیدند و می خوردند.تا آنکه مادر برخاست و گفت :
- « حالا نوبت کیکه. »

دو تا از جن های کوتوله با دقت و احتیاط در حالی که روپوش های سفیدی به تن داشتند یک کیک بزرگ دو طبقه را آوردند. مهمان ها با ریتم خاصی شروع به دست زدند کردند و همگی با هم خواندند :
- « تولدت مبارررک... تولدت مبارررک... »

با خنده و صورت های باز و شاد بر مبل ها به چپ و راست موج بر می داشتند و رو به دارلین شعر می خواندند. قلب دارلین محکم بر سینه می کوبید و صورتش سرخ شده بود. به کیک دو طبقه و کاملا سفید و خامه ای که هر لحظه نزدیک تر می شد نگاه کرد. دوست داشت در آن کیک خومزه شیرجه بزند و همه ی خامه هایش را بخورد. جن ها کیک را بر میز شیشه ای رو به رویش گذاشتند و رفتند. وسط کیک با خطی خوش و زیبا بین همه ی سفیدی های کیک خامه ای به رنگ صورتی نوشته بودند :« تولدت مبارک دارلین ماردن! »
ده تا شمع سفید و درخشنده بر روی کیک می درخشیدند. دارلین با چشم های گشاده از هیجان به مهمان ها نگاه کرد. دستان سنگین و آرام بخش پدر را بر روی شانه ای راستش حس کرد و انگشت های پر محبت مادر را که در موهایش فرو می شد. این بهترین لحظه ی زندگی اش بود. پدر گفت :
- « اول یک آرزو کن. بعد فوتش کن. »

همه ساکت شدند.


ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۴ ۱۷:۴۲:۰۳

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۶

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
تولد سیاه دارلین ماردن.

( داستان دنباله دار. )

معمولا انسان ها روز های سیاه زندگی شان را راحت تر به یاد می آورند. برای دارلین هم همینطور بود. او کنار شومینه ی تالا خصوصی اسلیترین ، بر صندلی راحتی نشسته بود و به ساعت طلای قدیمی نگاه می کرد. نور شومینه تنها منبع نور و گرمای تالار بود. هیچ کس در آن حوالی نبود و به جز صدای ترق تروق سوختن هیزم ها در شومینه ، تالار در سکوتی کامل قرار داشت. دارلین لبخند تلخی زد. هنوز هم عقربه هایش درست کار می کردند. بدون حتی یک ثانیه اشتباه. و وقتی عقربه های این ساعت به عقب بر می گشت او می دید. زشتی دنیا را. مرگ و سیاهی را. می دانست چرا تصمیم گرفت اینطور باشد. او می دانست که چرا از همه متنفر است...
او مثل روز روشن ، آن روز های سیاه و تلخ را به یاد می آورد و با اینکه سال های زیادی از آن موقع ها می گذشت ولی انگار همین دیروز بود...

کنار پنجره نشسته بود. یک بچه ی کوچک نه ساله با پوستی به سفیدی ماه ، موهایی سیخ و سیاه و چشم هایی تیره. مثل همه ی بچه های هم سن و سالش چهره ای دلنشین و شیرین داشت و وقتی می خندید مثل فرشته ها می شد. او آنجا در طبقه ی دوم قصر ماردن ها ، در اتاق خوابش ، زیر طاقچه بر صندلی چوبی اش نشسته و بیرون را نگاه می کرد.
آسمان صاف و آبی بود. حیاط سرسبز و پر دار و درخت و علفزار های سبز و شبنم زده که تا کمر بالا می آمدند با نسیم باد به آرامی تکان می خوردند. به نظر می آمد روز خوبی باشد. یک روز قشنگ.
به هاگوارتز فکر می کرد. با آنکه پدر و مادرش خیلی درباره ی آنجا با او صحبت کرده بودند ولی هنوز هم نمی توانست به خوبی آن مکان رویایی را تجسم کند. یعنی آنجا چجوری است؟ آهی کشید و به آینده فکر کرد. هنوز دو سال مانده بود.
تق تق تق.
کسی در زد. دارلین برگشت و لبخندی پهن صورتش را پوشاند. صورتش در زیر ستونی از نور زرد ملایم آفتاب می درخشید. پدر و مادرش در آستانه ی در ایستاده بودند و با لبخند او را نگاه می کردند. مادرش مو های بلند و فر فری و تیره ای داشت. قد بلند و زیبا بود و پدرش هم خوش هیکل و چشم آبی.
با آنکه لبخند بر لب داشتند صورت هایشان مچاله و چشم هایشان افتاده و سنگین به نظر می رسید. پدر و مادر به سمتش قدم برداشتند. دارلین از صندلی پایین پرید و با هیجان پرسید :
- « چی شده؟ می خوایم بریم گردش؟ »

پدر و مادرش لباس های سیاه بیرون و شنل بلندی که انگار از تاریکی آسمان شب دوخته شده بود را به تن کرده بودند. از کنار تختش رد شدند و در کنار او قرار گرفتند. پدر با صدای بلندی که سعی می کرد پر حرارت باشد گفت :
- « گردش که نه. ولی اگر گفتی امروز چه روزیه؟ »

دارلین که قدش خیلی کوتاه تر از پدر و مادرش بود گردنش را به عقب خم کرد و به صورت هایشان نگاه کرد. لبش هایش را گزید و گفت :
- « امروز؟ امروز... ااا... بزار یکم فکر کنم... امروز... »

با صدای بلندی داد زد :
- « پنج شنبه است؟ »

پدر و مادر خنده ی تلخی کردند. با صورت های مچاله و پر از چین و چروک خنده های شیرینی بر لبانشان نمایان نمی شد. مادر با دستان لطیف و سفید خود مو های پسرش را به آرامی نوازش کرد. انگشت هایش کشیده اما سرد بودند. با صدای لطیف و دلنشین خود گفت :
- « نه عزیزم. چطور یادت رفته؟ امروز ، روز تولدته! »

دارلین از جا پرید و چشم هایش از شادی برق زدند. با صدایی لرزان جیغ زد :
- « تولدم؟ آخجون ، جشن می گیریم؟ »

پدر بر زمین نشست و قدش هم اندازه دارلین شد. با لبخند به چشم های پسرش نگاه کرد. دستانش را بر شانه هایش گذاشت و گفت :
- « آره ، یک جشن حسابی. »

دارلین می خواست از شادی پرواز کند. ولی اگر می دانست سرنوشت چه کادویی برای روی تولدش در نظر گرفته شاید در تمام طول تولدش فقط گریه می کرد!


ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۲ ۵:۱۱:۱۶

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.