نتیجه دوئل آملیا فیتلوورت و رابستن لسترنج:(ببخشید کمی دیر شد)
امتیازهای داور اول:
آملیا فیتلوورت: 27 امتیاز – رابستن لسترنج: 26 امتیاز
امتیازهای داور دوم:
آملیا فیتلوورت: 27 امتیاز – رابستن لسترنج: 26.5 امتیاز
امتیازهای داور سوم:
آملیا فیتلوورت: 27 امتیاز – رابستن لسترنج: 26.5 امتیاز
امتیاز های نهایی:
آملیا فیتلوورت: 27 امتیاز – رابستن لسترنج: 26.5 امتیاز
برنده دوئل:
آملیا فیتلوورت!.......................
-برنده شدم!
لرد سیاه حتی سرش را بلند نکرد که به آملیا نگاه کند.
-شدی که شدی. در نظر ما همواره بازنده ای.
-ولی برنده شدما!
این بار برگه نتیجه دوئل را جلوی چشمانش تکان داد.
لرد سیاه سعی کرد روی هر چیزی تمرکز کند، جز نتیجه!
ولی آملیا دست بردار نبود.
-خب بدین برم دیگه.
لرد به شکلی کاملا بی هدف برگه های روی میز را جابجا می کرد. آملیا متوجه شده بود که طی چند ثانیه گذشته شش بار برگه ها را از راست به چپ و برعکس انتقال داده بود.
-برنده شدم. جایزه مو بدین برم! ندین نمی رم! نکنه نمی خوایین برم؟ بمونم اینجا؟
داور بشم؟
فکر آنجا ماندن آملیا به اندازه ای سخت و هولناک بود که لرد سیاه با حرکتی ناگهانی کل برگه ها را از روی میز به پایین پرت کرد.
-هککککککککک...بیا جایزه اینو بده بره!
هکتور که ظاهرا پشت در فالگوش ایستاده بود، با جهشی بلند داخل اتاق پرید.
-و این شما و این هم جایزه نفر اول دوئل...
آملیا از روی صندلی بلند شد و در حالی که دست هایش را جلویش تکان می داد چند قدم به عقب رفت.
-نه نه نه...فکرشم نکنین که من اونو بخورم!
هکتور با بطری ای که در دست داشت جلوتر رفت.
-نمی خوری که...می نوشی. ببین چه خوشرنگه. خردلی!
اصلا هم خوشرنگ نبود. آملیا نه می خورد و نه می نوشید. لرد سیاه مجددا وارد بحث شد.
-چیزی به خوردش نده هک...سابقع معجونات خرابه! زیاد می شه می مونیم دستش. یه عکس ازش بگیر بزنیم سر در باشگاه دوئل. شاهکار کرده! یه دوئل برده!
دقایقی بعد:رابستن تنها و افسرده در گوشه ای ایستاده بود و مدام برگه نتایج را چپ و راست می کرد.
-ببینین...از شمال غربی که نگاه کنیم کمی برنده شده به نظر رسیدن می کنم... نمی کنم؟
کسی جوابش را نداد. کراب دوربین را روی پایه هایش محکم کرد و هکتور از داخل دوربین نگاهی به آملیا انداخت.
-خیلی نزدیکی...زشی میفتی. برو عقب تر. سرتم کمی به راست بچرخون. زاویه داشته باش. لبخند هم نزن ولی اینطور به نظر برسه که لبخند می زنی.
آملیا کمی عقب تر رفت. هکتور نپسندید!
-اوه اوه...خط لبخندت بد جوری توی ذوق می زنه. عقب تر. عقب تر...
آملیا رفت و رفت...
یک ساعت بعد-عقب تر!
صدای هکتور از داخل بی سیم به گوش آملیا می رسید. آملیا جارویش را کمی به عقب تر هدایت کرد.
-گرمه!
-یه کمی عقب تر. داره بهتر می شه...
آملیا عقب تر رفت و بیشتر گرمش شد.
-دیگه خیلی خیلی گرم شد...
من بر می گردم! جایزه تونم پیشکش خودتون. خسیسای بی جنبه!
ولی دو دست داغ بازو هایش را گرفتند.
-کجاااااااااااا؟ دنبال من می گشتی؟ می دونی چند ساله تک و تنها اینجا وایسادم؟ بیا کمی گپ بزنیم!
آملیا به پشت سرش نگاه کرد و با خورشید روبرو شد.
عینک آفتابی اش را از جیب خارج کرده و به چشم زد.
خورشید خانوم، اصلا هم خانوم نبود...مردی بود بسیار زشت و درخشان. حتی سبیل هم داشت. و حالا مصرانه آملیا را گرفته بود و ول نمی کرد.
آملیا از این وضعیت خوشش نیامده بود...در حالی که جارویش داشت می سوخت و جزغاله می شد، فقط یک سوال به ذهنش رسید.
-شما...ضد آفتاب ندارین؟