هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
زن مشنگ رز رو میگیره و به گوشه ای پرتاب میکنه.

راستش پرتاب نمیکنه. ولی رز که میخواد قضیه رو دراماتیک تر جلوه بده، اینطور تصور میکنه که پرتاب کرد.
به هر حال، رز روی میزی میشینه و با اکراه و انزجار شام خوردن رومانتیک دو تا مشنگ رو تماشا میکنه.

-قیافه هاشونو...برای چی زل زدن به هم؟ اینا چراغاشون روشن نمیشه؟ برای چی تو تاریکی نشستن؟ همین کارا رو میکنین که بهتون میگن مشنگ. دو تا شمع زپرتی روشن کردن و چون نورش کافی نیست مجبور شدن نزدیک هم بشینن و زل بزنن به هم که همدیگه رو ببینن. خدای من...این داره چیکار میکنه؟

مشنگ مذکر تکه ای از سیب زمینی داخل بشقابشو برمیداره و با لبخندی عاشقانه(به نظر رز نفرت انگیز) توی دهن زن مشنگ میذاره.

-هی...مگه خودش فلجه؟ خودشم سیب زمینی داره که. الان خوبه بدن خودت دچار کمبود سیب زمینی شه؟ خوبه از فقدان سیب زمینی بمیری؟ اوهو...اون چیه؟ انگشتر درآورد!

رز بقیه ی مراسم اون شب رو هم تماشا میکنه و وقتی پیشنهاد ازدواج مرد مشنگ از طرف زن مشنگ مورد قبول واقع میشه و در پایان شب، مرد مشنگ خونه رو ترک میکنه، نفس راحتی میکشه.

زن مشنگ در حالی که انگشتر جدید، توی انگشتش برق میزنه به رز نزدیک میشه.

-مرد خوبیه...فقط کمی خسیسه...درستش میکنم. وای خدای من. چه گلدون زشتی!
-خودتی!
-یه سلفی با انگشترم بگیرم...ولی مواظب باشم این گل پریشون توی عکس نیفته. فردا قراره برم عیادت یکی. میبرمش برای اون.

و رز رو تا فردا ترک میکنه. حتی یه قطره آبم نمیده بهش!


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۵:۴۰ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۶

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 225
آفلاین
در خانه ریدل:

مرگخوار ها مشغول جست و جو برای رز بودن. هرکدام مجانی را میگشتند و لرد سیاه هم روی صندلی مخصوصش نشسته بود و به مرگخوار ها نگاه میکرد.

- ارباب، تو آزمایشگاه من نبود.
- تو کتابخونه هم نبود.
- باغچه ره گشتیم اما نبود.
- توی باغچه هم نبود، ارباب جون.

لرد سیاه بسیار خشمگین شد و فریاد زد:
- یا رز پیدا میکنید یا کشته میشید.

مرگخوار ها به دلیل صدای رعدآسای لرد سیاه به دیوار چسبیده بودند و قادر به تکان خوردن نبودند، البته به جز هکتور که همیشه مشغول ویبره رفتن و تکان خورد بود.
- ارباب، معجون "رز پیدا کن" بدیم؟
- خیر، نده و برو دنبالش.

لینی قابلیت تکان خوردنش را دوباره به دست گرفت و به لرد سیاه گفت:
- شاید خارج از خونه ی ریدله!

کیلومتر ها دورتر:

رز همچنان در دست مرد مشنگ بود؛ مشنگ جلوی در یک خانه توقف کرد و در را باز کرد و وارد شد.
- سلام عزیزم من اومدم، بیا ببین چه برات گرفتم!

زن مشنگ، از اتاقی خارج شد و پیش مرد مشنگ و رز آمد.
- سلام عزیزم.

مرد مشنگ گلدون رد که تا اون موقع پشت خود مخفی کرد بود را بیرون آورد و به زن مشنگ داد.

- این برای منه؟
- بله.



پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲:۲۶ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۶

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
فروشنده، یه دستشو گذاشت پشت شونه ی مشنگ و با دست دیگه ش به سمتی که رز و نرگس قرار داشتن اشاره کرد.

- این گلامون گل های ارزون ترمون هستن... ولی توی گلدون های قشنگ ترن و برای کادو مناسب تر.
- چی چیو ارزونن آقا؟ ما این همه رز جادویی شدیم، ارباب آب و کودمون دادن، که شما بیای قیمت بذاری بگی ارزون؟ ارزون خودتی!

مشنگ یه نگاهی به این دو تا گل گوشه ی مغازه انداخت. سرتاپای هر دو رو برانداز کرد. یه نرگس نسبتا خوش بو، ولی یه کمی ساده. یک رز قرمز، با یه گلدون عجیب غریب که...

- آقا این گله تکون میخوره یه کم، آفت داره نکنه؟

فروشنده، مثل همه ی فروشنده های مشنگی، سریع بحث رو جمع و جور کرد و جادویی بودن رز و حرکات ناشی از حرف زدنش رو مخفی کرد.

- کولر روشنه... باد میزنه!
- خب من همینو میبرم... فقط چیزه... گلدونشو بی زحمت عوض کنین این مثل پیرهن میمونه... یه کاغذ کادویی چیزی ام بپیچین.

فروشنده گلدون جیب دار رز رو با یه دست بلند کرد و روی میز گذاشت. انگشتاش رو توی خاکش فرو برد و رز رو با یه گلوله خاک از توی گلدون در آورد.
رز شروع به تکون خوردن و دست و ریشه زدن توی هوا کرد.
- ولم کن... تیغ دارما!
- آقا این کولرتو خاموش کن... ریشه هاشو باد برد!
- دیگه الان میذارمش توی گلدون.

فروشنده رز رو توی یه گلدون دیگه گذاشت. خاکش رو محکم فشار داد تا دیگه نتونه "دست و ریشه" بزنه. یه پاپیون رو محکم دور گردنش پیچید و گلدون رو تحویل مشنگ داد.
مشنگ مذکور با گلدون از مغازه خارج شد، و رز هم با تحمل حس خفگی ناشی از پاپیون و سفتی خاکش، به گلدون جیبدار هدیه اربابش از پشت شیشه ی مغازه خیره شد. میدونست که میتونستن پیداش کنن، به هر کسی که تحویل داده شه!


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۸ ۲:۳۱:۰۵


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۶

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
نرگس نگاهی به رز که کمی گرد و خاک روی گلبرگ هایش نشسته بود انداخت. ایششششی گفت و رو به سمت دیگری کرد.
رز دلیل این رفتار را نمیفهمید. برای همین به طرف گلایول برگشت.
-این چشه؟

گلایول ذوق زده شد. دور وبرش را نگاه کرد و بعد به طرف رز برگشت.
-با...با...با منی؟ تو داری با من حرف میزنی؟

-آره خب. نباید بزنم؟

گلایول گل بی خاصیتی بود. او حتی بو هم نداشت! دائم توسط مریم و یاس مسخره میشد. به زیبایی رز هم نبود. گلبرگ های بزرگ و رنگ پریده ای داشت. قیمتش هم بسیار ارزان بود. او را معمولا برای مراسم ختم و بدبختی و فلاکت خریداری میکردند. سایر گل ها هم علاقه ای به مصاحبت با او نداشتند.

و حالا گلدان رزی پر از غنچه های زیبا او را مخاطب قرار داده بود.

گلایول تاب و توان تحمل این همه ذوق زدگی را نداشت. برای همین در جا خشکید و پژمرده شد.

نرگس جیغی کشید و برگ های ظریفش را از نزدیکی گلایول خشک شده جمع کرد.
-ایش...نه تو زندگیش به درد خورد نه مردگیش. مطمئنم شته هم داره. خدا کنه به من سرایت نکنه.

رز به این فکر میکرد که "عجب بدبختی ای داریما! اینجا دیوونه خونه اس!"
تا این که مشنگی وارد مغازه شد!
-سلام آقا..یه گلدون خوشگل میخوام. برای خودم نیست. قیمت زیادی نداشته باشه.

فروشند با خوشرویی مشنگ را به طرف گل ها راهنمایی کرد.



ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۶

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
رز افسرده و غمگین گوشه ی گلخونه نشسته و به مشکلاتش فکر میکنه که یهو یه پاتیل آب رو سرش خالی میکنن.

-ای لعنت به هر چی مشنگه. نریز آقا نریز.

به نظر میرسه که گلفروش صدای رز رو نمیشنوه. آبی که رو سر رز خالی کرده بود اصلا هم تمیز و بهداشتی نیست. بو های بدی ازش میومد.

ولی ظاهرا این قانعش نکرده!

دستمال کهنه ای رو بر میداره و میفته به جون برگای رز. دستمال چربه و با هر بار کشیدن، منافذ برگای رز رو مسدود میکنه. رز نگران برگاشه که دیگه نمیتونن نفس بکشن. مثل مادری که بچه هاش در خطر باشن عصبانی میشه و سعی میکنه با تیزترین تیغش به گلفروش حمله کنه ولی نمیشه.

گلفروش بعد از این که رز رو حسابی برق میندازه(دراثر چربی، نه تمیزی!) یه اسپری برمیداره و صاف میزنه تو صورت رز.
رز به سرفه میفته. چند دقیقه میگذره و بعد از این که سرفه هاش کمی آروم میشن و چشماشو باز میکنه برگای نازنینشو میبینه که چیزای ریز براقی روشون پاشیده شده.
اکلیل!
رز برای زیبا بودن احتیاجی به اکلیل نداره. رز میخواست یه رز جادویی طبیعی باقی بمونه. الان میفهمه که گل و گیاهای دور و برش چرا اونقدر خسته و بی حوصله هستن.

با یکی از شاخه هاش به نرگس کنارش میزنه.
-هی...هی...تو...از کیه اینجایی؟



چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


-این چیه؟!

لرد سیاه عکس بسیار کوچکی را جلوی چشم های مرگخواران گرفته بود و تکان می داد. ولی شدت تکان ها آنقدر زیاد بود که کسی متوجه نمی شد تصویر مربوط به چه چیزی می شود.
مرگخواران که مایل به کشف جواب بودند شروع به تکان دادن سرهایشان کردند که شاید لرزش سر با لرزش عکس هماهنگ شده، و به این ترتیب قادر به دیدن عکس شوند.

-چتونه...سرگیجه گرفتیم! خب بگین متوقف بشیم.

لرد سیاه تصویر را ثابت نگه داشت...ولی مرگخواران ترمزشان بریده بود. لرزیدند و لرزیدند تا این که هر کدام با برخورد به وسیله ای در اتاق، متوقف شدند.
در این میان، آرسینوس بدشانس ترین بود!

-ما شیء هستیم سینوس؟

آرسینوس سریعا از لرد فاصله گرفت و دست و پایش را جمع کرد.
-نه ارباب...من اومدم طرفتون که شما رو از شر این لرزندگان در امان بدارم. برخورد منو ببخشید.

لرد دوباره عکس را بلند کرد.
-این چیه؟

مرگخواران موجود خندان بسیار کوچکی را در عکس می دیدند که برایشان دست تکان می داد. ولی عکس کوچکتر از آن بود که قادر به کشف هویت صاحب تصویر باشند.

-عکس دیگه ای نداشتیم! اینم از پرونده مرگخواریش کندیم. سینوس...تو نگاه کن و بهشون بگو.

آرسینوس خم شد. عکس را بررسی کرد. و با افتخار اعلام نمود:
-رزه!

-غلطه سینوس! یه کارم درست و کامل انجام بده ما تعجب کنیم. این رز نیست...حداقل رز خالی نیست.

-رز جادوییه ارباب!

این صدای لینی بود...که نه به دلیل دانستن جواب سوال، بلکه به دلیل علاقه اش به تلفظ اسم رز که شباهت زیادی به "ویز" داشت، از فرصت استفاده کرده بود.

-بله لینی...رز جادوییه! رزی که برای کاشت و برداشتش زحمات زیادی کشیدیم. بذرش رو از آن سوی اقیانوس ها آوردیم. مراقبش بودیم که بهش خاک و نور کافی برسه. رشد کرد...بزرگ شد...گل داد...و حالا رز جادویی ما کجاست؟

کسی نمی دانست...


کیلومتر ها دورتر...


رز جادویی، افسرده و غمگین در گلدانش نشسته بود. با عصبانیت سعی کرد کاغذ کادویی را که دور گلدانش پیچیده بودند از خودش جدا کند...ولی موفق نشد. چون عمیق تر از مواقع عادی در خاک کاشته شده بود و قادر به تکان خوردن نبود.
نمی دانست چطور به این گلفروشی منتقل شده. صبح همان روز چشمانش را در مغازه مشنگی گشوده بود. اطرافش پر از رز بود. ولی از نوع غیر جادویی!
و حالا او منتظر بود تا مشنگی او را پسندیده و از او استفاده های بسیار غیر جادویی به عمل بیاورد!




پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
پست پايانى

چندي بعد، قصر ريدل ها

-خب...ما به سلامت باشيم كه بالاخره از شر رودولف خلاصتون كرديم...تا عمر دارين، جاودانگى ما رو شكر بگين كه تا مارو دارين، چيزى كم ندارين و...و...اين صداى چيه ؟

صداى گريه و شيونى ييهويي بلند شده بود.
-چيزى نيس ارباب...آمانداس...فكر ميكنم يه آينه از دستم در رفته بوده...!
-آماندا چى شده مگه ؟

بلاتريكس كمى سرخ و سفيد شد.
-ام...راستش چيزه...من پازل چينيم زياد خوب نيس.. بعد دماغ آماندا...خب...يه كم...يعنى يه شيش هفت سانت بالاتر از جاى اصليشه...!

ناگهان از ناكجا آباد ، يك عدد عينك آفتابى، زااااارت افتاد رو صورت لرد سياه و چون دماغى وجود نداشت كه عينك رو نگه داره، عينك شوت شد كف زمين.
-خب...دماغ كه تخصص اصلى ماست...! بيارينش اينجا!

بلاتريكس با خوشحالى، آمانداى كَت بسته رو جلوى لرد شوتيد؛ نگاه همه، با ترس و لرز بين دماغ نداشته ى لرد سياه و صورت آماندا ميچرخيد و ييهو، صداى شترقى بلند شد و صورت آماندا در دود بنفش رنگى گم شد!
-خب...! خب...! از روز اولش هم بهتر شد...!

جايي كه قبلا جاى دماغ آماندا بود، به اندازه يك نات، سوراخ شده بود و با يكم دقت، امحا و أحشاش هم معلوم بود ! آماندا همونجا، جان به مرلين تقديم كرد.
-خب...اينم از اين...به ادامه جلسمون ميپردازيم...! بلاتريكس! برو همه ساحره هامون رو جمع كن و اين خبر ميمون و مبارك رو بهشون بگو و... وا... چتونه ؟!

لرد به سمتي كه همه به اين شكل خيره شده بودند، برگشت و...:
-لرد سياه به سلامت باد...! تاخيرم رو ببخشيد، كوسهه يه كم مقاومت ميكرد، ولي بالاخره موفق شدم غرقش كنم و برسم خدمتتون!


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۸ ۲۳:۵۷:۱۷


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ جمعه ۴ فروردین ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه رودولف رو محکوم به اعدام به روش غرق شدن در دریا می کنه.
لرد و مرگخوار ها رودولف رو کنار دریا می برن. ولی از هر روشی که استفاده می کنن رودولف غرق نمی شه. در پایان رودولف رو پرتاب می کنن. که باعث می شه تیکه تیکه بشه و توی آب بیفته...
ولی لرد این روش رو قبول نداره و معتقده رودولف باید غرق بشه. برای همین به بلاتریکس دستور می ده تکه های رودولف رو از دریا جمع کنن و به هم بچسبونن.

...................

بلاتریکس به دنبال ساحره ای می گشت که در نقش رودولف جذب کن، ظاهر شود.
کمی گشت... لینی حشره بود...رز گیاه بود...لیسا تورپین بود...و آماندا...

این یکی ایرادی نداشت!

به طرف آماندا رفت...در حالی که لبخندی روی لب هایش بود.

لبخند اصولا روشی برای ابراز محبت و دادن دلگرمی است...در صورتی که از طرف بلا زده نشود!
آماندا وقتی بلاتریکس را دید که با لبخند به طرفش می آید پا به فرار گذاشت...که البته بی فایده بود. بلاتریکس فورا از طلسم قفل کننده استفاده کرد و آماندا نقش زمین شد.

-فرار بی فایده اس آماندا...نگران نباش. وقتی کارم باهات تموم شد دوباره می چسبونمت...البته شاید!

و بدون تردید شروع به قطعه قطعه کردن آماندا کرد.

چند دقیقه بعد قطعات آماندا به دریا ریخته شد...و همانطور که بلاتریکس حدس می زد، طولی نکشید که قطعات رودولف، به آمانداهای شناور نزدیگ شدند و با حرکت کوسه واری شروع به شنا دور آن ها کردند.

بلاتریکس از فرصت استفاده کرد و تورش را روی رودولف انداخت...


یک ساعت بعد!


-آماندا...رودولف...آماندا...آماندا...رودولف...نه...آماندا!

بلاتریکس با حالتی عصبی و کلافه سرگرم جدا کردن رودولف ها و آماندا ها از هم بود.

-معجون آماندا جدا کن...
-نه هکتور...هیچ معجونی نده و سریعا از من دور شو! در حالت عادی هم خطرناکم...ولی الان خطرم خیلی بیشتره!

هکتور فقط قصد داشت بگوید "معجون آماندا جدا کن ندارم...بی خودی درخواست نکنین!" ولی بعدش هم قصد داشت اضافه کند که "اگه بخوایین الان درست می کنم!"...که ضایع شده بود!

کار جداسازی آماندا و رودولف به پایان رسید.

بلاتریکس قطعات را به هم وصل کرد.

-امممم...آماندا؟...دماغت...چرا اونجاس؟!

صدای دلفی بود که تشت بزرگی در دست داشت و در حال پر کردن آن از آب دریا بود.
آماندا نمی دانست دماغش کجاست، ولی سنگینی ای که در پیشانی اش احساس می کرد، حس خوبی به او نمی داد.

دلفی تشت را پر از آب کرد و به گوشه ای رفت...آن را روی زمین گذاشت و سرش را به آرامی در آب داخل تشت فرو برد.

بلاتریکس رودولف را کت بسته نزد لرد سیاه برد.
-بفرمایین ارباب...کمی وصله پینه شده، ولی آماده غرق کردنه.

لرد این بار قصد نداشت ریسک کند!
-بلا...اون کوسه رو می بینی؟ روش طلسم فرمان اجرا کن.

طلسم فرمان اجرا، و رودولف طی مراسمی به آب افکنده شد!

کوسه، به دستور لرد سیاه شانه های رودولف را با باله هایش گرفت و او را به زیر آب فشار داد.

-قل قل قل قل قل...

کوسه از حرکات دست و دهان رودولف تعجب کرد. کمی او را بالا برد.
-چه مرگته؟

-گفتم وضعیت تاهل شما...قل قل قل قل قل...

سر رودولف مجددا به زیر آب برده شده بود. شاید این کوسه، نر بود!




پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
- ولی... ارباب... رودولف.. می تونه به چندین هزار قطعه تقسیم شده باشه...
- افکارتو دوباره بازگو نکن بلا! ما اونا رو می دونیم! و بله! چندین هزار قطعه! مثلا پانزده هزار قطعه! گزینه خوبی برای حل کردنه! حلش کن!

بلا دوست نداشت از لرد بپرسد "منظورتون چیه". واقعا دوست نداشت بپرسد. و حالا برای دومین بار در طول یک ساعت نگاهی سردرگم تحویل اربابش داده بود!

- حلش کن! اون قطعه قطعه شده. تیکه تیکه! ریز ریز. مثل یه پازل با رده سنی بالای هفتاد سال ... تو چند سالت بود بلا؟ شصت سال؟

بلا دیگر اصلا دوست نداشت که در آن لحظه چیزی از اربابش بپرسد. بنابراین به اطرافش نگاه کرد.
- پس... پس من میرم پیداش کنم.
- اوهوی همشیره. دستتو بکش.

بلاتریکس در شان خودش نمی دانست که جیغ بکشد. ولی خب او هرگز عادت نکرده بود که یک جارو(!) حرف بزند.
- پس ...پس صاحبت کو؟

جاروها نمی توانند اشاره کنند وگرنه بعید نبود "سیخو" پشت سر بلا را نشان دهد که دختری جوان، با موهای قرمز و طلایی مواج و یک دستمال مرطوب بهت زده ایستاده و به بلاتریکس نگاه میکرد. دخترک آهسته سرفه کرد.
- بلا؟ جارو لازم داری؟
- اره. میخوام تیکه تیکه اش کنم گویندالین!

رنگ ازصورت دختر پرید.
- سیخو رو؟
- نه رودولف رو!
- اون مگه خودش تیکه تیکه نشد.
- نه ... ینی چرا... میخوام جمعش کنم. عه. بسه. یه کروشیو حرومت می کنما!

گویندالین آرام جارو را از دست بلا در آورد.
- مطمطئنی میشه یه جارو رو شکجنه کرد؟
- اگه یه جارو می تونه حرف بزنه. پس حتما می تونه داد هم بزنه!

گویندالین من من کرد
- اممم نمیدونم اول بهت ثابت کنم جارو ها شکنجه نمی شن. یا بهت یادآوری کنم که بهتره تکه های رودولف رو جمع کنی. یا اینکه بدونی هکتور تو آب شیرجه زده که از تیکه های رودولف معجون ساحره جذب کن بسازه.

موهای بلاتریکس برای چند لحظه در هوا ثابت ماند.
- ساحره! خودشه!
- چی خودشه؟

گویندالین به طرز عجیبی دوست داشت از بلا فاصله بگیرد.

- باید یه ساحره پیدا کنیم. و بندازیمش تو آب. ترجیحا تیکه تیکه شده!
گویندالین به شدت علاقه پیدا کرده بود غیب شود، پنهان شود، گم شود یا حتی منکر ساحره بودنش شود!


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۰:۰۰ شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
بلاتریکس با لذت و خوشحالی صحنه سقوط رودولف و همراه وفادارش، پالی را تماشا کرد، و وقتی بالاخره موفق شد چشم از نقطه غرق شدن رودولف بردارد رو به لرد کرد:
-غرق شد!

و بعد رو به بقیه مرگخواران کرد:
-یاران وفادار لرد سیاه...آماده بازگشت باشید!

-شد؟

این صدای لرد سیاه بود. بلاتریکس هرگز دوست نداشت سوال "منظورتون چیه؟" را از لرد بپرسد. دلش می خواست او احساس کند که بلا همیشه و در هر حال ارباب را درک کرده، و منظورش را می فهمد. ولی سوال لرد بیش از حد مبهم بود!
-چی شد ارباب؟ آماده بازگشت شد؟...خب الان می شن. دستور بدم سریع تر حرکت کنن؟

و نگاه ناامید لرد، آخرین چیزی بود که بلا می خواست...و همین نگاه به چهره اش دوخته شد.
-نه بلا...منظورمون اینه که غرق شد؟

بلاتریکس لبخند رضایتمندانه ای زد.
-اوه...بدون شک ارباب. هیچ شانسی نداره. حتی قبل از رسیدن به دریا تیکه تیکه شد.

-مشکل ما هم همینه بلا...غرق نشد. ما حکم به مغروق کردنش داده بودیم. و رودولف جسارت کرده، قطعه قطعه شد. این یعنی حکم ما اجرا نشده. حالا دستور می دیم قطعاتش رو چه در دریا و چه در ساحل، پیدا کنین که ما بتونیم وصلش کنیم و به دلخواه خودمون غرقش کنیم!

صدای فریاد هکتور از گوشه ای به گوش رسید:
-ارباب من پالی رو پیدا کردم. زنده اس. موج آوردش ساحل. لازمش دارین یا...؟

لرد با اشاره سر جواب منفی داد و هکتور خوشحال و لرزان، پالی را به معجونش اضافه کرد و با جدیت سرگرم هم زدن معجون شد.
بلاتریکس ناراضی از دستور لرد به دریا چشم دوخت و به این موضوع فکر کرد که رودولف ممکن بود دقیقا به چند قسمت تقسیم شده باشد!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.