- حالا همگی زودتر کلاس رو تخلیه کنین...سریع، همین الان!
سدریک غرق در تفکراتش بود و متوجه دستور فوری پروفسور روزیه نشد. برای اولین بار در طول عمرش، نمیخواست تکلیفش را تا لحظهی آخر طول بدهد. قصد داشت از تکتک ثانیههای مهلتش برای ارائه تکلیف، نهایت استفاده را ببرد و حتی یک لحظه را هم از دست ندهد.
بنابراین ساعتها پس از پایان کلاس، همانجا نشست و بی آن که متوجه گذر زمان باشد، فکر کرد. و در نهایت، هنگامی که متوجه شد تمام مدت با چشمان باز خوابیده و درواقع حتی ذرهای به تکلیف فکر هم نکرده، تصمیم گرفت بلند شده و روش عملی را بجای فکر کردن در پیش بگیرد.
- تکلیفمون چی بود؟ تغذیه زمان بنیانگذارا؟ چرا باید مهم باشه ملت زمان چهار نفر چندصد سال پیش چی میخوردن آخه؟
از نظر سدریک هیچ موضوعی در دنیا اهمیتی نداشت، وقتی میشد با چُرتی راحت هر دغدغهی فکریای را رفع کرد!
- بذار ببینم کجا میتونم همچین اطلاعات بدرد نخوری پیدا کنم...قطعا تو کتابخونه یه چیزایی هست، ولی کی حوصله داره اون همه کتابو بگرده؟ از اساتید هم که نمیشه پرسید، چون یا نمیدونن یا اگه هم چیزی بدونن انقدر حرف میزنن تا آدمو از خلقتش پشیمون میکنن! گویها هم که قاطی دارن، انقدر مِه تولید میکنن تو خودشون که اصلا چیزی دیده نمیشه. پس...
به مغزش بیشتر فشار آورد. تا جایی که حس کرد هر لحظه ممکن است بترکد.
- فهمیدم! فقط اینجاست که میشه کلی اطلاعات درمورد غذا جمع کرد!
سپس با افتخار به هوش و ذکاوتش، مسیرش را به سمت آشپزخانه تغییر داد و بر سرعت قدمهایش افزود. میخواست هر چه سریعتر تکلیفش را تمام کرده و راحت شود.
طولی نکشید که به آشپزخانه رسید و مقابل تابلوی ظرف میوه متوقف شد. انگشتش را جلو برد و گلابی تپلی را قلقلک داد.
- اوی! دستتو بکش بی همه چیز! چی کار میکنی؟
سدریک وحشتزده انگشتش را عقب کشید. ظاهرا حتی چند میلیمتر نیز اهمیت خاصی داشت؛ بنابراین این بار با دقت بیشتری، کمی بالاتر از قسمتی که دفعهی پیش قلقلک داده بود را نشانه گرفت و با بلند شدن صدای قهقههی گلابی، در باز شد.
جماعت جنهای خانگی به طرف در و عضو تازه وارد چرخیدند و در کسری از ثانیه، با انبوهی از غذا و شیرینی برای استقبالش سرازیر شدند.
- جن خونگی به انسان ناشناس خوشامد گفت!
- انسان از شیرینیهایی که جن خونگی پخت، میل کرد.
- بفرمایید غذا خورد! انسان باید چاق شد.
جن خانگی آخر، بطور غیرمستقیم به لاغری بیش از حد سدریک اشاره کرده و با اصرار بر ضرورتِ چاق شدنش، ران مرغی را در دهان او میچپاند.
- خیلی ممنون، مرسی...مچکرم. میل ندارم، بعدا حتما میخورم، ممنونم...نه الان سیرم، بله من...
گفتم نمیخورم دیگه! عه! جملهی آخر را با فریاد بر زبان آورد. سدریک همیشه از خشونت پرهیز میکرد، اما گاهی لازم بود.
- پس انسان برای چی به اینجا اومد؟
- راستش ازتون درخواست یه کمک کوچولو داشتم...میتونین لطف کنین و به چندتا سوال جواب بدین؟
جنهای خانگی در سکوت و بی هیچ حرکتی به سدریک زل زدند. ترجیح داد این سکوت را نشانهی موافقتشان در نظر گرفته و سوالش را مطرح کند.
- کسی از شما هست که زمان بنیانگذارای هاگوارتز هم تو آشپزخونه کار کرده باشه؟
دست یکی از جنهای کوچولو بالا رفت.
- پدربزرگِ پدربزرگِ مامانِ خالهی جن خونگی اون موقع همینجا کار کرد!
چشمان سدریک درخشید.
- خب؟ چیزی از خاطراتش برای تو تعریف کرده بوده؟
- خاطره که نه، ولی انسان صبر کرد تا جن خونگی، خودش رو آورد.
سدریک با تعجب به جن خانگی کوچک که برای لحظهای غیب شد و ثانیهای بعد، دست در دست موجود چروک و خمیدهای ظاهر شد، زل زد.
- اوه...فکر نمیکردم پدربزرگ پدربزرگ مامان خالهت هنوز زنده باشه...
پیرجن تکسرفهای کرد.
- انسان از من چیزی خواست فرزند؟
- اممم...بله، سلام. به من گفتن شما زمان بنیانگذارای هاگوارتز تو آشپزخونه کار میکردین. میشه بهم بگین اون موقع مردم چی میخوردن؟
- غذا.
برای دقایقی، سدریک و جن خانگی پیر به یکدیگر زل زدند. سدریک منتظر بود پیرجن جملهاش را ادامه دهد، تا زمانی که دریافت کل پاسخش همین بود.
- غذا. بله، درسته. منم میدونم غذا. ولی خب چه غذایی؟
- حافظهی جن خونگی به اون زمان قد نداد، ولی میوهخونگیِ گودریک تونست به سوال انسان جواب داد...
سدریک هر لحظه با عجایب بیشتری روبهرو میشد. تا آن لحظه نمیدانست که گودریک گریفیندور کبیر میوهی خانگی داشته و میوهاش نیز تاکنون زنده است!
لحظاتی بعد، پیرجن با موز سیاه و پر از لک و فرورفتگیای که قلادهای به قسمت گود وسطش بسته شده بود، به سدریک نزدیک شد.
- موزخونگیِ گودریک تونست انسان رو کمک کرد.
سدریک در حالی که با شک و تردید به موز خیره شده و چیزی نمانده بود به سلامت عقلش شک کند، تصمیم گرفت حداقل شانسش را امتحان کند.
- سلام جناب موز. میشه بگی اون موقع تو زمان گودریک و دوستاش مردم چی میخوردن؟
احمقانهترین چیز بعد از سوال پرسیدن از یک موز سیاه و له شده، منتظر ماندن برای شنیدن پاسخ بود.
درست در همان لحظه که سدریک ناامید شده و میخواست جنهای خانگی را بابت سربهسر گذاشتنش مورد حملهی بالشی قرار دهد، موز شروع به گریه کرد.
- مردمو که نمیدونم، ولی اون...اون قهرمانِ پست فطرت...همهی خاندان منو قتل عام کرد! همشونو! تکتک خواهر برادرا و دوستا و آشناهامو با شیر قاطی کرد و خورد! اون گودریک نامرد عاشق شیرموز بود، میگفت بهم قوت میده...
اشکهایش را با دستمال کوچکی پاک کرد.
- بعدم منو به اسارت گرفت و کرد میوهی خونگیش! هرروز شاهد قتل و کشتار بیرحمانهی قبیلهم بودم...
سدریک دچار شوک شده و نمیدانست چه بگوید. بنابراین به نوازشی دلداریگونه اکتفا کرد و منتظر ادامهی صحبتهای موز ماند.
- ...با اون دوستای دیوونهتر از خودش! اون سالازار که عاشق پاستا بود، هر وعده فقط پاستا میخورد! همیشه هم اول با تکتک رشتهها حرف میزد و بعد میخوردشون. میدونی که، زبون مارها رو بلد بود و فکر میکرد پاستا هم یه نوع ماره. همشون یه مشت روانی بودن...
- هلگا چی؟ اون چی میخورد؟
- هلگا؟ زنیکه، دیوونهی رنگ زرد بود. یه روز اگه شلهزردشو نمیخورد میمرد! جونش به دیگ شلهزردش بسته بود...
تصورات سدریک از الگوی زندگی و بانوی گروهش بهم ریخت. گریفیندور و اسلیترین نیز او را ناامید کرده بودند. بنابراین با اندک امیدی که به روونا ریونکلاو داشت، منتظر به موز خیره شد.
- لابد الان میخوای بپرسی روونا چی میخورد؟ باورت نمیشه، اون از همشون بیشتر قاطی داشت. درازِ بیقواره انقدر کلهشو کرد توی کتاباش که آخرش توهم زد موقع خوردن غذاها میتونه صدای جیغشونو بشنوه، پس تصمیم گرفت دیگه هیچی نخوره. بجاش نورخوار شده بود! نور میخورد! میگفت اینجوری دیگه صدای جیغ چیزیو موقع جویدن زیر دندوناش نمیشنوه!
غم و اندوه موز حالا تبدیل به حرص و عصبانیت شده بود.
- من نمیفهمم چطور اون چهارتا دیوونه تونستن هاگوارتزو با این عظمت تشکیل بدن! یکی از یکی دیوونهتر. نکنه شماها هم مثل اونا عقلتون ناقصه؟ آره، همینه! شما هم لنگهی همونایین که الان تو گروهاشون پخش شدین! بد زمونهای شده...بد زمونهای شده!
موزخونگی همزمان با جملهی آخرش، پای سدریک را لگد کرد تا حداقل انتقام عزیزان از دست رفتهاش را از او بگیرد.
سپس درحالی که دوباره اشکهایش سرازیر شده بود، در میان جمعیت ناپدید شد و سدریک را با آن حجم از اطلاعات جدید و شوکهکننده، که حتی پاسخ سوال تکلیفش هم نبودند، تنها گذاشت.