هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ دوشنبه ۴ دی ۱۳۸۵
#19

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
_بگو...بگو عزیزم! این آقاهه اذیتت کرده..الان حسابشو می رسم!
اون مأموره که استر کنار دستش نشسته بوده یکی می زنه تو سر استر!
_منو می زنی؟ الان نشونت می دم!
و میپرن به جون هم! در همون زمان گریه دیوونه هه بند می آد شروع می کنه به دست زدن:
_موهاشو بکش...یالا...بزن تو چشش....دماغشو بچلون!
هدویگ هم شروع می کنه به تشویق کردن استر:
_استر تو یه محفلی هستی ...تو می تونی....من می دونم!
اما دید که اگه یه لحظه دیگه به دادش نرسه باید جنازشو ببره محفل! پس خودشو آماده می کنه برای استفاده از حرکت معروف جغدیش! نوک تیز تیز...شکم طرف آماده! حمله....
_آخ نوکت درد نکنه! داشتم له می شدم ها!
در همین اثنا بوی آتیش شدت می گیره! ملت بر می گردن ببین آتیش کجاست که می بینن دو سانت بیش تر با دیوونه که هنوز در حال دست زدن بود نداره!
دیوونه یه نگاه به آتیشه می کنه و بعد دستشو می بره طرفش و میگه:
_چقدر باحاله! یادم باشه برای ولدی ارباب یه دونه از اینا بخرم! چقدر هم داغه! می گم بزاره روی سرش تا خوشگل شه!
ولدی از بیرون داد می زنه:
_تو غلط می کنی!
خلاصه مأمور ها می آن و به کمک هم آتیش رو از دست دیوونه هه نجات می دن! دیوونه که از اتاق می آد بیرون نصفش آتیش گرفته بوده...می پره بغل ولدی و میگه:
_ارباب ببخشید نشد واست از اون قرمزا بیارم! ولی عوضش برات یه دستمال آوردم که قرمزه!
و یه دستمال آتیش گرفته از توی جیبش در می آره و میزاره روی سر ولدی!
_کمـــــــــــــــــــک!آتیــــــــــــش! آتیـــــــــــش!
ولدی نجات پیدا میکنه و دیوونه به بخش خصوصی منتقل میشه!
_از اونجا برات از اون قرمزا می آرم ولدی خوشگل جونم!

بعد از اینکه آتیش رو خاموش می کنن دوباره قشنگا(!) به سلولاشون بر می گردن...اما یه دفعه از دور قیافه رئیس تیمارستان معلوم میشه! استر و هدی یه نگاهی بهم می کنن و سپس:
_بدو دریم که الان ما رو ببینه باید حداقل دو روز پیش ولدی سر کنیم!
و اونها پا به فرار می زارن! اما سر راه یه دفعه یه صدایی توجهشونو جلب می کنه:
_این که قشنگ تره! آبیه....
و همون دیوونه هه پدیدار می شه که در حالی که توی دستش آب ریخته بوده به سرعت به طرف اتاق ولدی می دویده! و اما پشت سرش!
صدای هولناک اومدن آبی عظیم شنیده می شه!ولی از کجا؟
_فــــــــــــــــــــــــــــــرار!

هووووومک ... سارا به جون خودم افت کردی !
اول اینکه توی پست قبلی من خیلی واضح نشون داده بودم که من و استرجس مامور بازرسی ایم و می خوایم حال اونا رو بگیریم در حالی که تو خیلی راحت نوشتی ماموره یه دونه می خوابونه پس کله استرجس ... خب این یعنی بی احترامی و نامعقوله و سوژه منو هم خراب کرده ! ... یه خورده بیشتر دقت کن !
در ضمن این تیکه آب و آتیش و اینا و انقدر دیوونه نشون دادن مرگخوارا خوب نبود ... سعی کن تعادل رو رعایت کنی ... و تیکه هات هم قشنگ باشن ... واقعا نمی تونم تصور کنم که یه دیوونه آتیش رو گرفته دستش و به اربابش می خواد بده یا یه تیکه از آتیش رو بکنه ... خیلی فضای تخیلی ایه !!!

3 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۵ ۱۶:۵۵:۰۷


Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
#18

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
دو مامور به سمت اتاقی رفتن که در حال سوختن بود . به سرعت وارد اتاق شدن .

--

استر و هدویگ ایستاده بودن و به دیوونه ها نگاه می کردن که داشتن هرهرهرکرکرکر به آتیش اتاق می خندیدن .
ناگهان دستی از پشت دیوار خارج شد و دو دست کت شلوار تر و تمیز و دو جفت عینک آفتابی به استر و هدویگ داد و به سرعت غیب شد !
یه نامه هم روی کت شلوارا چسبونده شده بود :
" اینها لباسهای ماموران بازرسی از روان خانه ها هستند ."

استر و هدویگ نگاهی به همدیگه انداختن و خنده ای شیطانی کردن :

--

- می گما استر ... این یارو چقدر باهوش بود برا من کت شلوار جغدی گذاشت ! ... ببین چقدر هم بهم میاد !
استرجس سرتاپای هدویگ رو برانداز کرد و گفت :
- آره ... فقط آستیناش یه نمه بلندن !
هدویگ : آره تازه دمشم کوتاهه ... یه خورده از دمم زده بیرون ... تا من باشم دیگه پشت دم نزارم !!!
استرجس : آستیناش یه خورده بیشتر از یه نمه بلندن ! ... انگار انداختنت تو کیسه خواب !
- ماموره اومد ... بریم حالشونو بگیریم !

--

دیوونه ها پشت در اتاق توی راهرو ایستاده بودن و دست می زدن شعر می خوندن :
- همه با هم می رقصیم ... دور آتیش می چرخیم .

مامورا که آتیش رو خاموش کرده بودن از اتاق خارج شدن . همه دیوونه ها غیر از یکی ساکت شدن . اون یکی که حواسش نبود شعرو ادامه داد :

- مردم می گن این دیوونه خله ... ولی اون آقا ماموره است که اسکله !

ماموره یه نگاه ناجور به دیوونه انداخت و کاملا غیرمنتظره یه دونه خوابوند درگوشش .

دیوونه هه دستش رو گذاشت رو جای دست ماموره و رفت نشست گوشه دیوار زانوهاشو بغل کرد شروع کرد به گریه کردن .

هدویگ و استر که دیگه به اونا رسیده بودن دو تا سرفه بلند کردن .
ماموره به سمتشون برگشت و با دیدنشون سریع رفت پیش دیوونه هه و شروع کرد به ناز کردنش .
مامور : ای جون من ... قربونت برم کی اذیتت کرده ؟ ... بگو خودم پدرشو در بیارم !
لبخندی بر لبای هدویگ و استر نقش بست و به سمت دیوونه ای که گریه می کرد رفتن .
................




Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۴:۱۱ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۵
#17

سدی جیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۱ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۳۹ شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۰
از دنياي زندگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 185
آفلاین
مرد شروع به داد و فریاد کرد تا ماموران روان خانه بیاند و آن دو رو به سلولهاشان ببرند.
- آهای د بیایید دیگه !!!
هدویگ : این چرا این شکلی میکنه ، ما که دیونه نیستیم
استر : اوهوی عمو چی میگی ما دیونه نیستیم
مرد: ساکت باشید ببینم
ناگهان از تح راهرو دو نفر که به سرعت در حال دویدن هستن پدیدار میشن
استر : هدی ..هدی
هدویگ: ها چی میگی ؟!!
استر : اونجا رو نگاه دو نفر دارن میان اینجا
هدویگ : وای استر بدو الانه که بیان ما رو هم بندازن پیش این دیونه ها
صدای گرومپ پاهای ماموران که دردست هر یکی لباس مخصوص برای دیونه هاست دیده میشه
همین که استر و هدویگ شروع به دویدن میکنن ناگهان به چیزی برخورد میکنن

شترق

- آخ ...اوخ دماغم شکست!!!
- وای نوکم ... مامان جون
و هر دو نقش زمین میشن چون دیونه ای که قبلاً خواسته بودن بیارنش تو یا همون آنی مونی خودمون جلویشان ظاهر شده سد راه اونها شده بود
آنی مونی :
استر : ای آنی مونی دیونه بکش کنار!!
دیونه : اومدین منو ببرین پیش پاپام!!
هدویگ : پاپا!!؟ ... پاپات کیه؟
دیونه : ولدی پاپامه
استر : این کلاً مخش کلاً تعطیله
در همان لحظه آن دو مامور به استر و هدویگ میرسند و اونا رو میگیرن

گرومپ...شترق ...تق توق ...بومب

- ولم کنید بابا من دیونه نیستم !!!
هدوی با یک حرکت انتحاری شروع به پرواز میکنه تا از دست اونا فرار کنه اما به جای اینکه مامور اونو بگیره آنی مونی میگیردش
- هوهوووو...خخررررر( در حال خفه شدن)
استر : کشتیش دیونه!!!
هدویگ شروع به بال بال زدن میکنه اما فایده نداشت آنی مونی به این شکل درمیاد و نظاره گر جون دادن هدویگ میشه

در آن لحظه یکی از مامورا یه چوب نثار دیونه میکنه و اونو بیهوش رو زمین میندازه

شترق ...

- هه هه هه ... ه ه ه...
هدویگ با کله با زمین برخورد میکنه و بیهوش میشه
استر : وای بدبخت شدم ...هدی بلند شو ...هری منو میکشه
مامور دومی شروع میکنه به گرفتن دستای استرمیکنه تا لباس مخصوص دیونه ها روبهش بپوشونه !!
استر: ای نفس کش بکش کنار ...این چیه من نمی پوشم
مامور : بپولش وگرلنه میزلم بیهوشت میکلم!!

هدویگ به صورت کله پا بر روی زمین افتاده وپاهاش رو به هوا قرار داره چشمانش هم بسته هست
استر : هدی جون بلند شو...وای بد بخت شدم
ناگهان هدی چشمشو باز میکنه و یه چشمک به استر میزنه
استر :
- ای نفله... منو نگاه دارم خودمو براش میکشم

در همان لحظه بوی سوختنی باز به مشام میرسه و چند لحظه بعد ...

بومب

ناگهان یکی از اتقاقهای روان خانه باز میشه و دو سه دیونه با داد و فریاد خارج میشن و بعد آتیش از همان اتاق زبانه میکشه و شروع به سوزاندن همه چی میکنه
بعضی از دیونه ها شروع به دست زدن میکنن
- اها دست دست...
بعضی ها شروع به گریه و داد و فریاد میکنن
آن دو مامور بیخیال استرو هدویگ میشن و به طرف اتاق در حال سوختن میدوند
استر و هدویگ :
دیونه :


هوووم ... سوژه های خوب خوب ... ایول ... خیلی خوبه ... بازم غلط املایی ! ... پستتو مرور کن !
فعلا همینا ... اگه ایرادی دیدم بعدا تذکر می دم !
به نظر من بهتره هم محفلی های دیوونه باشن هم مرگخوارا ... یعنی همه محفلی ها و مرگخوارا اینجا دیوونه ان و مسئولان اینجا کلا آدمای نا آشنایین ... اینطوری به هیچ کدوم از گروها توهین نمی شه !

3.5 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۹ ۱۷:۳۷:۱۶


اوتو بگمن را من ساختم ...
كليك بنما


Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۸:۱۶ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
#16

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
_آتیش...آتیش! فرار کنید!
استر و هدویگ و دکتره و اون دیوونه هه که معلوم نبود خوابه یا بیدار یه نفر رو می بینن که در حالی که از درب ساختمون با سرعت خارج می شد داد و فریاد می کرد.
استر و هدویگ رو به هم:
دکتره یه دفعه از جا می پره و میگه:
_آقا ما که رفتیم! الان همه دیوونه ها می ریزن بیرون زیر دست و پا له می شیم!
و شروع می کنه به طرف اون بوته ها دویدن!
استر و هدویگ همچنان رو به هم:
اونها دیوونه رو همون جا ول می کنن و میرن داخل بیمارستان! هدویگ:
_ببینم استر یعنی سیاه ها هم ذغال می شن؟؟
استر:
_شاید...آخه دامبل می گفت اونها هم اینجا هستن!
بعد یه دفعه می ایسته و بعد از ثانیه ایی فکر کردن به طرف همون در که ازش اومده بودن تو می دوه!
بالای سر اون دیوونه که همچنان به نظر می آمد بیهوشه به این حالت:
_این خودشه! آره....
هدویگ که تازه رسیده بود گفت:
_چی شد یه دفعه استر؟ چیزی فهمیدی؟
_آره..بیا اینو ببین ....قیافش برات آشنا نیست؟؟
هدویگ که انگار به کشف بزرگی دست یافته باشه گفت:
_ای بابا این که آنی مونی خودمونه!(گفتم یکی رو بگم که بعدا شاکی نشه!)
استر دوباره می ره تو فکر می گه:
_اون هم که داشت فرار می کرد و گفت آتیش هم فکر کنم یکی از سفید ها بود ولی درست قیافش یادم نیست!
هدویگ به چهره ایی غمگین:
_پس موضوع منتفیه! نمی شه که به حرف یه دیوونه اعتماد کرد!اه می خواستیم حال کنیم ها! یه چند نفری رو نجات می دادیم معروف می شدیم!
اونها دوباره به داخل روان خانه بر می گردند. همون طور که از میان دالان عبور می کردند قیافه های زیبا و دل نشین دیوونه های گرامی یکی یکی پدیدار می گشت!
_چه سعادتی!
باز هم به جلو تر رفتن! در همان زمان استر گفت:
_بیا بریم از یه نفر بپرسیم که سیاه ها رو کجا نگه داری می کنن! بریم یه سر ملاقاتشون!
هدویگ هم موافقت می کنه... می رن طرف یه دفتر که بالای سری نوشته شده بود " دفتر مدیریت"
یه مرد خیلی لاغر با یه عنیک ته استکانی پشت یه میز نشسته بود.
_ببخشید آقا...میشه به ما بگید بخش روان خانه سیاه ها کجاست!
مرد یه نگاه اینجوری به اون دو تا میندازه و بعد انگار که چیزی کشف کرده باشه از جاش بلند می شه و داد می زنه:
_چند نفر بیان اینجا! دو تا از دیوونه ها از سلولاشون فرار کردن! زود باشید بیایید!
استر و هدویگ:
و همان طور ناگهان بوی سوختنی به مشام رسید!
یعنی واقعا جایی آتش گرفته بود؟؟؟


هوووم ... می تونم بگم نسبت به پستای قبلی این تاپیک پست خوبی بود ... چون بقیه از فقدان سوژه رنج می بردن به طور شدیدا شدیدی !
به هر حال دستت درد نکنه ... نکته خاصی به ذهنم نمی رسه ... اگه چیزی در نظر داشتم حتما تذکر می دم !

4 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۷ ۱۶:۵۵:۱۳


Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۸۵
#15

سدی جیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۱ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۳۹ شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۰
از دنياي زندگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 185
آفلاین
همین که استر و هدویگ خواستن وارد ساختمان بشن بادسردی از داخل وزید و به صورت آن دو برخورد کرد ... هدویگ که طاقت سرما رو نداشت نوکهاش شروع به به هم خوردن کردن ...تق ... تق تق

لحظه ای مردد ماند ن که آیا داخل بشن یا نه
مجبور بودن وارد بشنو گرنه بقیه کلشونو میکنند که اگه ماموریت در نیمه راه ول کرده باشند
دوباره تصمیم گرفتن وارد ساختمان بشن اما در همان حال صدای بلندی هر دوی آنها را در جا نگه داشت
- اوهوی ...کجا سرتونو انداختین میرین تو
هدویگ : ها کی ...
استر : مگه اینجا هتل نیست!!
هدویگ : هووهاووو هو ( چیز بهتر از این نداشتی بگی)
دکتر که کنار دیونه که بیهوش بود نشسته بود یه نگاه به صورت خواب رفته دیونه کرد و بعد به آن دو کرد و گفت :
دکتر : ها... کجای اینجا هتل هست ... مشکوک میزنید!! نکنه شما هم مختون تعطیله
هدویگ : ببینم امروز چند شنبه هست مگه؟
دکتر : جمعه
هدویگ یه نگاه به استر میکنه و بعد میگه :
هدویگ : هوو... نه ماله من که تعطیل نیست
استر : حقا که همین جا بزنم زمین و سرت ببرم و بندازم به دست سگ ها تا جهان رو از دست تو بوقی خلاص کنم و بعد پراهاتو بدم به هری... بوقی اون فکر میکنه ما دیوانه هستیم

باز جر و بحث این دو شروع شد

هوا هر لحظه میرفت که سردتر بشه ... زیر خورشید دیگه تحملی برای بالا موندن نداشت
از این طرف دکتر میبینه که این دو دارن با هم جر و بحث میکنن رویش رو برمیگردونه و رو به دیونه میگه
دکتر : حالا من تو رو چه جوری ببرم تو غول بی شاخو دم
و شروع به کشیدن مرد دیوانه میکنه اما چند قدم نکشیده بود که

قررررچ

- آخ ... اوخ وای ننه
- وای کمرم شکست ...
دیونه بیهوش شده :
صدایی که از کمر دکتر بلند میشه باعث میشه که هدویگ و استر از جرو بحثشون دست بکشن و به اون نگاه کنن
دکتر : اوخ... شما چیکار میکنید اون بالا بیایید پایین کمک کنید دیگه
هدویگ : چیکار کنیم ؟
استر : بهتره بهش کمک کنیم تا بتونیم وارد ساختمون بشیم
وقتی خواستن به کمک دکتر برند ناگهان از داخل ساختمان صدای داد و فریادهایی شنیده شد

ااا...جیغغغغغ...( به علت ترسناک بودن به افراد 18_ توصیه نمیشود. برو فردا بیا)

هدویگ و استر :
هر دو با سرعت به طرف دکتر میرن ، استر سمت چپ و دکتر سمت راست و هدویگ یخه دیوانه رو با نوکهاش میگیره و با بال زدن شروع میکنن به کشیدنش

هدویگ در حال بال زدن : هووو هاوواووو (یعنی همین جوری بکشید من فرمون میدم )
با هر زحمتی شده اونو به نزدیک ساختمون میبرن
دیوانه :
استر : ببینم این تو بیهوشی هم این شکلی هست !!!

--------------------

شرمنده زیاد جالب نشد چون زیاد از سوژه سر در نیاوردم

نقدی مختصر :
توی جمله بندی ها و قواعد دستوری و تایپ مشکل خیلی کمی داری ... ولی مشکل اصلی توی سوژه است ... وقتی پست می زنی سعی کن بی هدف نباشه ... یعنی اگر هم یه خورده سوژه برات گنگه ، سعی کن یه کاری کنی نفر بعدی هم به حالت تو دچار نشه ... کاش یه سوژه ای به داستان می دادی تا بهتر پیش بره و پرطرفدارتر بشه .
به هر حال پست قابل قبولی بود و از 5 امتیاز ، 3.5 می گیره .
موفق باشی


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۰ ۱۹:۰۹:۴۳
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۳ ۱۹:۱۷:۲۳


اوتو بگمن را من ساختم ...
كليك بنما


Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۸۵
#14

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
دیوانه دو تا به پشت استرجس زد و یک لگد آبدار(!) هم نثار هدویگ کرد و که روی زمین نشسته بود و داشت به دکتر نگاه می کرد !

دیوانه : چطورید رفقا ؟ ... بیاید بریم به بچه ها معرفتیون کنم !


هدویگ با نوک داخل چمنها رفت و نوکش توی خاک گیر کرد !

صورت استرجس قرمز شد ... هنگامی که می خواست به سمت دیوانه برگردد ، لحظه ای دکتر را از نظر گذراند که داشت بالا و پایین می پرید و سعی می کرد استرجس را از تصمیمش بازدارد !
دکتر : نــــــــــه ! ... نکن ! ... اون زورش خیلی زیاده !

اما دیگر دیر شده بود !
استرجس یقه دیوانه را گرفت و گفت :
- مگه من با تو شوخی دارم ؟

خنده از لبان دیوانه محو شد ... صورتش حالتی بی روح گرفت ... دستانش را با قدرت کرد و با این کار صدای قرچ قرچ بلند شد !

دکتر چوب دستی خود را در آورد تا دیوانه را بیهوش کند ... ولی چه سود !
بوووووووووووووووووووم !

لحظاتی بعد ، دیوانه بیهوش روی زمین افتاده بود ... استرجس از یقه از شاخه درختی آویزان شده بود و چشم چپش هم کاملا قرمز شده بود !

صدای نامفهومی هم از پایین به گوش استرجس می رسید .

- هووووو ... هوووووو... آآآآآآآآآآا ... آآآآآآ اوووووووو !(صدای تقلاهای بی نتیجه هدویگ !)


فریاد بلند استرجس ، سکوت چند ثانیه ای را شکست :

استرجس : هدویــــــــــــــــــــــــــــــگ !
صدای نامفهومی شنیده شد !
- هووووووووووو ؟!؟!

دکتر به سمت هدویگ رفت ... دمش را گرفت و یک پایش را اینور هدویگ و پای دیگر را آنور او گذاشت ... با ذکر یا مرلین دم هدویگ را کشید !

هدویگ از خاک در آمد .

هدویگ : آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ !
چند پر سفید در دستان دکتر دیده می شد !

استرجس دوباره فریاد زد :
- هدویــــــــــــــــــگ !
هدویگ : بلــــــــــــــــه ؟!

- بیا منو بیار پایین !
هدویگ پرواز کرد و روی شاخه ای که استرجس از آن آویزان بود نشست .
نوکش را میان یقه استرجس انداخت و ...
پاااااااااااق !

استرجس محکم به زمین برخورد کرد و آخ بلندی از ته دل گفت !!
بلند شد ... ردایش را تمیز کرد ... دم هدویگ را گرفت و او را به دنبال خودش به داخل ساختمان کشید تا بعد از اتمام ماموریت خود ، زودتر خود را از این ساختمان کذایی دور کند !!!
................................


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۸ ۱۹:۳۴:۱۸



روان خانه سياه-سفيد!!!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۸۵
#13

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
ساختماني دلگير در نزديكي دره ي گودريك...خلوت...بدون هيچ سر و صدايي...شاپرك كه پر ميزند صداي پر زدنش شنيده ميشود...گل هاي سرخ نفس ميكشند و بوته ها سبزتر از هميشه......بوته ها تكان ميخورند!....نه!....فقط يكي از بوته ها تكان ميخورد!

ناگهان يك عدد نوك پرنده از وسط ترين نقطه ي بوته به بيرون ميزند و به اندازه ي دهان مار بوآ باز ميگردد!!



-قــــــوقــــــــولـــــي قـــــوقـــــــو!...قـــــــــوقــــــولـــــي قـــــوقــــو!!!
-اين الان چه صدايي بود درآوردي؟!
-رد گم كنيه!...اين شكلي كسي نميفهمه من جغدم...در نتيجه كسي نميفهمه من هدويگ جغد هري پاتر معروفم!
-خب بعد الان ما براي چي پشت بوته قايم شديم؟
-نميدونم...واقعا چرا؟!



لحظه اي بعد هدويگ به سرعت از بين بوته ها به بيرون شوت ميشود!!

هدويگ: حركتت كارت زرد داشت!...مثل موهات!
مرد: من موهام زرده آخه؟....من موهام رنگ خاصيه!
هدويگ: ببينم تو اسفناج زياد ميخوري؟! (معني شكلك: خواراندن زير نوك!)
مرد: چطور؟
هدويگ: هيچي ديگه از بس اسنفاج خوردي موهات آهني شدن بعد بارون اومده موهات زنگ زدن!!
مرد:ميزنمتا...خيلي هم خوشگله رنگ موهام!
هدويگ: مگه گفتم زشته؟....اتفاقا خيلي هم خوشگله!


و بدين صورت هويت مرد مشكوك مشخص ميگردد!....استرجس پادمور!




استر و هدويگ به سمت در اصلي ساختمون حركت ميكنند.
ناگهان در اصلي ساختمون باز ميشه و يك نفر به صورت لي لي به بقل هدويگ ميپره!!!


هدويگ: استر!....فاميلتونه؟!!
استر: نخيرم...بندازش اونور...الان يكي مياد فكر ما ميخوايم بلايي سر اين ديوونه بياريم!

هدويگ اون فرد رو به سمت بوته ها پرت ميكنه!!!


ناگهان فردي سفيدپوش از داخل ساختمان به بيرون مي آيد...


فرد سفيدپوش: آقايون يه آدم كه حركات جلفي انجام بده اينجا نديدين؟
هدويگ و استر: نه اصلا!!
فرد سفيدپوش: پس اون فردي كه پشت سرتون وايستاده كيه؟!

هدويگ و استر برميگردند و ديوانه اي رو ميبينن كه دارد به اين صورت: لبخند ميزند!

ديوانه: دوست جديد پيدا كردم دكي!


3.5 امتیاز از 5 امتیاز
از آلبوس بیشتر از اینا انتظار می ره


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۸ ۲۱:۱۹:۰۳

شناسه ی جدید: اسکاور


گشایش روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ یکشنبه ۷ آبان ۱۳۸۵
#12

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
با سلام و درود بر تو ای عضو محفلی خفن !
این تاپیک دوباره باز می شه ... با اسم جدید ... و البته زیر نظارت ناجور و آستاکباری من ... تا سوژه خوبی که داشت بی مصرف نمونه
فقط یه نکته خیلی خیلی مهم هست که باید بهش توجه کنید :

فقط افراد عضو در محفل ققنوس می تونن توی این تاپیک پست بزنن و اعضای ارتش سفید نباید اینجا پست بزنن ... هر پستی از افرادی غیر اعضای محفل ققنوس ببینم پاک می شه ... بدون استثنا


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۸ ۱۸:۲۱:۲۱



Re: محققان دیوانه یاب!!!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
#11

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
دامبل رو به بقیه کرد و گفت:
_بالاخره یه راه برا بیرون رفتن از اینجا پیدا کردم.بیاید تا بهتون بگم!
همه جلوتر رفتن.
دامبل:یه خورده بیاید جلوتر.گوشاتونو بیارید جلو.می خوام کسی نشنوه!
همه گوشاشونو جلو آوردن.بلر که حس فضولیش گل کرده بود گوششو یه خورده از بقیه بیشتر جلو برد.
ماااااااااااااااااااااچ!
بلر:چی کار می کنی دامبل بوقی؟!
دامبل:ببخشید یه لحظه جو خاله بازی منو گرفت!ببینید...نقشه ما اینه که...

=========دقایقی بعد=========

دامبل:پچ پیچ پوچ پپچ پچچ پیپیچ!
بلر:پچ پپچ پوچ پیچ پاچ؟!
دامبل:
ملت خواننده:چلنگر بیا که تو را می طلبیم!
چلنگر:ای به چشم!دامبل گفت:پس ما مورفین رو از این تو در میاریم.
بلر:یعنی ما اونو گروگان می گیریم؟!
دامبل:
ملت محفلی کاملا به حالت تعجب در اومده بودن(از به کار بردن شکلک معذوریم!مشکل از فرستنده است!)
دامبل آمپول مورفین رو دستش گرفت و با دقت به اون نگاه کرد.بعد از لحظاتی بررسی کردن او رو به بقیه کرد و گفت:
_باید یه راهی پیدا کنیم که اینو در بیاریم.
ملت:هووووووووووووووم!
بعد از لحظاتی بلرویچ و هدویگ با هم فریاد زدن:فهمیدم!
همه با طرف این دوتا برگشتن که کنار هم نشسته بودن.
بلر:اول من می گم!
هدویگ:اول من می گم!
بلر:آدما مقدم ترن جغد بوقی!
هدویگ:با من بودی؟من که هو هو می کنم...برات نامه می برم...اول نگم؟
هدویگ با حالتی مظلوم به بلرویچ نگاه می کنه...حالتش چیزیه شبیه به ;;) در مسنجر!
بلر دلش می سوزه و می گه:پس اول تو بگو!
هدویگ:امکان نداره!آدما مقدم ترن!اول تو بگو!
آنیتا جیغی می کشه و رو به بلر می کنه و می گه:من حوصله کشیدن ناز جغدا رو ندارم!اول تو بگو!
بلر شروع می کنه:
_آلبوس اون آمپول رو بده من.
دامبل آمپولو به بلر می ده و گوشه ای می ایسته و اونو تماشا می کنه.
بلر آمپولو روی میز می زاره و بهش پشت می کنه.بعد ناگهان بر می گرده و در حالی که کف دستاشو به حالت باز به سمت آمپول گرفته می گه:
_پخ!
آمپول تکونی می خوره.ولی اتفاق خاصی نمی افته.
دامبل:همین؟!خسته نباشی!
بلر:گفتم شاید ترسو باشه!
آنیتا در حالی که با اکراه روشو از بلر برمیگردونه و رو به هدویگ می کنه و می گه:حالا تو بگو!
هدویگ می گه:همه از دور آمپول برید کنار.
بعد خودش فاصله ای از میز می گیره و وقتی می ایسته چیزی رو با خودش زمزمه می کنه.
هدویگ:هدف...شناسایی شد...سرعت...مناسب...قدرت...قوی...وضعیت...مناسب...هدف گیری...انجام شد...آماده پرتاب...سه...دو...یک...آتش!
هدویگ در حالی که نوکش جلوتر از بقیه اعضای بدنشه به سرعت به سمت آمپول می ره.آمپول با سرعت زیادی می لرزه و ناگهان منفجر می شه!دود همه جا رو می گیره.
همه دارن دستاشونو تکون می دن تا دودو از بین ببرن.بعد از اینکه مقداری از دود محو می شه ملت مورفین گانت رو می بینن که از توی آمپول مورفین بیرون اومده و روبروشون ظاهر شده!
............................




Re: محققان دیوانه یاب!!!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۵
#10

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




دامبل که همچنان با خود فکر میکرد تا حرفش راکامل ادا کند گفت:
_ میخواستم بگم که الان زمانش رسیده تا با اطلاعاتی که داریم از اینجا خارج شیم !
بلر دستی به پشت موهاش که قدرت جادویی داشت میکشه و در پاسخ به حرف دامبل میگه:
_ اینم حرفیه ولی اگه جون سالم به در ببریم
سکوتی به طول 6 ثانیه و 59 صدم ثانیه بر جمع حاکم شد تا اینکه چو با خوشحالی هر چه تمام گفت:
_ واااااااای نگاه کنین یه سر نخ! بــــــــوق
آنیتا سریع خودش رو به چو میرسونه و میگه:
_ای یعنی که چه؟ ... اگه اطلاعاتی از دریکو دارین بدین به من خودم حلش میکنم!
چو::no:
دامبل دستی به ریشش میکشه و میگه:
_ دوشیزه چانگ میشه واضح تر بگی؟
چو سری تکون میده و میگه:
_ توی این پرونده ها من یه جدول از روند بیماری و درمان مریضایی که اینجا هستن پیدا کردم !
ملت:
جسی و سارا که داشتن بین داروها دنبال موارد نیروزا و نیکوتین و اکس و بقیه ی چیزهایی که برای مرگخوارا عادی بود ، میگشتن با این حرف چو برگشتن تا اونو نگاه کنن و بهتر مطلب رو درک کنن!
چو ادامه داد:
_ این جدول رو نگاه کنین آماره پیشترفت مرگخوارا خیلی نسبت به ماه قبل بیشتر شده!
آنیتا که شوکه شده بود روی زمین نشست و در حالی که خودش رو تکون میداد گفت:
_ چه روزهایی شده دستای مان جدا ، دلهایمان پیوسته .... ... دراکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
در این میان کسی که از همه خوشحال تر بود بلر بود که با جلوی کفش قایق موتوریش پسته میشکسد، سارا که این حرکت بلر رو دیدی گفت:
_ چه شانسی آوردی پسر ، و الا تو هم بین اونا بودی !
بلر:
بعد از چند دقیقه که حرفهای چو تمام شد ، دامبل رو به بچه ها کرد و گفت:
_ خب اطلاعات مفیدی بود ، میتونه موثر باشه ولی کافی نیست!
eeeeee ... پروفسور یه چیزی هم اینجاست !
جسی در حالی که داشت آمپول ها رو نشان میداد گفت:
_ این مورفینه !
ملت:
بلر که از تعجب دهنش وا مونده بود گفت:
_ اون چه جوری رفته اون تو؟؟؟؟
ملت :
در همین حال دامبل رو به گروه کرد و گفت:....












شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.