هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
آرام آرام، بر می خیزیم...


- چه خوشگل شدی ارباب...الهی بلا فدات شه!!

بلا با عشق هر لحظه رو به افزایشی داره قیافه ولدی رو سیر می کنه!

جلوی آینه ای که ولدی جلوش واستاده ،مقادیر زیادی کلاه گیس به رنگ های مختلف دیده میشه...ولدی یکی یکی کلاه گیسا رو برمیداره و با عشوه جلو آینه ژست میگیره!
بلا به کلاه گیسی که سر لرده زل زده...کلاه گیس شامل مقادیری موی بلند قرمز(!) هست که ولدی با کلی ناز و ادا اطوار ریخته رو شونه هاش!

ولدی: چطوره بلا؟ قرمز هم هست که با رنگ چشمام ست بشه!
بلا: ارباب...ارباب اینجا مردونه هاش هست ها...ارباب اون زنونه ست ها...ارباب نکن...ارباب خطرناکه

ولدی بدون اینکه کوچکترین درکی از حرفهای بلا کرده باشه با حالت عشقولانه ای بازوی بلا رو میگیره و با خودش میکشدش به بیرون از خونه....تو کوچه!!

--------
کوچه!

بلا و ولدی دست در دست هم دارن تو کوچه میرن! لرد، یه شاخه گل پلاسیده که از رو زمین پیدا کرده داده دست بلا و با اشتیاق تمام در حال سیر کردن بقیه ملت ساحره تو کوچه ست!
بلا که احساس میکنه هر لحظه ممکنه یکی از فک و فامیلاش تو کوچه ظاهر بشن و ریختتشو ببینن هی سعی میکنه دستشو از لای دست لرد بکشه بیرون...ولی هر بار که همچین کاری میکنه چوبدستی لرد به طرز خطرناکی تو دستش تکون میخوره!

- بلا! بلا!
بلا در حالی که داره به لرد و باباش و همه اجدادش لعنت میفرسته روشو برمیگردونه عقب!
و در این لحظه چشم لرد به دختر دخترخاله بلا روشن میشه!
لرد:
موهای بلند ساحره همچون آبشاری از طلا و این چرت و پرتا میریزه رو شونش و چشمای لرد مثل چی میزنن بیرون!
لرد شاخه گل پلاسیده دست بلا رو قاپ میزنه و به حالتی ارزشی-بوقی-عاشقانه جلوی دختره زانو میزنه!
- ساحره محترم! آیا با من ازدواج می کنید!؟


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۱۹:۳۸:۱۷
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۱۹:۴۵:۵۵

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶

پرد فوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
از در به در!خوابگاه برای من جا نداشت!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 136
آفلاین
آرام آرام برمی خیزیم...

چند دقيقه بعد طبقه پايين:

رودولف با چشماني سرشار از اشک شوق ميگه:الهي قربون ولديم برم.ميخواد زن بگيره!

بلا:اون چي چي رو ميخواد زن بگيره؟ميدونين کي رو نشون کرده؟ليلي اوانز رو ميخواد بگيره!
رودولف:جون من؟همون دختر خوشگله رو؟!الهي!چه خوش سليقه اس!
رودولف توسط بلا گره زده ميشه!
بعدش ولدي از طبقه بالا مياد پايين بر خلاف رداي باشکوه همشگيش اين دفعه يک عدد رداي قرمز جيغ پويشده بود و سرش چنان برق ميزد.که مرگخوارا به اين کشف مهم نائل شدن. که ولدي باز هم به ژل موي بليز دستبرد زده!
خلاصه ولدي به همه نگا ميکنه:خب آماده اين بريم خواستگاري؟
رودولف همونطور در حالت گره خوردگي:
واي الهي دورت بگردم ارباب چه خوشتيپ شدي!
رودولف اين دفعه گره دوبل ميخوره..
بلا:ارباب جونم شما کسي رو که احيانا زير نظر نداري؟
ولدي:البته که نه من...واي!فدات شم!!
ولدي به اين شکل:
از در نيمه باز به بيرون خيره ميشه،يک ساحره با کمر اسکارلتي از جلوي در رد ميشود!قبل از انجام هرگونه عمليات پيشگيرانه توسط مرگخوارا ولدي از در ميپره بيرون و جلو ساحره هه يک دسته گل ميگيره
_واي چه بانوي متشخصي!با من ازدواج ميکني؟!
دختره:جييييغ!کله ات رو بگير اونور نورش کورم کرد!!
پيش از اين که دختره يه کلمه ديگه حرف بزنه بلا با يک عدد آواداکداوراي ماماني حسابش رو ميرسه!بعد همه به سمت ولدي ميدوئن، مبادا دچار دپسردگي شده باشه اما ولدي با شکوه هرچه تمامتر سينه اش ر ويمده جلو:
من هرگز نااميد نخواهم شد!!اونقدر ساحره هاي خوشگل هستن توي دنيا که حاضرن با من ازدواج کنن!بريم سراغ بعدي!
مرگخوارا:


ویرایش شده توسط پرد فوت در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۱۸:۵۰:۳۲
ویرایش شده توسط پرد فوت در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۱۸:۵۸:۳۷

تصویر کوچک شده









عضو رسمی محفل ققنوس

-------------------------------------
در مسابق


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
آرام،ارام برمیخیزیم...
_ولدی جونم الهی من برم تو حلق مانتی شما باید یه هوایی بخوری!
رودولف اینا رو گفت و همون لحظه مورد اصابت یک عدد کروشیو از طرف بلا قرار گرفت:بیخود!مانتی اسهال بگیره تو چه خاکی میخوای تو سرت بریزی؟!
ملت مرگخوار به شدت در حال زور زدن بودن تا ولدی رو ببرن بیرون یه هوایی بخوره.ولدی جدیدا به دلیل افاقه نکردن آخرین راه برای روییدن مو روی سرش و استفاده از دستمال های اسکی،به شدت دپسرده بود و اسکی هم بعد از شنیدن بی اثر بودن دستمالاش خودش رو حلق آویز کرد!
بلیز:ارباب جونم تو بیا.اونجا اینقده باحاله!کلی ملت بیکار هستن میتونی شکنجه کنی سر حال بیای.تازه شاید بتونین از چند تاشون مو بکنین بذارین رو سر خودتون..
همین لحظه ملت مرگخوار یه پلک میزنن و میبینن ولدی ناپدید شد!
بلا در حالی که داشت توی حلق مانتی رو میگشت گفت:ولدی رو خوردی؟تفش کن!تفش کـ..
همین لحظه کله ولدی از پشت در پدیدار میشه:راستی گفتین کجا میخواید بریم؟!
همون شب،کافه تریای مادام پادیفوت!
یک دسته موی قرمز از جلوی ولدی میگذره و چشماش به اندازه قابلمه در میاد: این دیگه کی بود؟
بلا:لیلی اونز.میخواین بکشمش؟
ولدی:چه موهایی داشت؟برید بیاریدش ببینم!
بلا و سامی(جهت آسلامی بودن قضیه)میرن و لیلی رو میارن و لیلی همین که چشمش به جمال ولدی روشن میشه:ایییش!این که هنوز مو نکاشته.
رودولف در یک لحظه کوتاه:جووون...چه موهایی!
بوووم!رودولف مورد اصابت یک عدد بازوکای طلایی قرار گرفته! موج انفجار در لباس لیلی و نیز ساحره های محفلی موجود در کافه یک تغییراتی به وحود میاره!
ملت مذکر مرگخوار:
ملت مونث مرگخوار:
ولدی از وجود این همه بیناموسی: من دارم میرم!نفرین به این همه بیناموسی!تف به این همه رفتار های غیرآسلامی!تف تف تف!اه اه!لبم تفی شد!!من رفتم!
ولدی میره و بانوان مکرمه مرگخوار با ملایمت فراوان آقایون رو میبرن بیرون!ولدی در زیر ابروهاش که همون چشماش میشه تغییراتی رو حس میکنه.امشب تازه چشمش به جمال بعضی چیزا روشن شده!
++++++
فردای اون روز:
بلا با عشقی عظیم به سمت اتاق ولدی میره تا بیدارش کنه:سرورم!بیدار شید دیگه داره دیر میشه ها!
ولدی که تازه چشم زیبایی شناسیش وا شده طور دیگه به بلا نگاه میکنه:جیگرتو!!
بلا: چی فرمودین؟!
ولدی در حالتی بسیار جوگیرانه:من زن میخوام!برو واسه من زن بگیر بلا!!


ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۱۸:۱۹:۵۰

But Life has a happy end. :)


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱:۱۴ جمعه ۹ شهریور ۱۳۸۶

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
لودو: خوب دانگولي حالا چطوري درستت كنم؟ تصویر کوچک شده
و دانگ مانند ژله پخش شده بود و تنها پلك ميزد!

- مامااااان... من حالا چطوري از يه كيسه ماست كه كف اين كافه ي بوقي پهن شده عكسم رو بگيرم! هييييي هييييي! (صداي گريه!)


دقايقي بعد!
لودو جاور-خاكنداز گرفته بود دستش و سعي داشت دانگ رو از رو زمين جمع كنه! اما جسم ماندانگاس مثل ژله از خاكنداز بيرون ميليزه(=ليز ميخوره) !
آخر سر لودو سطل رو روي زمين ميخوابونه و با دست دانگاس رو حول ميده تو سطل آشغال! و درش رو مينده...

" بي بو بي بيب بي با بو بي بيب بو !!! " (صداي دكمه هاي موبايل!)
- خوب لودو، مسيج زدم. الان ميفهميم... باشه، گوشي رو بده من.
و لودو گوشي رو از اون دستش ميگيره، ميده اين يكي دستش!

" ايتس ايتس ... اس ام اس ... ايتس ايتس "
- لودو لودو زود بخون. لودو بدو، تندتر بدو. هي..هي...!(با آهنگ!) ... باشه ساكت حواسم رو پرت نكن دارم ميخونم. گفته بايد برگ ِ شنبليله رو از تو كابينت بردارم با عصاره ي گُل ِ تك‌شاخ نشان نم كنم! بعد پودر ِ كاسبرگ ِ گلهاي تاج الملوك رو كه از تو اتاق خوابش بايد بكنم، بهش اضافه كنم. بدم بخوره درست ميشه... ايول، دستش درد نكنه لودو نه؟ اين مادام پاديفوت هم خيلي فازه ها... آره، دمش گرم. آدم پايه ايه. اينجا هم مكان ِ كلآ!... آره آره. ايول... خوب ديگه بريم درست كنيم...
(از خوانندگان محترم اين پست درخواست دارم براي شفاي هر چه سريعتر اين جوان، به درگاه مرلين دعا كنند!)

خلاصه... لودو كه هنو پيش‌بند و كلاه، تن و سرشه! ميره تو آشپزخونه و شروع ميكنه به ساختن ضد سم، طبق دستور العمل داخل پيامك*!
تا اين كه ميرسه به اون قسمت ِ گلي كه بايد از اتاق خواب بكنه واسه ضد سم!

لودو از پله ها بالاميره و وارد اتاق خواب ميشه: تصویر کوچک شده
*** بـــــــــــوق!!!*** سانسور توسط ناظر!
- يا الله بابا... يا الله... سدريك!!! چو؟! تصویر کوچک شده (ريشه هاش رو در هري پاتري ميتونيد پيدا كنيد! )
*** بـــــــــــوق!!!*** سانسور توسط ناظر!
- خوب راحت باشيد... من رفتم!

خلاصه لودو معجون رو درست ميكنه و از اونجايي كه نميتونه دهن دانگ ِ وارفته تو سطل رو پيدا كنه؛ ضد سم رو ميريزه تو سطل آشغالي كه دانگ توشه و شروع ميكنه با بيل(!) هم زدن...
در همين لحظه سدريك و چو از اتاق بالايي ميان پايين و از كنار لودو رد ميشن و باي باي ميدن!
لودو هم باي باي ميكنه و داد ميزنه:
- راستي... عروسيتون ما رو هم دعوت كنيد ها! ()


يك ساعت بعد...
- هي.... هي هي هي... گريـــــــــــه!!! (لودو داره گريه ميكنه.) اي خدا... لودو چرا اين درست نميشه پس؟... ساكت باش. مگه نميبيني دارم گريه ميكنم؟... لودو خوب من ميخوام كمك كنم... شترق!!!(لودو ميخوابونه تو گوش خودش!) نميخواد. همون تو ساختنش كمك كردي بس بود!

در همين لحظه يهو سطل آشغال تكوني ميخوره...

- دانگي... دانگي...
لودو بدو بدو ميره سمت سطل و توس رو نيگا ميكنه. يك موجود در ابعاد واندازه هاي ماندانگاس و چهره ي ماندانگاس كه لباس هاي ماندانگاس نيز تنشه داخل سطل مچاله شده...
- اِ دانگولي... درست شدي؟ سفت شدي؟
- مـ.... سـيـ... آلـ... ...!!!
دانگ تا دهنش رو باز ميكنه انواع و اقسام آشغال و لجن از حلقش ميپاشه بيرون! انگار دائم آشغال بالا مياره!!
- چي ميگي تو؟؟؟ حرف نزن حالم بهم خورد!


دقايقي بعد...
در بدنه ي سطل آشغال دوايري سوراخ شده و دست و پاهاي دانگ از اون سوراخ ها بيرون اومده. كلش هم از بالاي سطل بلند كرده و درحالي كه دستش تو دست لودوه، با دست ِ آزادش دونه دونه پفك ميزاره تو دهنش و همزمان از كنار دهنش لجن ميزنه بيرون...
لودو و دانگ در كوچه هاي دياگون، به سمت هاگوارتز حركت ميكردند...

---------------------------------------------------------------------------
*: فارسي را پاس ميداريم! (استاد نمرش يادت نره!)



ويرايش شده توسط ناظر همين انجمنه! در تاريخ همون موقع اون‌شنبه تاريخش هم اونروز


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۰:۴۶ جمعه ۹ شهریور ۱۳۸۶

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
- بيا بوقي... خوش ميگذره! ميخوام ببرمت يه جاي خوب!
- نه... ببين لودو من بايد به كاراي تالار برسم.
- بوقي ميگم بيا... شيريني ميدم بهت ها... پفك!
- پفك نمكي؟ پفك نمكي ِ مشنگي ميدي؟؟
- آره. آره. پفك نمكي ِ مينو! محصولي از داروگر! (؟)
- باشه ميام...
- ايول! تصویر کوچک شده


ساعتي بعد... دهكده ي هاگزميد!

- لودو لودو... اين مغازهه پفك داره... بيا بيا !
- دونگي(همون ماندانگاس) قرار نشد شلوغ كني ديگه... بيا اين آبنبات رو بليس فعلآ () مگه پفك نمكي مينو نميخواي؟ اينا مينو نيست كه! اينا خوب نيست به درد نميخوره! تو بيا...
ماندانگاس: تصویر کوچک شده (البته گل سر نداره! :پتك:)
و در حالي كه لودو دستش رو ميكشه در كوچه هاي هاگزميد پيش ميرن...

- خوب رسيديم... بيا. مادام پاديفوت پفك نمكي داره! بيا بريم تو...
- لودو اين كه بستس!
- بوقي من كليد دارم!

و لودو كليد ميندازه و در قيژژژژژي باز ميشه و دانگ رو حل ميده تو!
- لودو... لودو اينجا كسي نيست... من ميترسم! اي بوقي! بيناموس! بزار من برم! من خيلي بچم! من گناه دارم...
لودو به حالت "موهاهاها" به سمت دانگ ميره و دانگ عقب عقب حركت ميكنه...
- نه لودو!!! لودو من جووونم... تو كه بي ناموس نبودي! لــــــــودوووووووو! شترق!!!
دانگ همونطور كه عقب عقب ميره، يهو ميافته و كلش ميخوره به يكي از صندلي ها و بيهوش ميشه...
- اِ... چرا مُرد؟! من نميخواستم بكشمش! من قاتل نيستم... من نكشتمش!!! من فقط در حضور وكيلم صحبت ميكنم!
لودو يه نگاه به دورو بر ميندازه و
- باز خنگ بازي در آوردم... دوباره سيمام قاطي كرد گمونم! اين بوقي چرا از من ترسيد؟! بس كه فكرش منحرفه!
لودو بعد از اين كه به صداي قلب دانگ كه مثل تراكتور كار ميكرد گوش ميده بلند ميشه.
- خوب زندس... بهتره برم سم رو درست كنم، روش امتحان كنم كه دير شد! به خودم هم قول بدم كه ديگه مثل ديوونه ها با خودم حرف نزنم! قول قول قول!

دقايقي بعد...
لودو پيش‌بند آشپزي بسته و يه قابلمه گذاشته جلوش. از اون كلاهاي چين چين ِ سفيد هم گذاشته رو سرش!
لودو: خوب... كاهوي بال هيپوگريف... بادمجون ِ تخم مرليني... پوستاش رو هم بايد بسابم! صبر كن لودو تا بسابم... اها سابيدم لودو حالا چيكار كنم؟ ... بريزشون تو ديگ... باشه لودو! ()... حالا از اين نعنا جادويي ِ خشك شده هم بريزم... دمش گرم لودو ببين مادام پاديفوت سابيدش رو هم داره... جدي؟! ايول بده... بگير (ظرف نعنا رو از اين دستش ميده به اون دستش!) ... خوب اينم بريزم... حالا بايد آب ِ كدوي حلوايي ِ سياه* و شنبليله جادويي* رو هم كه اصل كاريا هستن اضافه كنم...
لودو كه با خودش حرف ميزد و حركات عجيب غريبي هم انجام ميداد! و يه صحنه هم انگار دعواش شد با خودش و با كفگير زد تو سر خودش!!! و الان داره قابلمه رو هم ميزنه...

- خوب به اين ميگن يه سم گياهي ِ خفن! دانگ بلند شو حلقت رو باز كن!

در حالي كه ماندانگاس همونطور بي هوش دراز به دراز كف كافه افتاده، لودو ميره سمتش و همونطور كه با خودش صحبت ميكنه محلول رو توسط يك قيف خالي ميكنه تو دهن ماندانگاس!

- ها؟! تصویر کوچک شده من كيم؟! من كجام؟ وااااي... مامان. سوختم! لودو پفكم چي شد؟!
ماندانگاس بلند شده بود و وسط كافه بندري ميزد!!! كه يهو انگار بنزينش تموم شد و ديگه صدايي از دهنش خارج نميشد و حركاتش صحنه آهسته شد و يهو عين ماست وا رفت رو زمين...!

مثل يه كيسه ماست ِ چكيده (!) كف ِ كافه ولو شده بود و چشاش مستقيم به لودو نگاه ميكرد و هر از گاهي پلك ميزد!

لودو: جانمي... جانمي... موفق شدم!!! ايول!!!
و موبايلش رو درمياره و يه عكس از قيافه ي دانگ ميگيره!
- حالا من اين عكس رو با اون عكس بي ناموسي كه ازم گرفتي تو حموم عوض ميكنم!

بعد از كمي مكث:
- خوب دانگولي (همون دانگ!) حالا چطوري درستت كنم؟ تصویر کوچک شده
و دانگ مانند ژله پخش شده بود و تنها پلك ميزد!

---------------------------------------------------------------------------
*: ها... اينا رو گفته بودي در ساخت سم هاي درجه پايين (هميني كه من ساختم) بكار ميرن! ببين چقدر دانش آموز با دقتي هستم... نمره بده!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
او به طرف ميز بلندي رفت كه بر روي آن انواع گياهان قرار داشت.تعجب كرد كه چطور،اين همه گياه در كافه تريا موجود است ولي فعلا وقتي براي فكر كردن،به اين موضوع را نداشت.گياهان را گرفت و به طرف پاتيل آبي و زنگ زده اي در گوشه ي ديگر كافه تريا رفت تا در آنجا كارش را انجام دهد.او اول بايد معجون را شناسايي ميكرد.
تغيير رنگ صورت،عرق سرد و ... نشان دهنده كدام معجون است؟او به فكر فرو رفت.در خاطراتش جستجو ميكرد كه ناگهان ياد خاطره اي در هاگوارتز افتاد.او و دوستش در اتاق ضروريات نشسته بودند و در حال قاطي كردن گياهان بودند تا معجون بسازند.عواقبش مهم نبود،اونا ميخواستند معروف شوند.ناگهان صدايي مهيبي ايجاد شد و مايعي با همين خصوصيات ايجاد شد.دوستش آن را خورد و به سرعت رنگ صورتش تغيير پيدا كرد.تب كرد و عرق بر روي صورتش جمع شد.حالا فهميده بود،آن معجون ترنسيلوانيا بود.اين معجون توسط آراگوگ ساخته شده بود.

20 دقيقه بعد!ايگور در كنار پاتيل!

او بالا سر پاتيل ايستاده بود و با خوشحالي به آن نگاه ميكرد.پادزهر به رنگ صورتي در آمده بود و بويي بسيار خوب ميداد.استفاده اين معجون براي افراد سالم خطرناك بود،پس بايد مواظب مي بود.يكبار ديگر،طرز ساخت معجون را مرور كرد تا اشتباهي در كارش نباشد.
ابتدا سوسن قرمز را در آب سرد قرار داد و بعد با پر ققنوس و گياه كليمانجارو قاطي كرد.هفت بار بر عكس عقربه هاي ساعت آن را بهم زد و بعدا گياه سبز و بد بو به نام را قاطي كرد!يك ساعت صبر كرده بود تا آماده شود.تمام اعمالش درست بود.

پس از معجون مقداري در ليواني ريخت به طرف گراپ رفت.گراپ هنوز بر روي زمين از درد به خود ميپيچيد.بدنش گرم شده بود و رنگ صورتش به طرز عجيبي تغيير پيدا كرده بود.با زور معجون را در دهان او ريخت و كنار ايستاد.
گراپ بر خورد لرزيد و به شدت تكان خورد.اين كار باعث شد كه صندلي ها و ميز هاي اطراف او به زمين بخورد و مردم را نگران تر از هميشه بكند!ايگور دلهره داشت و به گراپ كه با شدت تكان ميخورد خيره شد.بعد از چند ثانيه،گراپ از حركت ايستاد و چشمانش را به سختي باز كرد.اشك در چشمانش جمع شده بود.واقعا خيلي دردناك بود كه يك غول گريه كند.غولي قدرتمند!ايگور با تاسف و ناراحتي به طرف گراپ رفت و او را در آغوش گرفت.گراپ در همه حال دوست او بود و او هميشه او را دوست داشت!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۸ ۱۸:۴۳:۵۷

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
ايگور و گراپ در كافه تريا نشسته بودند و با يكديگر صحبت ميكردند.آجاس امسال بايد قهرمان ميشد و اين فقط در صورت كمك گراپ ممكن بود.ايگور از طرف بقيه اعضاي تيم وظيفه داشت كه گراپ را راضي كند تا در بازي بعدي خشن تر بازي كند.البته لازم به ذكر است در بازي قبلي،5 فرد مردند و 10 نفر مفقود الاثر شده بودند.ميز قهوه اي رنگي كه آنها بر روي آن نشسته بودند به خاطر وزن زياد بازوي دست گراپ خم شده بود و صندلي كه بر روي آن نشسته بود به طرز فجيعي در حال شكستن بود.پاديفوت با نگراني به او خيره شده بود و عرق بر روي صورتش موج ميزد.

-ببين گراپ،باز بعد با پوپيتر داريم.بازيكنانش مرگخوار هستند.ما نميتونيم باهاشون مبارزه كنيم،فقط كار خودته!كافيه 3 تا شون را مصدوم كني.
-گراپ دستشوئي خواست.گراپ مرلينگاه خواست.آفتابه مرلين خواست!
-باشه باشه!اونا هم به موقعش!تو با اونا مبارزه ميكني!؟
-گراپ تا به مرلينگاه نره هيچ قولي نميده.هرمي هميشه اينو بهم مي گفت.هرمي خيلي مهربون است!تا حالا به هرمي صميمي شدي!؟
-اهههه!باشه بابا.برو ولي سريع برگرد.

گراپ بلند شد و به طرف مرلينگاه رفت.حالا صندلي كه در وضعيت خطرناكي بود به حالت اولش برگشت و پاديفوت هم با آرامش بيشتري به كار خود ادامه داد.ايگور به فكر فرو رفت.او از دوستش معجوني گرفته بود،كه طبق گفته هاي او،اين معجون از ریشه های مارگارت کوهی و گلی قرمز رنگ كه به سختي پيدا شده بود،ساخته شده و ميتواند هر كسي را به اطاعت خود در آورد.طبق گفته ي دوستش،اين معجون در پاتيل بسيار داغ ساخته شده است چون اين نياز مواد تشكيل دهنده آن است.در آخرين لحظات هم بايد پر ققنوس را در پاتيل انداخت تا قدرت آن زياد شود.اين معجون در طي 3 ماه عمل مي آمد.معجون سازان حرفه اي توانايي ساخت آن را داشتند و قيمت اين معجون بالا بود.

ايگور با دستان لرزان خود،آن معجون را در نوشيدني گراپ ريخت.احساس بدي داشت ولي او بايد اين كار را ميكرد!


40 دقيقه بعد!


گراپ بر روي زمين افتاده بود و صورتش به رنگ سبز در آمده بود.عرق سردي از روي بدن گراپ سرازير بود و به سختي ناله ميكرد. ايگور بايد كاري ميكرد،تقصير او بود كه گراپ به اين حالت در آمده بود.او بايد عجله ميكرد و دوستش را نجات ميداد!او بايد ميدانست كه مرگخواران حرفه اي تر از اين حرفا هستند.نبايد آنها را دست كم ميگرفت!اشتباه او باعث مريض شدن دوستش شده بود.


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۸ ۱۸:۱۶:۱۱

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۷:۲۲ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
یک عدد تخم مرغ،دوتا قرص ارامش بخش(!)،گلِ گاوِ بی زبون(همون گلگاوزبون ما)،سیر و مایع لزجی که درون یک قطعه یخ وجود داشت.مادام پادیفوت یک کاغذ را نیز روی تمام انها گذاشت و گفت:
-سریعتر اماده اش کن!خودشو کشت..
رون حالا داشت پشت سر هم به خودش مشت میزدو هیچ کسی هم جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشت.رون همین طور که مشت میزد بین فاصله مشتاش حرف هم میزد.
-من-غلط-بکنم-دیگه-برای-دخترا-حتی-یه نات(در راستای هری پاتری شدن )خرج- کنم!
لاوندر با عجله مواد را روی میزهری و چو (!) ریخت. بدون توجه به صاحبان میز،کاغذ را خواند.
-ده دفعه یخ را در دستانتان بگیریدو سه بار بچرخانید().تخم مرغ را دور سر شخص سم خورنده بچرخانیدو سپس ،انرا بشکنید و همراه با زرده ی ان داخل برگ گیاه سرخس بریزید.سرخس از کجا گیر بیارم؟
لاوندر نا امیدانه به اطراف نگاه کرد..اتاق پر بود از گیاهان مختلف و تابلوهایی از برگهای انها!ولی اون به عمرش گیاه فقط چمن دیده بود!با درخت و این چیزا!سرخس چه میدونست چیه؟ولی در همون لحظه چشمش به گلی افتاد که دندوناشو به صورت* نمایش میداد و میگفت:
-بیا..بیامن سرخسم...!(ها اون تبلیغه رو یادتونه که یه چرخگوشت بود؟اینم مثل اونه الان!).
لاوندر با عجله یکی از برگهای گیاه رو میکَنه (گیاه در اون لحظه:ای!ای ای ای!اقا،عزیز،ریشو ول کن!هوی عمو،البته عمه...اوخ!)به طرف رون میدوعه تا تخم مرغ رو دور سر رون بپیچه که داره بندری تند میزنه و دریاچه دریاچه عرق میریزه.
بالاخره با هزار زحمت،مشقت،خفت،شهوت،چکشت!ی که شده به دور سر رون تخم مرغ میگردونه.دوباره میاد به سمت موادش و پاتیلی رو از غیب ظاهر میکنه.بعد از ریختن تخم مرغ و برگ،باید...
-انرا در پاتیلی بذارید که روی دمای پنجاه درجه ی سانتی گراد داره میجوشه. یکمی هم اب بذارید.بعد حالا گلگاوزبون هم رو اضافه کنید و سیر رو رنده کنید.قرصهارو هم بندازین تو اب تا حل بشه.
لاوندر از روی دستورها خوند و مشغول شد.درحالی که اهنگ(اودادااوووداداآدورانی!هی دارا اووداراآدو اوره!)یانگ گم داره پخش میشه لاوندر هم داره مواد رو اماده میکنه. برای کوچیک کردن سیر هم دستشو پنج شیش باری زخم میکنه.
-بعد از هم زدن دو بار در جهت عقربه ی قطب نما() تمامی مواد را در برگ پخته شده ی سرخس بریزید.سپس،یخ رادر اب بریزید تا در ان حل شود و سپس،اب یخ دار را به خورنده ی زهر دهید.
لاوندر با جله یخ را در اب پرتاب کرد،سرخس بوگندو را جلوی خودش گرفت و به سمت رون رفت.رون حالا داشت با خودش حرف میزد و بعد از هر حرفش،با کفشش توی دماغش میکوبید.بالای چشمش کبودی بزرگی بود،از لبش خون میاومد،یه دندونش افتاده بود،موهاش تیکه تیکه کچل شده بود* و عوارض دیگه ای که پیش اومده بود دیگه.رون :
-اگه..فقط..یه..باره..دیگه..برای..یه دختر..پولی خرج...کنی..من...میدونمو..تو!
لاوندر اروم جلومیره و رون رو از زدن سرش به دیوار بازمیداره.اون بیخیال انتقام شده!ولش کنید باب،مهم اینه که ادم قصد بدشو از بین ببره!رون به لاوندر نگاه هایی به صورت میندازه و لاوندر بیچاره با ترس و لرز اصرار میکنه که رون یه ذره ازاون مواد رو بخوره.رون بالاخره قبول میکنه و سرخس رو گاز میزنه.
-اه!اوف..عوق!
همه ی کافه ساکت شده ان.(علتش هم اینه که همه از کافه رفته ان بیرون که رون بهشون اسیبی نرسونه!)فقط مک گونگال و هاگرید اونجاعن.هاگرید با دلواپسی میگه:
-درست شد؟
-چی درست شد؟
-رون!
-مگه خراب بود؟
هاگرید و مک گونگال:
لاوندر:
رون در همون لحظه شیشه ی اب رو(مگه اب رو با خودش اورده بود؟) از لاوندر میگیره و قلپ قلپ اونو سر میکشه و بعد با استینش دور دهانشو پاک میکنه.
-اخیش...هی...ببینم..من چرا این طوری شده ام؟
لاوندر و مک گونگال و هاگرید:تو هیچ طوری نشده ای!
رون:
____________________________________________________________
*= ها...ببینید،اینجا الان نیاز داره به یه توضیح،اونم اینکه اگه نمیدونستید عامل کچلی ولدی چیه،باید بدونید که عاملش همینه!در واقع،اونو بلاتریکس هم یه همچین ماجراهایی داشته ان!


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۷:۱۷ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
دفتر دامبلدورفهمیده(مدیرکنونی یکی دیگه اس)-عملیات انتحاری-ساعت پنج و پنج دقیقه و پنج ثانیه و پنج صدم ثانیه شد شیش ثانیه نه هفت..هشت...
-اوخ!ای ای..پام!
لاوندر درحالی که اشک از چشماش سرازیر شده به سوی هدف شومش،که دفتر مدیر مدرسه اس میره.وقتی وارد اتاق تاریک پرفسور کوییرل میشه،به سمت ققنوس میره.در هنگام بالا اومدن پاش به شدت ضرب دیده بوده و نمیتونسته راه بره.
-ای..وای..
اون باخودش زیر لب حرف میزد و ای و وای میکرد...بالاخره کنار ققنوس ایستاد.نگاهی به کوییل انداخت که با صدای بلند حرف میزد:
-دستارمو وده به من!بهت میگم دستارو رد کن بیاد..میدم بلاکت کننا..هوی..شیش امتیاز منفی برای اینکه تو اموزش دوئل شرکت نکردی..خاپف!
لاوندر شونه هاشو بالا میندازه و دوباره به ققنوس و محل زندگی در قفس بزرگش نگاه میکنه.در کنار یک درختچه ی کوچک در قفس،گل قرمز رنگ و وحشی وجود داره.لاوندر دستشو از بین میله ها رد میکنه و اون گل رو میکنه. ققنوس میاد سرو صدا کنه که همون لحظه لاوندر با سرعت نوردر صدم ثانیه(من گیر دادم به صدم ثانیه)!از اتاق بیرون میره.
کوییرل که با صدای ققی از خواب بیدار شده بود:

دخمه ی اسنیپ
-بیبیلی!بابیلی!بو!
درون تاریکی دخمه،نورهای مختلف با رنگ هایی متفاوت دیده میشه که پشت سرهم دخمه رو روشن میکنه.لاوندر داره معجون خطرناکی برای انتقام گرفتن از یک دوست بیچاره درست میکنه...زهری شیطانی که از مارگارت کوهی به دست میاد!از یک گل قرمز و وحشی...
:موهاهاهاها!

فردا صبح،کافه ی مادام پادیفوت

-چه کروات قشنگی زدی،رون!خیلی بهت میاد خدایی اش!
-اره؟واسه تو زدم،ببین میکیموسم داره ها!
لاوندر شلپ شلپ کنان در برفها قدم میگذاشت.دورتا دور انها برف بود و سفیدی و تنها نقطه های سیاه و قهوه ای،قسمت هایی از خونه ها و مغازه ها بود که از زیر برف شدید،معلوم میشد.کافه ی تریای مهمونخونه (بالاخره چیه؟) مادام پادیفوت از دور معلوم بود که داخلش رو با دیوارهای صورتی رنگ کرده بودند(مگه با دیوار هم چیزی رو رنگ میکنن؟عجیباً!)
در کافه توسط لاوندر که جلوتر از رون در برفها دست و پا میزد باز شد و او در طی یک عملیات انتحاریک،خودش رو داخل انداخت.دیوارهای صورتی نور یک چراغ سفید و بنفش رو منعکس میکرد.تمامی میز ها توسط بچه ها،که همه دختروپسر بودند اشغال شده بود.رون پشت سر لاوندر خودشو به داخل پرت کرد. وقتی بلند میشد تیکه های برف از نوک دماغش میریخت.رون لاوندر رو به نشستن دعوت کرد و او نیز در کنار رون روی میز نزدیک به خودشان نشست(الان اینجا یعنی اینکه پشت میز نشست یعنی در واقع روی صندلی،جلو ی میز!ها،فهمیدی؟)
رون:نه متاسفانه خیلی پیچیده بود!()
لاوندر نگاهی به صورت به رون میندازه و بعد دستشو توی هوا بلند میکنه و به حالت بای بای کردن برای مادام پادیفوت که زن چاقیه تکون میده. چندلحظه بعد مادام پادیفوت کنار اون وایمیسته و میگه:
-چی میل دارید؟
لاوندر اهمی میکنه و سرشو برای رون به طور مرموزی تکون میده.
_هااااا...ای که الان وگفتی ای یعنی چه؟
رون با حالت مظلومانه ای شش گالیون توسط لاوندر پیاده میشه و بعد میگه:
-از خودم بدم میادکه به دخترا پا میدم!
لاوندر:
وقتی بالاخره نوشیدنی های اتشین میاد،لاوندر یک قطره از اون رو یواشکی روی کروات رون میریزه. رون یه هو از جاش میپره و در حالی که سعی داره قطره رو از روی کرواتش تمیز کنه میگه:
-اوخ اوخ..ببین چه گندی زدم!وای نه!
اون به سمت دستشویی میره و لاوندر از فرصت استفاده میکنه. از توی کیف مدرسه اش یک لوله ی ازمایشگاه در میاره که توش یک معجون خفنگ!و به رنگ سبز مایل به قرمز(من نمیدونم چه رنگیه!) بوده.
یک..جیلیز..دو..ویلیز..سه..بلیز(!)...چهار...دیگه به علت نداشتن کلمه ای هم قافیه ی کلمات قبلی از نوشتن کلمه معذوریم!()
رون بعد از تمام شدن جیلیز ویلیزهای معجون اتشینش،که حالا یک معجون متوسط خطری هم بهش اضافه شده و باعث میشه رون از خودش متنفرتر بشه،برمیگرده و سر میز میشنه.لاوندر با این کارش میخواد انتقام از خودش در بکنه.(ها ای اگه گفتی چرا انتقام میخواد بگیره؟) به این دلیل انتقام چونکه کتاب هفتم افشا میشه ها!ولی ما میگیم،به خاطر اینکه به لاوندر خیانت میکنه!(چه افشا سازی،ایا من بلاک میشوم؟)رون میشینه و به لاوندر که داره با حالت بهش نگاه میکنه،خیره میشه.
-هی..توحالت خوبه؟حواست به منه؟
-شیش دُنگ حواسم به توعه!
وقتی رون بالاخره از معجون اتشینش میخوره،لاوندر نگاهشو از اون برمیداره و به سمت در خروجی نگاه میکنه.همون لحظه مک گونگال با...
ملت:هاگرید؟
وارد میشن.مک گونگال بدون توجه به اونا میره و میشینه روی یک میز.رون میاد به هاگرید سلام کنه که یه دفعه حالت چهره اش به تغییر پیدا میکنه.
-ما..ع..ما..ن!
لاوندر خودشو نگران نشون میده:
-وای رون چی شد؟
و در دلش به صورت داره میخنده.رون به لاوندر نگاهی به صورت انداخت.لاوندر که جاخورده بود صاف نشست و اثار ترس تو چهره اش دیده شد.
-رون...رون توخوبی؟..حالت خوبه!؟
رون از رنگ قرمز به بنفش میرسید و کم کم از مرز کبودی به سیاه نزدیک تر میشد...رون دندانهایش را روی هم میفشرد.
-دیگه..غلط میکنم..شیش گالیون ...واسه ی...یه دختر...خرج..کنم(الان این "کنم" رو با صدای دوبلور شرک وقتی عصبانی میشه بخونید).
رون دستاشو روی میز مشت میکنه و با یک مُشتِ مَشت دماغ خودشو از قیقاج(؟) رفتن نجات و به سوی افساید رفتن هدایت میکنه().رون اهی میکشه و با فریادی سرشو به صورت
به دیوار میکوبه.
-من..غلط..بکنم..واسه..دخترا..پولی..خرج..کنم!
رون کرواتشو میگیره و به صورت خودشو از کرواتش اویزون میکنه.صدای فریاد مک گونگال شنیده میشه و بعد لاوندر سریع سرشو به سمت اون برمیگردونه تا جوابشو با من و من کردن بده.
-چی شده؟اون چی خورده که این طوری شده؟
-من...من..نمیدونم..پرفسور!
همه ی کافه به رون خیره شده بودند که حالا انگشتشو توی چشش کرده بود و میپیچوند!لاوندر برای جلوگیری از خطر مرگ رون،به طرف مادام پادیفوت میدوعه.
-من..یعنی رون..یه معجون خورده که..
مادام پادیفوت به صورت به لاوندر نگاه میکنه و میگه:
-مواد مورد نیازشو میخوای؟میخوای پادزهر درست کنی؟اگه میخوای نجاتش بدی چرا اصلا کاری کرده که اینطوری بشه!
-نمیدونستم که این طوری میشه!
رون حالا خودشو چنگ میزد و موهاشو دسته دسته میکند!مادام پادیفوت با عجله مواد رو تهیه کرد و انها را در دستان لاوندر گذاشت.


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۸ ۷:۳۹:۲۳
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۸ ۷:۴۵:۱۸

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
مأموريت محفل
پست اول گروه چهارم !


همه چيز از يه شب قشنگ مهتابي شروع شد.ماه توي آسمون مي درخشيدو نور ملايمشو به تاريكي شب هديه مي كرد.هوا ملايمو لطيف بود و يه حس خاصي توي فضا جريان داشت .از همون لحظه اي كه لب پنجره ايستادم و براي شكار شبونه حاضر شدم از اعماق قلبم مي دونستم امشب يه شب ديگه ست...
لارتن با سرو صدا پوست تخمه رو روي ميز تف كردو گفت: لب پنجره؟...پنجره ي كجا؟...اتق عله ديگه؟ ...ايول...
هدويگ كه روي ميز كافه ايستاده بود و براي اعضاي محفل حرف مي زد چشم غره اي به لارتن رفت .
آبرفورث يك مشت تخمه از روي ميز برداشتو با عصبانيت گفت: چه فرقي مي كنه از لب كدوم پنجره! اه همه ي هيجان آدمو مي گيري!...خب هدي بقيشه بوگو
هدويگ ژست خاصي به خودش گرفت و ادامه داد : آره داشتم مي گفتم از همون لحظه كه لب پنجره ايستاده بودمو مي خواستم پروازو شروع كنم مي دونستم امشب يه شب ديگه ست. عجب شبي! چه هوايي بود چه روح لطيفي توي فضا جريان داشت اصلا انگار دنيا به من رو آورده بود. فكرشو بكنيد من كه از شكار يه سوسك ناقابل عاجزم اون شب چه طعمه هايي رو شكار كردم!...
بعد زبانش را دور نوكش كشيدو ادامه داد:هنوز با ياد آوريش آب از نوكم راه مي افته...تصور كنيد!سه تا عنكبوت،يه وزغ،يه سوسك چاق سه تا كرم ِ خا...
هوووووووووووق
سينيسترا كه سرش رو توي پاكت كاغذي برو برده بود به سرعت به سمت مرلين گاه دويد.
ليلي با عصبانيت گقت: گندت بزنن هدي! حال همه رو به هم زدي اَاَاَاَه!
ويولت هم كه از تخمه خوردن دست كشيده بود با قيافه اي منزجر به هدي نگاه كردو گفت: مثلا قرار بود داستان رومانتيك آشناييت با هرمس رو برامون تعريف كني!...برو سر اصل موضوع نمي خواد وارد جزئيات بشي!
هدي دستي به سرش كشيدو گفت: من فقط مي خواستم فضا رو يه خورده شاعرانه تر كنم!...خب به هر حال...اونشب بعد از خوردن شام چون سنگين شده بودم كف زمين دراز كشيدمو به آسمون مهتابي شب خيره شدم كه ناگهان سايه اي رو ديدم كه از جلوي نور ماه عبور كرد...يه حس دروني تو وجودم فرياد زد كه هدي! اين اون زمانيه كه بايد يه تكوني به خودت بديو افسانه هاي شخصيتو دنبال كني!...آخه مي دونيد من هميشه تو روياهام مي ديدم كه جفت دلخواهمو توي يه شب مهتابي و بعد از خوردنِ...
هدي به ليلي نگاه كرد و با دلخوري ادامه داد : خيلي خب باب! و بعد از خوردن همونا كه مي دونيد پيدا مي كنم!
جسيكا دستمالي از توي جيبش در آورد و در حاليكه فين مي كرد با صداي نا مفهومي گفت: اُه چه رومانتيك مثل قصه ها...هدي بهت تبريك مي گم
لارتن كه منتظر صحنه هاي مهيج تري بود:ظرف تخمه رو به سمت خودش كشيدو گفت: خب خب! بعدش!...بعدش چي شد؟!
هدي كمي جابجا شد و با حالتي محجوبانه گفت بعدش...

دينگ دينگ دينگ
دينگ دينگ دينگ


جسيكا: اَه! اميدوارم آلبوس نباشه!
ليلي پيجرش(!) رو از توي جيبش در مياره و مي گه: متأسفم! آلبوسه!گفته بايد براي يه مأمويت به خون ي شماه 12 بريم .
ملت:
...
( بقيه ي داستان را در تاپيك خانه شماره 12 گريمالد ادامه دهيد. براي اطلاع از سوژه ي مأموريت گروه 4 به اينجا مراجعه كنيد.)









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.