هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲:۲۵ شنبه ۴ آذر ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
ناگهان همه سر ها به طرف بلا برگشت.همه در حیرت بودند.ناگهان مالدبر با صدای زوزه مانندی گفت:
_مامورین تیمپارتیپور بوردنش.
الیواندر در حالی که چایی آماده می کرد گفت:
بیاین بشینید بازی رو نگاه کنید الان ولدمورت میاد.
همه با هم به پای تلویزیون رفتند و شروع به خوردن بقیه تخمه کردند و انگار نه انگار که ولدمورت گم شده است.مالدبر در حالی که با چشمان از حدقه در آمده به در نگاه می کرد گفت:
_مرلین تو اینجا چیکار می کنی؟
همه مرگخوار ها با شنیدن اسم مرلین از جا پریدن و به سمت در چرخیدند ولی هیچ کس در آستانه در نبود.ناگهان همه مرگخوارها به سمت مالدبر برگشتند و به طرف او حرکت کردند.مالدبر در حالی که هنوز در را نگاه می کرد گفت:
_مرلین....مرلین....هیچ کس مثل تو دیگه تو دنیا وجود نداره.من واقعا دوست دارم نرو...نرو...
لوسیوس مالفوی در حالی که از خشم سرخ شده بود گفت:
_چرا این همه اراجیف می گی مردک؟
لسترج که دست کمی از او نداشت گفت:
_راست میگه چته امشب؟این چیه تو دستت.
ناگهان همه مرگخوار ها بدست مالدبر خیره شدند که در آن یک پاتیل طلایی رنگ پر از شکلات بود.ناگهان الیواندر وارد شد و گفت:
_بیاین بخورید این چایی رو تا سرد نشده.
مالفوی در حالی که رویش را برگرداننده بود گفت:
_این پاتیل مال کیه؟
الیواندر در حالی که با خوشحالی به پاتیل نگاه می کرد گفت:
_این پاتیل عشق مرلینه موقع انتخابات پخش می کرد بین مردم.تمام مردم بهش رای می دادن.
مالدبر هنوز در حال تعریف و تمجید از مرلین بود و تمام افراد دیگر در پی ساخت معجونی برای از بین بردن اثر این معجون.در همین حال ناگهان در با صدای دنگ بلندی باز شد.همه به سمت در برگشتند و مالدبر نیز از صدای بلند در ساکت شده بود.همه ساکت بودند مالدبر که مانند گوجه قرمز شده بود گفت:
می کشمت.
و به سمت در حمله ور شد.ناگهان.....


جوما�


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ جمعه ۳ آذر ۱۳۸۵

ممد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
از تهدید آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
الیوندر:
_ خیله خوب... نفر بعدی!
ولدی جلو میرود و داد میزند:
_ چیچیو؟ باید بگی از مرگخوار نجیب زاده ی بعدی خواهش دارم که بیاد جلو!
الیوند آب دهانش را قورت میدهد و دوباره با لحنی لرزان میگوید:
_ خخخو ننننجیب ززاده ی بعدی لطفا!
بلا رو به بقیه میکند و میگوید:
_ اگه به نجیب زادگی باشه، من در اولویت قرار دارم!
بلیز زابینی رو به جمع میگوید:
_ دست سرنوشته دیگه... من از همه ی شما نجیب زاده ترم!
لوسیوس مالفوی پس گردن بلیز میزند و میگوید:
_ بیشین بینیم بابا! من اولم! من از نسل مرلینم! شماها از نسل عبدل باقالیین! پس من اولم!
ولدی جلو می اید و میگوید:
_ چیچی رو من اولم؟ من نواده ی سالازار اسلیترینم! پس از همه ی شماها خفن تر و نجیب زاده ترم!
ولدی جلو میرود و چوبدستیش را به سمت الیوندر دراز میکند:
_ بفرمایید! این مال منه!
الیوندر چوبدستی ولدی را میگیرد و آنرا بررسی میکند.
ناگان ولدی داد میزند:
_ چی؟ تو داری چوبدستی لرد سیاهو بازرسی میکنی؟بدش من بینم!
ناگاه از در، یک عده آدم با لباس سفید وارد اتاق میشوند.
یکی از مردان:
_ فکر کنم همینه!
_ اره! مطمئنم! همینه! جلیقه آماده، یک، دو، سه!
آدمها روی ولدی میپرند و او را با جلیقه ی مخصوص راونیها میپوشانند.
ولدی: من لرد سیاهم! نمیفهمین؟
یکی از مردان:
_ اووووم... دقیقا همون خصوصیات همون فرد روانی فراری رو داره! دو شخصیته، هواس پرت، ناقص الخلقه و خیالاتی و جاه طلب! ببرینش!
ملت ولدی را که در جلیقه گرفتار شده را به سمت در میبرند و سوار ماشین مخصوص تیمارستان میکنند.
ولدی داد میزند:
_ آهای! منو بردن! منو گرفتن! هی مرگخوارا کمکم کنین! هووو! الیوندر! مالدبر! جاگسن! بل...
ولدی را درون ماشین می اندازند و میبرند، ولی کسی نمیفهمد چون مرگخواران سر نجابتشان دعوا دارند و الیوندر هم اندر کف چاقوی هنوانه بری جادویی مالدبر است و مالدبر در حال توضیح دادن طرز کار آن.
دو ساعت بعد___________________________
الیوندر: عجب! پس همینجوی...
مالدبر: آررره! من خیلی زحمت نکشیدم چون با هوش سرشار...
بلیز حرف او را قطع میکند:
_ ببخشید جناب الیوندر ما به نتیجه رسیدیم که چون من با اصالت ترم، اول من بیام. بفرمایید چوبم...
ناگهان بلا جیغ میکشد:
_ ولدی کو؟


یک شب بر بارگاه غم خوابÛ


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ جمعه ۳ آذر ۱۳۸۵

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
بارون خون آلود(ولدی قبلی):
هوووووووووو.آنی مونی ارزشی یا همون ولدی جدید این چه وعظ مرگخوارهاته . چرا بساط جگر و این چیزها را انداختی. اگه مرگخوارهات رو درست نکنی بلاکت می کنم و بعدش دوباره خودم ولدی می شوم.
آنی مونی(ولدی جدید) تو فکرش :
بارون راست می گفت ها. باید یه کاری کنم.
ولدی جدید :
بسسسسسسسسه دیگه . ارزشی بازی بسه. می خوام بهترین چوبها را از اینجا براتون بگیرم و بعدش آموزشهای جادوی سیاه را شروع کنم.
به صف شید تا براتون چوب جادو بگیرم.
شما دو نفر . هری و رون می تونین برین خونتون . بعدا به حسابتون می رسم.
ولدی : تو هم می تونی بری هدویگ.
ولدی : الیوندار . الیوندار . زود باش بیا سفارش چوب داریم .
الیوندار چون صدای ولدی رو می شنوه تنش به لرزه می افته و سریع پیداش میشه.
ولدی : نفر اول بیاد جلو . جاگسن اون.
دلهره ای در ذهن جاگسن به وجود آمد . یعنی باید با چوب قدیمیش که اسمش آنا شان(اسم زن جاگسن) بود خداحافظی می کرد . یا نه او چوب قدرتمندی داشت.
ولدی : جاگسن چرا وایسادی زود باش بیا جلو.
جاگسن : چشم.
ولدی چوب رو از دست جاگسن می گیره و به الیوندار میده.
الیوندار :
این چوب نسبتا خوبیه . خوب و کامل وردها رو اجرا می کنه ولی کمی کند اجرا می کنه. از چوب گردو هست . چوب گردو چوب محکمیه . به خاطر همین چوب محکمی هست.
وسط چوب خون یه موجودی هم داره که من تا به حال اون موجود رو ندیدم و چنین موجودی نمی شناسم . موی یه تک شاخ هم وسطش هست .
کلا چوب خوبیه ولی اون خون موجود وحشتناک و نا شناخته باعث شده که یه کمی سرعتش بیاد پایین .
خوب من یه چوب عین این دارم . بدون اون خون موجوده . بیا جاگسن این چوب بهتریه.
جاگسن : نننننننننننه. این چوب بهتریه . اون خونی هم که وسط چوبم بود خون خودمه. من دوست دارم خون خودم وسط چوبم باشه . به من امید جنگیدن میده.
ملت :
ولدی : یعنی تو از من ترسناک تری؟
الیوندار : این خونی که من دیدم از هر خون دیگه ای کثیفتر بود.
ولدی : خودم می کشمت جاگسن.
ولدی که می خواد جاگسن رو بزنه مرگخوارها جلویش رو می گیرند و ولدی هم از کارش دست می کشه.
ولدی : چوب جاگسن تایید شد . نفر بعد بیاد جلوو.
...


من یه شبح و�


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ جمعه ۳ آذر ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
ولدمورت به سمت هدویگ میرود تا او را معاینه کند.
دستش را روی چانه اش میکشد و میگوبد:
_ هوووم... شانس بیاریم ده دقیقه ی دیگه مرده!
ملت مرگخوار بالا پایین میپرند و شادی میکنند.
ناگهان هری و رون وارد مغازه میشوند.
هری:
_ اخ ببخشید کیف پولم یادم رفت به جینی قول دادم سیم ظرفشویی بییگیرم... هدویگ!
به سمت پیکر بیجان هدویگ میدود و کنارش زانو میزند.
_ هدویگ! زنده ای! خودم این ولدی رو میکشم! چش شد؟
ولدی:
_ داشت میرفت خورد به شیشه ی مغازه... کاریش نیست! بیدار میشه!
ولدی به طرف ملدبر هوومی میکند و مالدبر جلو میرود و یک منقل، یک کتری آویز، و 20 سیخ جیگر اعلا با چاقویش ریدیف میکند.
جاگسن سریع پای منقل مینشیند و جیگرها زا زوی آتش میگذارد و بلیز برای کمک به او باد بزنی به دست میگیرد و روی جیرها را باد میزند.
بلا هم یک بساط آماده میکند و مشغول درست کردن چای میشود.
سپس ولدی با یک نیم حرکت چوبدستی، مغازه را تبدیل به یک مکان توپ، با رود و بند و درخت میکند.
ولدی بغل دست جاگسن مینشیند و مشغول زیر و رو کردن جیگرها میشود و میگوید:
_ به به! جیگر مرغ نیست پفکه!
هری:
_ پس هدویگ چی؟
ولدی:
_ بیشین بابا جان جوش نزن خوب میشه!
هری و رون هم مینشینند و توی رود آب می اندازند تا جیگر اماده میشود.
ملت مشغول خوردن جیگر هستند که...


I Was Runinig lose


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ جمعه ۳ آذر ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
رون در حالی که خودش را کنترل می کرد گفت:
_واقعا بد مزه بود.
ناگهان صدایی بلندی به گوش رسید که همه حاضرین را از جا پراند همه به منبع صدا که هدویک بود نگاه کردند که غذایی در گلویش گیر کرده بود و بالا و پایین می پرید.ولدمورت با یک حرکت چوب دستی باعث شد لقمه از دهان هدویک بیرون بیاید و همه بدون هیچ حرفی دوباره مشغول تماشای بازی شدند.ولدمورت در حالی که دیگر از هیجان ایستاده بود گفت:
_بزن..... بزن....گل...گل.....
و ناگهان همه از جا پریدند و از خوشحالی تا جایی که می توانستند ملَق زدند.بعد دوباره سر جاهایشان نشستند.هری در حالی که تخمه می خورد گفت:
_ببخشید ساعت چنده روفقا.
لسترج در حالی که پوست تخمه را درون کاسه می انداخت گفت:
_قابلی نداره بگیر واسه خودت.
و ساعت را به هری داد.هری در حالی که ساعت را به مچش می بست گفت:
_متشکرم.اوه....ساعت پنجه من دیگه باید برم کاری ندارید.خداحافظ
مرگخوارها از هری خداحافظی و هری دست رون را کشید و او را نیز همراه خود برد.بهد از بازی ولدمورت نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
_اون دو تا بچه کجا رفتن.
مالدبر در حالی که هنوز گیج بود گفت:
_وسط بازی با هاتون خداحافظی کردن و رفتن.
ولدمورت در حالی که از خشم می سوخت گفت:
_شما کودنا گذاشتین به همین آسونی فرار کنن.دوتا بچه رو نتونستین نگه کنید.ای خاک تو اون سر پوکتون.
ناگهان هدویک گفت:
_خوب بچه ها اگه کاری ندارید منم مرخص شم دیگه با اجازه.
ناگهان طنابی نامرئی بال های هدویک را بست.هدویک در حالی که تقلا می کرد گفت:
_بزارید من برم.الان زن و بچم نگرانم می شن.
ولدمورت در حالی که می خندید گفت:
_تا وقتی من اینجام تلافی اون همه بلایی که سرم آوردی رو سرت در می یارم.
ناگهان طلسم نارنجی رنگی را به هدویک زد که باعث شد هدویک بیهوش در گوشه ی به زمین بخورد.


جوما�


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ جمعه ۳ آذر ۱۳۸۵

آرتور ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۳ پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۲۳ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 390
آفلاین
ولدي: اه بسه ديگه.
تصویر کوچک شده
هري رونو مي كشه يه گوشه؛ مرگ خوارا هم هدي رو مي كشن يه گوشه ديگه.
ولدي: اوي ويزل برا چي مي خواي غذاي هدي رو بخوري؟
رون: چي؟ من؟ كي؟
هري:من ميدونم. يكي اونو تحت فرمان گرفته.
ولدي:ماااا؟ يعني كي؟ منظورت مرگخواران؟
هري: شايد. تصویر کوچک شده رون بغل لوسيوس نشسته بود. اونم كه استاد اين كاره.
ولدي: راستش رو بگو. اين راست مي گه لوسيوس؟ تصویر کوچک شده
لوسيوس: نه ارباب تصویر کوچک شده
رون: داره يه چيزايي يادم مياد. ... آره... كاره خودش بود.
ولدي: كه ميخواي آبروي منو ببري لوسيوس. تصویر کوچک شده آره ؟ كروشيو
لوسيوس به خود مي پيچد.
اليواندر: گل گل. تصویر کوچک شده
ولدي دست از سر لوسيوس بر مي داره: كي گل زد؟
هري: چجوري زد؟ از چه فاصله اي زد؟
اليواندر:هيچ كي خالي بستم. باب دعوا نكنيد بشين بازي رو ببيني.
ولدي: پرتيفيكوس توتالوس.
لوسيوس مثل ميخ ميفته روي زمين.
ولدي چوبش رو تكون ميده و يه عالمه غذاي جغد جلوي هدي ميريزه و ميگه: بيا اينارو بخور.
بعد مي شينه يازي رو نگاه مي كنه.
هري(به رون): غذاي جغد چه مزه اي بود؟
رون: تصویر کوچک شده
(ادامه داره ميگي نه نگاه كن)


عاقلان دانند...


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ جمعه ۳ آذر ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
هدویک با تمام وجود فریاد می کشد و مرد پایش را از روی هدویک بر می دارد.مامور سر شماری در حالی که به ولدمورت نگاه می کرد گفت:
_پس این کیه؟
ولدمورت در حالی که لبخند کریهی می زد گفت:
_ها...این پرندمه اینو که دیگه نمی شمارید.
مرد در حالی که با سر حرف ولدمورت را تایید می کرد شوت محکمی به هدویک زد و از مغازه خارج شد.هدویک در حالی که از عصبانیت بالهایش می ریخت گفت:
_بی فرهنگ....میرم از دستت به سازمان حمایت از پرندگان شکایت می کنم.
ناگهان هدویک به هوا بلند شد که ولدمورت او را گرفت و او را درون یک بطری کرد.ولدمورت در حالی که به همه افرادی که روی زمین افتاده بودند نگاه می کرد گفت:
_خب دیگه تفریح بسه پاشین تلویزیون رو بزارید روی همون کوییدیچ تا با هم نگاه کنیم.هوی شما دوتا هم بیاین نگاه کنید.ولی اگه بخواین در برین چنان با طلسم بزنمتون که خودتون از کردتون پشیمون بشید.
هری و رون در حالی که با سر جواب مثبت می دادند کنار مالفوی نشستند.الیواندر در حالی که یک ظرف پر تخمه را می آورد با صدای بلندی شعر می خواند.ولدمورت با جادو غذاهای بسیاری را جلوی همه گذاشت.ناگهان صدایی گفت:
_منم می خوام.....به منم بدید.
ولدمورت در حالی که به همه نگاه می کرد گفت:
_کی غذا می خواد.
باز همان صدا بلند تر جواب داد:
_من....من...
ولدمورت که دیگر کفری شده بود گفت:
_تورو خدا اذیت نکنید بزارید یه لقمه کوفت کنیم.
باز همان صدا گفت:
_پس من چی کوفت بخوری.
ناگهان هری گفت:
_بابا شما دیگه چقدر مغز متفکرید اون پرنده هدویک....اون غذا می خواد.
ولدمورت در حالی که می خندید گفت:
_من که مغز متفکرم اینکه درش شکی نیست.می خواستم شما ها رو تست بزنم ببینم چقدر مغزید.
هری در حالی که غذا می خورد زیر لب گفت:
_آره جون عمه ات تو مغز کلی.
ولدمورت با یه حرکت سریع چوب دستی غذاهای زیادی را جلوی هدویک ظاهر کرد.هدویک در حالی که هاج و ماج ماند بود با لحن آهسته ی گفت:
_اوههههههههههههههههههههههه
ولدمورت در حالی که تلویزیون را نگاه می کرد گفت:
_همه ساکت کسی حرف نزنه.بازی شروع شد.
بازی شروع شده بود و حالا جای غذا های رنگارنگ را انواع تخمه پر کرده بود.رون در حالی که از عصبانیت نمی دانست چه باید بکند با صدای بلندی گفت:
_بزن توی گل دیگه تو که بازی بلد نیستی چرا میری تو زمین.
همه جا خورده بودند چون هنوز بازی شروع نشده بود و تازه بازیکنان وارد زمین شده بودند.ناگهان صدای شکستن شی آمد و همه به طرف منبع صدا برگشتند و هدویک را دیدند که بر روی زمین مشغول خوردن غذا هاست.ناگهان رون نیز به طرف غذا ها شیرجه زد و با هدویک بر سر غذا ها دعوایشان شد.هری و تمام مرگواران به سمت آن دو رفتند و آنها را از هم جدا کردند.ولدمورت در حالی که پای تلویزیون نشسته بود گفت:
_دعوا سر چیه.....نخورید اون غذا ها رو کثیفه.بعد به من میگن ولدمورت کثیفه.
هدویک در حالی که با نوک بر سر رون می کوبید گفت:
_ولشون کن غذا ها مال منن.
و ناگهان تمام غذا ها ناپدید شدند.رون و هدویک که با عصبانیت به همدیگر نگاه می کردند بار دیگر با هم درگیر شدند.


جوما�


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
همه ی ملت محفل و مرگخواران سر خود را از مغازه بیرون میبرند و با نگاه کردن عملبات ساختمانی آنور خیابان، منبع صدا را متوجه میشوند.
کارگر افغانی:
_نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! گفتم یه نصفه بنداز بالا نه یک کامل!
کارگر افغانی 2:
_ خوب چی کنم؟ بادست خود بشکنم؟
ولدی وارد مغازه میشود و به کار خود ادامه میدهد.
_کروشیو!
_آآآآآآآآآآآآآآآآ!
_ بگو شکر خوردم! بگو! کروشیو!
_آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ!
هری جوگیر میشود و خود را پشت ولدی می اندازد و ردای او را میگیرد، اما ولدی هی بالا پایین میپرد و هری را به در و دیوار میزند.
ولدی با خشم و نفرت:
_ هه ههه ههه هههه! شما کوچولا و ولدمورت کبیـــــــــــــــر؟ کروشیو!
ولدی هری و رون را شکنجه میدهد و مرگخواران هم ایستاده اند و سوت میزنند.
بلاخره مرگخواران حوصله شان سر میرود.
بلا:
_بلیز حوصله م سر رفته!
_منم
_ میگم بیاین تلوزیون نگاه کنیم!
الیوندر تلوزیون را می اورد و مشغول نگاه کردن تبلیغات میشوند.
ولدی که در حال شکنجه دادن است، سرش را بالا میگیرد و میگوید:
_ چی نگاه میکنین؟
بلیز:
_ کارآاه رشید شروع شده ارباب!
ولدی:
_ اه اه سریالای ارزشی؟ کروشیو دیوندرون!
همه ی ملت اعم از مرگخوار و محفلی و بیطرف روی زمین می افتند و میلرزند.
ناگهان هدویگ به هوش می آید.
هدویگ در فکر:
_ هووووووم.... الان ولدی تنهایه... گیرش میندازم... ها ها ها!
اما دو نفر وارد میشوند و کار هدویگ را ناتمام میگذارند.
مرد:
_ سر شماری!
ولدی رویش را بر میگرداند و میگوید:
_ من و مرگخوارام با هم یازده تاییم. این دوتا اسکلم اگه حساب کنین میشیم 13 تا.
مرد همراه مرد دیگر بی بیرون میروند و در بین راه، پایشان را روی هدویگ میگذارند...
ادامه دارد...


I Was Runinig lose


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
ادامه پست آرتور ویزلی:

ولدی بدو بدو می ره بیرون و جلوی تلوزیون 11 اینچ مغازه الیوندر وایمیسه و شروع میکنه تشویق کردن:
_آره برو جلو! تو خودت تنهایی از پسش بر می آی!برو....
و پس از چند ثانیه:
_ااااااه.....بی عرضه!
و یکی می خوابونه پس سر لوسیوس . لوسیوس:
ولدی دوباره شروع می کنه:
_ نه خداییش قشنگ دارن بازی می کنن! آره دوباره...داره می ره طرف دروازه ......گل....گل!
و می پره بغل لوسیوس. لوسیوس:
در همون زمان یه دفعه ولدی عصبانی می شه:
_این دیگه چه تلوزیونیه! چقدر کوچیکه!
و میره طرف در مغازه و داخل میشه...الیوندر در حال چرت زدن روی یکی از صندلی ها بوده. ولدی میره جلو یقشو بگیره از روی صندلی بلندش کنه که می بینه زورش نمی رسه. الیوندر:
ولدی:
_آآ نه هیچی! بی خیالش.....
بعد از چند لحظه که یادش می افته واسه چی اصلا اومده بوده صورتشو نزدیک دو میلی متری صورت الیوندر می کنه و میگه:
_ چرا اینقدر تلوزیونت کوچیکه؟ پس من این همه مشتری از مرگ خوارا برات می فرستم پولشونو چی کار میکنی؟ هان؟تازه شنیدیم تازگی ها از مرگ خوارای من پول دو برابر می گیری؟ زود باش بگو ببینم! حیف من که این مرگ خوارامو می فرستم مأموریت تا چوب دستی هاشون بشکنه و بیان از تو چوب دستی بخرن! هوی نگفتی چی کار میکنی تو این مغازه؟
الیوندر از جاش بلند میشه... در حالت نشسته اصلا مشخص نبود ولی وقتی بلند شد درازای قدش به 2 و خورده ایی می رسید...پهنا هم یه یه متر و نیمی بوده.....( با صدای کلفت):
_یه بار دیگه این جمله آخرتو تکرار کن جوجه؟
ولدی که در برابر اون عددی محسوب نمی شد گفت:
_هان؟ هیچی! من چیزی گفتم؟ نه....
و به سمت در دوید....
_حالا می بینی باهات چی کار میکنم!
رون که از خنده مرده بود و داشت با دست و پای بسته روی زمین از خنده غلت می زد:
_تو یکی خفه!
رون با زبون بی زبونی:
_بی عرضه هاش چپه!
_عجب پروریی شده ها!
و اومد که بره سمت رون که لبه رداش گیر کرد به در و خورد زمین! مالدبر اومد کمکش و اونو از روی زمین بلند کرد. مالدبر وقتی خوب اربابشو تکوند یه دفعه ولدی گفت:
_من به کمک هیچ کس احتیاجی ندارم! برو برو بیرون!
و مالدبر رو از مغازه پرت کرد بیرون:
_حالا نوبت توهه ویزلی! به ریش من می خندی؟
_تو موشو نداری چه برسه به ریش!
_کروشیو!
_نـــــــــــــــــــه!
این صدای که بود؟؟؟



Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
ها!؟

حالا پست هدویگ و جوزف قاطی شده چرا ارتور و مالدبر هر دو تا از پست هدویگ ادامه دادند؟

به هرحال من پستی رو پاک نمیکنم فقط شما باید از پست آرتور ادامه بدید که این خود به خود یعنی پست هدویگ رو در کل ادامه میدیم.

ناظر گل دیاگون!!!!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.