سلام بر بانو مروپ عزیز
تکلیف جلسه دوم خدمت شما
در تالار اسلیترین، صبح روز شنبه از کسل کننده ترین ساعات هفته به حساب میآید.
در هر گوشه اتاق یک نفر ولو شده و مشغول انجام تکالیف
سخت بسیار ارزشمند پرفسور اسنیپ بود.
در چنین حالت خسته کننده ای ناگهان در باز شد و بانو مروپ به وسط تالار پرتاپ گشت.
تمامی چرت زنندگان به صورت عمودی در آمده و سرود «چی شده؟! » سر دادند.
بانو مروپ نگاهی به ملت خواب آلود اسلیترین انداخت:
-سلام کسلای مامان، صبح شنبه تون بخیر. اومدم یه خبر مهم بدم؛ بابای خوشگل مامان عصر امروز برای سرکشی به تالار اسلیترین میان اینجا.
ملت اسلیترین:
بانو مروپ: از همتون میخوام که پاشید خودتونو جمع کنید و مشغول بشید سبزکای مامان.
ملت اسلیترین: مشغول چی؟!
بانو مروپ: تمیز کاری، تعمیر کاری، آماده کردن تالار و پختن یه غذای خوشمزه برای بابا ماروولوی مامان.
ملت نگاهی به همدیگر انداختند و میخواستند دوباره ولو بشوند که فریاد بانو مروپ به هوا رفت:
- پاشیــد دیــــگه!
هر کس به طرفی دوید و بعد از برخورد با جسم سختی مانند: دیوار، کمد، مبل، در و.... دوباره سر جای خود برگشت.
بانو مروپ نگاهی سرشار از «وای به حالتون اگه همه چیز مرتب نباشه» به آنها انداخت و از تالار خارج شد.
این بار گابریل اجازه نداد ملت ولو شوند؛ به میان جمعیت آمد و دفترچه کوچکی را در دست گرفت:
-خب، خب، خب... باید تقسیم کار کنیم.
گابریل که نگاهش را به دفترچه اش دوخته بود متوجه قیافههای زیر کامیون رفته ملت نشد.
برای همین ادامه داد:
-مانامی و ماریوس دستشویی، مگان و مافلدا خوابگاه، کروینوس و بلاتریکس هم تالار! زود باشید جایی که گفتم رو گردگیری کنید و برق بندازید.
اسلایدرینی ها میدانستند مقاومت جایز نیست؛ برای همین متواری شدند.
گابریل نگاه خبیثانه ای به رابستن و پلاکس که در وسط تالار باقی مانده بودند انداخت:
و اما شما دو نفر!
پلاکس به سختی آب دهانش را بلعید.
- برید آشپزخونه و غذای امشب رو تدارک ببینید... راستی پلاکس رابستن باید از بچش مراقبت کنه پس باید خودت این کار را انجام بدی.
-و...ولی...م...من...
-ولی و اما و اگر نداره، میری واسه من درخواست عضویت محفل میدی؟ میدونم باهات چیکار کنم.
گابریل دندانی تیز کرد و به سمت خوابگاه رفت.
رابستن هم دستی بر شانه پلاکس زد و در حالی که به سمت مبل میرفت گفت:
- اگه سوالی داشتن شدی پرسیدن بشو.
پلاکس دستی بر پیشانی کوبید و به سمت آشپزخانه رفت.
-مثل اینکه راه دیگه ای نیست، باید غذا بپزم
خب حالا چیکار کنم؟ چی بپزم؟
یادش افتاد که میتواند از رابستن سوال کند:
- رااااااب!
- بـــــــــله؟
- چی بپزم؟
- قفسه کتاب های آشپزی رو نگاه کردن بشو.
- ممنون
پلاکس چشمی چرخاند و با دیدن قفسه پر از کتاب در گوشه آشپزخانه به سمتش رفت:
- غذاهای ملل، غذاهای هاگوارتز، غذاهای ایتالیایی، غذاهای جدید، غذاهای قدیم...
ناگهان چشمش به کتاب خیلی قطور و رنگ و رو رفته افتاد:
- غذاهای اصیل ایرانی...خودشه!
کتاب را بیرون کشید و روی میز گذاشت. پس از ساعتی گردگیری کتاب، آن را باز کرد.
- برای یه پیرمرد ناتوان چی میتونم درست کنم؟ به احتمال زیاد هم قند داره، هم چربی، هم کلسترول، هم آرتروز، هم دیسک کمر، هم هزار جور درد و مرض دیگه!
کتاب را ورق زد:
- آبگوشت؛ مواد لازم، گوشت پر چربی گوسفند!... نه نه نه... چربی واسشون خوب نیست.
ساندویچ مرغ؛ مرغ، روغن، سس... اینم چیز سالمی به نظر نمیرسه
بعد از گشتن های فراوان بالاخره غذای مورد نظر خودش را نشان داد:
- آش رشته! نخود، لوبیا، عدس، سبزی، پیاز، رشته، آب، نمک و ادویه...
پلاکس نگاه رضایت بخشی به تصویر آش خوش رنگ و لعاب داخل کتاب انداخت.
- باید شروع کنم.
نقل قول:
نخود و لوبیا را با ۳ لیوان آب بپزید.
پلاکس از دیدن نخود های زرد رنگ متعجب شده بود، چنین چیزی را تا به حال در لندن ندیده بود:
- رااااااب!؟
- بلـــــه؟
- نخود زرد داریم؟
-نخود زرد نمیدونم چی بودن میشه ولی نخود سبز تو کابینت بودن میشه.
-خب... نخود... نخوده دیگه! رنگش که مهم نیست.
نگاهی به کتاب انداخت و دوباره فریاد زد:
- رااااااب؟
-بــــــــــــــــــــله؟
- لوبیا قرمز داریم؟
- لوبیا قرمز نداشتن میشیم پلا! ولی لوبیا های برتی بات با تمام مزه ها تو قفسه بودن میشه.
با خودش زمزمه کرد:
- لوبیا های برتی بات؟ تازه فقط قرمز هم نیستن... همه رنگ ها هست... آشم خوشگل تر میشه
به سمت قفسه و بعد کابینت رفت...
کمی بعد نخود سبز ها و لوبیا های برتی بات در قابلمه می جوشیدند.
نقل قول:
عدس دیگه چیه؟ آهااان... مامان یه چیزایی در موردش گفته بود.
- راااااب؟
رابستن این بار جواب نداد.
-رااااااابستن؟
باز هم جوابی نیامد.
-هوفففف، با این حساب عدس هم نداریم، فکر نمی کنم چیز مهمی باشه! اگه مهم بود اسمش رو میذاشتن آش عدس
نقل قول:
پیاز ها را خورد و سپس سرخ کنید.
- خداروشکر دیروز از محفل یکی دوتا پیاز آوردم.
پلاکس پیاز ها را آماده کرد و همانطور که اشک میریخت، مشغول خورد کردن آنها شد...
بعد از نیم ساعت پیاز های
جزغاله و سیاه طلایی رنگ، آماده شدند.
نقل قول:
سبزی و عدس را به نخود و لوبیا اضافه کنید.
- سبزی؟ امروز که تعطیله! سبزی نداریم که.
ناگهان فکر بکری به ذهنش خطور کرد:
- فهمیدم...مگان یه شال داره که بهش میگه سبزی...
پلاکس نگاهی به قابلمه آش انداخت؛ نخود سبز ها و لوبیا های برتی بات به همراه شال سبزه مگان داشتند جا می افتادند.
نقل قول:
در این مرحله رشته، نمک و ادویه جات را اضافه کنید.
با دهن کجی گفت:
-هه...رشته! بی سواد ها! ما بهش میگیم نودل.
سپس چندین بسته نودل را به آش اضافه کرد.
- خب حالا نمک، پودر سیر هندی، پودر فلفل اصل، پودر آووکادو... دیگه پودر چی داریم؟... آها پودر جادویی.
پس از اضافه شدن ادویه به آش
حال بهم زن خوش رنگ و لعابش نگاهی به آن انداخت و از ته دل بو کشید:
-به به! عجب چیزی پختم
نقل قول:
شعله گاز را کم کنید و بگذارید جا بیافتد.
پلاکس که حسابی خسته شده بود شعله را کم کرد و روی صندلی آشپزخانه به چرت زدن پرداخت.
شب، تالار اسلیترینمیز طویلی در وسط تالار به چشم میخورد، تمامی اسلیترینی ها اعم از مرگخوار و غیر مرگخوار دور آن جمع بودند.
در بالای میز پیرمرد
عجوزه خوشگل و خوشتیپ و مهربانی نشسته بود و با چشمان نیمه بازش خاطرات زمان سالازار... مرلین بیامرز... را تعریف میکرد.
از قیافه اش معلوم بود که اسلیترینی ها وظیفه شان را خوب انجام داده بودند و حالا برای تکمیل کارشان بچه رابستن را روی گردن جناب ماروولو نشانده بودند.
پس از گذشت ساعاتی، بانو مروپ سر آشپز نمونه گروه یعنی پلاکس را صدا زد.
پلاکس که ژست گرفته بود و عینک دودی زده بود با پاتیل آش وارد شد و آن را درست جلوی جناب ماروولو گذاشت.
ماروولو که بخاطر کتک خوردن از بچه و هشتصد بار چرخیدن به دور تالار گیج میزد جلو رفت و آش را بویید:
- مضخرفه
سپس آش را با پاتیلش میل نمود و همانجا
بیهوش شد به خواب رفت.
پایان