- رکسان ویزلی!
مک گوناگال این رو گفت و در دلش فکر کرد که میدونه قراره نتیجه گفت و گوی رکسان و کلاه چی باشه. کاغذ پوستی رو جمع کرد و منتظر نتیجه موند.
رکسان پله ها رو بالا رفت و روی صندلی نشست تا کلاه رو روی سرش بذارن. وقتی کلاه کاملا روی سرش قرار گرفت، به طوریکه دیگه چشمش هیچ جایی رو نمیدید، شروع به صحبت کرد:
- هوووم... یه ویزلی دیگه... شجاعتی در تو میبینم...
شجاعت؟ رکسان نمیدونست کلاه درمورد چی حرف میزنه. ترسو بودنش تا الان توی مدرسه سوژه بچه ها بود.
- اون آره، ولی فکر نمیکنم اونقدرام ترسو باشی. اگه فکر میکنی گریفندور مناسبت نیست... سخت کوش نیستی، که بندازمت هافلپاف، باهوش نیستی که بندازمت ریونکلاو، فقط می مونه اسلایترین...
- نه!
یاد صحبتای جرج قبل از سوار شدنش به قطار افتاد.
- اگه بیفتی اسلیترین از ارث محرومت میکنم!

اینو همه ویزلیا به بچه هاشون گفته بودن. رکسان ارث دوست داشت. ارث خیلی خوب بود. اگه چند سال قبل بود که آنجلینا مهریه شو گذاشته بود اجرا، حتما میگفت کدوم ارث؟ و میپرید توی اسلایترین. ولی مغازه شوخی رونق خوبی داشت. پس...
- که اینطور... من ذهنتو خوندم و... گریفندور!
رکسان خیلی خوشحال شد. ارث بهش میرسید! کلاه رو از روی سرش بلند کردن که بره روی میزش بشینه که...
صدای جیغی کل سرسرا رو گرفت و رکسان بیهوش روی زمین افتاد.
چند ساعت بعد - بیمارستان- م... من کجام؟ چی شد؟

خانم پامفری سرشو تکون داد.
- کلاه گفت انگار درست ذهنتو نخونده بوده. گفت کسی که از کاغذ پوستی بلند میترسه جاش توی گریفندور نیست. یه دور دیگه قشنگ ذهنتو خوند و دید اولویت دومت هافلپافه، با تخفیف انداختت هافلپاف. کم پیش میاد کلاه نظرشو عوض کنه؛ تقریبا هر صد سال یه بار.