پاسخ به پست کلاه گروهبندی!
پیشاپیش شرمنده از تخیلات طویلم!!
وزشی از هوای خنک شب موهای بنفش کمرنگ اش را نوازش کرد.
باخودش فکرکرد:
«بعد از چندهفته حبس،آزادی تو هوای شبونه بهترین چیزه!»
با یادآوری چیزی اخم به روی پیشانی اش نشست.
کل این ماجرا و احتیاط به نظرش احمقانه می آمد.
او عجیب بود. قبول داشت.ولی اتفاقات اخیر عجیب تر بود؛و ناگهانی!
همین حالا هم دلش برای اشعه طلایی خورشیدصبحگاهی و هوای پاک کوهستان پیرنه لک زده بود.
«به کتابا فکرکن،تعریف اون قلعه رو خیلی شنیدی»
با یادآوری چیزی اخم بر روی پیشانی اش نشست.
«اما تمام چیزی که نصیبم شد کاراگاه های محتاط و حبس بود!...حتی امروز...»
به دنبال شخص نامتعارفی به اطراف چشم چرخاند.
«شاید زود زدم بیرون...»
اما نه!
در این چندروز که با دامبلدور درارتباط بود صدای ترق ظاهرشدن جادویی آشناترین صدا برای گوش هایش بود!
«خب به لطف اونه که فوضول باشی های وزارتخونه دستشون بهم نرسیده یا از اونا هم بدتر...اون دیوونه ها»
به سمت صدا چرخید.
غریبه:
سلام!مودی گفت لجباز نق نقویی هستی!
ازونجایی که خودشم همینطوره منو فرستاد!
دختر جوان بلندقد با موهای آلبالویی و صورت قلبی شکل لبخند پهنی به لب داشت.
+اوه سلام!...بهم نگو که حق نداشتم به خاطر اینکه نذاشتن مثل بقیه الان سوار قطار باشم عصبانی باشم!
لیلین هستم،خوشحالم که اینجایی.
دختر به دلش نشسته بود!
-تانکس،منم خوشحالم،
نگران نباش،از خیلی چیزا خلاص شدی!
+مثلا از دوستای جدید؟
-بیشترازهمه از کنجکاوای جدید!...
و اضافه کرد
و مهمه که قبل از فهمیدن وزارتخونه و بقیه به هاگوارتز برسی.پیش دامبلدور جات امنه.بعدش موقعیتت رو شرح میده.
+اوهوم،و چی از قطار کینگزکراس امن تر بوده؟
تانکس با لبخند پت و پهن:
من!مخصوصا که نمیدونی چطوری خودتو لو ندی!
به موهای لیلین که حالا به رنگ آدامسی درامده بود اشاره کرد.
-دارم روش کار میکنم.
گونه هایش سرخ شد
.
-میتونم کمکت کنم.
+جدی؟توام یه دگرگون نمایی؟!
پاسخش را با تغییر موهای تانکس به سرمه ای گرفت.
-حرف زدن بسه،تا حالا غیب و ظاهر شدی؟
+اره و ازش متنفرم!
-پس بازومو سفت بچسب!
یک لحظه دستش را بر بازوی استخوانی تانکس گذاشت و لحظه ای بعد از حس چپیده شدن در لوله ای تنگ بازهم هوای خنک شب به صورتش خورد.
اما این دفعه با رایحه امواج!
-اوه!
از هرچیزی که خوانده و تصور کرده بود باشکوه تر بود.برج و باروهای قلعه سیاه در زمینه اسمانی پرستاره برایش اغوش باز کرده بود.
تانکس:
سلام تیمز!
رو به لیلین:ازین به بعد رو با این استاد برو،کمک خواستی جغدت میتونه پیدام کنه.
+ممنون بخاطر همه چی!
تانکس با چشمکی ازاو دور شد و دوباره صدای ترق!.
تیمز مرد نیمه مسن با موهای جوگندمی و نگاهی کنجکاو و سرد بود.به یک«دنبالم بیا»اکتفا کرد و به سمت کالسکه ای راه افتاد...
بعداز تمام زیبایی و اسرارآمیزی های راه به در مرمری سرسرا رسید.دنبال تیمز به سالن مملو از جمعیت و چشم های پرسان واردشد.
سقف جادویی مسحورش کرد ولی حواسش را به اندازه کافی پرت نمیکرد.
باخودش گفت:
«کنترلش کن!»
ولی موهایش هم مثل خودش هیجان زده بودند!
با تاسف متوجه شد که به ارغوانی متمایل شدند!
حواسش را به جلو داد.
چندنفر از سال اولی ها باقی مانده بودند و بعد...
مدیر بلندشد.
البوس دامبلدور با ردای ستاره نشان و ریش نقره ای اش به سمت جمعیت اغوش باز کرد:
-فرزندان هاگوارتز،
خیلی خوشحال کننده ست که باز هم شمارو در این سرسرا برای آغاز سال جدیدتون میبینم.قبل از شروع جشن باید بگم،
امسال پذیرای انتقالی ای با شرایط خاص از مدرسه جادوگری بوباتون هستیم،خانم دورمر درصورتی که مهارت های خودشون رو ثابت کنند،هم ترمی دائمی شما در سال چهارم خواهند بود.امیدوارم به خوبی ایشون رو بین خودتون بپذیرید.
زمزمه ها درسرسرا مثل کندویی پر از زنبور متعجب اوج گرفت..
انتقالی؟!..چطور..
باخواندن اسمش باردیگر سکوت برگشت.
:لیلیَن دورمر
در چشم برهم زدنی کلاه روی سرش بود.
و صدایی در سرش:
اوممم...خب...چیزای زیادی اینجا داریم،زیادتراز کافی!...
ولی هنوزعطش دانش داری و روحت راضی نشده...عجب...و یچیز مبهم اینجا هس!اوه...
صداساکت شد!
چنددقیقه گذشت.
لیلین تقریبا نگران شد!
ولی دوباره:
-بااین وجود تورو کجا بذارم؟
فرقی نمیکرد!
واقعافرقی نمیکرد؟
خب دوست نداشت به زمزمه هاشدت بدهد.
«اسلیترین نه»
صدامتعجب نبود:
نه؟مطمئنی؟
انتخابت سخته.
دیگرمطمئن بودکه موهایش شرابی شده اند!
«میتونم تو هرگروهی خوب باشم»
-البته،وکدوم گروه میتونه برای تو خوب باشه؟
زمزمه هارا می شنید.
متاخرکلاه!
بعداز لحظاتی صدانسبتاعصبانی بود:
ریونکلاو!
«هوف»
به سمت میز باتشویق کننده های آبی پوش رفت.
باخودش فکرکرد:
«حداقل ازبلاتکلیفی دراومدم»
که صدایی ازپشت سرش شنید!
-تو همونی که بش تو هاگزمید حمله شد؟!
«حمله!اگه اسم فریاد وهم آلود مردک دیوونه و اتفاقای بعدشو بشه گذاشت حمله»
صدایش هنوز هم درگوشش بود:
هنگامی که ماه به رنگ دریا در آمد...
سرنوشت نشان و قدرتش را بر دختری گذارد
که باطنش چون ظاهرش متغیر
و برهمه پوشیده است...
و در نهایت،قدرت بین روشنایی و تاریکی را
تقسیم می کند!...
نمیخواست درباره اش فکرکند،این واقعه در یک هفته زندگی عادی اش را به کل زیر و رو کرده بود.
رو ب پسرک کک مکی گفت:
-متاسفانه!
کلاه گروهبندیدرود فرزندم.
سوژهت تازه بود. این خیلی خوبه. این که با استفاده از تخیلاتت نوشتی اصلا بد نیست. توی رولت جای توصیفات خیلی خالی بود، درواقع ما باید صحنه رو توصیف کنیم تا خواننده بتونه خودشو جای شخصیت ها قرار بده.
دیالوگ ها رو این جوری بنویس:
نقل قول:باخودش گفت:
«کنترلش کن!»
ولی موهایش هم مثل خودش هیجان زده بودند!
باخودش گفت:
- کنترلش کن!
ولی موهایش هم مثل خودش هیجان زده بودند!
با همه این ها، میدونم کهتوی فضای ایفا اشکالاتت رفع میشن...
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی