–ملانی میشه لطفا کمکم کنی؟
ملانی که مشغول خواندن کتاب، داخل تالار گریفیندور بود و تا آن موقع فکر می کرد تنهاست؛ با شنیدن صدای پسرک دست از خواندن برداشت و سرش را بالا آورد.
اولین چیزی که دید کوین کارتری با موهای ژولیده بود که گربه ای را از دم گرفته. گربه سر و ته تلاش می کرد تا از دستان بچه فرار کند. سر تا پای پسرک پر از جای چنگال گربه و خراش های ریز و درشت بود.
–هیی!کوین با خودت چی کار کردی؟
–اژ ایشون بپرش!
پسر گربه را تکان تکان داد و گربه عصبی خر خر کرد.
فلش بک‐حیاط هاگوارتز زیر نور خورشیدی که قصد نداشت مدتی مراخصی بگیرد؛ مردم درحال زندگی و عرق کردن بودند.
هر آدم عاقل و بالغی در این گرمای جان فرسا، درجایی پناه گرفته بود تا زیر اشعهی فرابنفش دچار تغییر ژن نشود.
البته از آنجایی که بالا هم اشاره کردم؛ این موضوع درمورد آدم های بالغ صحیح بود. نه درمورد کوین کارتری که سه سال و نیم بیشتر نداشت. پسر بچه، زیر نور خورشید وسط حیاط هاگوارتز، درحال چیدن میزی بزرگ بود.
گوشه و کنار حیاط، پلاکارد هایی زده بودند که رویشان نوشته بود: "مقدم میهمانان عزیز را گرامی می داریم."
معلوم بود پسرک مهمانان مهمی دارد که این گونه در تلاش و جنب و جوش است تا جشنش را عالی برگزار کند.
–امیدوارم دعوتم رو قبول کنه و بیاد.
چند ساعت پیش-تالار گریفیندور کوین برعکس روی تخت خود دراز کشیده و سرش از لبهی تخت آویزان بود. به نظر می رسید مشغول فکر کردن است.
–بچه اونجوری دراز کشیدن باعث میشه هرچی خوردی برگرده تو دهنت. بعد مجبوری بری درمانگاه و یا این کارت خرج رو دست ما میذاری.
پسر نگاهی به گرینگوت که
از اخترک تاجر دنیای شازده کوچولو، آمده بود مشغول شمردن سکه هایش بود انداخت و سعی کرد صاف بنشیند.
–گرینگوت تو میدونی پروفشور روژیه ژمان حیاتش چه غژا هایی می حورده که هنوزم که هنوژه شالم مونده؟
–چرا همچین سوالی می پرسی؟
–چون تکلیف کلاشمونه. می دونی، من حدش میژنم موقع ژنده بودن شیر و لبنیات ژیاد حورده که اشتخوناش هنوژ شالمه. به نژرت این می تونه جواب درشت باشه؟
–برو از خودش بپرس خب.
– اژ حودش هم پرشیدم ولی جواب نداد.
گرینگوت دست از شمردن سکه هایش برداشت و نزدیک کوین شد. انگار می خواست راز مهمی را با او در میان بگذارد.
–معلومه راز زندگیشو انقدر ساده لو نمیده. ولی خب میتونی یه جوری از زیر زبونش بیرون بکشی. به هر حال هر موجودی یه قیمتی داره بچه.
کوین که از حرف های آن موجود پول پرست گیج شده بود؛ با تعجب پرسید:
–قیمت داره؟ یعنی چی قیمت داره؟
–یعنی اینکه باید یه چیزی بدی تا یه چیزی به دست بیاری. مثلا یادته هری چطور راجع به هورکراسای لرد از هوریس اسلاگهورن، اطلاعات گرفت؟
همهی عالم و آدم این را می دانستند چون هری خیلی اهل پز دادن بود و عادت داشت موفقیت هایش را همه جا جار بزند.
–هری با دعوت کردن اسلاگهورن به خاکسپاری و در ازای دادن زهر آراگوگ به اون، تونست خاطراتشو ازش بگیره. دقیقا تو هم باید یه همچین کاری بکنی. باید اول یجوری توجه پروفسور روزیه رو به خودت جلب کنی بعد ازش رازهای زندگیشو بپرسی.
حرف های گرینگوت کاملا منطقی بود.
شاید کوین هم اول باید یک جشن برگزار و استادش را دعوت می کرد تا بتواند اطلاعات را از خود او بپرسد.
شاید هم نیازی نبود اطلاعات را بپرسد زیرا همین که ایوان شروع به خوردن می کرد، همهی رازهای تغذیه اش آشکار می شد.
زمان حال کوین کوهی از بشقاب های سفید را در آغوش گرفته بود و درحالی که تلو تلو می خورد سمت میز می رفت که ناگهان احساس کرد چیزی خودش را به پاهای او می مالد.
همین که سرش را پایین آورد متوجه گربهی حنایی رنگی شد که دورش می چرخید.
–عه تو اینجا چی کار می کنی؟ پیشته! برو!
کوین سعی کرد با لگدی گربه را دور کند اما این حرکت فقط منجر شد تعادلش را از دست بدهد.
–اگه این ژرفا اژ دشتم بیفته و بشکنه بد می بینیا! برو اون ور!
جواب گربه فقط میویی کوتاه بود. به نظر می رسید قصد نداشت از آنجا برود.
–عجب اشتباهی کردم شُبح بهت شیر دادم.
صبح که کوین به دیاگون رفته بود تا وسایل مورد نیازش برای مهمانی را تهیه کند؛ گربه جلویش ظاهر شده بود.
از آنجایی که پسربچه قلب مهربانی داشت، مقداری از شیری (بدون لاکتوز) که خریده بود داخل ظرف ریخته و جلوی گربه گذاشت. البته اگر می دانست گربه بعد از خوردن شیر، قرار است ساعت ها دنبالش راه بیفتد؛ هرگز این کار را نمی کرد.
–حقت بود بژارم اژ گشنگی تلف بشی. برو اون طرف دیگه!
متاسفانه گربه کنار نرفت و آخر سر کار خودش را کرد. انقدر به پرو پای بچه پیچید که کوین تعادلش را از دست داد و بشقاب ها را انداخت.
–دیدی چی شد؟
الان جنای حونگی میان می بینن چه بلایی شر بشقابا آوردم می کشنم! همش هم تقشیر توعه!
کوین با عصبانیت خورده شیشه ها را از روی لباسش تکاند. سپس با جهشی سمت گربه پرید و آن را گرفت. گربهی بازیگوش به صورت کوین چنگ می انداخت و سعی داشت خود را رها کند.
–الان حشابت رو می رشم.
بچه فوری کیسه ای پیدا کرد و گربه را درون آن انداخت. صدای میو میوی گربه و تکان خوردن هایش باعث نمی شد دل کوین به رحم بیاید. حداقل نه در آن لحظه.
–همین تو می مونی تا ادب بشی!
بعد گفتن این حرف، کیسه را کناری گذاشت و رفت تا به ادامهی میز آرایی اش برسد.
کلی چیز وجود داشت که باید روی میز می چید و آن را به بهترین شکل ممکن تزئین می کرد تا اساتید خوششان بیاید و دعوتش را قبول کنند.
این بار لیوان های بلور را برداشت و خواست یکی یکی روی میز بچیندشان که صدای ناخوشایندی را از زیر پایش شنید.
–میوووو!
–چطوری فرار کردی؟
کوین متعجب گربه را نگریست که حالا سعی داشت پارچهی سفید روی میز را با پنجول هایش بگیرد. شاید اگر گربه کمی آرام و قرار داشت و سعی نمی کرد خرابکاری کند؛ کوین بی خیالش می شد. ولی متاسفانه اینطور نبود. پس پسرک با حرص رفت و گونی ای بزرگتر آورد. گربه را داخل گونی انداخت و سمت دریاچه رفت.
–ببین حودت حواشتی! حالا برو گربه ماهی شو!
کوین گونی حاوی گربه را داخل دریاچه انداخت. البته مدیونید اگر فکر کنید بچه قصد کشتن گربه را داشت. نه! او فکر می کرد با اینکار می تواند گربه ماهی درست کند
و بعد کباب آن را به منوی غذایش اضافه کند. وگرنه او همکار هاگرید و خانم شاکری نبود.¹
گونی بعد از پاشیدن آب به اطراف، از دید پسر محو شد.
کوین که حالا خیالش از بابت مزاحمت های گربه راحت شده بود، سمت آشپزخانهی رفت تا دوباره بشقاب از جن های خانگی قرض بگیرد.
کمی بعد_آشپزخانه –امکان نداره! هیچ جوره امکان نداره!
–امکان داشت! اثر انگشت بچهی انسان روی پوستش کاملا مشهود بود!
کوین که دیگر نمی دانست چه بگوید متعجب گربهی حنایی رنگ را نگاه کرد که در دستان یک جن خانگی آرام گرفته بود. گویی رویش طلسمی اجرا کرده بودند که اجازهی تکان خوردن به او را نمی داد.
پشت سر جن، آشپزخانه قابل مشاهده بود. البته اگر هنوز می شد اسمش را آشپزخانه گذاشت. زیرا که گربه طوری آنجا را ویران کرده بود که بیشتر شبیه میدان جنگ به نظر می رسید.
–بچهی انسان باید مراقب حیوون خونگیش بود و اونو به امون مرلین رها نکرد تا تو آشپزخونه خرابکاری کنه.
–این حیوون حونگی من نیشت! من نیاژی بهش ندارم!
جن بی توجه به حرف های کوین، گربه را تحویلش داد و در آشپزخانه را محکم به رویش بست.
بچه که از این بی توجهی و ملاقات دوباره با گربه، حسابی اعصابش بهم ریخته بود؛ با عجله سمت نزدیک ترین شومینه رفت و موجود حنایی را با نفرت درون آتش پرت کرد.
–بری دیگه برنگردی! بحاطر تو آبروی من تو هاگوارتژ رفت!
صدای ناله مانند گربه میان شعله های آتش محو شد. با خاموش شدن صدا، کوین ناگهان به خودش آمد. چرا این کار را با گربه کرده بود؟ مگر آزار و اذیت های گربه عمدی بود که گرفتار چنین مرگی شد؟ اصلا چرا در تابستان شومینه باید روشن می بود؟
بغض راه گلوی بچه را سد کرد و یک لحظه عذاب وجدان شدیدی گرفت.
– نه! چرا این کارو کردم؟ من بچهی حیلی بدیم!
خواست برگردد و گربه را از درون آتش بیرون بکشد ولی اثری از آثار گربه نبود. مطمئنا تا حالا تبدیل به خاکستر شده بود. صدای جیغ و گریه های کوین کل راهرو را پر کرد.
او درحالی که جیغ زنان سمت حیاط می دوید از روح گربه معذرت می خواست.
–ببحشید! پیشی جونم ببحشید!
–میو!
با دیدن صحنهی رو به رویش نزدیک بود غش کند. وسط حیاط، گربه کاملا صحیح و سالم روی میز ایستاده بود و با دست و پای آغشته به خاکسترش، پارچهی میز را مزین می نمود.
–لامشب حود ققنوش هم وشط آتیش حاکشتر می شد تو چطور ژنده موندی؟
–میو!
گربه که به طرز معجزه آسایی نجات یافته و خودش را زودتر از کوین به میز رسانده بود، با شادمانی دمش را تکان داد و یکی از لیوان های بلور را زمین انداخت و شکست.
–نکن! جون هرکی دوشت داری نکن! بحاطر تو بهم بشقاب ندادن.;
اما گربه گوشش بدهکار نبود. او همینطور که راه می رفت و پارچه را با رد پنجه های خود تزئین می کرد؛ با دمش لیوان ها و چیزهای شکستی را پایین می انداخت. این موضوع باعث شده بود کوین پرش پلک بگیرد و عذاب وجدانش را فراموش کند.
–حیلی شعی کردم باهات مهربون باشم ولی حودت نمی حوای!
بچه دوباره با یک جهش گربه را گرفت. البته این بار از دم. گربه هم سعی کرد از دستش فرار کند ولی کوین خیلی محکم دم او را گرفته بود.
پسرک رو به جنگله ممنوعه ایستاد و بعد گربه را بلند کرد و بالای سرش چندباری چرخاند و مانند دیسک سمت جنگل ممنوعه پرتاب کرد.
–دیگه عمرا بتونه راهو پیدا کنه!
کوین با این تفکر که گربه دیگر باز نخواهد گشت، سراغ میزش رفت. کل میز کثیف شده بود و چیزهای رویش بهم ریخته بود. کنار صندلی ها پر از خورده شیشه بود.
–ببین چی کار کرده با میژ حوشگلم!
حالا مجبورم اژ اول همه چیژو بچینم... وایشا این شِدای چیه؟
صدای "گرومپ گرومپ" بلند و وحشتناکی از سمت جنگل ممنوعه، توجه کوین را به خود جلب کرد. لحظه ای بعد موجی از گرد و خاک به آسمان بلند شد و پسرک دید گروهی تسترال و هیپوگریف به رهبری گربهی حنایی به سمت او و میزش می آیند.
–اژ گربه ها
متنفرممممممممم!
پایان فلش بک ملانی که تا آن موقع با دقت به داستان کوین گوش می کرد؛ نگاهی به گربه انداخت.
– با دوشتای جدیدش ژد کل جشنو ترکوند!
تشترالا اژ روی میژ و تشریفات عبور و همه چیژو با خاک یکی کردن... دیگه نمی دونم با این جونور چی کار کنم. هر کاری هم می کنم نمی میره.
دختر گریفیندوری نخودی خندید. باورش نمی شد یک گربه این گونه توانسته باشد کوین را عصبی کند. طوری که بچه بخواهد آن را بکشد.
–مگه نشنیدی میگن گربه ها ۹تا جون دارن؟ به این زودیا نمی میرن که. مگه اینکه حالا بندازیشون تو دستگاه سوسیس کالباس سازی.
کوین خواست حرفی بزند و با اعتراض بگوید: چرا باید حیوون به این منفوری نُه تا جون داشته باشه؟ ولی نگفت. او غرق حرف های ملانی شده بود و به کارخانهی سوسیس کالباس سازی فکر می کرد.
–گفتی شوشیش کالباشو اژ گربه درشت می کنن؟ اژ گربه های نُه جون؟
–آره
... صبر کن! نکنه تو هم می خوای گربه رو ببری تبدیل به سوسیسش کنی؟
ملانی با نگرانی به کوین چشم دوخت. روی صورت پسرک اثری از خندهی شیطانی نبود ولی چشمانش به وضوح برق می زد.
–ملانی اژت ممنونم! تو کمک کردی جواب شوالم رو پیدا کنم!
–منظورت چیه؟
– به این گربه نگاه کن! نُه تا جون داره و ملت اژش شوشیش کالباش درشت می کنن و می حورن! این همون کاری که پروفشور روژیه موقع حیاتش انجام داده!... اون اژ بش گربه حورده شگ جون شده!
کوین که به چنین کشف مهمی رسیده بود از خوشحالی بالا و پایین پرید و گربه را تکان تکان داد.
کسی چه می دانست؟ شاید واقعا حق با او بود و راز سلامتی ایوان روزیه، خوردن حیوانات سخت جان و دیر بمیر بود.
پسرک که توانسته بدون کشیدن دردسر برگزاری مهمانی جواب سوالش را به دست آورد. گربه را در آغوش گرفت.
حالا حس می کرد خیلی هم از گربه ها متنفر نیست...
حداقل نه تا وقتی که می شد از آنها سوسیس های طول عمر افزایش دهنده درست کرد.
-------------------------------------------
¹.ارجاعی به هالوین شوم