هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
جلسه سوم:

کافه هاگزهد در این ساعت نسبتا خلوت بود. چند جادوگر ژنده پوش با لیوان های خالی روی صندلی ها و یا میزهای کافه ولو شده و چرت میزدند. وضعیت بهداشت کافه و حجم نوشیدنی های الکلی مصرف شده در آنجا آنقدر بالا بود که با هر نفس کشیدن ریسک ابتلا به عفونت و یا مستی بالا و بالاتر میرفت!

چند جادوآموز هاگوارتز دور میزی مستطیلی نشسته بودند و معذب و زیر چشمی به در و دیوار کافه نگاه میکردند.
- مرلینا! من از اول گفتم این موجود پروفسور نیست! آخه کدوم آدم عاقلی چندتا دانش آموز رو میاره تو این خرابه؟

کوین که از همه کوچک تر بود و هنگام نشستن به زور سرش از سطح میز بالاتر قرار میگرفت گفت:
- میگم بد نباژه همین ژوری نشستیم. یه شیزی سفارش ندیم؟

لینی چشم غره ای به کوین رفت و گفت:
- لازم نکرده بچه بشین سر جات. اینجا هیچ چیزی که مناسب سن تو باشه سرو نمیکنن.

-...اهم اهم.

همه جادوآموزان به سمت صدا برگشتند و پروفسور روزیه را در جلوی میز مشاهده کردند. عجیب بود که هیچ کدام صدای آمدنش را نشنیده بودند. چون این کوه اسکلت همیشه هنگام راه رفتن مقادیر زیادی صدای ترق توروق و آلودگی صوتی ایجاد میکرد. البته آنها فراموش کرده بودند که کف کافه هاگزهد با پوشال و خرده چوب و گرد و خاکی چند ده ساله پوشیده شده که همچون عایق استدیوهای موسیقی مشنگی هر صدایی را در خودش خفه میکرد.

ایوان صندلی خالی را جلو کشید و روی آن نشست. به محض اینکه دهان بندن برای غر زدن از این وضعیت نابسامان باز شد دستش را بالا گرفت و گفت:
- غرغر نکنین. بله خودم میدونم، اینجا بدرد برگزاری کلاس نمیخوره ولی چاره ای نبود. همون طور که در جریان هستین در هفته گذشته سقف کل مدرسه هاگوارتز روی سرمون آوار شد و با اون وضعیت نمیشد داخل مدرسه تدریس کرد. چندتا از دانش آموزهای همین کلاس هم مصدوم شدن و فکر میکنم دلیل کم بودن تعدادمون هم همین باشه.

لینی عبارت "درخت بید کتک زن بیشتر از اون تلفات داده ها" رو در قالب یک سرفه خشک عرضه کرد که در نوع خودش عملی تحسین برانگیز بود! ایوان سعی کرد لینی را نادیده بگیرد و ادامه داد:
- ... محوطه هم با اوم وضع آوار برداری بهم ریخته بود و نمیشد توی گزینه ها حسابش کرد. برای همین ترجیح دادم آخرین جلسه کلاس رو در این کافه دنج برگزار کنیم.

سدریک که دماغش را به خاطر بوی گند کافه گرفته بود گفت:
- مگه کافه سه دسته جارو چش بود؟

استخوان فک ایوان به نشانه نیشخند کج شد:
- من از دهه ۴۰ از ورود به اومجا منع شدم. یادش بخیر توی یک هفته تمام کارکنان و خانواده هاشون رو شکنجه داده بودم!

صدای حبس شدن نفس بچه ها در سینه فضای کافه را پر کرد. ایوان دستش را به نشانه بی اهمیت بودن موضوع تکان داد و گفت:
- حرف های اضافه رو تموم کنین. اول لازم میدونم از شاگردانی که سالم موندن و تکالیفشون رو که غرق در خون خشکیده و خاک بود به من تحویل دادن تشکر کنم. مقاله های همه شما رو خوندم و با اینکه به جواب های مختلفی رسیده بودین اما به عنوان یک پروفسور به شما افتخار میکنم.

بعد دسته ای کاغذ از کیف چرمی مشکی و رنگ و رو رفته اش در آورد و بین بچه های کلاس تقسیم کرد و گفت:
- به عنوان آخرین تکلیف این ترم ازتون میخوام که هر کدوم غذایی که روی این کاغذها نوشته شده رو درست کنین و در جشن آخر سال تحصیلی ارائه بدین. غذاهای هر شخص با اون یکی فرق میکنه پس سعی نکنین تقلب کنین. شخصا توی جشن از غذاهایی که درست کردین میخورم و بهتون امتیاز میدم. حالا تا قبل از اینکه عفونت و یا بیماری جدیدی نگرفتین از این کافه بزنین به چاک!

در کسری از ثانیه تمام جادوآموزان کافه را ترک کردند. ایوان سری به نشانه رضایت تکان داد و بعد با صدای بلند به کافه چی گفت:
- شش تا معجون آتشین برام بیار. میخوام امروز جشن بگیرم!



ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
امتیازان جلسه دوم:

خب اول از همه لازم میدونم که به خاطر تاخیر در امتیاز دهی از شاگردان عزیزم عذرخواهی کنم. قطعا توجه دارید که استاد این درس اسکلتی پیر و رنجوره و گاهی اوقات از بیماری خشکی مفاصل هم رنج میبره. علاوه بر این از چهار جادوآموزی که لطف کردن و تکالیفشون رو ارسال کردن سپاسگزاری میکنم. حالا بریم سراغ امتیاز دهی:

ریونکلا: ۲۵
لینی وارنر ۳۰

گریفیندور: ۲۵
کوین کارتر ۳۰

اسلیترین: ۲۳
بندن ۲۸

هافلپاف: ۲۱
دورا ویلیامز ۲۶

بر طبق آموزه های پروفسور روزیه، بخورید، بیاشامید و شدیدا اصراف کنید!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ جمعه ۲۷ مرداد ۱۴۰۲

دورا ویلیامزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ جمعه ۱۹ خرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ جمعه ۱۷ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 13
آفلاین
- دکمه غلط کردمش کجااااااااااااس

بله ، این صدای دورا بود در حالی که تلاش می کرد با شمیرش بید کتک زن را هرس کند. هم زمان بید کتک زن ، شاخه اش را در هوا می چرخاند.

- مگه داستان سیندرلا میگییی ... بیا کمــــــ ...

صدای دورا درحالی که شمشیرش روی زمین افتاده و به سمت برج ریونکلاو پرتاب میشد ، محو شد و حرفش ناکامل ماند.


10 ساعت بعد _ سرسرای اصلی

دورا درحالی که دستش را گچ گرفته بود و با جسیکا و گابریل به سمت میز هافلپاف حرکت می کرد ، با حالت شگفت زده ای گفت :
- وایی بچه ها نمی دونید اون پسر ریونکلاویه چقدر جذاب بوووود اوناهاش اونجا نشسته اسمــــــ...

حرف دورا نصفه ماند و جسیکا در حالی که به اون خیره شده بود پرسید:
- اسمش؟ ... اسمش چی بود ؟ هوووی با توام

اما نگاه دورا روی میز شام اساتید قفل شده بود ... بله. هیچکس تا به حال دقت نکرده بود که پروفسور روزیه هیچ گاه سر میز شام اساتید حاضر نمی شود.

نقل قول:

عنوان مقاله: بررسی تغذیه و راز نامیرایی پروفسور ایوان روزیه.
نویسنده: دورا ویلیامز ، محصل در مقطع سال چهارم مدرسه علوم و فنون جادگری هاگوارتز.
چکیده: در این مقاله ، به راز طول عمر پروفسور ایوان روزیه خواهیم پرداخت.
روش تحقیق: بررسی کتابخانه ممنوعه و کتابخانه همگانی هاگوارتز.


به نام مرلین کبیر

بنده پس از تلاش های شبانه روزی و با استناد به کتاب هری پاتر پسری که زنده ماند در این مقاله به راز طول عمر ایوان روزیه ، پروفسور نه چندان خوش نام هاگوارتز می پردازم.(برگرفته از سبک مقاله نویسی ریتا اسکیتر)

کتاب هری پاتر پسری که زنده ماند بخش مصاحبه ها _ فصل سوم _ پاراگراف اول:
خاطره ای از سال اول تحصیل در هاگوارتز

نقل قول:

در یکی از شب ها من ، رون و دراکو به دلیل بیرون بودن از تخت پس از ساعت مقرر تنبیه به رفتن در جنگل ممنوعه همراه با هاگرید شدیم.
آن شب چیز عجیبی مشاهده کردم که شبیه به دمنتور بود اما با من حرف زد و نام من را صدا کرد و همچنین بالای سر من معلق بود. آن موجود از خون تک شاخ تغذیه می کرد. حتی قبل از این که من آن موجود را ملاقات کنم ، یک تک شاخ مرده دیگر هم در جنگل ممنوعه پیدا کردیم. انگار که آن ، میل زیادی به خوردن خون و حتی گوشت تک شاخ های بیچاره داشت.



در سه شنبه شب ، پس از صرف شام در سرسرای اصلی بنده به کتابخانه ممنوعه رفتم و درباره خواص خون تک شاخ مطالعه و تحقیق کردم.

مطلع شدم که خوردن خون تک شاخ موجب پیوندی ابدی با جادوی سیاه و جاودانگی خواهد شد و همچنین اگر گوشت تک شاخ را در پاتیل ریخته و با اسید خالص بجوشانیم ، و محتویات آن را روی بدن یک مرده بریزیم ، تمام گوشت آن مرده را ااز بین برده و به جای آن استخوان های آن مرده را زنده خواهد کرد.

مرده ای که در ابتدا زنده می شود بسیار ضعیف است. به همین دلیل باید از خون تک شاخ در غذا هایش استفاده کند.به این معنا است که میتواند غذا های انسانی هم مصرف کند.

اما رفته رفته پس از مدتی غذاهای انسانی برای سلامت استخوان ها مضر می شود مگر این که کلسیم کافی داشته باشند.
برای به دست آوردن کلسیم ، گوشت تسترال مهم است ، زیرا این موجودات هم پیوند عمیقی با مسئله مرگ و زندگی دارند و هم کلسیم کافی دارند.

پروفسور ایوان روزیه تمام مدت ساعت شام را صرف تغذیه از تک شاخ ها و تسترال ها می کند. و برخی اوقات برای این که کسی به او شک نکند ، پس از ساعت خاموشی دست به کار می شود.


« •Strive for what you want, not wish• »

Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ جمعه ۲۷ مرداد ۱۴۰۲

بندن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ پنجشنبه ۷ مهر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۰:۴۱ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
بندن، سلانه سلانه خود را به سمت تالار خصوصی اسلیترین می کشید و در همین حین به سختی مشغول فکر کردن به تکالیف این جلسه بود.
به راستی راز طول عمر طولانی ایوان روزیه مخوف چه بود؟ چرا هر بار که بندن با زحمت و مشقت فراوان، تابوتی برای او می ساخت به طرز عجیبی از دست مرگ فرار می کرد؟ حالا تمام تابوت ها روی دست بندن باد کرده بود و عملا راهی برای فروش و غالب کردن آن به جادوگران دیگر وجود نداشت.اگر همه اینها به تغذیه جادویی مرتبط می شد چه؟ بدون شک او می بایست به صورت مستقیم، تغذیه پروفسور روزیه را زیر نظر می گرفت!

- اهم!
-چیه؟
-نیازی نیست داستان رو انقدر خوفناک تعریف کنی! با مغز خوفناک و قدرتمندم تونستم ایده ای ناب پیدا کنم!

بندن پس از صحبتی کوتاه با راوی داستان، دوباره مشغول راه رفتن شد. اما این بار مقصد او تالار خصوصی اسلیترین نبود بلکه...

-میذاری راهمونو بریم؟ صدات رو مخمه مرلینا بذار ادامه داستانو خودم بگم!
-عه! آقا ما داریم اینجا زحمت می کشیم. من راوی شدم بدون حقوق بدون مزایا، بدون مرخصی این چه وضعشه؟
-
-ادامه بدم؟
-بفرمایید.

همونطور که میگفتم، مقصد بندن تالار خصوصی اسلیترین نبود، بلکه زباله دان عظیم هاگوارتز بود! بندن در حالی که بینی نداشته اش را گرفته بود به دنبال پیدا کردن کیسه های زباله پروفسور روزیه بود چون مطمئنا این بهترین راه برای پیدا کردن راز مخوف و بزرگ او و به خصوص تغذیه اش بود.
پس از حدود نیم ساعت گشت و گذار میان کوهی از آشغال های عجیب و غریب، دو کیسه توجه بندن را به خود جلب کردند. او مطمئن بود که این کیسه ها متعلق به پروفسور روزیه هستند. البته اینکه روی آنها با خط خوانا نوشته شده بود،(کیسه های آشغال پروفسور ایوان روزیه) هم بی تاثیر نبود. اما هیچکدام از این موارد اهمیتی برای بندن نداشت. او با یک حرکت نوک عصای تیزش را به سمت کیسه اول برد و آن را پاره کرد.
-یا موسی بن مرلین اینا چین دیگه؟ اینا که خوراکی نیستن!

بندن که انتظار داشت کیسه حاوی بازمانده های غذای پروفسور روزیه باشد، نمی توانست باور کند کیسه حاوی مجلات جادویی با تصاویر...
-اهم!
-

بله، کیسه حاوی مجلات جادویی با مطالب علمی و فرهنگی بود. و برای بندن هیچگونه جای تعجبی باقی نگذاشت. وی در حالی که هوش و خردمندی پروفسور روزیه را ستایش و برای عمر طولانی اش به درگاه مرلین دعا می کرد، کیسه دوم را باز کرد.
-آها. بالاخره پیداش کردم. این چیه دیگه؟ پروفسور روزیه خیارشور میخوره؟ اینا خیارشور گاز زده است؟

بندن گیاه سبزی را که به نظر می رسید خیار شور باشد را برای بررسی بیشتر بالا آورد و پس از بررسی نهایی کیسه، بالاخره راهی تالار خصوصی اسلیترین شد.

نقل قول:
عنوان مقاله: بررسی تغذیه و راز نامیرایی پروفسور ایوان روزیه.
نویسنده: بندن بندنیان، دارای دکترای مکش روح از دانشگاه معتبر برزخ.
چکیده: در این مقاله راز های طوی عمر طولانی پروفسور روزیه را بررسی کرده و در نهایت گمان هایی مبنی بر تغذیه وی، هر چند رستناد می زنم.
روش تحقیق: بررسی میدانی و آزمایش کیسه های زباله وی.


پروفسور ایوان روزیه یکی از پیشگامان در حوزه فرار از مرگ، و همچنین استفاده درست از تغذیه جادویی است. وی آنقدر به تناسب اندام اهمیت می دهد که نه تنها هیچ گونه چربی ندارد، بلکه موفق به خلاص شدن از شر تمامی اعضای نا کارامد بدنش شده است. در این مقاله، محتوای دو کیسه از زباله های وی واقع در زباله دانی هاگوارتز،بررسی شده و گمانه هایی از راز موفقیت وی در فزیب دادن پیک های مرگ مظلوم و البته گذاشتن هزینه عظیم بر روی دست انجمن تابوت سازان و مرده شوران، را بررسی کرده، و جهت تحقیقات بیشتر پیشنهاد هایی ارائه می کنم.
1. محتوای کیسه اول بسیار نامربوط به حوزه تغذیه جادویی ارزیابی شد.
2. کیسه دوم حاوی خیار شور های گندیده گاز زده بود. که با توجه به ریشه ماگلی آنها بسیار عجیب به نظر می رسید. اگرچه میتواند یکی از ترفند های وی باشد.
دلایل: چون خیار شور شور است.( جهت نگه داری طولانی مدت از اجساد آنها را در نمک می خوابانیم.)
خیار شور سبز است و با رنگ گروه وی، اسلیترین هماهنگی دارد.
خیار شور، خیار است و دارای ویتامین های مغذی است.
و از همه مهم تر خیارشور خوردنی است و می توان آن را خورد. بنابراین در حوزه تغذیه و سلامت جادوییمی گنجد.
اگرچه با قطعیت، نمی توان گفت خوردن خیارشور موجب نامیرایی وی شده است . اما بدون شک خیارشور یکی از مهم ترین ارکان تغذیه روزانه وی بوده و بنا بر مشاهدات حجم مصرفی وی بیشتر از حد مجاز ارزیابی می شود.
پیشنهاد جهت تحقیق های آینده: بررسی خواص خیارشور- چه کسانی با خوردن خیار شور زنده مانده اند-آیا ایوان روزیه به دلیل خوردن نمک بالا از بیماری فشار خون رنج می برد؟

پس از پایان نوشتن مقاله، بندن قلم پرش را به آرامی به زمین گذاشت و نفسی عمیق کشید. سپس قیچی باغبانی سبزش را از روی میز برداشت و جهت اتمام تکالیف و هرس کردن بید کتک زن، راهی حیاط شد.



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۰:۵۱ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
–ملانی میشه لطفا کمکم کنی؟

ملانی که مشغول خواندن کتاب، داخل تالار گریفیندور بود و تا آن موقع فکر می کرد تنهاست؛ با شنیدن صدای پسرک دست از خواندن برداشت و سرش را بالا آورد.
اولین چیزی که دید کوین کارتری با موهای ژولیده بود که گربه ای را از دم گرفته. گربه‌ سر و ته  تلاش می کرد تا از دستان بچه فرار کند. سر تا پای پسرک پر از جای چنگال گربه و خراش های ریز و درشت بود.

–هیی!کوین با خودت چی کار کردی؟
–اژ ایشون بپرش!

پسر گربه را تکان تکان داد و گربه عصبی خر خر کرد.

فلش بک‐حیاط هاگوارتز


زیر نور خورشیدی که قصد نداشت مدتی مراخصی بگیرد؛ مردم درحال زندگی و عرق کردن بودند.
هر آدم عاقل و بالغی در این گرمای جان فرسا، درجایی پناه گرفته بود تا زیر اشعه‌ی فرابنفش دچار تغییر ژن نشود.
البته از آنجایی که بالا هم اشاره کردم؛ این موضوع درمورد آدم های بالغ صحیح بود. نه درمورد کوین کارتری که سه سال و نیم  بیشتر نداشت. پسر بچه، زیر نور خورشید وسط حیاط هاگوارتز، درحال چیدن میزی بزرگ بود.
گوشه و کنار حیاط، پلاکارد هایی زده بودند که رویشان نوشته بود: "مقدم میهمانان عزیز را گرامی می داریم."
معلوم بود پسرک مهمانان مهمی دارد که این گونه در تلاش و جنب و جوش است تا جشنش را عالی برگزار کند.
–امیدوارم دعوتم رو قبول کنه و بیاد.

چند ساعت پیش-تالار گریفیندور

کوین برعکس روی تخت خود دراز کشیده و سرش از لبه‌ی تخت آویزان بود. به نظر می رسید مشغول فکر کردن است.

–بچه اونجوری دراز کشیدن باعث میشه هرچی خوردی برگرده تو دهنت. بعد مجبوری بری درمانگاه و یا این کارت خرج رو دست ما میذاری.

پسر نگاهی به گرینگوت که از اخترک تاجر دنیای شازده کوچولو، آمده بود مشغول شمردن سکه هایش بود انداخت و سعی کرد صاف بنشیند‌.
–گرینگوت تو میدونی پروفشور روژیه ژمان حیاتش چه غژا هایی می حورده که هنوزم که هنوژه شالم مونده؟  
–چرا همچین سوالی می پرسی؟
–چون تکلیف کلاشمونه‌. می دونی، من حدش میژنم موقع ژنده بودن شیر و لبنیات ژیاد حورده که اشتخوناش هنوژ شالمه. به نژرت این می تونه جواب درشت باشه؟
–برو از خودش بپرس خب.
–  اژ حودش هم پرشیدم ولی جواب نداد.

گرینگوت دست از شمردن سکه هایش برداشت و نزدیک کوین شد. انگار می خواست راز مهمی را با او در میان بگذارد.
–معلومه راز زندگیشو انقدر ساده لو نمیده. ولی خب میتونی یه جوری از زیر زبونش بیرون بکشی. به هر حال هر موجودی یه قیمتی داره بچه.

کوین که از حرف های آن موجود پول پرست گیج شده بود؛ با تعجب پرسید:
–قیمت داره؟ یعنی چی قیمت داره؟
–یعنی اینکه باید یه چیزی بدی تا یه چیزی به دست بیاری. مثلا یادته هری چطور راجع به هورکراسای لرد از هوریس اسلاگهورن، اطلاعات گرفت؟ 

همه‌ی عالم و آدم این را می دانستند چون هری خیلی اهل پز دادن بود و عادت داشت موفقیت هایش را همه جا جار بزند.
–هری با دعوت کردن اسلاگهورن به خاکسپاری و در ازای دادن زهر آراگوگ به اون، تونست خاطراتشو ازش بگیره. دقیقا تو هم باید یه همچین کاری بکنی. باید اول یجوری توجه پروفسور روزیه رو به خودت جلب کنی بعد ازش رازهای زندگیشو بپرسی.

حرف های گرینگوت کاملا منطقی بود.
شاید کوین هم اول باید یک جشن برگزار و استادش را دعوت می کرد تا بتواند  اطلاعات را از خود او بپرسد.
شاید هم نیازی نبود اطلاعات را بپرسد زیرا همین که ایوان شروع به خوردن می کرد، همه‌ی رازهای تغذیه اش آشکار می شد.

زمان حال

کوین کوهی از بشقاب های سفید را در آغوش گرفته بود و درحالی که تلو تلو می خورد سمت میز می رفت که ناگهان احساس کرد چیزی خودش را به پاهای او می مالد.
همین که سرش را پایین آورد متوجه گربه‌ی حنایی رنگی شد که دورش می چرخید.

–عه تو اینجا چی کار می کنی؟ پیشته! برو!

کوین سعی کرد با لگدی گربه را دور کند اما این حرکت فقط منجر شد تعادلش را از دست بدهد.

–اگه این ژرفا اژ دشتم بیفته و بشکنه بد می بینیا! برو اون ور!

جواب گربه فقط میویی کوتاه بود. به نظر می رسید قصد نداشت از آنجا برود.
–عجب اشتباهی کردم شُبح بهت شیر دادم.

صبح که کوین به دیاگون رفته بود تا وسایل مورد نیازش برای مهمانی را تهیه کند؛  گربه جلویش ظاهر شده بود.
از آنجایی که پسربچه قلب مهربانی داشت، مقداری از شیری (بدون لاکتوز) که خریده بود داخل ظرف ریخته و جلوی گربه گذاشت. البته اگر می دانست گربه بعد از خوردن شیر، قرار است ساعت ها دنبالش راه بیفتد؛ هرگز این کار را نمی کرد.
–حقت بود بژارم اژ گشنگی تلف بشی. برو اون طرف دیگه!

متاسفانه گربه کنار نرفت و آخر سر کار خودش را کرد. انقدر به پرو پای بچه پیچید که کوین تعادلش را از دست داد و بشقاب ها را انداخت.
–دیدی چی شد؟ الان جنای حونگی میان می بینن چه بلایی شر بشقابا آوردم می کشنم! همش هم تقشیر توعه!

کوین با عصبانیت خورده شیشه ها را از روی لباسش تکاند. سپس با جهشی سمت گربه پرید و آن را گرفت. گربه‌ی بازیگوش به صورت کوین چنگ می انداخت و سعی داشت خود را رها کند.

–الان حشابت رو می رشم.

بچه فوری کیسه ای پیدا کرد و گربه را درون آن انداخت. صدای میو میوی گربه و تکان خوردن هایش باعث نمی شد دل کوین به رحم بیاید. حداقل نه در آن لحظه.
–همین تو می مونی تا ادب بشی! 

بعد گفتن این حرف، کیسه را کناری گذاشت و رفت تا به ادامه‌ی میز آرایی اش برسد.
کلی چیز وجود داشت که باید روی میز می چید و آن را به بهترین شکل ممکن تزئین می کرد تا اساتید خوششان بیاید و دعوتش را قبول کنند.
این بار لیوان های بلور را برداشت و خواست یکی یکی روی میز بچیندشان که صدای ناخوشایندی را از زیر پایش شنید.
–میوووو!
–چطوری فرار کردی؟‌

کوین متعجب گربه را نگریست که حالا سعی داشت پارچه‌ی سفید روی میز را با پنجول هایش بگیرد. شاید اگر گربه کمی آرام و قرار داشت و سعی نمی کرد خرابکاری کند؛ کوین بی خیالش می شد. ولی متاسفانه اینطور نبود. پس پسرک با حرص رفت و گونی ای بزرگتر آورد. گربه را داخل گونی انداخت و سمت دریاچه رفت.

–ببین حودت حواشتی! حالا برو گربه ماهی شو!

کوین گونی حاوی گربه را داخل دریاچه انداخت. البته مدیونید اگر فکر کنید بچه قصد کشتن گربه را داشت. نه! او فکر می کرد با اینکار می تواند گربه ماهی درست کند و بعد کباب آن را به منوی غذایش اضافه کند. وگرنه او همکار هاگرید و خانم شاکری نبود.¹
گونی بعد از پاشیدن آب به اطراف، از دید پسر محو شد.
کوین که حالا خیالش از بابت مزاحمت های گربه راحت شده بود، سمت آشپزخانه‌ی رفت تا دوباره بشقاب از جن های خانگی قرض بگیرد.

کمی بعد_آشپزخانه


–امکان نداره! هیچ جوره امکان نداره!
–امکان داشت! اثر انگشت بچه‌ی انسان روی پوستش کاملا مشهود بود!

کوین که دیگر نمی دانست چه بگوید متعجب گربه‌ی حنایی رنگ را نگاه کرد که در دستان یک جن خانگی آرام گرفته بود. گویی رویش طلسمی اجرا کرده بودند که اجازه‌ی تکان خوردن به او را نمی داد.
پشت سر جن، آشپزخانه قابل مشاهده بود. البته اگر هنوز می شد اسمش را آشپزخانه گذاشت. زیرا که گربه‌ طوری آنجا را ویران کرده بود که بیشتر شبیه میدان جنگ به نظر می رسید.

–بچه‌ی انسان باید مراقب حیوون خونگیش بود و اونو به امون مرلین رها نکرد تا تو آشپزخونه خرابکاری کنه.
–این حیوون حونگی من نیشت! من نیاژی بهش ندارم!

جن بی توجه به حرف های کوین، گربه را تحویلش داد و در آشپزخانه را محکم به رویش بست.
بچه که از این بی توجهی و ملاقات دوباره با گربه، حسابی اعصابش بهم ریخته بود؛ با عجله سمت نزدیک ترین شومینه رفت و موجود حنایی را با نفرت درون آتش پرت کرد.
–بری دیگه برنگردی! بحاطر تو آبروی من تو هاگوارتژ رفت!

صدای ناله مانند گربه میان شعله های آتش محو شد. با خاموش شدن صدا، کوین ناگهان به خودش آمد. چرا این کار را با گربه کرده بود؟ مگر آزار و اذیت های گربه عمدی بود که گرفتار چنین مرگی شد؟ اصلا چرا در تابستان شومینه باید روشن می بود؟
بغض راه گلوی بچه را سد کرد و یک لحظه عذاب وجدان شدیدی گرفت.
– نه! چرا این کارو کردم؟ من بچه‌ی حیلی بدیم!

خواست برگردد و گربه را از درون آتش بیرون بکشد ولی اثری از آثار گربه نبود. مطمئنا تا حالا تبدیل به خاکستر شده بود. صدای جیغ و گریه های کوین کل راهرو را پر کرد.
او درحالی که جیغ زنان سمت حیاط می دوید از روح گربه معذرت می خواست.
–ببحشید! پیشی جونم ببحشید!
–میو!

با دیدن صحنه‌ی رو به رویش نزدیک بود غش کند. وسط حیاط، گربه کاملا صحیح و سالم روی میز ایستاده بود و با دست و پای آغشته به خاکسترش، پارچه‌ی میز را مزین می نمود‌.

–لامشب حود ققنوش هم وشط آتیش حاکشتر می شد تو چطور ژنده موندی؟
–میو!

گربه که به طرز معجزه آسایی نجات یافته و خودش را زودتر از کوین به میز رسانده بود، با شادمانی دمش را تکان داد و یکی از لیوان های بلور را زمین انداخت و شکست.
–نکن! جون هرکی دوشت داری نکن! بحاطر تو بهم بشقاب ندادن.;

اما گربه گوشش بدهکار نبود. او همینطور که راه می رفت و پارچه را با رد پنجه های خود تزئین می کرد؛ با دمش لیوان ها و چیزهای شکستی را پایین می انداخت.‌ این موضوع باعث شده بود کوین پرش پلک بگیرد و عذاب وجدانش را فراموش کند.

–حیلی شعی کردم باهات مهربون باشم ولی حودت نمی حوای!

بچه دوباره با یک جهش گربه را گرفت. البته این بار از دم. گربه هم سعی کرد از دستش فرار کند ولی کوین خیلی محکم دم او را گرفته بود.
پسرک رو به جنگله ممنوعه ایستاد و بعد گربه را بلند کرد و بالای سرش چندباری چرخاند و مانند دیسک سمت جنگل ممنوعه پرتاب کرد.
–دیگه عمرا بتونه راهو پیدا کنه!

کوین با این تفکر که گربه دیگر باز نخواهد گشت، سراغ میزش رفت. کل میز کثیف شده بود و چیزهای رویش بهم ریخته بود. کنار صندلی ها پر از خورده شیشه بود.
–ببین چی کار کرده با میژ حوشگلم! حالا مجبورم اژ اول همه چیژو بچینم... وایشا این شِدای چیه؟

صدای "گرومپ گرومپ" بلند و وحشتناکی از سمت جنگل ممنوعه، توجه کوین را به خود جلب کرد. لحظه ای بعد موجی از گرد و خاک به آسمان بلند شد و پسرک دید گروهی تسترال و هیپوگریف به رهبری گربه‌ی حنایی به سمت او و میزش می آیند.
–اژ گربه ها متنفرممممممممم!

پایان فلش بک


ملانی که تا آن موقع با دقت به داستان کوین گوش می کرد؛ نگاهی به گربه انداخت.

– با دوشتای جدیدش ژد کل جشنو ترکوند! تشترالا اژ روی میژ و تشریفات عبور و همه چیژو با خاک یکی کردن... دیگه نمی دونم با این جونور چی کار کنم. هر کاری هم می کنم نمی میره.

دختر گریفیندوری نخودی خندید.  باورش نمی شد یک گربه این گونه توانسته باشد کوین را عصبی کند. طوری که بچه بخواهد آن را بکشد.

–مگه نشنیدی میگن گربه ها ۹تا جون دارن؟ به این زودیا نمی میرن که. مگه اینکه حالا بندازیشون تو دستگاه سوسیس کالباس سازی.

کوین خواست حرفی بزند و با اعتراض بگوید: چرا باید حیوون به این منفوری نُه تا جون داشته باشه؟ ولی نگفت. او غرق حرف های ملانی شده بود و به کارخانه‌ی سوسیس کالباس سازی فکر می کرد.
–گفتی شوشیش کالباشو اژ گربه درشت می کنن؟ اژ گربه های نُه جون؟
–آره... صبر کن! نکنه تو هم می خوای گربه رو ببری تبدیل به سوسیسش کنی؟ 

ملانی با نگرانی به کوین چشم دوخت. روی صورت پسرک اثری از خنده‌ی شیطانی نبود ولی چشمانش به وضوح برق می زد.
–ملانی اژت ممنونم! تو کمک کردی جواب شوالم رو پیدا کنم!
–منظورت چیه؟
– به این گربه نگاه کن! نُه تا جون داره و ملت اژش شوشیش کالباش درشت می کنن و می حورن! این همون کاری که پروفشور روژیه موقع حیاتش انجام داده‌!... اون اژ بش گربه حورده شگ جون شده!

کوین که به چنین کشف مهمی رسیده بود از خوشحالی بالا و پایین پرید و گربه را تکان تکان داد.
کسی چه می دانست؟ شاید واقعا حق با او بود و راز سلامتی ایوان روزیه، خوردن حیوانات سخت جان و دیر بمیر بود‌.

پسرک که توانسته بدون کشیدن دردسر برگزاری مهمانی جواب سوالش را به دست آورد. گربه را در آغوش گرفت.
حالا حس می کرد خیلی هم از گربه ها متنفر نیست...
حداقل نه تا وقتی که می شد از آنها سوسیس های طول عمر افزایش دهنده درست کرد.
-------------------------------------------
¹.ارجاعی به هالوین شوم



ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۲۵ ۸:۰۸:۵۱

...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
* لینی دوباره ویز ویزکنان در حال متر کردن گوشه‌ای از تالار ریونکلاو بود که از قضا مجددا سو پشت صندلی و میزی همون سمت نشسته بود! لینی با هر چرخی که می‌خواست بزنه زیر چشمی نگاهی به سو می‌نداخت. انگار که منتظر بود خود سو واکنشی نشون بده. ولی خب نمی‌ده! پس لینی بالاخره تصمیم می‌گیره خودش دست به کار بشه!
- سو من می‌دونم!

سو که عمیقا مشغول خوندن کتابی بود، کمی کتابو پایین میاره و به لینی که دوباره روی کپه‌ی کتاباش فرود اومده بود نگاه می‌کنه. شاید باید دفعه بعد چینش کتاب‌ها رو طوری انجام می‌داد که ارتفاعی هم سطح با صورتش پیدا نکنن تا لینی بتونه این‌طور روشون وایسه و باهاش چشم تو چشم بشه.
- چیو می‌دونی لینی؟
- راز طول عمر و سلامت پروفسور روزیه رو!
- می‌دونی؟
- البته که می‌دونم! رازش لرد سیاهه!

سو کتابی که دستش بودو به سرعت روی میز می‌ذاره که حاصلش بلند شدن موجی از انرژیه که برای پرتاب کردن پیکسی آبی رنگ کوچیک تا سقف کافیه.

- لردو می‌خورده؟ موهاشو؟ نکنه واسه همین لرد مو نداره؟

چشمان سو، لینی رو که از نزدیکی سقف در حال بازگشت به روی کتاب‌ها بود دنبال می‌کنه. اما در حقیقت بیشتر از این که چشماش به دنبال لینی باشه، سوالش بود که به دنبال جواب بود! اما نمی‌دونست چرا این‌بار بازگشت لینی طوری بود که انگار یک قرن طول کشیده بود. شاید باید کتاب رو با شدت کم‌تری روی میز می‌کوبید!

بالاخره لینی فرود میاد.
- معلومه که نه!
- لرد طلسم خاصی روش اجرا می‌کرده؟
- اینم نه!
- لرد غذای مخصوصی داره که به ایوان هم می‌داده بخوره؟

سو یک لحظه بیشتر به حرفی که زده بود فکر می‌کنه و بعد با تعجب تکمیل می‌کنه:
- یعنی لرد هم وقتی بمیره... یعنی کامل بمیره... بعد از صد سال... به مرگ طبیعی... خیله خب به صورت فرضی... اسکلت می‌شه؟
- نه سو! مگه داستان تخیلیه.
- راستش بازگشت به زندگی به شکل اسکلت چندان هم غیر تخیلی نیست! بگو رازش چیه خب!

لینی با ذوق و شوق شروع به تکون دادن پاها و شاخکاش می‌کنه.
- گفتم دیگه. رازش لرده. اون مرگخوار وفادار لرده و قبل از هر وعده با ذکر نام "یا ابر لرد سیاه" غذا رو می‌خورده. دیگه مهم نبوده چی می‌خورده، همین که با یاد و نام لرد بوده اثر خودشو می‌ذاشته!

لینی با دیدن چهره‌ی سو که تردید توش موج می‌زد ادامه می‌ده:
- مثلا خود منو ببین! از وقتی تصمیم گرفتم مرگخوار بشم پوستم شفاف‌تر شده. شاخکام حساس‌تر، بال‌هام قوی‌تر و پاهام...

لینی کاربردی برای پاهاش پیدا نمی‌کنه. چون اصولا در حال پرواز بود و پاهاش همینطوری فقط تو هوا ول بودن. بعد از مکثی کوتاه حرفشو تکمیل می‌کنه.
- خلاصه که پیکسی‌تر شدم.

سو با بی‌میلی دوباره کتابشو برمی‌داره.
- لازم می‌دونم بهت یادآوری کنم سر کلاس گفت اگه تغذیه بنیانگذاران مناسب می‌بود الان زنده بود...

لینی نمی‌ذاره حرف سو تموم بشه و می‌پره وسط حرفش.
- خب درست گفته! اون موقع لرد هنوز به دنیا نیومده بوده که اونا بخوان بشناسنش و با ذکر یاد و نام لرد به تغذیه مشغول بشـ...

این‌بار نوبت سو بود تا وسط حرف لینی بپره.
- پس اینو چی می‌گی؟ گفت قطعا دلیلش به تغذیه جادویی مربوط میشه!
- خب می‌شه دیگه! تغذیه عملی جادویی یا غیر جادویی نیست. عملی کاملا معمولی است! وقتی جادویی می‌شه که تو با ذکر یاد و نام لرد قدرت و انرژی لردو به غذات وارد کنی. سو؟ هی سو؟ داری چی کار می‌کنی؟ خیر سرم اینجا نشسته بودما! کجا داری می‌ری؟ من دارم باهات علمی صحبت می‌کنم. آیا این رفتار درستی با یک پیکسی است؟

سو خودش و کتاباشو جمع می‌کنه و بی‌توجه به داد و بیداد لینی ازونجا می‌ره. فقط قبلش بلند می‌گه:
- اگه می‌خوای گروهمون امتیاز از دست نده، پیشنهاد می‌کنم چهار تا غذای جادویی واقعی نام ببری!

لینی که بی‌جا شده بود، روی گوشه‌ی دیگه‌ای از میز فرود میاد و در فکر فرو می‌ره.
- خیله خب...

قلم پر مینیاتوریشو در میاره و مشغول نوشتن روی کاغذ پوستی‌ای مینیاتوری‌تر می‌شه.
"کیک‌های تولدی که توسط جن خونگی‌هایی که حسابی کتک خورده‌اند درست بشوند اثرات جادویی به دنبال دارند چرا که جن‌های خونگی موجوداتی کاملا تابع صاحبانشان هستند و قادر به انجام جادوهای زیادی بدون چوبدستی هستند و کلامشان وقتی کیک را تحویل داده و می‌گویند "ارباب همیشه زنده باشند" واقعا اثر می‌گذارد."

لینی یک لحظه متوقف می‌شه. باز هم داشت به جای غذا به کلام اشاره می‌کرد! پس دوباره می‌نویسه.
" هر چیز کلسیم ‌داری که استخوان‌ها را تقویت می‌کند. دروغ است که می‌گویند کلسیم زیاد بد است و هر چیزی اندازه‌اش خوب است. چرا که لینی می‌داند پروفسور ایوان روزیه به قدری کلسیم خورده است که بعد از مرگ، استخوان‌هایش هرچه تلاش کردند ترک بخورند و بترکند و پودر و تجزیه شوند و با خاک یکی شوند، نتوانستند! چون خیلی استخوان بودند. بعد این استخوان‌ها حوصله‌شان سر می‌رفت که هرچه تلاش می‌کنند بشود، نمی‌شود. پس به جایش تصمیم گرفتند روح را فراخوانی کنند. کردند و موفق شدند. روح به پاسخشان آری گفت، دوباره با استخوان یکی شد و این‌چنین شد که ایوان روزیه از مرگ بازگشت و به زندگی خویش بعنوان یک اسکلت ادامه داد. پس بله. کلسیم زیاد بخورید. مخصوصا پوست تخم‌مرغ بخورید. از نوع قهوه‌ایش بهتر. همیشه گفته‌‌اند بومی بهتر است از صنعتی. از پشت صحنه اشاره می‌کنند قهوه‌ای‌ها هم می‌توانند صعنتی باشند. پس من دیگر نمی‌دانم. فقط کلسیم مصرف کنید تا می‌توانید. البته خیلی هم توصیه نمی‌شود. آخر مگر چرا یک نفر باید بخواهد به شکل استخوان به زندگی برگردد؟ اوه فکر کنم این را نباید می‌گفتم. نه حداقل در جایی که می‌دانم پروفسور ایوان روزیه آن را می‌خواندش. شاید فقط در غیابش بشود گفت. مرا ببخشید پروفسور. این بود تحقیق من."


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۱۷ ۲:۳۳:۴۳



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
جلسه دوم کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی:

سر و صدای شاگردان کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی آنقدر زیاد بود که ستون های هاگوارتز را به لرزه انداخته بود. تمام جادوآموزان با مشت های گره کرده جلوی پروفسور روزیه ایستاده بودند و هرچه فریاد داشتند بر سر او میزدند:
- این چه وضعشه؟ این چه تکلیفی بود؟ من نزدیک بود ضربه مغزی بشم!
- آخه اینکه اون زمان کی چی میخورده به چه درد ما میخورد؟ تو پروفسوری؟ تدریس بلدی؟
- ای بابا...ول کنین این حرفا رو. سقف کلاس چرا ریخت؟ من هم گروهیم مونده زیر آوار هنوز نتونستن درش بیارن!
- راست میگه پروفسور...منم کلی زحمت کشیدم و سه لوله کاغذ پوستی برای تکلیفتون آماده کرده بودم که زیر آوار از بین رفت!

پروفسور روزیه که از این آشفتگی به ستوه آمده بود استخوان دست راستش را بالا گرفت تا همه بتوانند چوب جادویش را که میان استخوان انگشت‌هایش جای گرفته بود ببینند. حالت قرار گیری چوب جادو آنقدر تهدید آمیز بود که همه ناگهان ترجیح دادن سکوت پیشه کرده و کمی به استاد خویش احترام بگذارند.

ایوان که حالا راضی‌تر به نظر می‌آمد دستش را پایین گرفت و گفت:
- چه خبرتونه؟ چهههه خبرتونه؟! اینکه مدرسه در دستان مدیریت های قبلی تبدیل به خرابه شده بود و سقف کلاس ها و راهرو ها به علت نم کشیدن ریخته پایین تقصیر منه؟ اینکه شماها در دوره مدیریت های قبلی تنبل بار اومدین و برای ساده ترین تکالیف هم دنبال طومار حل المسائل میگردین هم مقصرش منم؟...شما باید تنبیه بشید...کسر امتیاز اصلا کافی نیست، فعلا سه تا جادوآموز گریفیندوری رو حذف میکنیم.

سپس سه کروشیو رندوم به سمت کلاس فرستاد که وردها خودشان به صورت خودجوش سه گریفیندوری را انتخاب کرده و همان طور که آنها از درد سالسا میرقصیدند را از کلاس به بیرون هدایت کرد.
همه در سکوت به پروفسور روزیه خشمگین خیره مانده بودند. انگار تازه به یاد آورده بودند این اسکلت از گور برخواسته مرگخواری قدیمی بود و آنگونه صحبت کردن با او عواقبی خواهد داشت.

ایوان به کلاسش نگاهی انداخت. البته منظور از کلاس جمع شاگردانش بود چون خود کلاس به علت ریزش سقف قابل استفاده نبود و مجبور شده بود که این جلسه را در محوطه مدرسه و زیر سایه درخت بید کتک زن برگزار کند! ایوان کمی جا به جا شد تا بتواند در سایه درخت قرار بگیرد و از پوسیده شدن استخوان‌هایش در زیر آفتاب تند آن روز جلوگیری کند. سپس رو به شاگردانش کرد و گفت:

- خب همه حواس ها به من...همون طور که در حین انجام تکلیف جلسه گذشته متوجه شدید تغذیه جادویی در دوران موسسان هاگوارتز با امروز به کلی متفاوت بود. در اصل در آن زمان جادوگران هر چیزی که قابل شکار کردن و خوردن بود رو میخوردن و این موضوع اصلا تاثیر خوبی بر روی سلامت آن‌ها نداشت. در واقع اگر راز طول عمر رو تغذیه سالم بدونیم، تغذیه رایج در آن دوران کاملا به صورت برعکس عمل میکرد! یعنی اگر از اصول تغذیه صحیح این کلاس استفاده کرده بودن امروز ممکن بود خود آن‌ها به جای من این درس رو تدریس کنن.

همه شاگردان نگاهی بهم انداختند و از تصور اینکه گودریک گریفیندور و یا سالازار اسلیترین استادشان میشد به خودشان لرزیدند. تکلیف جلسه گذشته باعث شده بود نقاط تاریکی از زندگی آن‌ها برایشان روشن شود که ترجیح میداد همیشه تاریک باقی می‌ماند!
کوین که از اول کلاس فکرش درگیر پرسشی بود نتوانست طاقت بیاورد و دستش را بلند کرد و گفت:
- ببخشید پروفسور...پس راز طول عمر شما چیه؟

ایوان لبخند مخوفی زد و گفت:
- سوال بسیار خوبی پرسیدی...ده امتیاز برای اسلیترین!
- ولی پروفسور من اسلیترینی نیستم، گریف...

کوین با دیدن زبانه‌های آتش در چشمان ایوان از تکمیل حرفش منصرف شد. قطعا ترجیح میداد به چنین استاد گروه‌پرستی یاداوری نکند که عضو گریفیندور است. ایوان پس از ساکت شدن کوین نگاهی به شاگردانش انداخت و در حالی که با استخوان دست چپش شاخه سمج بید کتک زن را که میخواست به دور کمرش بپیچد را از خود دور میکرد و گفت:
- تکلیف جلسه بعدی شما همینه. میخوام یک مقاله به صورت رول بنویسین در مورد اینکه فکر میکنین راز طول عمر و سلامت من! چی بوده. قطعا که دلیلش به تغذیه جادویی مربوط میشه. از اونجایی که خیلی غرغرو هستین نمیخواد خیلی به خودتون برای پیدا کردن جواب درست فشار بیارین چون شک دارم هیچ کدوم بتوانین جواب واقعی رو پیدا کنین. فقط حدس و گمان خودتون رو با دلیلی که فکر میکنید وجود داره بنویسید...حالا برای اینکه آشوب اول جلسه رو جبران کنین هر کدوم یک قیچی باغبانی بردارین و درخت بید کتک زن رو به شکل جمجمه هرس کنین. من هم از دور و فاصله ای ایمن...به کارتون نظارت میکنم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
امتیازات جلسه اول:

خب خب خب...اول از همه میخوام به عنوان اسکلت تدریس کننده این درس از همه عزیزان، جادوآموزان، نوآموزان و بازآموزانی که لطف کردن و در کلاس شرکت کردن تشکر کنم و اعلام کنم که قطعا شما امید و سرمایه لشگر سیاه...چیز یعنی جامعه جادوگری هستید. همه پست ها خلاقانه و جذاب بود و واقعا از خوندن تک تک پست ها لذت بردم.

حالا سخن رو کوتاه میکنم تا به امتیازها بپردازیم:

ریونکلا: ۲۹.۵ = ۲ ÷ (۲۹ + ۳۰)
ایزابل مک‌دوگال: ۲۹
لینی وارنر: ۳۰

اسلیترین: ۲۹ = ۳ ÷ (۳۰ + ۲۹ + ۲۸)
دوریا بلک: ۳۰
بندن: ۲۹
آلبوس سوروس پاتر: ۲۸

هافلپاف: ۲۵ = ۵ - ۳۰
سدریک دیگوری: ۳۰

گریفیندور: ۲۴ = ۵ - ۲۹
کوین کارتر: ۲۹

ممنون از شرکتتون در جلسه اول کلاس، و امیدوارم که در جلسه دوم هم در مهم، تاثیرگزار و اساسی اصول تغذیه و سللمت جادویی را همراهی کنید. با ما در کلاس بمانید...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
کوین با اضطراب از کلاس بیرون آمد. عادت نداشت کسی او را تا مرز سکته کردن ببرد. آخه اسکلت را چه به تدریس؟ تنها تصوری که کوین از اسکلت ها داشت خوردن توپ داخل بازی های کامپیوتری مشنگی بود.

- بگم مرلین چی کارش نکنه! این دیگه چه تدریشی بود؟ الان برای جواب دادن تکالیف هم به تاریح نیاز دارم هم به پشگویی وهم  ارتباط با ارواح! حتی نژاشت شوال هم بپرشیم... آخ!

پای پسرک به ردایش گیر کرد و وسط سالن پخش زمین شد. چند بچه ی اسلیترینی که آنجا بودند با دیدن این صحنه از خنده روده بر شدند.

- هه هه و هرمان هرشه! به چی می حندین آحه!

کوین از روی زمین بلند شد و اینبار با عصبانیت مقابل اسلیترینی ها ایستاد.

- آخی چه کوچولوعه!
- کوچولو حودتی! فلفل نبین چه ریژه بشکن ببین چه تیژه. این اژ وژع اشتادشون اینم از حود بچه ها!
- استادمون چشه؟

این را پسری عصبی که دو برابر کوین قد داشت به زبان آورد. کوین هیچ حرفی به زبان نیاورد. شاید فکر کنید بخاطر ترسش از پسر اسلیتیرینی بود؛ ولی اشتباه می کنید! او از پسر نمی ترسید فقط داشت فکر می کرد چگونه مشکلات ایوان بودن را به زبان بیاورد تا دیگران بفهمند استادشان چش است!
- زبونتو موش خورده؟
- نه! داشتم فکر می کردم. اشتادتون اشلا عادی نیشت! اژ همین تکلیف دادنش هم معلومه‌ الان من اژ کجا باید ماشین ژمان یا ژمان برگردان بیارم؟ 

پسر اسلیترینی به حرف های کوین خندید و چشمانش حالتی شیطانی به خود گرفت.
- ماشین زمان می خوای چی کار. کلی راه برای رفتن به زمان گذشته وجود داره.
- مشلا چه راهی؟ 

پسرک نگاهش را از کودک گرفت و یواشکی به دوستانش چشمک زد.

- خب راه های زیادی هست مثلا هر کی بتونه با سرعت زیاد عقب عقب راه بره، به زمان گذشته بر می گرده.
- داری مشحره م می کنی؟
- نه بابا چه مسخره! باورت نمیشه امتحان کن!

کوین نگاه مشکوکی به پسر که سعی داشت خودش را معصوم جلوه دهد؛ انداخت. خیلی بعید بود یک اسلیترینی به این راحتی بخواهد به گریفیندوری ها کمک کند.

- امتحانش که ضرر نداره، داره؟

از طرفی هم شاید حق با آنها بود و اگر بچه عقب عقب می رفت می توانست به گذشته بازگردد.
- باشه امتحانش می کنم.

بعد از گفتن این جمله، کوین شروع کرد پشت پشتکی راه رفتن.
متاسفانه اولش به دیوار خورد. چون پشتش چشم نداشت ولی بعد کم کم دستش آمد که چطور راه برود تا به جایی نخورد.

- حش می کنم داره یه اتفاقایی میفته.
- آره آره! همین فرمونو بری میرسی به عصر مرلین.

صدای خنده ی پسر ها به هوا برخاسته بود و همینطور داشتند به پسرکی که کل سالن را عقب عقب می رفت می خندیدند که ناگهان متوجه غیب شدن کوین شدند‌.

- عه بچه ها، پسره کجا رفت؟
- غیر ممکنه تو زمان به عقب برگشته باشه!

سالن خالی خالی بود و اثری از بچه دیده نمی شد. پسران اسلیترینی فوری سمت آخرین جایی که کوین را دیده بودند دویدند.
هیچ چیز آنجا نبود. البته جز یک تخته‌ی شیب دار که به پنجره منتهی می شد.

- الان فرار کنیم یا بریم به اساتید خبر بدیم از پنجره افتاده بیرون؟
- ما که کسیو ندیدیم از پنجره بیفته بیرون. دیدیم؟ نباید تو کاری که بهمون مربوط نیست دخالت کنیم. بیاین برگردیم تالار.

بقیه اسلیترینی ها هم حرف ارشداشان را گوش کرده و به تالار بازگشتند.

جهانی که کوین در آن سیر می کرد-بیابان

کوین چشمانش را باز کرد و خودش را وسط یک بیابان بی آب و خشک یافت. نمی داست چطور به آنجا آمده. بدنش به شدت درد می کرد.
- اینجا کجاشت؟ اشلا موجود ژنده اینجا پیدا میشه؟

همان موقع با دیدن دو نفر که به او نزدیک می شدند جواب سوال دومش را گرفت.
درحالی که سعی می کرد از جایش برخیزد برای آنها نفر دست تکان داد.
- آهای! من اینجام! من...

کوین با دیدن نیزه و تیروکمانی که از جانب مرد و زنی به سمتش نشانه رفته بود؛ دیگر نتوانست ادامه ی حرفش را بزند. دو پا داشت دوتای دیگر هم قرض گرفت و شروع به دویدن کرد.
همینطور که داشت می دوید پایش به چیزی گیر کرد و روی زمین افتاد.
- لعنت به این شانش!
- گرفتمش.

دستانی قدرتمند موهایش را گرفت و او را بالا کشید‌.
- آییییی ولم کن!
- عه این که آدمه.

دستان قدرتمند به زنی قوی هیکل تعلق داشت که به نظر مهربان می رسید. دو نفر دیگر هم خودشان را به آنها رساندند. کوین احساس کرد آن سه نفر را می شناسد.
- هلگا گرفتیش؟
- بله ولی آدمه.
- آدم هم نبود سهمی به شما نمی رسید روونا خانم! داشت رو زمین راه می رفت.

جمله ی آخر را مردی به زبان آورد که نیزه دستش داشت.
- روونا، هلگا و به احتمال ژیاد شالازار... شما... شما همون موششین معروف هاگوارتژین؟
- آره اونایی که نام بردی ماییم.

همین حرف کافی بود تا کوین ذوق کند و بفهمد واقعا سفر در زمان کار آسانی است.

- ولی... گفتی هاگ چی؟
- هاگوارتژ.
- هاگوارتژ چیه؟ یه نوع خوردنیه؟

سالازار که داشت با انگشت کوچکش گوشش را می خاراند این را پرسید.
بچه متعجب قیافه ی مبهوت آنان را نگریست یعنی واقعا آنها نمی دانستند او درمورد چه چیزی حرف میزند؟ البته حقیقتش را بخواهید به قیافه شان هم نمی خورد بنیانگذاران هاگوارتز باشند. انقدر ضعیف و آفتابسوخته بودند که به زور می‌توانستی از سرخپوستان تشخیصشان دهی. حتی هلگا هم با وجود قوی بودن خیلی لاغر و ضعیف بود.

- بچه با تو بودیما.

صدای روونا کوین را به خود  آورد. نمی دانست چقدر عقب برگشته که بنیانگذاران را در این وضعیت می بیند.
- هاگوارتژ حوردنی نیشت که مدرشه شت!
- مدرسه؟ چه نوع مدرسه ای؟
- یه مدرشه‌ی جادویی! که شما ها بنیانگژاراشین.

با شنیدن این حرف رونا ذوق کرد و با شادی چرخی زد. معلوم بود آرزو دارد دانش بی کرانش را با دیگران به اشتراک بگذارد. ولی برعکس او، سالازار و هلگا چندان واکنش خاصی نشان ندادند.

- بچه اشتباه گرفتی. ما بنیانگذاران هیچ جایی نیستیم. ما پول نداریم شکم خودمونو سیر کنیم چه برسه بخوایم باهاش مدرسه تاسیس کنیم.
- پش غژا چی می حورین؟

هلگا با مهربانی دستی به سر کوین کشید و جلوتر آمد تا برایش توضیح دهد.
- خب راستش خوشگلم من و بچه ها این منطقه رو بین خودمون تقسیم کردیم. هر موجودی که تو هوا پرواز می کنه سهم روونا ست. هرچی هم روی زمینه برای من و سالازاره. البته چون سالازار به نودل و چیزای رشته مانند علاقه داره بیشتر موجوداتی مثل مار و کرم، خزنده ها رو می خوره.

هلگا دهانش را بیشتر نزدیک گوش کوین کرد و آرام گفت: البته انقدر مار خورده تازگیا فکر می کنه میتونه زبانشون رو بفهمه.

کوین لبخندی زد.
- بین خودمون بمونه همین رونا هم ادعا می کنه بخاطر خوردن عقاب دانشش زیاد شده. مرلین میدونه چه فعل و انفعالاتی داره تو مغزش رخ میده.

روونا که حرف هلگا را شنیده بود با عصبانیت چشم غره ای به او رفت.
- نه که خودت با خوردن گورکن بجایی رسیدی!؟
- باز گورکنای من باعث توهم نمی شن.

دعوای بنیانگذاران هاگوارتز برای کوین جالب بود ولی اینکه بفهمد الان گودریک گریفیندور کجاست برایش هیجان انگیز تر به نظر می رسید بنابراین وسط گفت و گوی آن دو نفر پرید.

- اممم ببحشید ولی گودریک کجاشت؟ نکنه رودحونه رو دادین به اون؟ رفته رودحونه ماهی بگیره؟ 
- نه بابا چه رودخونه ای! این آقای از خود راضی ترجیح داد از گروه گربه سانان تغذیه کنه. ولی چون اینجا تعداد گربه سانانمون کم بود رفت یه کشور دیگه. اسم کشوره چی بود سالازار؟
- اسمش ایران بود. اصلا چه اهمیتی داره اون کجا رفته؟
- باز بهش حسادت کردی؟

کوین دیگر توجهی به دعوای بنیانگذاران نکرد. او حالا جواب تکلیفش را فهمیده و تازه به این موضوع هم پی برده بود که چرا شیر ایرانی منقرض شده است. دیگر می توانست با خیال راحت به آینده برگردد.
- چطور برگردم حالا؟

به نظر نمی رسید بنیانگذاران بتوانند کمکش کنند. آنجا امکاناتی هم نبود.پس چطور می توانست به زمان خود برگردد؟
- شاید باید اینبار با شرعت به شمت جلو بدوعم. همونطور که تو ژمان عقب رفته‌م.

بد فکری به نظر نمی رسید. کوین عقب عقب رفت و آماده ی دویدن شد. با خودش تا سه شمرد و بعد با تمام سرعتی که داشت دوید.
- هورا پشری شدم که در ژمان پرش می کرد! 

حیاط هاگوارتز- لابه لای بوته ها


عده ای دور پسر بچه جمع شده بودند و سعی در به هوش آوردنش می کردند.
فردی با چوب به جسم کوین که پخش زمین شده بود ضربه می زد.

- زنده‌ای؟
- زنده شو! باید زندشی تا مدیریت نکشتتت!

پسرک دستش را روی سرش گذاشت و  به آرامی بلند شد و بدون توجه به اطرافش با خوشحالی سمت قلعه دوید.

پ.ن: اجازه ویرایش بعد از پایان مهلت ارسال رو داریم؟ اگه بله من با اجازتون فردا ویرایشش می کنم.



...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۳:۲۱:۳۴
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
- حالا همگی زودتر کلاس رو تخلیه کنین...سریع، همین الان!

سدریک غرق در تفکراتش بود و متوجه دستور فوری پروفسور روزیه نشد. برای اولین بار در طول عمرش، نمی‌خواست تکلیفش را تا لحظه‌ی آخر طول بدهد. قصد داشت از تک‌تک ثانیه‌های مهلتش برای ارائه تکلیف، نهایت استفاده را ببرد و حتی یک لحظه را هم از دست ندهد.

بنابراین ساعت‌ها پس از پایان کلاس، همانجا نشست و بی آن که متوجه گذر زمان باشد، فکر کرد. و در نهایت، هنگامی که متوجه شد تمام مدت با چشمان باز خوابیده و درواقع حتی ذره‌ای به تکلیف فکر هم نکرده، تصمیم گرفت بلند شده و روش عملی را بجای فکر کردن در پیش بگیرد.

- تکلیفمون چی بود؟ تغذیه زمان بنیانگذارا؟ چرا باید مهم باشه ملت زمان چهار نفر چندصد سال پیش چی می‌خوردن آخه؟

از نظر سدریک هیچ موضوعی در دنیا اهمیتی نداشت، وقتی میشد با چُرتی راحت هر دغدغه‌ی فکری‌ای را رفع کرد!

- بذار ببینم کجا می‌تونم همچین اطلاعات بدرد نخوری پیدا کنم...قطعا تو کتابخونه یه چیزایی هست، ولی کی حوصله داره اون همه کتابو بگرده؟ از اساتید هم که نمیشه پرسید، چون یا نمی‌دونن یا اگه هم چیزی بدونن انقدر حرف می‌زنن تا آدمو از خلقتش پشیمون می‌کنن! گوی‌ها هم که قاطی دارن، انقدر مِه تولید می‌کنن تو خودشون که اصلا چیزی دیده نمیشه. پس...

به مغزش بیشتر فشار آورد. تا جایی که حس کرد هر لحظه ممکن است بترکد.
- فهمیدم! فقط اینجاست که میشه کلی اطلاعات درمورد غذا جمع کرد!

سپس با افتخار به هوش و ذکاوتش، مسیرش را به سمت آشپزخانه تغییر داد و بر سرعت قدم‌هایش افزود. می‌خواست هر چه سریع‌تر تکلیفش را تمام کرده و راحت شود.

طولی نکشید که به آشپزخانه رسید و مقابل تابلوی ظرف میوه متوقف شد. انگشتش را جلو برد و گلابی تپلی را قلقلک داد.

- اوی! دستتو بکش بی همه چیز! چی کار می‌کنی؟

سدریک وحشت‌زده انگشتش را عقب کشید. ظاهرا حتی چند میلی‌متر نیز اهمیت خاصی داشت؛ بنابراین این بار با دقت بیشتری، کمی بالاتر از قسمتی که دفعه‌ی پیش قلقلک داده بود را نشانه گرفت و با بلند شدن صدای قهقهه‌ی گلابی، در باز شد.

جماعت جن‌های خانگی به طرف در و عضو تازه وارد چرخیدند و در کسری از ثانیه، با انبوهی از غذا و شیرینی برای استقبالش سرازیر شدند.
- جن خونگی به انسان ناشناس خوشامد گفت!
- انسان از شیرینی‌هایی که جن خونگی پخت، میل کرد.
- بفرمایید غذا خورد! انسان باید چاق شد.

جن خانگی آخر، بطور غیرمستقیم به لاغری بیش از حد سدریک اشاره کرده و با اصرار بر ضرورتِ چاق شدنش، ران مرغی را در دهان او می‌چپاند‌.

- خیلی ممنون، مرسی...مچکرم. میل ندارم، بعدا حتما می‌خورم، ممنونم...نه الان سیرم، بله من...گفتم نمی‌خورم دیگه! عه!

جمله‌ی آخر را با فریاد بر زبان آورد. سدریک همیشه از خشونت پرهیز می‌کرد، اما گاهی لازم بود.

- پس انسان برای چی به اینجا اومد؟
- راستش ازتون درخواست یه کمک کوچولو داشتم...می‌تونین لطف کنین و به چندتا سوال جواب بدین؟

جن‌های خانگی در سکوت و بی هیچ حرکتی به سدریک زل زدند. ترجیح داد این سکوت را نشانه‌ی موافقتشان در نظر گرفته و سوالش را مطرح کند.
- کسی از شما هست که زمان بنیانگذارای هاگوارتز هم تو آشپزخونه کار کرده باشه؟

دست یکی از جن‌های کوچولو بالا رفت.
- پدربزرگِ پدربزرگِ مامانِ خاله‌ی جن خونگی اون موقع همینجا کار کرد!

چشمان سدریک درخشید.
- خب؟ چیزی از خاطراتش برای تو تعریف کرده بوده؟
- خاطره که نه، ولی انسان صبر کرد تا جن خونگی، خودش رو آورد.

سدریک با تعجب به جن خانگی کوچک که برای لحظه‌ای غیب شد و ثانیه‌ای بعد، دست در دست موجود چروک و خمیده‌ای ظاهر شد، زل زد.
- اوه...فکر نمی‌کردم پدربزرگ پدربزرگ مامان خاله‌ت هنوز زنده باشه...

پیرجن تک‌سرفه‌ای کرد.
- انسان از من چیزی خواست فرزند؟
- اممم...بله، سلام. به من گفتن شما زمان بنیانگذارای هاگوارتز تو آشپزخونه کار می‌کردین. میشه بهم بگین اون موقع مردم چی میخوردن؟
- غذا.

برای دقایقی، سدریک و جن خانگی پیر به یکدیگر زل زدند. سدریک منتظر بود پیرجن جمله‌اش را ادامه دهد، تا زمانی که دریافت کل پاسخش همین بود.
- غذا. بله، درسته. منم می‌دونم غذا. ولی خب چه غذایی؟
- حافظه‌ی جن خونگی به اون زمان قد نداد، ولی میوه‌خونگیِ گودریک تونست به سوال انسان جواب داد...

سدریک هر لحظه با عجایب بیشتری روبه‌رو میشد. تا آن لحظه نمی‌دانست که گودریک گریفیندور کبیر میوه‌ی خانگی داشته و میوه‌اش نیز تاکنون زنده است!
لحظاتی بعد، پیرجن با موز سیاه و پر از لک و فرورفتگی‌ای که قلاده‌ای به قسمت گود وسطش بسته شده بود، به سدریک نزدیک شد.
- موزخونگیِ گودریک تونست انسان رو کمک کرد.

سدریک در حالی که با شک و تردید به موز خیره شده و چیزی نمانده بود به سلامت عقلش شک کند، تصمیم گرفت حداقل شانسش را امتحان کند.
- سلام جناب موز. میشه بگی اون موقع تو زمان گودریک و دوستاش مردم چی می‌خوردن؟

احمقانه‌ترین چیز بعد از سوال پرسیدن از یک موز سیاه و له شده، منتظر ماندن برای شنیدن پاسخ بود.
درست در همان لحظه که سدریک ناامید شده و می‌خواست جن‌های خانگی را بابت سربه‌سر گذاشتنش مورد حمله‌ی بالشی قرار دهد، موز شروع به گریه کرد.
- مردمو که نمی‌دونم، ولی اون...اون قهرمانِ پست فطرت...همه‌ی خاندان منو قتل عام کرد! همشونو! تک‌تک خواهر برادرا و دوستا و آشناهامو با شیر قاطی کرد و خورد! اون گودریک نامرد عاشق شیرموز بود، می‌گفت بهم قوت میده...

اشک‌هایش را با دستمال کوچکی پاک کرد.
- بعدم منو به اسارت گرفت و کرد میوه‌ی خونگیش! هرروز شاهد قتل و کشتار بیرحمانه‌ی قبیله‌م بودم...

سدریک دچار شوک شده و نمی‌دانست چه بگوید. بنابراین به نوازشی دلداری‌گونه اکتفا کرد و منتظر ادامه‌ی صحبت‌های موز ماند.

- ...با اون دوستای دیوونه‌تر از خودش! اون سالازار که عاشق پاستا بود، هر وعده فقط پاستا می‌خورد! همیشه هم اول با تک‌تک رشته‌ها حرف می‌زد و بعد می‌خوردشون. می‌دونی که، زبون مارها رو بلد بود و فکر‌ می‌کرد پاستا هم یه نوع ماره. همشون یه مشت روانی بودن...
- هلگا چی؟ اون چی می‌خورد؟
- هلگا؟ زنیکه، دیوونه‌ی رنگ زرد بود. یه روز اگه شله‌زردشو نمی‌خورد می‌مرد! جونش به دیگ شله‌زردش بسته بود...

تصورات سدریک از الگو‌ی زندگی و بانوی گروهش بهم ریخت. گریفیندور و اسلیترین نیز او را ناامید کرده بودند. بنابراین با اندک امیدی که به روونا ریونکلاو داشت، منتظر به موز خیره شد.

- لابد الان می‌خوای بپرسی روونا چی می‌خورد؟ باورت نمیشه، اون از همشون بیشتر قاطی داشت. درازِ بی‌قواره انقدر کله‌شو کرد توی کتاباش که آخرش توهم زد موقع خوردن غذاها می‌تونه صدای جیغشونو بشنوه، پس تصمیم گرفت دیگه هیچی نخوره. بجاش نورخوار شده بود! نور می‌خورد! می‌گفت اینجوری دیگه صدای جیغ چیزیو موقع جویدن زیر دندوناش نمی‌شنوه!

غم و اندوه موز حالا تبدیل به حرص و عصبانیت شده بود.
- من نمی‌فهمم چطور اون چهارتا دیوونه تونستن هاگوارتزو با این عظمت تشکیل بدن! یکی از یکی دیوونه‌تر. نکنه شماها هم مثل اونا عقلتون ناقصه؟ آره، همینه! شما هم لنگه‌ی همونایین که الان تو گروهاشون پخش شدین! بد زمونه‌ای شده...بد زمونه‌ای شده!

موزخونگی همزمان با جمله‌ی آخرش، پای سدریک را لگد کرد تا حداقل انتقام عزیزان از دست رفته‌اش را از او بگیرد.
سپس درحالی که دوباره اشک‌هایش سرازیر شده بود، در میان جمعیت ناپدید شد و سدریک را با آن حجم از اطلاعات جدید و شوکه‌کننده، که حتی پاسخ سوال تکلیفش هم نبودند، تنها گذاشت.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۵ ۱۶:۰۳:۵۷

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.