هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
توجه: پست های این سوژه دارای محدودیت سنی می باشد و خواندشان برای همه افراد مناسب نیست!


صدای فریاد دارین، لرزه ی وحشتناکی بر تن لیسا انداخت و باعث شد گریه اش بگیرد.

- هه! داری گریه می کنی؟ حتما ترسیدی! بایدم بترسی... اینجا قراره جهنم تو و دوستات باشه.

مرگخواران از وقتی که وارد جبهه ی لردسیاه شدند؛ هر روزآماده ی مواجه با مرگ بودند بنابراین از آن حراسی نداشتند. اگر به لیسا می گفتند تا دقایقی دیگر قرار است بمیرد؛ چندان غمگین نمی شد. حتی برخی اوقات مرگ، بهترین راه رهایی بود. ولی این بار قضیه فرق داشت...
کسی که رو به روی لیسا ایستاده؛ یک دیوانه محسوب میشد که علاقه ای به کشتن معمولی نداشت! او قربانیانش را زجر کش می کرد... آن هم پس از شکنجه های زیاد.

دارین دور دخترک چرخی زد و به آرامی گونه اش را نوازش کرد. گونه های لیسا سرد سرد بود و ضربان قلبش هر لحظه بالا و بالاتر می رفت.

- عاشق بوی ترسم! عاشق دیدن چشمای ملتمس قربانیام!

هوا را با ولع بو کشید.
- ولی از همه بیشتر میدونی چی رو دوست دارم؟

قطعا لیسا نمی خواست بداند یک قاتل سادیستی به چیز هایی علاقه دارد ولی نظرش به هیچ عنوان برای مردی خونخوار که از آسیب زدن به آدمها لذت می برد؛ مهم نبود.
دارین آرام دستش را در جیبش فرو برد و شئ نقره ای رنگی را از جیبش بیرون کشید. بعد طی یک حرکت آنی، خنجرش را کنار گوشش رساند.
همان موقع برای چند لحظه نفس لیسا قطع شد. حالا دیگر به جای اشک، از چشم راست لیسا، خون می آمد.
دارین به چهره ی پر درد لیسا پوزخندی زد. سپس شیشه ای برداشت و با بی رحمی تمام کنار چشم زخمی دختر گرفت.
وقتی که قطرات خون داخل شیشه رختند؛ مانند دیوانه ها تمام آن را سر کشید.

- عاشق طعم خون طعمه هامم!


---------------------------------------------

هکتور نگاهش را از رکسان دزدید. سرش را پایین انداخت و به کفش هایش خیره شد. منظور قاتل از اینکه " بازی عوض شده" چه بود؟ قرار بود خطر جدیدی تهدیدشان کند؟ اگر برای لیسا تفاقی می افتاد چه؟ حالا که رکسان همه چیز را فهمیده بود جانش در خطر بود؟ باید چه کار می کردند؟
سوالات بی شماری مغز هکتور را پر کرده و به او اجازه ی درست فکر کردن را نمی دادند.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۷:۰۵
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مدیر شبکه اجتماعی
ناظر انجمن
پیام: 157
آفلاین
لیوان نوشیدنی داغ، گرمایی لذت بخش را به انگشتان هکتور منتقل می کرد. اما برای از بین بردن سرمای استخوان سوز دستان هکتور کافی نبود. جسد خونین آرسینوس در خاطرش نقش بست و ترس را مهمان چشمان سرخ و خسته‌اش کرد. طولی نکشید که رشته‌ی افکارش از هم گسست. رکسان با مشت روی میز کوبید و فریاد کشید:
- حواست با منه؟ جای مغز توی کله‌ی تو چی گذاشتن هکتور؟ چرا بهمون هیچی نگفتی؟

هکتور با آشفتگی دستش را بر روی صورت گذاشت و با صدایی گرفته که از ته چاه بالا می‌آمد پاسخ داد:
- همین الانم اشتباه کردم دربارش حرف زدم.

رکسان از جا بلند شد و نگاهی سرشار از تحقیر و خشم به هکتور انداخت.
- طرف شده قاتل زنجیره‌ای، بعد تو می‌خوای معجون به خوردش بدی؟ مگه الکیه؟
- به جای این که منو سرزنش کنی یه راهکار پیشنهاد بده!
- راهکار؟ باشه. برمی‌گردیم خونه‌ی ریدل و تمام جریان رو توضیح می‌دیم. مهم نیست چه بلایی سر تو میاد، اما اجازه نمی‌دیم لیسا قربانی این بازی کثیف بشه.

در حالی که نگاه افراد داخل کافه به رکسان و هکتور دوخته شده بود، رکسان با قدم‌هایی محکم و بلند به سمت درب حرکت کرد. هکتور با چهره‌ای خشمگین و وحشت زده، به سوی رکسان دوید و شانه‌اش را گرفت.
- صبر کن... من نمی‌تونم.
- وقتی اون بچه‌ عین آشغال زیر پاهاتون له شد، باید به اینجاهم فکر می‌کردین.

***

دارین بر روی صندلی چوبی و کهنه‌ای نشست و با حالتی جنون‌آمیز، به عکس درون دستش چشم دوخت. لحظه‌ای بعد، چشمان سیاه رنگش را از آن تصویر گرفت و به لیسا که از پاهایش آویزان بود، خیره شد. نیشخندی که بر روی لب‌هایش نقش بسته بود، لرزه بر جسم نیمه‌جان لیسا می‌انداخت. گویا قصد داشت او را در سیاه‌چاله‌ی نگاهش غرق کند.

شکاف زخم روی صورت دختر، با خون تزئین شده و منظره‌ی لذت بخشی را برای یک قاتل و شکنجه‌گر ساخته بود.
ناگهان دارین از جا بلند شد و روی دو تا پاهایش ایستاد. به سوی لیسا قدم برداشت و آهسته به دورش چرخید. هنگامی که با یکدیگر چشم در چشم شدند، دارین دستی روی زخم لیسا کشید و دختر ناله‌ی بی جانی سر داد. بند اول انگشتان دارین، به خون آغشته شد. دستش را در میان موهای لیسا فرو برد و سرش را به گردنش نزدیک کرد و عمیق نفس کشید.
- ترکیب عطر موهات با بوی خون خیلی خوبه دختر... .

از فکری که ممکن بود دارین در سر داشته باشد، وجود لیسا یخ زد. نفس‌هایش می‌لرزید و با وجود بدن درد شدیدی که داشت، لحظه به لحظه بیشتر از قبل ماهیچه هایش را منقبض می‌کرد. دارین دستش را دور موهای لیسا حلقه کرد و با یک حرکت، او را به سمت دیواری که تصویر قربانیانش بر آن خودنمایی می‌کرد، چرخاند. لیسا احساس کرد که دسته‌ای از موهایش کنده شد و فریاد دردناکی کشید.

دارین تصویر کسی را رو به روی چشمان لیسا نگه داشت.
- خوب بهش نگاه کن.

چشمان لیسا تار می‌دید، اما به خوبی چهره‌ی ایزابل را تشخیص داد. دارین از لیسا دور شد و تصویر ایزابل را به جمع قربانیانش اضافه کرد.
- بازی عوض شده... امشب قرار نیست هکتور تنهایی بیاد دنبالت.

او به سمت تکه کاغذ ها و قلم پر روی میز حرکت کرد. قلم پر بر روی کاغذ می‌رقصید و صدای جیغش، گوش‌های لیسا را آزار می‌داد، زیرا در حال نوشتن حکم مرگ شخص دیگری بود.

" بازی عوض شده
ایزابل مک‌دوگال رو همراه خودت بیار"


صدای قدم‌های دارین درون تونل پیچید. بیرون رفت تا پیغامش را به دست قربانیان برساند.


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۶ ۰:۰۷:۳۲

•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶:۰۰ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۳۵:۰۳
از این سو به اون سو با پیچگوشتی چارسو
گروه:
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
محفل ققنوس
ناظر انجمن
پیام: 18
آنلاین
دارین شرایط مناسبی نداشت. او الآن چه می خواست و چه نه، قاتلی بی رحم و شکنجه گری خوفناک شناخته می شد. گرچه رفتارش به گونه ای بود که انگار از شکل کنونی پیشروی داستان زندگی اش لذت می برد؛ اما در اعماق قلبش ازینکه می دانست غم و اندوه فقدان پدر و مادرش همه ی این ماجراها را شروع کرد و دارین هیچ راه فرار دیگه ای غیر از انتقام نداشت، رنج می برد و عذاب می کشید.

مرگخواران هم شرایط مناسبی نداشتند. آنهایی که از این داستان خبر داشتند، لحظه به لحظه منتظر رسیدن پیک آسیب دارین به خود و حتی پیوستن اسمشان به کتاب "پرونده مرگخواران مرده" بودند. آنهایی هم که خبر نداشتند از این قاعده مستثنی نبودند. بلایی بر بلاد تاریکی نازل شده بود، که مقصر و غیر مقصر، بی خبر و باخبر، فاعل و مفعول و ناظر و منظور و در نهایت تر و خشک برایش فرقی نداشت.

ایزابل مک دوگال که بی خبر از همه چیز و همه جا، در اتاقش در عمارت ریدل نشسته و مشغول آینده نگری و پیشگویی های خودش بود، از آینده تاریک تر از جبهه ی تاریک خودش خبر نداشت. کمی آنطرف تر رکسان و هکتور، تازه از در ورودی به خانه رسیده بودند و با بحثی مضطربانه، پی راه حل مناسب و با کمترین آسیب می گشتند.

- من هنوزم سر پیشنهاد معجون خودم هستما.
- نه هکتور! پیشنهاد معجون تو خیلی مطمئن نیست. حتی ما اگه ازینکه معجونت عملی شه اطمینان کامل داشته باشیم، باز نمیفهمیم چجوری باید اونو به خورد دارین بدیم!
- پس چیکار کنیم؟ تنش این قضیه تمام وجودمو گرفته!

هم هکتور و هم رکسان، با اینکه از برخورد و در میان گذاشتن مسئله با ارباب تاریکی هراس داشتند، از این موضوع هم اطلاع داشتند که هیچ فرد دیگری قدرتمندتر و مطمئن تر از لرد ولدمورت پیدا نمیشود که بتواند از پس چنین شرایطی بر بیاید. آنها اگر به خودشان بود، هرگز لرد عزیزشان را درگیر چنین مسئله پرخطری نمی کردند. اما پاهایشان، انگار که فردی جدا از آنها بودند، راه اتاق لرد را پیش گرفته بودند.

به دم در اتاق لرد رسیدند. رکسان با نگاهی به هکتور فهماند کسی که باید از در زدن تا صحبت کردن، تمامی مسئولیت ها را به عهده بگیرد، خود اوست.

تق تق

هکتور به آرامی دو ضربه به در نواخت.

- ارباب! من و رکسان اجازه ورود میخوایم.

اما لرد اجازه ی ورود نداد. هکتور بار دیگر در زد و اجازه ورود خواست. اما مجوز ورود از لرد صادر نشد. هکتور و رکسان از صحبت با لرد ناامید شده بودند. غافل از اینکه لردی در اتاق وجود نداشت که برای ورود به آنها اجازه بدهد.


ماییم و نوای بی نوایی
من یکی که پیر شدم تو صف نونوایی!
تصویر کوچک شده
ONLY HUFFLE


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱:۳۱:۰۴ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۳۲:۱۶
از ایستگاه رادیویی
گروه:
گردانندگان سایت
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 50
آفلاین
هکتور و رکسان به هم نگاه کردند.
رکسان می‌توانست به خوبی پلک در حال پریدن هکتور را ببیند.
خودش هم حال بهتری نداشت، تمام وجودش از عرق خیس شده بود، و دستانش به شدت می‎لرزیدند.

دو مرگخوار با اضطراب آستین ردایشان را بال زدند و به علامت شوم نگاه کردند. آن‌جا بود. علامت جمجمه و ماری که از دهانش بیرون زده بود، با درخششی سیاه و تهدید آمیز، به آن‌ها نگاه می‌کرد.
پس اربابشان کجا بود؟ جوابی وجود نداشت.
برای اولین بار، باید خودشان مشکلی به این مهمی را حل می‌کردند، یا در راه حل آن، کشته می‌‎شدند.

معجون‌ساز با آستین ردایش، عرق پیشانی‌ش را خشک نمود و به رکسان نگاه کرد. پلک چشمش هنوز می‌پرید.
- من هنوزم فکر میکنم با خوروندن معجون بهش شانسی داشته باشیم. بهتر از اینکه بشینیم رو دستمون و هیچ‌کاری نکنیم.

رکسان سرش را تکان داد، چند نفس عمیق کشید، لرزش بدنش را در اختیار خود گرفت، و در حالی که می‌کوشید ترسی که قلبش را سوراخ کرده، در صدایش مشخص نباشد، گفت:
- اگه حتی یک درصد نتونیم، میمیریم. بعدش چی؟ بقیه هم باید تاوان پس بدن. نمیتونیم. نمیذارم.
- اگه نتونستیم بهشون میگیم. خب؟ فرار میکنیم و همه چیزو به بقیه هم میگیم و اونوقت همگی با هم یه کاریش میکنیم.

لحن هکتور پر از ناامیدی بود. خودش هم به حرفش باور نداشت.

- دقیقا چجوری بهشون میگیم؟! وقتی مرده باشیم نمیتونیم به هیچ‌کس هیچی بگیم!

هکتور با دیدن جغدی که از انتهای راهرو به سمتشان می‌آمد، فرصت پاسخ دادن را نیافت. البته پاسخی هم نداشت. بیشتر در تلاش برای جلوگیری از لرزش لب‌هایش بود.
جغد با وقار مقابل پای هکتور و رکسان فرود آمد و با چشمان تیزبین و هوشیارش به دو مرگ‌خوار نگاه کرد.

مرگ‎خوار معجون‌ساز به آرامش دولا شد و نامه‌ای را که به وسیله نخ سفیدی به پای جغد بسته شده بود، باز کرد، سپس کاغذ پوستی کوچک را باز کرده، و کلمات درون آن را با چهره‌ای وحشت‌زده به رکسان نشان داد.
نقل قول:


" بازی عوض شده
ایزابل مک‌دوگال رو همراه خودت بیار"


Smile my dear, you're never fully dressed without one







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.