هدویک با تمام وجود فریاد می کشد و مرد پایش را از روی هدویک بر می دارد.مامور سر شماری در حالی که به ولدمورت نگاه می کرد گفت:
_پس این کیه؟
ولدمورت در حالی که لبخند کریهی می زد گفت:
_ها...این پرندمه اینو که دیگه نمی شمارید.
مرد در حالی که با سر حرف ولدمورت را تایید می کرد شوت محکمی به هدویک زد و از مغازه خارج شد.هدویک در حالی که از عصبانیت بالهایش می ریخت گفت:
_بی فرهنگ....میرم از دستت به سازمان حمایت از پرندگان شکایت می کنم.
ناگهان هدویک به هوا بلند شد که ولدمورت او را گرفت و او را درون یک بطری کرد.ولدمورت در حالی که به همه افرادی که روی زمین افتاده بودند نگاه می کرد گفت:
_خب دیگه تفریح بسه پاشین تلویزیون رو بزارید روی همون کوییدیچ تا با هم نگاه کنیم.هوی شما دوتا هم بیاین نگاه کنید.ولی اگه بخواین در برین چنان با طلسم بزنمتون که خودتون از کردتون پشیمون بشید.
هری و رون در حالی که با سر جواب مثبت می دادند کنار مالفوی نشستند.الیواندر در حالی که یک ظرف پر تخمه را می آورد با صدای بلندی شعر می خواند.ولدمورت با جادو غذاهای بسیاری را جلوی همه گذاشت.ناگهان صدایی گفت:
_منم می خوام.....به منم بدید.
ولدمورت در حالی که به همه نگاه می کرد گفت:
_کی غذا می خواد.
باز همان صدا بلند تر جواب داد:
_من....من...
ولدمورت که دیگر کفری شده بود گفت:
_تورو خدا اذیت نکنید بزارید یه لقمه کوفت کنیم.
باز همان صدا گفت:
_پس من چی کوفت بخوری.
ناگهان هری گفت:
_بابا شما دیگه چقدر مغز متفکرید اون پرنده هدویک....اون غذا می خواد.
ولدمورت در حالی که می خندید گفت:
_من که مغز متفکرم اینکه درش شکی نیست.می خواستم شما ها رو تست بزنم ببینم چقدر مغزید.
هری در حالی که غذا می خورد زیر لب گفت:
_آره جون عمه ات تو مغز کلی.
ولدمورت با یه حرکت سریع چوب دستی غذاهای زیادی را جلوی هدویک ظاهر کرد.هدویک در حالی که هاج و ماج ماند بود با لحن آهسته ی گفت:
_اوههههههههههههههههههههههه
ولدمورت در حالی که تلویزیون را نگاه می کرد گفت:
_همه ساکت کسی حرف نزنه.بازی شروع شد.
بازی شروع شده بود و حالا جای غذا های رنگارنگ را انواع تخمه پر کرده بود.رون در حالی که از عصبانیت نمی دانست چه باید بکند با صدای بلندی گفت:
_بزن توی گل دیگه تو که بازی بلد نیستی چرا میری تو زمین.
همه جا خورده بودند چون هنوز بازی شروع نشده بود و تازه بازیکنان وارد زمین شده بودند.ناگهان صدای شکستن شی آمد و همه به طرف منبع صدا برگشتند و هدویک را دیدند که بر روی زمین مشغول خوردن غذا هاست.ناگهان رون نیز به طرف غذا ها شیرجه زد و با هدویک بر سر غذا ها دعوایشان شد.هری و تمام مرگواران به سمت آن دو رفتند و آنها را از هم جدا کردند.ولدمورت در حالی که پای تلویزیون نشسته بود گفت:
_دعوا سر چیه.....نخورید اون غذا ها رو کثیفه.بعد به من میگن ولدمورت کثیفه.
هدویک در حالی که با نوک بر سر رون می کوبید گفت:
_ولشون کن غذا ها مال منن.
و ناگهان تمام غذا ها ناپدید شدند.رون و هدویک که با عصبانیت به همدیگر نگاه می کردند بار دیگر با هم درگیر شدند.