یار دبستانی گروه دبستانی ها ورود میکند!
-خب، این بهترین مهمونی سال نیست،ولی بیخیالش!
این چیزی بود که ملانی در ابتدای جشن فکر میکرد. ولی حالا که خیس از آب کدو حلوایی وسط یک مشت روح و ادم دیوانه و الکی عاشق گیر افتاده بود کاملا نظرش را عوض کرده بود. این مهمانی افتضاح بود!
در حالی که آه و ناله بقیه کدویی شدگان را میشنید،سعی کرد موهای خیسش را از توی صورتش کنار بزند و با خودش فکر کرد دیگر از این بدتر نمیشود. ولی صدایی که درست در لحظه بعد شنید به او ثابت کرد که "افتضاح" میتواند به" جهنم " هم تبدیل شود.
- خب دوشیزه خانم! هزینه عقدتون ۲۰۰ گالیونه مشکلی نیست؟
این صدای اما ونیتی بود، صدایی که ملانی میدانست چقدر قرار است مشکل ایجاد کند.
صدا از پشت مبل بزرگ خوابگاه هافلپاف می آمد و ملانی بدون توجه به نارنجی بودن و بوی بد لباسش به سرعت به همان سمت رفت.
تصمیم داشت به محض دیدن اما او را از آنجا بیرون کند ولی وقتی که به پشت مبل رسید از تعجب خشک اش زد.
فضای پشت مبل که میبایست حدود یک متر یا حتی کمتر باشد با جادو بزرگ شده بود، به طوری که یک چادر کوچک در آنجا برپا کرده بودند و عده ایی از روح ها و بچه ها جلوی آن صف کشیده بودند.
روی چادر نوشته شده بود: عشقتان را در اینجا جاودانه کنید!
ملانی که بیشتر از قبل وحشت کرده بود با عجله جلو رفت و بعد از کنار زدن چند نفر و رد شدن از چند روح دیگر بلاخره توانست اما را پیدا کند.
با عصبانیت داد زد:
- داری اینجا چه هیپوگریفی میخوری؟
اما دست از انتخاب تم نامزدی یک پسر سال یکی هافلی برداشت و گفت:
-اینو من باید بگم! چرا بهم دروغ گفتی؟ گفتی بچه های گریفو میبری آمپول جرونا بزنن و بیایین!
ملانی که تازه یادش افتاده بود که برای پیچاندن اما چه دروغی گفته با لکنت جواب داد:
-خب.... راستش میرفتیم آمپول بزنیم که....که....هافلو دیدیم و وعوتمون کردن بیاییم اینجا و.... اینا رو ولش کن.... این چه بساطیه راه انداختی اینجا؟
اما با ذوق به چادر اشاره کرد و گفت:
-دفتر ثبت ازدواج و نامزدی! ایده رو حال کردی؟ هم ملت خوشحالن و هم پو...یعنی منم از خوشحالی اینا خوشحالم!
- خوشحالی چیه؟ اینا همه غده عشقشون ورم داره! الان نمیفهمن چی کار میکنن!
- مهم نیست بابا! بعدا طلاق میگیرن!
ملانی میخواست داد دیگری بزند که ناگهان روح دختری از بدش رد شد و به اما اعتراض کرد:
- اقا چی شد؟ قرار شد اجازه آقاجونمو از اون دنیا بگیری دیگه! سدریک جونم منتظره!
ملانی که از رد شدن روح لرز گرفته بود پرسید:
- سدریک؟! کدوم سدریک؟،.....یا خدا! میرتل گریان!
میرتل با عصبانیت به سمت ملانی برگشت و گفت:
- یعنی چی یا خدا؟بی ادب!
....دیگوری اینا رو میشناسی؟ سدریکشون! بعدم من دیگه گریان نیستم!یکم دیگه قراره میرتل دیگوری شم!
-یعنی چی؟ این یه دیقه پیش با ما بود که....
حرف ملانی با دیدن سدریک نیمه خیس با چشم های قلبی شکل نیمه کاره ماند.
اما که دید ملانی ممکن است مشتری دست به نقدش را بپراند،سریعا گفت:
-شما بیا کارت بکش! من الان با مرلین و بچه های بالا هماهنگ میکنم که امضای آقاجونتو بگیرن!
بعد از کارت کشیدن میرتل! اما دستش را بالا گرفت و فریاد زد:
-ای آقا جون میرتل اینا! اگه راضی هستی نور بنداز اینجا!
بعد از حرف اما ناگهان نور شدیدی شروع به تابیدن کرد و صدای عجیبی به گوش رسید. بعد از چند لحظه که نور قطع شد، اما لبخندی به میرتل زد و گفت:
- اقا جونت گفت برو حال کن اکیه!
ملانی که از تعجب دهانش باز مانده بود گفت:
- الان با آقا جونش تو اون دنیا صحبت کردی؟
تو کی از این توانایی داشتی؟ باز چه حقه ایی سوار کردی؟
اما پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-به پره دماغ مک گونگال قسم هیچی!چرا باور نمیکنی که من به اون بالاها وصلم؟
اگر ملانی وقت داشت مسلما میتوانست به راحتی جنی که با یک نور افکن در گوشه ایی قایم شده بود و به دستور اما با نیشگون گرفتن نورافکن فضا را نورانی میکرد ببیند. ولی ملانی وقتی نداشت. چون همان لحظه لاوندر و لشگر عشقی اش به چادر رسیدند.
قبل از اینکه ملانی حرکتی بکند،اما باز فریاد کشید:
-تتوی اسم لاوندر در اکثر نقاط بدن! به جز تخم چشم! کسایی که میخوان اینجا صف ببندن!
و درست در لحظه بعد یک مشت پسر عشق زده آنجا صف بسته بودندو ملانی به افق خیره شده بود.