هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
پنی(جوزف با کلیروواتر اشتب نشه) جون نارحت نشی ولی من فی الاجبار از پست هدی ادامه میدم. در هر حال ایگور میتونه پست منو پاک کنه!
________________
ولدی و الیوندر به پستوی مغازه میروند ولی وقتی مشاهده میکنند آنتن خراب است، بر میگردند و با هدویگ روبرو میشوند
ولدمورت با چوبدستیش یک حرکت اسمی میرود و رو به هدی ادامه میدهد:
_ حالا فهمیدین با کی طرفین؟
ناگهان در مغازه محکم باز میشود و یک هزاران پرستو وارد مغازه میشوند.
هری: اه! اینا کین؟
پرستویی که از همه بزرگتر است جلو می آید:
_ محفل پرستو در مقابله با مرگخواران! اینجا هرکی مرگخواره دستاش بالا!
هری: پس محفل ققنوس چی شد؟
پرستو: به علت شیوع آنفولانزای ققنوسی تمام ققنوس ها در درمانگاهها به سر میبرند برای همین دومبول بهم گفت ما بیایم رو کار! د دستا بالا!
ولدی: تو چی میگی ضعیفه؟ کروشی...
_پروتگو!
ولدی رو زمین می افتد و بعد از پنج دقیقه بلند میشود:
_ چچچی؟؟؟؟؟؟؟ من لرد سیاهم ها! اهون!
_ کروشیو!
_آآآآآآآآآآآآ!
پرستوها در عرض 10 دقیقه همه ی مرگخواران را دستگیر میکنند.
رییس پرستوها: به به! چی میبینم! آنی مونی! به به! مالدبر مخترع مادولین! لوسیوس مالفوی! جاگسن! همه بزودی بلاکین!
ناگهان در مغازه میشکند و یک وانت بدرون می اید.
الیوندر: نه!
یک تیم که همه لباس زرد پوشیده اند به اضافه ی دو مرد با لباس سفید بدرون می آیند.
مرد سفید: ما امواج پرستوها رو اینجا گیر آوردیم! همه ی پرستوها با زبون خوش سوار شن بیان برای آزمایش انفولانزای ققنوسی!
رییس پرستوها: چی؟ ما محفل پرستوییم! اگه قبول ندارین از مرحوم دومبول بپرسین!
هری: شما برین ما هستیم!
همه ی پرستوها سوار وانت میشوند.
آدمهای زرد پوش سوار وانت میشوند ولی آدمهای سفی پوش مانده اند.
مرد یک: ه این جغده نگه کن!
مرد دو: ایول! فکر کنم آخرین بازمونده ی نسل جغدای برفی باشه!
مرد یک: حالا چجوری از گیر این پسره درش یاریم؟
مرد دو: میگم بهش پیشنهاد بدیم!
ولدی در حال گوش دادن به حرفهای آندوست.
ولدی: اهوم! من کمتون یمکنم!
مرد یک: چی؟
ولدی: آخ ببخشید من کمکتون میکنم!
آنگاه ولدی هدی را میگیرد و بدرون وانت می اندازد و درش را میبندد.
هری: هوی چی میکنی؟
ولدی هری و رون هم به درون وانت می اندازد.
ولدی: این دوتایم ببرنی واسه مطالعه!
مرد یک: چطور از شما تشکر کنم اقای...؟
ولدی: ولدمورت هستم. لرد ولدمورت!
مرد یک: ممنون ارباب! خداحافظ!
مردها سوار وانت میشوند و وانت میرود.
ولدی: خوب حالا واسه جی اومدیم اینجا؟
مالدبر: چوبتون ارباب!
ولدی: چرت میگی چوبم که اینجاست!
بلا: بابابزرگ مرلین! اونجاست! بابایی!
ولدی: چی؟ بابا بزرگ مرلین! کوش؟
مرلین در حالی که خورشید (راستی هوا بارونی بود!) سایه اش را تا وسط مغازه انداخته بدرون می اید...
بلا: بابا بزرگ!
مرلین چوبدستیش را در می آورد و مالدبر را میگیرد:
_ بابا بی بابا!اگه میخواین این زنده بمونه عقب واستین!
ادامه دارد....


ویرایش شده توسط مالدبر در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۸ ۲۲:۱۱:۰۹

I Was Runinig lose


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۵

آرتور ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۳ پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۲۳ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 390
آفلاین
به این دلیل که هدی زود تر پستیده من ماله هدی رو ادامه می دم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رون و هری: چند تا دیگه؟
ولدی به شما ها چه؟
در حمان حال به آن طرف اتاق میرفت تا چوبدستی اش را بردارد.
هری: چرا راه میری؟ دستشویی داری؟
ولدیکه به چوب دستی رسیده بود آنرا برداشته و گفت: من نه، شما چی؟
رون: کی ما؟ مثل فنگ ترسیدیم.
در همان حال لوسیوس وارد اتاق میشه: ارباب مرلین دست از ذرت پرت کردن برداشت نمیای بازی رو ببینی؟
ولدی:چرا الان میام. بزار یه حال به اینا بدم.
در همان حال ارول وارد می شه و یه نامه قرمز رنگ جلوی پای هری میندازه.
هری نامه رو بلند می کنه و اسم فرستنده رو میخونه.
رون: کی اینو برات فرستاده؟
هری: ج ج جی جین جینی
ولدی که محو تماشای این صحنه رمانتیک شده بود گفت: بازش کن ببینیم چی گفته!؟
هری نامه رو باز می کنه.
(صدای جینی) " اوی دوباره دادشم کدوم گوری رفتی؟ ها ها ها؟ مگه نگفته بودم تا ظرفا رو نشستی و خونه رو جارو نکردی حق نداری جایی بری؟ اگه تا دو دقیقه دیگه اومدی که هیچی اگه نه شب باید دم در بخوابی. فهمیدی؟"
همه متحیر به این صحنه منگریستند که ناگهان هری با هدی غیب شد.
ولدی که به خودش اومده بود رونو طناب پیچ کرد و گفت:
همین جا میمونی تا من برم بازی رو ببینم و بیام. به جای هری هم تور و شکنجه می دم.


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۸ ۱۶:۱۹:۰۲

عاقلان دانند...


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۵

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
( ببخشيد مرلين جون اين هري و رونتو نگه دار و ترشي بنداز ! )
________________
ولدي : مگه نگفتم تو حق نداري به من توهين كني ؟
هدويگ : من در مقابل تو ايستادگي ميكنم !
ولدي : حالا مي بينيم ! كروشيو ...
هدويگ : ولدي نكن !
در همين حال ولدي يه قدم عقب ميره و روي پوست هندونه ي مالدبر ليز مي خوره و مي افته زمين و هدويگ هم از اين فرصت استفاده كرده و چوب دستيشو در مياره ...
هدويگ : الان آبلنبوت ميكنم !
ولدي : هدي جون ، من چاكرتما ! نكن جان من
هدويگ چوب دستيشو بالا مي آره و ميگه : ديگه خيلي ديره ! آوادا كداورا !
هيچي نمي شه ...
ولدي : پس چرا نمردم ؟
هدويگ تازه مي فهمه پرنده كه چوب دستي نداره !
هدويگ :
ولدي : الان نشونت ميدم با كي طرفي كفتر چاهي !
هدويگ در ظاهر : ، هدويگ در باطن :
ولدي : هدويگ حالا من شب با تو مرغ سوخاري درست كرده و تمام مرگ خوارانمو دعوت مي كنم !
هدويگ :
مالدبر ، لوسيوس ، بلاتريكس ، دراكو ، بليز و اليواندر : بابا يه ساعته داري حرف ميزني بكشش ديگه .
مالدبر خسته ميشه و مي شينه به مادولين كشيدن ، هدويگ و ارباب هم داشتن مخ همو تليت مي كردن ! ، لوسيوس و بلاتريكس و دراكو و بليز هم حوصله شون سر رفته بود و يه نفرو گرفته بودند و شكنجه ميدادند .
يك ساعت بعد :
مالدبر :
بقيه :
ولدي : هدويگ الان ميكشمت !
هدويگ : برو بابا !
تا ولدي چوب دستيشو بالا مياره تا هدويگ رو به دار فاني منتقل كنه ، جوزف وارد ميشه ...
جوزف :
بقيه :
_____________________
ادامه بدين ...


[


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
ولدمورت ، این دفعه دیگه از کوره در رفت ... چوب دستیشو به سمت هدویگ گرفت و یه صندلی ظاهر کرد ... با یه ورد دیگه هدویگ رو به صندلی بست ... بعد چوب دستیش رو انداخت روی زمین ... خم شد و پاچه هاشو بالا زد ... کفششو در آورد .
- پیف پیف پیف ! ... چند وقته ورونیکا جوراباتو نشسته ؟! ... بی کلاس !
ولدی بی توجه به حرفای هدویگ ، جوراباشو هم در آورد ... بعد پای چپشو بلند کرد ... رداشو با یه دستش بابا زد و شصت پاشو یواش یواش یه چشم هدویگ نزدیک کرد !
هدویگ : نــــــــــــــــــه !
ولدی :
شصت پای ولدی یک سانتیمتر با چشم هدویگ فاصله داشت که ...

چیک چیک ! (صدای دوربین عکاسی ! )

رون : عکس یادگاری خوبی می شه ... هری هدویگو آزاد کن !
هری هنگامی که رون حرف می زد چوب دستیشو به سمت ولدی گرفت و گفت "اکسپلیارموس"
چوب دستی ولدی از دستش خارج شد ... هری با یه ورد طنابای دور هدویگو محو کرد ! ... هدویگ از روی صندلی به هوا بلند شد و یه زبون درازی مشتی به ولدی کرد و رفت روی شونی هری نشست !
هدویگ :
رون نامه رو به نوک هدویگ داد و گفت :
- یه راست ببرش پیام امروز ! ... فقط یادت باشه واسش یه دویست سیصد گالیونی بگیری ! ... همچین عکس نایابی عمرا پیدا نمی شه !
بعد رو به هری کرد و گفت :
- دو تا هم ازش کپی گرفتم بزنیم توی اتاقاتمون ... عکس قشنگی شده !
هدویگ از روی شونه هری بلند شد و از اتاق خارج شد و در آسمان شروع به پرواز کرد ... رفت و رفت و رفت تا رسید به پیام امروز ! ... بعد عکسو داد پولو گرفت ... برگشت و برگشت و برگشت تا رسید به مغازه الیواندر ! ... از در وارد شد و یه راست رفت طرف اتاق پشتی ... دوباره روی شونه هری نشست !
هری : آواداکداورا !
طلسم سبز به سمت ولدی رفت ... مستقیم به سینش خورد ... ولدی بی حرکت روی زمین افتاد ... ولی بعد چند ثانیه دوباره بلند شد و رداشو تکوند و ایستاد !
رون : هری با این شد 164 تا هورکراکس ... فکر می کنی چند تا دیگه مونده ؟!
ولدمورت : خودتونو خسته نکنید ! ... حالا حالا ها هورکراکس دارم !
...........................................


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۸ ۱۴:۱۲:۵۶



Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۵

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۰:۵۴ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
شوووتينگا!!!
گلوله اي سفيد رنگ به داخل اتاق كوچك انتهاي مغازه پرتاب مي شود.
ارباب لرد ولدمورت جديد: حالا ديگه سر به سر لرد سياه ميذاري هان؟ وايسا چند تا كروشيو بزنم حالت جا بياد..
هدويگ: نه! نه جون ويكتور كرام سابق اين كارو نكن! من شوهر و بچه دارم! خرجي ميدم
لرد ولدمورت با يك حركت هدويگ را طناب پيچ كرد و گفت: تو كه دلت به حال شوهر و بچت ميسوزه براي چي با دم شير بازي ميكني هان؟؟؟
هدويگ: ا مگه تو دم داشتي ما نميدونستيم؟؟ آخ جون يادم باشه به محفليا بگم به جز كله كچلت دمتم مسخره كنن
- كروشيو!!
جيغ بنفش هدويگ فضا را آْكنده مي كند.
- اگه هري اينجا بود نشونت ميداد با كي طرفي
لرد ولدمورت جديد چوبدستي اش را روي پيشاني هدويگ گذاشت و گفت: الان هري جونت بياد ببينم چيكار ميخواد بكنه مثلا؟؟
جيزززززززز

=========================
- آآآآآآآ
- چي شده هري؟ بازم زخمت درد گرفته؟؟
- واي ماماان.. حالا برم پيش كي بچه ننه بازي در بيارم كه زخمم ميسوزه؟ سيريوش كه مرد، آلبوس هم كه مرد.. آخه من چيكار كنم!

رون هري را دلداري داد و گفت: اشكال نداره.. تو هنوز دوستاي خوتو از دست ندادي
هري دست رون را پس زد و گفت: برو بابا! واقعا عجب دوستي هستي! از روزي كه دوماد شما شدم صبح تا شب دارم ظرف ميشورم و خونه رو جارو ميزنم.. اين بود خواهري كه ميگفتي مثل فرشته ها ميمونه؟؟؟ اين بود اون جيني كه وقتي چشماشو ميچرخوند هزار نفر واسش ميمردن؟؟ من ديگه از اين زندگي خسته شدم!!‌
رون جلوي دهان هري را گرفت و گفت: خيلي خوب بابا قبولت داريم! هر روز داري سرم غر ميزني! بسه ديگه... حالا چه خوابي ديدي كه زخمت درد گرفت؟؟
هري كابوس جيني را فراموش كرد و به روياي درد زخمش بازگشت.
- خواب ديدم ولدمورت داره هدويگ منو شكنجه ميده
- ولدمورت؟؟؟
هري نااميدانه زخمش را ماليد و گفت: آره... بايد بريم نجاتش بديم... من اليواندر رو ديدم كه اون ورا واسه خودش ميپلكيد.. شرط ميبندم الان تو مغازه اليواندر باشن

واين چنين بود كه رون و هري به صورت كاملا يواشكي بار و بنديل خود را بستند و كاملا يواشكي تر از آشپزخانه ويزلي ها گذشتند. (جيني و هرميون مشغول غيبت كردن درباره تيپ جديد پراواتي پاتيل بودند)

رفتند و رفتند تا به وسط حياط خانه رسيدند.
هري: آماده اي؟ يك... دو ... سه ....

غيب شدند.
=================
مغازه اليواندر، اتاقك:

- غلط كردم غلط كردم من ديگه به شما ارباب بزرگ توهين نميكنم
- قول ميدي؟
هدويك آب دهانش را قورت داد و گفت: كور خوندي!!‌

...
----------------
(خارج از رول: آقا من امتياز ويژه ميخواما! هري و رون سوژه كمي ندارن )


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۸ ۱۳:۲۲:۰۵

هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱:۵۸ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
ناگهان الیواندر از گوشه مغازه بلند و با صدای گرفته ای گفت:
_می خوای یدونه از این آبنباتا بهش بدیم.
ولدمورت که از خوشحالی بالا و پایین می پرید گفت:
_آره بهش بده.بلاخره مغز پوک یکی شون کار کرد ایول.
ولدمورت از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و وقتی که شکلات را به بلا دادند و او از مغازه بیرون رفت.ولدمورت در حالی که به مالدبر نگاه می کرد که یک هندوانه برداشته و پوست آن را می خورد گفت:
_هوی...دیونه داری پوستشم می خوری بسه میمیری ول کن این پوسته.
ولدمورت در حالی که تلاش می کرد پوست را از دهان مالدبر بیرون بکشد با صدای بلندی گفت:
_بیاین کمک احمقا دارین چی رو نگاه می کنین.
لوسیوس و بلاتریکس و الیواندر نیز به کمک ولدمورت رفتند ولی موفق به در آوردن پوست هندوانه از دهان مالدبر نشدند و همگی با هم به روی زمین افتادند.مالدبر در حالی که با خوشحالی تکه آخر پوست هندوانه را قورت می داد گفت:
_بهتره دیگه بریم وگرنه الانه که دیگه محفلیا سر برسن و مارو بگیرن.
ولدمورت در حالی که حرف او را تایید می کرد گفت:
_آره بهتر بریم.راستی تو هم اگه خواستی بیا من تو گروهم رات میدم.
مالدبر در حالی که از خوشحالی چوبش را به اینطرف و آن طرف مغازه پرتاب می کرد با صدایی بلند گفت:
من میام...همین الان میام...
ناگهان در مغازه باز شد و هدویک و تمام افراد محفل وارد مغازه شدند و باعث ساکت شدن مالدبر شدند.هدویک با یه شیرجه چوب ولدمورت را از دستش قاپید و با خنده گفت:
_ولدی این چیه تو دست من ها اگه گفتی من و تموم اعضای محفل از این در میریم بیرون.
و بعد محکم به دیوار خورد و باعث شد چوب در جلوی پای اریک مانچ به زمین بخورد.هدویک با اینکه با ملاج به دیوار خورده بود از جایش بلند شد و بار دیگر چوب رو برداشت و گفت:
نگفتی این چیه.
ولدمورت در حالی که به چوب نگاه می کرد گفت این که کش شلوار کورممده.پس من چوبم رو چی کار کردم.
ناگهان هدویک به بالش نگاه کرد و کش شلوار کورممد را دید که هفتاد بار گره زده شده بود و با صدای ناامید کننده ای گفت:
_آره این کش شلوار....
ناگهان همه افراد محفل به خود آمدند و دیدند که مرگخوار ها آنها را نشانه گرفته اند.با یک حرکت سریع تمام افراد محفل ناپدید شدند.ولدمورت با یک شیرجه هنرمندانه ی هدویک را گرفت و با صدای بلندی گفت:
_خوب منو مسخره می کنی هان.
هدویک در حالی که ملتمصانه به ولدمورت نگاه می کرد گفت:
_من به ریش مرلین خندیدم اگه همچین کاری کرده باشم.
ولدمورت در حالی که با تعجب به هدویک نگاه می کرد گفت:
_پس اون بابای من بود که داشت منو مسخره می کرد که این چوب کیه چوب کیه.
هدویک در حالی که با پوررویی تمام به ولدمورت نگاه می کرد گفت:
_نه....بابات نبود.گمون کنم عمت بود.
ولدمورت در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود گفت:
_پرنده احمق.می فهمی داری چی می گی.
هدویک در حالی که هنوز با خون سردی به ولدمورت نگاه می کرد گفت:
_خوب معلومه دیگه خنگ خدا دارم سعی می کنم از دست تو فرار کنم دیگه.
ولدمورت در حالی که به بقیه اعضا چشمک می زد گفت:
_خوب.پس بهتره یه لحظه بیای این پشت یه کاری باهات دارم.
هدویک در حالی که زور می زد فرار کند رو به لوسیوس گفت:
_لوسیوس تو رو جو بچه ات نذار منو ببره.کمک....کمک...کمک...
لوسیوس در حالی که می خندید گفت:
تا تو باشی دیگه منو اذیت نکنی.حالا بخور تا بفهمی ما از دست این چی می کشیم.


جوما�


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵

آرتور ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۳ پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۲۳ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 390
آفلاین
بلا: بابا بزرگ
ولدی و بقیه: مااااااااااا
بلا: بابابزرگ من بابابزرگمو می خوام
ولدی:خوبی بلا؟ چرا چرتوپرت می بافی؟
بلا: من بابا بزرگمو می خوام.
الیواندر: حالش خوب نیست. حنوز تحت تاثیر کروشیو ولدیه.
بلا: من بباب بزرگمو می خوام. اگه نیارینش اینجا گریه میکنم.
افکار ولدی - فلش بک
ولدی گوشاشو گرفته و بلا داره گریه میکنه که در یک عملیات انتحاری سقف اتاق میاد پایین.
خروج از فلش بک
ولدی:نه نه تورو جون بابا بزرگت گریه نکن.
بلا:اگه میخوای گریه نکنم بابازرگمو بایرش اینجا.
مالدبر: من میرم مرلینو بیارم.
لوسیوس: بخواب بابا.میخوای بفرستیمون گوشه زندون؟
ولدی: پس چی کار باید کرد؟ یکی یه کاری بکنه.
(ادامه دارد. )

عزیزان این چه طرز رول نویسی هست؟من چجوری این پست ها را نقد کنم.آخه یکی از قوانین رول نویسی رو هم رعایت نکردید.من که نمیتونم تو یک پست کلاس رول نویسی از اول بهتون بدم.یک ذره دقت کنید تو پست زدن و کمی وقت بگذارید!از این به بعد پست ارزشی شدید دیده بشه بدون اخطار حذف میشه!
ایگور کارکاروف

می شه بپرسم کجای این پست ارزشی هست؟ یه خرده کوتاهه اما ارزشی نیست.


ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۷ ۲۰:۴۷:۴۸
ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۸ ۱۵:۲۴:۲۲

عاقلان دانند...


Re: ����� ��������
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
بلا: ببا ببا بز...ببا ببا بزر...
ولدی رو به بلا میکند و میگوید:
_ چی بابا جان؟
_ببا ببا بز...
ولدمورت:
_ اخ چه منگولایی شدن خدمتگذار ما! هی هی این دوره دوره ی بدیه!
الیوندر سرش را به نشان تایید تکان میدهد.
الیوندر: بله... ما که جوون بودیم باباها از شونزده سالگی اخمون میکردن! حالا میبینی بچه سوسوله سی سالشه اویزون باباشه!
ولدی:
_ بله...
ولدمورت یک باد گولوی اسمی میزند که باعث بیهوش شدن مالدبر میشود.
هنوز بلا دهانش باز است و ا ا میکند.
ولدی: د بنال بینم! کروشیو!
بلا روی زمین می افتد. ولی ذوباره بلند میشود و میگوید:
_ ببا ببا بز...م...
ولدی: بیخی بیا یه دست پوکر بازی کنیم.
نیم ساعت بعد...
لوسیوس وارد میشود.
ولدی: آس پیک
الیوندر: جر نزن خاس مال منه پس عقبیهیه
ولدی: کروشیو! ا لوسیوس چی میگی؟
لوسیوس: اارباب بلا چرا اینجوریه؟
و به بلا اشاره میکند.
ولدی:
_ پیگیری کن حسش نیست.
لوسیوس به همراه آنی مونی و بلیز به چک آپ بلا مشغول میشوند.
یک ساعت بعد...
آنی مونی:
_ هوممم... یه چیزی میگه تو مایه های بابابزرگ مرلین... عجیبه اینکه مرلین داوره!
ولدی:
_ ها این پیروک هنوز حرف میزنه؟
لوسیوسک
_ فکر کنم بلا میگه بابابزرگش مرلینه! حالا چه کنیم تا به حرف بیاد؟
مالدبر به هوش می اید:
_ اهان یک جادوی پیشرفته است به نام...
ولدی: برو کنار بینیم جوجه! اسپولوش!
بلا همانطور در کف کردگی میماند.
مالدبر:
_ بابا من میگم که.. روپورسوز!
بلا به حرف می اید:
_


I Was Runinig lose


مغازه اليواندر، مغازه اليواندر، مغازه اليواندر، مغازه اليواندر، مغازه اليواندر، مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵
#99

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۰:۵۴ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
بلاتريكس: چي چيو الان محفليا ميان ما رو ميگيرن.. ارباب يه چيزايي درمورد بازي ميگفت.. نگاه:

نقل قول:
_ساکت شید ما داریم بازی رو نگاه می کنیم.اگه می خواین برین برین بای.


لوسيوس با قيافه عاقل اندر سفيحى گفت: يعنى ميخواسته به رمز چيزى به ما بفهمونه؟
مالدبر كه حالا هندوانه را قاچ قاچ كرده و در ديس بزرگى چيده بود از روى زمين بلند شد و گفت: من ميرم براى ارباب هندونه ببرم، يه خبرى هم ميگيرم....
بليز زابيني كه تا الان كمى از ديالوگها خارج شده بود گفت: قربون دستت، بهت اميدوار شدم!
مالدبر: خواهش ميكنم قابلى نداشت

اين را گفت و به پشت پيشخوان رفت و از آنجا به اتاق كوچكى كه در انتهاى مغازه بود وارد شد.

لوسيوس رو به بلاتريكس كرده و گفت: ميبينى تو رو به ريش مرلين! مرگ و زندگى ما افتاده دست اين يه لا قبا!
بلاتريكس گفت: نگران نباش.. به وقتش حالشو ميگيرم.

ده دقيقه بعد...

- اين نيومد... حالا چيكار كنيم؟؟
بلاتريكس كه طاقتش تمام شده بود بى مقدمه به داخل اتاق پريد.

بلاتريكس:

يك ديس بزرگ هندوانه، يك ديس كوچك پر از تخمه آفتاب گردان و سه پيش دستى گلدار با طرح دارا و سارا روى زمين گذاشته بود و لرد ولدمورت، مالدبر و اليواندر بالشى زير دست گذاشته و لم داده بودند.

تلويزيون قديمى قرمزرنگى كه سياه و سفيد هم بود جلويشان روشن بود و از پخش مستقيم جادوگر تى وى مسابقه كوييديچ بين دو تيم بوق 1960 و ريش سفيدان را نمايش مى داد.
هر گاه كه مالدبر و اليواندر (چقدر از لحاظ لفظي شباهت دارند!) مى خواستند يك تكه هندوانه بردارند لرد با يك كروشيو آنها را دور مى كرد.

تلويزيون هم اكنون داشت مرلين كبير را نشان مى داد كه جلوى دوربين ايستاده بود و وعظ مى كرد (بالاخره به ما هم يه نقشى رسيد )
لرد ولدمورت با ديدن مرلين گفت: اه پيرمرد خرفت! برو كنار بذار بازى رو تماشا كنيم!! اي بابا!! اصلا آواداكداورا

شوووت!!!
تلويزيون چند متر آن طرفتر افتاد زمين...
اليواندر: هي هي چيكار ميكني!!!‌ من براي اين تلويزيون كلي پول دادم به آرتور ويزلي!!!

مالدبر براى خودشيرينى چاقوى هندوانه برى اش را بيرون كشيد و به سمت تلويزيون گرفت. تلويزيون دوباره به حالت اول بازگشت و جلوى چشمشان قرار گرفت.
ولدمورت: اه! بازم داره مرلينو نشون ميده! اصلا اين پيرمرد چي ميخواد از جون ما ا... تو اينجا چيكار ميكني بلاتريكس؟ مگه نگفتم برگرديد؟؟؟!!

بلاتريكس:...


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۷ ۱۲:۳۳:۵۱
ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۷ ۱۴:۲۰:۰۹

هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵
#98

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
ناگهان ولدمورت در چهارچوب در ظاهر شد و با همان لحن کشدار خود با صدایی که همه بتوانند بشنوند گفت:
_کی واسه ی من شرط گذاشت ها؟
مالفوی در حالی که سرجایش خشک شده بود گفت:
_من.
ودیگر هیچ کلمه ی به زبان نیاورد.ولدمورت در حالی که در عصبانیت می سوخت گفت:
آخه ابلخ...چلمنگ...خرخوتک....قورباغه....تو چرا واسه من شرط می زاری ناسلامتی من اربابم نه تو.
مالدبر در حالی که سعی می کرد آرامشش را به دست آورد با شجاع ترین لحن گفتارش با صدایی بریده بریده گفت:
_بفرمایید...اینهم ....چاقوتون....نه چوبتون.
ولدمورت برگشت و به مالدبر نگاه کرد گفت:
_وای این همه چلمنگ دور من گرفتن.آخه احمق پس اینکه دست منه زیپ شلوار کورممد.
مالدبر در حالی که به ولدمورت نگاه می کرد گفت:
_راست می گیا این که چوب خودمه.پس این چیه این جای شلوارم.آخ اینقدر رفت توی شکمم آخ.اینکه چاقوی هندونه بری منه.
لوسیوس در حالی که دو دستی توی سرش می زد گفت:
_پس تو می خواستی به ما چی بدی کودن.
مالدبر نگاهش را روی مالفوی نگه داشت و گفت:
_می خواستم...می خواستم.
ولدمورت که خسته شده بود گفت:
_اون که اون پشت داره یه چیزی کوفت می کنه کیه؟
مالفوی در حالی که به پشت خود نگاه می کرد در مغز خود به دنبال جواب سوال بود.ناگهان با صدای بلندی گفت:
الیواندر.
ولدمورت به پشت پیشخون رفت و نیم ساعت گذشت و بیرون نیامد.مالفوی از شدت خشم مانند لبو قرمز شده بود گفت:
_آخه مالدبر مرده شور تو دیگه از کورمدد بدتری.آخه چرا اینقدر کودن و خرفت و چلمنگ و.....ها جواب بده ابله.
مالدبر در حالی که یک هندوانه برداشته بود که پاره کند گفت:
_آخه من مرض دارم و می خوام شما رو سر کار بزارم تا حالتون گرفته بشه.
بلاتریکس که به خشم آمده بود از گوشه مغازه بلند شد و دو دستی بر سر مالدبر کوبید و گفت:
_ابله.....دیوانه...منگل...انتر...آیکیو خوب ما باهات خشکه حساب می کردیم.چرا حالیت نمیشه.چرا نگفتی این چوبه چوب ارباب نیست.
مالدبر در حالی که می خندید گفت:
_کودن....مردنی تو خودتو نمی گی اومدی اینجا بعد انوقت نمی دونی اربابت چوبش دستشه.
بلاتریکس برگشت و با صدای خشنی رو به مالفوی گفت:
_ابله تو ما رو کشوندی اینجا انوقت نمی دونستی که چوب ارباب اینجا هست یا نه.
ناگهان صدای ولدمورت از پشت اشیا ته اتاق بلند شد و گفت:
_ساکت شید ما داریم بازی رو نگاه می کنیم.اگه می خواین برین برین بای.
مالفوی در حالی که سعی می کرد بفهمد اربابش چه گفته است با صدایی زمزمه مانندی گفت:
_الان محفلی ها میان و ما رو می گیرن.


جوما�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.