اين پست رو تصور كنين سرژ زده
__
همه دخترا غش ميكنن...يه پسر گوشه كلوپ كه يك اينه تو دستشه و داره گونه هاشو ميده بالايي غش ميكنه...
پسر ها اطراف رو نگاه كردند تا گيلدروي رو ببينند...ولي به حاي آن شخصي خوشتيپ،زيبا،ارزشي،سفيد،يه پارچه گوشت(!)،و در آخر قويترين بيناموس قرن «السامور پاراگات» رو ميبينن...!
ولدمورت در گوش دامبل:پس سرژ چي گفت؟كه برادر حميد داره ريش هاي السامور رو ميزنه؟
دامبلدور:توهم زده بوده...!سرژ عادتشه كلا هر وقت از دستشوي برميگرده دچار توهم ميشه
پسر ها از فرصت استفاده كرده و با دختر هاي بيهوش سخت وارد گفتگو ميشن...!بعد از نيم ساعت دوباره شروع به رقص ميكنن...!
هر نفر نوبتيمياد وسط هليكوپتري ميزنه...!
زاخي:مرلين..نوبت تو اه...بيا وسط...
مرلين با چهرهاي در هم رفته:اخه الان در وضعيت مناسبي نيستم...احساس ميكنم دوباره نياز به...
ملت:اهههه..بيا ديگه...
و مرلين راضي ميشه بياد هليكوپتري بزنه...در اواسط هليكوپتري زدن ناگهان فشار بيش از حد مواد درون روده بزرگ و كوچك را احساس ميكنه...به دليل سرعت زياد در اين حالت هليكوپتري زدن حد اقل بايد 1 ساعت تلاش كنيم تا بايستيم...
مرلين در حال چرخش:اووووويي...ششششششششششتتتتتتتتتت
و مواد مغذي درون شكم او از مجراهاي خروجي بصورت فواره وار خارج شده و چون او در حال چرخش است به تمام نقاط كلوپ پاشيده شده...و به لباس همه كود بخشيده...!
مرلين هعمينجوري در حال هليكوپتري زدن خودش رو به درون دستشويي پرت ميكنه...!
همه بيخيال اين ماجرا دوباره شروع به رقص ميكنن...!
ولدمورت كه لباسش تمام (---بوق---) شده در گوش دامبلدور:آلبوس..فكر كنم يكي داره بيرون كلوپ صدات ميكنه...برو كارت دارن...كارت تموم شد دنبال نخود سياه هم بگرد...!
دامبلدور خارج ميشه...
نور كم ميشه . تمام شمع ها سوسو ميزنن...همه با چهرهاي مشكوك ميرقصن...شمع هاي قرمز خاموش ميشه...سياهي همه جارو فرا ميگيره...!
صداي جيغ پسري مياد...!آرام آرام محيط با نور سبز روشن ميشه...شمع ها به جاي نور قرمز ،به سبزي روشن ميشن...
همه از رقص دست كشيدن و پسري در وطي از درد به خورد ميپيچه...و گه گاهي «اي بيناموس..» از دهانش بيرون مياد...!
صداي بيروح ولي تاثير گزار ولدمورت مياد:ديگه كافيه...!
با قدم هاي محكم خودش رو به وسط جمعيت همونجاي كه مرلين هليكوپتري ميزد ميرسونه...!با حركتي ناگهاني چوبدستيش رو در مياره و به سمت پسر ميگيره
ولدمورت:اسميت..بايد به بختت اميدوار باشي كه اولين نفري كه در اينجا توسط من شكنجه ميشي...كروشيو...!
زاخارياس اسميت از درد به خود ميپيچه...صداي زوزه مانندي از خودش بيرون ميده...!
ولدمورت:هيچ فكر نميكردم كه اجراي چنين نقشه اي تا اين اندازه سخت باشه...!واقعا دلم براي دامبلدور ميسوزه كه شماهارو تحمل ميكنه...!
كمي راه ميره...با هر قدم عده ي مرگخواران تعظيم ميكنن...محفلي ها خودشون رو عقب ميكشن...ترس و وحشت در چهره اونا موج ميزنه...شكه شدن باعث ميشه كه توان فرار نداشته باشن...!شايد هم ترس از مرگ نميگزاره فرار كنن...!
ولدمورت سرش را به طرف بالا مياورد و با بيني خود هوارا با مكشي قوي بود ميكشد...!و آرام سرش را پايين مياورد و به اعضاي محفل نگاهي ميكند...!
ولدمورت:اوهوم...درست فكر ميكردم...بوي اكس...شما زير دستهاي دامبلدور خواستيد با اكس و مواد غير مجاز و وعده وعيد هاي بي ناموسي مرگخواران منو ضعيف كنين..!و من نميگزارم...!
سرخي چشمان ولدمورت به سياهي رفت...!چوبدسيش را به طرف گوشه اي برد كه اعضاي محفل در آن خود را جمع كرده بودند...!دهانش را باز كرد...!
ولدمورت:شمارا به درك ميفرستم...بندريوس مكزيمم...!
همه جا روشن ميشه دوباره...رقص نور به اوج خودش ميرسه...!همه با آخرين توان خود ميان وسط بندري ميزنن...ولدمورت هم در وسط با چهره اي خندان دستاش را با حالت بندري ميلرزونه..
ملت مرگخوار و محفلي:دستا رو هوا بندري...بلرزون سينه رو ولدي...!
ولدمورت :خجالت ميكشم
ملت:اه...ناز نكن...
كرام(اون وسط چي كار ميكنه؟):ولدي ناز نكنه دومبول ناز كنه؟
و ولدمورت با آخرين توان خود و با سياه ترين نيروي خود شروع به لرزوندن شانه و سينه خود ميكنه...!
دامبلدور با يه كيسه نخود سياه وارد ميشه...!اول شكه شده بعد:اي نامردا...منم بازي..!
يه روسري ميگيره و به كمرش ميبنده و مياد وسط براي ولدمورت اشوه ميريزه و كمر ميزنه...
با وجود صداي بلند موسيقي ،صداي سيفون دستشويي بلند تر از فرياد سرژ مياد...و در لحظه اي بعد مرلين در حالي كه داره دستاشو با رداش خشك ميكنه از دستشويي مياد بيرون
__
اوين پستم تو اين تاپيكه...اون چيزي كه من از جريان اين تاپيك فهميدم اينيه كه تو پستم نوشتم...اگر بد متوجه شدم خوشحال ميشم بدونم...