هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲:۱۴ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۴ آذر ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 42
آفلاین
همه بچه ها در سرسرا جمع شده بودند و آهسته با هم پچ پچ ميكردند,چهره بعضي از آنها هيجان زده بود و بعضي ديگر نگران به نظر ميرسيدند.
آنيتا و بليد در مقال جمع ايستاده بودند و به آنها چشم غره ميرفتند.
آنيتا گفت:حالا كه بالاخره از خواب دل كنديد بهتره حركت كنيم...
بعد نگاهي به بليد كه در گوشه اي ايستاده بود انداخت بلكه او حرفي بزند,وقتي او چنين نكرد ادامه داد:يادتون باشه پدرم از نقشه ما خبر نداره اون فكر ميكنه من شما رو براي تعطيلات به خونمون دعوت كردم پس بهتره اين قيافه هاي نگران رو به خودتون نگيريد.البته ميدونم كار سختيه ولي همگي بايد سعي خودمون رو بكنيم تا به نظر برسه به يك تعطيلات دلپذير ميريم.
چارلي گفت:يعني واقعا قراره بريم خونه شما؟
آنيتا جواب داد: بله,ما از آتيش دفتر پدرم استفاده ميكنيم و اول يه سر ميريم خونه ما,اين به نفعمون هم هست چون خونه ما در جنوب قرار داره و به كرنوال نزديكه.
املاين گفت: ميشه نقشه اي رو كه براي پيدا كردن آنجلا كشيديد به ما هم بگيد؟
آنيتا جواب داد: امي ما به شما اعتماد كامل داريم و مطمئن باش هرچي رو كه لازم باشه بهتون ميگيم.فعلا نقشه خاصي نداريم,من و بليد به اين نتيجه رسيديم كه بهتره اول به محل زندگي اون در كرنوال بريم.
فرد پرسيد:پس مرگ خوارها چي ميشن؟
آنيتا لبخند تلخي زد و گفت: الان تنها چيزي كه ميتونم بهت بگم اينه كه تا يك مرگ خوار ديدي قايم شو!!
بليد كه بي قراري در صدايش مشهود بود به ميان حرف آنها پريد و گفت: چقدر وقت تلف ميكنيد,راه بيفتيد ديگه.
آنيتا از جا پريد و گفت: باشه بريم.
همگي به طرف دفتر پروفسور دامبلدور حركت كردند.وقلي آنيتا چند ضربه به در زد صدايي از داخل اتاق گفت:بفرماييد.
دامبلدور پشت ميزش نشسته بود و به تازه واردين نگاه ميكرد.آنيتا كه سعي ميكرد لبخند بزند گفت:پاپا ديگه وقت رفتنه...
پروفسور نگاه عجيبي به دخترش انداخت و گفت: اميدوارم بهتون خوش بگذره و مواظب باغچه عزيز من هم باشيد.
دورنت با خوشحالي گفت: خيالتون راحت باشه پروفسور!!
دامبلدور از جايش بلند شد و به سمت كمدي رفت.از درون كمد كوزه اي را بيرون آورد و به دست بليد داد, بعد برگشت و گونه آنيتا را بوسيد و در چشمانش خيره شد,در حالي كه چشمان آبي روشنش حالت عجيبي داشت گفت: مواظب خودت و بچه ها باش...آنيتا تكاني خورد.
بليد مقداي پودر فلو را درون آتش پاشيد و بچه ها يكي بعد از ديگري به درون آن رفتند و ناپديد شدند.
وقتي آنيتا خواست وارد آتش شود لحظه اي برگشت و به چهره پدرش نگاه كرد.اكنون مطمئن بود كه پدرش از قصد آنها آگاه است.در دل احساس غرور ميكرد ,پدرش به آنها اطمينان كرده بود,ناگهان آنيتا احساس كرد كه چند سال بزرگتر شده است...


[i][b][size=small][color=009966]Mr. Moony presents his compliments to Professor
Snape, and begs him to keep his abnormally large nose out of other people's business
:clap2


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵

دورنت دایلیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۸۵
از تو جوب !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
امروز حتی دریاچه ی همیشه آرام هاگوارتز هم به خاطر تلنگر های گاه گاه باد آرام و قرار نداشت ..بالاخره آن شب که پر از دلهره ی فردا بود به پایان رسید و فردای پر از هیجان و دلواپسی برای بچه های الف دال آغاز شد ...سارا مثل همیشه نبود ..از حالت چشمانش کاملا مشخص بود که نگران است ..نگران بچه ها ..نگران سفر دراز و پرخطر امروز ..نگران آنجلا پیرزنی که گره ی کار بچه ها فقط به وسیله ی او باز میشد ...
چند دقیقه بعد در اتاق آنیتا :
بلید یک لحظه هم آرام نمیشد ..عصبی بود ..عصبی و نگران ..تند تند کف سالن راه می رفت ..از چندی قبل تقریبا هزار بار طول سالن اتاق را پیموده بود ...
- : آخه ..آخه آنیتا جان تو چجوری از من میخوای به این بچه ها اعتماد کنم ..الان دقیقا 3 دقیقه و ...
آنیتا نگذاشت بلید به حرفش ادامه دهد ..در حالی که لبخندی را که همیشه وقتی بسیار نگران و دلواپس بود بر لبانش بود ، برلب داشت ..به آرامی ظرف غذایش را درون کوله پشتی آبی رنگش گذاشت و با بی توجهی به بلید گفت :
هومم...بلید ..اصلا دیگه برام مهم نیست که ...
انگار حوصله ی اینکه حرفش را کامل بزند را هم نداشت ..آینتا حرفش را نصفه نیمه ول کرد و مشغول خوردن کیک آلبالویی شد که دیشب برای صبحنه کنار گذاشته بود ..
بلید همچنان به ساعتش نگاه میکرد و نگران بود ...
_______________
سارا جونم انقدر نگران نباش ..مطمئن باش همه چی ...به خوبی پیش میره ...
سارا دو زانو روی زمین نشسته بود و با بدخلقی لباس هایش را داخل کوله اش می گذاشت ...
دورنت گوشه ی اتاق ایستاده بود ... به دیوار تکیه داده بود و حاضر و آماده بود و مثل بچه هایی که میخوان به پیک نیک برن ، خوشحال و خندان بود ... کلاه نقابی شکلاتی رنگ و رو رفته و پاره پوره ای را که از مادربزرگ مادرش به او رسیده بود و در یک شب بارانی به جای دوختن لنگه جوراب سوراخش به دوختن علامت الف دال بر روی کلاه مشغول شده بود را بر سر داشت ...
سارا هنوز هم نگرانی و دلواپسی رفتن به تبت در چشمان خسته اش موج میزد ...
--------------------------
اوووووووووووف ....
پس چرا نمیان آنیتا ؟؟؟
بلید روی یک صندلی در سرسرای بزرگ نشسته بود و به قول خودش منتظر (( بچه های کوچولوی الف دال )) بود ...که این اسم بیش از همه کفر آنیتا را در می آورد ...
دورنت منتظر سارا و همچنین امی و دیگر دخترا توی خوابگاه نشد ...کوله اش را برداشت و سوت زنان از پله ها پایین رفت ..تا چشمش به آنیتا و بلید افتاد لبخند زد و برای آنها دست تکان داد : سلام !!!
..اما وقتی دید بلید و حتی آنیتا عکس العملی نشان نمی دهند ترجیح داد دیگر حرفی نزند ..
کم کم همه ی بچه ها اومدند ..
آنیتا آب دهانش را قورت داد لبخند زورکی و نصفه نمیه ای زد و با صدای آرام ولی واضح گفت :
خب ..بچه های الف دال به پیش !!! پیش به سوی (( تبت )) شمع طلایی !!!
و حالا دیگر گروه جستجو گر آماده ی حرکت بود !!!!
__________________________________________
وای ..بچه ها تو رو خدا ببخشید انقدر پستم مسخره و قاطی پاتی شد ..ایشالا دفه ی بعد بهتر میشه !!!


عضو رسمی (( الف . دال***))
تصویر کوچک شده

********

قاه قاه قاه !!!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۴ آذر ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 42
آفلاین
آنيتا گفت:خب بليد ما همگي سراپا گوشيم.
بليد اخمي كرد و گفت:اما اول شما بايد بگيد چي ميدونيد.
آنيتا با تعجب گفت:ما؟! ولي ما چيز زيادي نميدونيم.
بليد گفت:يعني ميخواي بگي از گوش وايسادن پشت درها دست برداشتي؟
آنيتا كه دلخور شده بود گفت:ببين بليد تو قول دادي با ما مثل بچه ها رفتار نكني. دليل من از اينكه به حرفهاي تو و پدرم گوش كردم فقط اين بود كه ميخوام كمك كنم,يعني ما همه ميخوايم كمك كنيم ولي شما هيچي به ما نمي گيد انگار بچه ايم...
بليد به ميان حرف او پريد و گفت:باشه آنيتا فهميدم ولي من به اين ارتش شما اطمينان ندارم,از كجا معلوم كه تا فهميديد بايد چي كار كنيد جا نزنيد؟
املاين گفت:ميشه يكي به ما هم بگه اينجا چه خبره؟
بقيه هم حرف او را تاييد كردند.
بليد گفت:من كه تا بهشون اعتماد نكنم حاضر نيستم يك كلمه حرف بزنم.
آنيتا گفت:آخه ما بايد چي كار كنيم كه بفهمي ترسو نيستيم؟چطوري بهمون اعتماد ميكني؟
بليد شروع به قدم زدن كرد در حالي كه از چهره اش معلوم بود در فكر است.بعد از چند دقيقه گفت:من بهتون يك ماموريت ميدم اگه بتونيد از پسش بربيايد ميتونيد با من به تبت بيايد وگرنه ديگه با من بحث نميكنيد,قبوله؟
آنيتا رو به اعضا ارتش كرد و گفت:كار مهمي توي تبت هست كه بايد انجام بشه و بدون ما انجام نميشه حالا ما بايد بليد رو راضي كنيم كه براي انجامش به اندازه كافي شجاع هستيم.
بعد از مكثي ادامه داد:بليد از ما ميخواد كه يك ماموريت انجام بديم,اگر موفق بشيم و لياقتمون رو ثابت كنيم اون اجازه ميده كه در كار تبت شركت كنيم.موافقيد؟
همه اعضا با سر تاييد كردند.
آنيتا رو به بليد كرد و گفت:خب,همه قبول كردند حالا بگو ماموريت چيه.
بليد گفت:فقط يك پيرزن هست كه از جاي شمع طلايي خبر داره,اون پيرزن طبق آخرين اخبار در يك خانه كوچك واقع در جنگلي توي ناحيه كرنوال(ناحيه اي در جنوب انگلستان) زندگي ميكرده ,ولي از زماني كه فهميده مرگ خوارها به دنبالش هستن خودش رو مخفي كرده.وظيفه شما اينه كه آنجلاي پير رو قبل از مرگ خوارها پيدا كنيد و به اينجا بياريد تا ازش محافظت بشه...ما بايد در سفر به تبت آنجلا رو به عنوان راهنما با خودمون ببريم,بدون آنجلا پيدا كردن نيمه نقشه محاله...
آنيتا پرسيد:شمع طلايي چيه؟
بليد جواب داد:اين يكي خيلي مبهمه.به نظر ميرسه اسم جايي در تبت باشه كه نيمه نقشه قرار داره يعني همون معبدي كه راهب توش زندگي ميكنه ولي فقط آنجلا جريان رو كامل ميدونه.خواهر آنجلا به تازگي توسط مرگ خوارها كشته شد طبق شايعات اون كسي بود كه از نيمه دوم نقشه محافظت ميكرد.البته مرگ خوارها نتونستن نيمه نقشه رو توي خونش پيدا كنن.جاسوس ما گفته وقتي مرگ خوارها خواهر آنجلا و نوه اش رو كشتن تمام خونه رو زير و رو كردند ولي اثري از نقشه اونجا نبوده.
بليد نفسي تازه كرد و ادامه داد:اينكه نقشه چطوري به دست خواهر آنجلا افتاده و الان كجا مخفي شده رو ما نميدونيم اما اميدواريم آنجلا جواب اين معما رو داشته باشه.همه چيزايي كه ما در حال حاضر ميدونيم همينا بود,پس بايد تا حالا متوجه شده باشيد كه پيدا كردن آنجلا چقدر مهمه...
به جاي آنيتا سارا پاسخ داد:معلومه كه متوجه شديم,تو فقط محل زندگي آنجلا رو بگو تا برات پيداش كنيم.
بليد گفت:اون در پنج كيلومتري شرق كرنوال زندگي ميكرده.راستي حواستون جمع باشه كه با احتياط پيش بريد چون مرگ خوارها هم دنبال اون هستن.
آنيتا گفت:خب ديگه ما پس فردا حركت ميكنيم,الانم بهتره همتون برگرديد به خوابگاه ,من و بليد هم يه كم ديگه راجع به جزييات نقشه حرف ميزنيم.
همه اعضا بعد از چند لحظه پراكنده شدند.

سارا به تخت پرده دارش در خوابگاه دخترها رسيد,چمدانش را از زير تخت بيرون آورد,قفل آن را باز كرد و از درون آن كتابي را بيرون آورد.در ميان صفحات كتاب نقشه بسيار قديميي قرار داست.سارا همينطور كه نقشه را در دست داشت به فكر فرو رفت...
دو هفته قبل جغد بسيار خسته اي اين نقشه را برايش آورده بود در حالي كه هيچ يادداشتي به همراه نقشه نبود.سارا باز هم به بررسي نقشه پرداخت,شايد يك نفر مي خواست با او شوخي كند.


ویرایش شده توسط املاين ونس در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۷ ۰:۴۴:۵۹
ویرایش شده توسط املاين ونس در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۷ ۰:۴۶:۱۴

[i][b][size=small][color=009966]Mr. Moony presents his compliments to Professor
Snape, and begs him to keep his abnormally large nose out of other people's business
:clap2


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۸۵

اکتاویوس پیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۴۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
از از یه جهنم دره ای میام دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 283
آفلاین
دو هفته قبل
باد به شدت می وزید.درختانی که از دو طرف این جاده سربالایی ،سر به فلک کشیده بودن حالا داشتن به وسیله این تند باد پیچ و تاب وحشتناکی می خوردند.حدود 8 سیاه پوش داشتن در مقابل این باد شدید راهشون رو باز میکردن.سیاه پوشی که از همه جلو تر بود گفت:ما فقط خودمونو علاف کردیم.من که به غیر از صخره و درخت چیزی نمی بینم.اونا اینجا نیستن.
صداش به زور تو این شرایط شنیده میشد.با این حال سیاه پوشی که چند قدم از او عقب تر بود گفت:ارباب گفته اینجاست.پس باید اینجا باشه.خوب چشاتو باز کن.
سیاه پوش اول:دارم همین کارو می کنم ولی هیچی نیست.دو روزه که همین جوریه ولی همش علافیه.من که میگم همین الان برگرد...اوه!خدای من!یه کلبه میبینم.
سیاه پوش دوم:کجاس؟کدوم طرف؟
سیاه پوش اول:همین بالا. اون جلو.
سیاه پوش ها سرعتشون رو بیشتر کردند.هرچند تو این شرایط کار مشکلی بود ولی چند دقیقه بعد کنار کلبه بودن.
سیاه پوش دوم:همتون که می دونید باید چی کار کنید؟هیچکس رو فعلا نمی کشید.باید اول بفهمیم نقشه کجاس.
بعد چوبدستیشو به سمت در گرفت و گفت:الاهومورا!
ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.سیاه پوش گفت:لعنتی!باید از پنجره ها بریم تو!زود باشید!
داخل کلبه،پیرزنی در اشپزخانه مشغول درست کردن کیک سیب بود وپسری هم در اتاق نشین من داشت به گلها اب میداد.پیرزن گفت:لئون فکر میکنم باید بری هیزم بیشتری بیاری!با این هوایی که من میبینم فکر کنم اتش بیشتری لازم داریم.
لئون:چشم مادربزرگ!
بعد ابپاش رو کنار گذاشت و خواست از کلبه خارج بشه که در اخرین لحظات از پنجره کسانی رو دید که داشتند به کلبه نزدیک می شدن.به مادربزرگش گفت:چند نفر دارن به سمت کلبه مون میان!
پیرزن:چی؟
بعد بلافاصله به سمت پنجره نزدیک شد و اون صحنه رو دید.به نظر رسید چهره ش رنگ عوض کرد. بعد به طرف لئون برگشت و گفت:میدونستم که بالاخره میان.همیشه یه حسی بهم می گفت که این راز مدت زیادی دووم نمیاره.
بعد برگشت و به سمت یه میز تحریر رفت.یه کتاب قدیمی رو از اون تو دراورد و بلافاصله یادداشتی رو هم که با عجله داشت مینوشت رو کنارش گذاشت.بعد به لئون گفت:بیا لئون!این کتاب و یادداشت رو به پای جغدت،جری ببند.و سریع به سمت لندن بفرستش!
لئون:چی شده مادربزگ!اونا کین؟اینجا چی می خوان؟این کتاب
چیه؟اگه تو این هوا جری رو بفرستم بره ممکنه واسش اتفاقی بیفته.
پیرزن:به من اعتماد کن لئون!واسه جغدت هم هیچ اتفاقی نمیفته!حالا برو به طبقه بالا و بعد از اینکه جری رو فرستادی خودت هم یه جا مخفی شو!
لئون حس عجیبی پیدا کرده بود.نمی دونست قراره چه اتفاقی بیفته ولی به حرف مادربزرگش گوش کرد و بلافاصله به طبقه بالا پیش جغدش رفت.پیرزن هم با کلید مخصوصی در رو قفل کرد و سپس چوبدستیشو تو دستاش اماده گرفت.صدای اون افراد رو که موفق نشده بودن از در تو بیان رو شنید.امیدوار بود که دیگه از اینجا برن.ولی حس می کرد اینجا دیگه پایان کاره!ناگهان صدای شکسته شدن شیشه های زیادی به گوش رسید و پیرزن نفسش رو تو سینه حبس کرد.اولین سیاه پوشی که روی زمین افتاد به بقیه دستور داد،برن همه جا رو بگردن. و خودش هم در مقابل پیرزن قرار گرفت.پیرزن خواست طلسمی رو اجرا کنه ولی چوبدستیش دیگه رو هوا بود چون سیاه پوش اونو خلع سلاح کرده بود.سیاه پوش نقابی بر صورتش داشت ولی همین جوری هم چهره وحشتناکی داشت.به پیرزن گفت:خیله خب!فکر می کنم بدونی واسه چی اومدیم اینجا!میدونم که میدونی!حالا اگه دوست داری از این لحظات اخر عمرت هم خاطره خوشی داشته باشی یا اینکه مرگ راحتی داشته باشی،به من بگو نقشه رو کجا قایم کردی؟
پیرزن:هرگز!تو هم هر کاری که دوست داری بکن!
سیاه پوش طلسم شکنجه گر رو یه بار،دوبار،سه بار،چند بار رو پیرزن اجرا کرد.ولی پیرزن هیچی نگفت.معلوم بود که از دردهایی که کشیده دیگه توانی واسه زندگی کردن نداره!
سیاه پوش ها برگشتن به اتاق نشین من ،ویکی از اونا لئون رو نگهداشته بود.سیاه پوشی از میان اونا گفت:هیچی پیدا نکردیم!همه جا رو زیر و رو کردیم ولی از نقشه یا چیزی شبیه اون خبری نبود.
سیاه پوشی که در کنار پیرزن بود گفت:هوم!این پسره کیه؟
سیاه پوش قبلی گفت:اونو از زیر تخت پیدا کردیم.اونجا قایم شده بود.البته ما چند متر مونده به پشت در اتاق این اقا پسر،صدای جغدی شنیدیم ولی وقتی وارد اتاق شدیم اون جغده رفته بود.حتما خیلی ترسیده بوده و فرار کرده!
سیاه پوشی که کنار پیرزن بود و به نظر می رسید رئیسشون باشه فریاد زد:اخه احمقا! اگه نقشه رو با اون جغده فرستاده باشن بره چی؟
بعد به پسره نگاه کرد و اونو به طرف خودش کشید و به پیرزن گفت:خیله خب پیرزن فداکار!تو که از جون خودت میگذری ببینم از جون این پسر کوچولو هم میگذری؟
و طلسم کروشیو رو ،رو پسره اجرا کرد.لئون درد زیادی کشید و به خودش می پیچید.پیرزن با اخرین قوت موجود در بدنش گفت:نه!اون نه!تو اون کوزه ای که رو میز تحریره یه کاغذه!فقط به لئون صدمه ای نزنید.
رئیس سیاه پوش ها:چشم پیرزن!
بعد رو به یکی از سیاه پوش هاش کرد و گفت:زود برو کاغذ رو از اون کوزه در بیار!خب مثل اینکه دیگه کاری با پیرزنه نداریم!اواداکداورا!
لئون فریاد بلندی سر داد وگفت:نه!شما عوضی ها مادربزرگمو کشتید.الان به حسابتون میرسم.
سیاه پوشی که مادربزرگش رو کشته بودگفت:نترس عزیزم!دوباره میبینیش!راستش من خودم اصلا دوست ندارم کسانی رو که انقدر به هم علاقه دارن رو از هم جدا کنم.خداحافظ کوچولو!به مادربزرگت سلام برسون.اواداکداورا!
لئون هم عین برگ درختی رو زمین افتاد و به مادربزرگش ملحق شد.سیاه پوش کاغذ رو از کوزه دراورده بود و داشت اونو میخوند.رئیسشون گفت:خب؟!چی توش نوشته؟
سیاه پوش کاغذ به دست:چیز بخصوصی ننوشته!فکر کنم اون پیرزن ما رو گول زده!تو این کاغذ فقط اسم یه ارتش به نام الف دال و یکی از عضو هاشون به نام سارا اوانز رو نوشته!

امروز،کافه هاگزهد در هاگزمید.
اندرومیدا و اکتاویوس سر میزی نشسته بودن و داشتن با هم سر مسئله ای بحث میکردن.همون کارو الکسا بردلی با جسیکا پاتر داشت میکرد.اکتاویوس:خب میدونی!من بالاخره مخشو میزنم.من عاشقشم.یعنی اون عاشق منه!
اندرومیدا:تو فکر میکنی اون پیرزنه،فیگ ارزش این کارا رو داشته باشه؟
اکتاویوس:اه!برو بابا تو اصلا عشق سرت نمیشه!ما رو بگو با کی اومدیم درد و دل کنیم.
در گوشه دیگر همون میز هم الکسا داشت با جسیکا یه بحث دیگه می کرد.
الکسا:بعدش منم خیلی محکم جلوش وایسادم و گفتم به تو چه ربطی داره!نمیدونی قیافه ش چه شکلی شده بود!!
و شروع به خندیدن کرد.ناگهان جسیکا گفت:هی بچه ها!ببینید کیا اومدن!انیتا و سارا اوانز.
اکتاویوس رو به انیتا:بیاید پیش ما بشینید.ما هممون مهمون الکساییم.راستی از این ورا؟
انیتا:لازم نکرده!هیچ معلوم هست شماها کدوم گوری اید؟ما با همه بچه های الف دال جلسه گذاشتیم غیر از شما 4 تا که دنبال خوش گذرونی اید.ما یه ماموریت جدید داریم.
سارا هم حرف انیتا رو تایید کرد و گفت:همین الان هم داریم از جلسه میایم.
اندرومیدا:اخ!ببخشید انیتا!اصلا نمیدونستم!ولی قول میدم از این به بعد همیشه تو جلسات شرکت کنم.
الکسا:حالا این ماموریته چی هست؟
انیتا:این یکی با بقیه فرق می کنه.این بار پای تمام مردم جهان چه جادوگر و چه ماگل در میونه!
انیتا نگاهی به دور و ورش انداخت و گفت:اینجا جای خوبی واسه توضیح دادن نیست.باید برگریدیم هاگوارتز.
اکتاویوس:من که دیگه می خوام از گروه استعفا بدم!فکر کنم وقت بازنشستگیمه!من دیگه واسه اینجور کارا پیر شدم.
انیتا:تو خیلی بیخود کردی!اون موقع که عضو شدی باید فکر اینجاهاش هم میکردی.در هر صورت اشه خالته!بخوری پاته!نخوری پاته!زود باش حرکت کن!وگرنه اون دماغ گنده تو گنده تر می کنم.
اکتاویوس:خیله خب بابا!ولی اینو بگما.دماغ من خیلی هم قشنگه.همین خانم فیگ هست.تو کل صورت من این دماغمو پسندیده و میخواد....

***************************
دوستان ببخشید طولانی شد.ولی از این کوتاه تر چون میخواستم یه شرحی هم از اینکه چه جوری کتاب به دست سارا اوانز افتاد بگم ،نمیشد.
راستی از این به بعد به جای اوتو بگمن ،سارا اوانز رو بیارید.یعنی سارا به جای اوتو اون کتاب رو گرفته!بخاطر همین هم من تو اون کاغذه که سیاه پوش ها گرفتن اسم سارا رو نوشتم نه اوتو!


یک زن چیزی ج


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۰:۱۱ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۸۵

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۴ آذر ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 42
آفلاین
-هي...امي...پيشت!
املاين با تعجب به پشت قفسه كتاب هاي گياهشناسي نگاه كرد.دورنت با چهره اي نگران آنجا ايستاده بود.
املاين گفت:سلام دورنت چي شده؟
دورنت كه نفس نفس ميزد گفت:تمام مدرسه رو دنبالت گشتم تا پيدات كردم , اومدم بهت خبر بدم كه بايد تو اتاق ضروريات جمع بشيم ,جلسه اضطراري داريم.
املاين با دقت بيشتري به او نگاه كرد و گفت:باشه...ولي دورنت به نظر مياد نگراني ,چيزي شده؟
دورنت گفت: مطمين نيستم ولي فكر ميكنم وقتي داشتم به سارا خبر ميدادم يكي از بچه هاي اسليترين صدامونو شنيد.
املاين خنديد و گفت:بي خيال دورنت! واقعا فكر ميكني اگه چيزي هم شنيده باشه ازش سردرمياره؟
دورنت كه هنوز ترديد داشت گفت:شايد حق با تو باشه ولي اگه مشكلي پيش بياد...
املاين گفت:گفتم كه بي خيال شو...بيا بريم دير ميرسيم ها...به همه خبر دادي؟
دورنت گفت:آره تو آخري بودي.الان همه بايد تو اتاق جمع شده باشند.
املاين پرسيد:راستي تو نمي دوني جلسه راجع به چيه؟
دورنت جواب داد:راستش نه ولي وقتي آنيتا رو ديدم داشت با بليد راجع به تبت حرف ميزد.
املاين با تعجب گفت:تبت؟! خيلي عجيبه...
همينطور كه با هم حرف ميزدند به سمت اتاق ضروريات حركت كردند.

وقتي از پيچ راهرو گذشتند هر دو با تكاني متوقف شدند.پسر مو مشكي كوتاه قدي كه روي ردايش نشان مار ديده ميشد , درست در جايي كه در اتاق ضروريات قرار داشت ايستاده بود و به ديوار خيره نگاه ميكرد.
دورنت با نگراني گفت:اين همون پسرست , حالا پي كار كنيم؟
املاين كه تازه به اهميت قضيه پي برده بود گفت:بايد هر طور شده از اونجا دورش كنيم ,اگه يكي از بچه ها بياد بيرون...
املاين كه به فكر فرو رفته بود بعد از چند لحظه گفت:چطوره يه نمايش براش بازي كنيم؟
و بعد به دورنت نزديك شد و چيزي را در گوش او زمزمه كرد.
دورنت لبخندي زد و گفت:آره فكر كنم موفق بشيم فقط من يه جاي بهتر سراغ دارم...
چند دقيقه بعد هر دو در حالي كه وانمود ميكردند غرق صحبت هستند و متوجه پسر نشده اند به او نزديك شدند.
دورنت گفت:خلاصه خيلي جلسه باحاليه , قراره حال اسليتريني ها رو بگيريم.
املاين گفت:گفتي الان شروع ميشه؟
دورنت جواب داد:چند بار بگم امي؟! همين الان , طبقه پايين , در سوم...برو ديگه...منم چند دقيقه ديگه ميام.
املاين سري تكان داد و به سمت پله ها رفت و دورنت وارد يك كلاس خالي شد.

املاين همينطور كه از پله ها پايين ميرفت حس ميكرد كه پسر او را تعقيب ميكند.وقتي به در سوم رسيد دستگيره را چرخاند و داخل شد.پسر هم بعد از او به در رسيد و گوشش را به آن چسباند.دورنت كه منتظر اين لحظه بود از پشت به او نزديك شد و زير لب گفت:آلوهومورا...
ناگهان در باز شد و پسر به داخل اتاق پرتاب شد.چند لحظه همه جا ساكت شد و بعد صداي جيغ چند دختر به گوش رسيد...آنجا رختكن دخترها بود!
دخترها كه خيلي عصباني شده بودند , انواع طلسم ها را به سوي او روانه كردند.پسر هم كه اوضاع را وخيم ميديد پا به فرار گذاشت...
املاين از اتاق بيرون آمد و در حالي كه هر دو ميخنديدند به همراه دورنت به سمت اتاق ضروريات به راه افتادند.وقتي به پشت در اتاق رسيدند هر دو نفس نفس ميزدند.

در باز شد و همه درون اتاق ساكت شدند.
آنيتا به ديدن آن دو اخمي كرد و گفت:تا حالا كجا بوديد؟
دورنت و املاين در حالي كه به ديگران ميپيوستند نگاهي رد ويدل كردند و لبخند زدند.
دورنت گفت:يه مشكل كوچولو پيش اومده بود...
به اين ترتيب جلسه ارتش دامبلدور بدون وجود هيچ مزاحمي آغاز شد.


[i][b][size=small][color=009966]Mr. Moony presents his compliments to Professor
Snape, and begs him to keep his abnormally large nose out of other people's business
:clap2


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵

معین محمدی دهج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۲ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۲ دوشنبه ۳ آبان ۱۳۸۹
از اتاق کارم در وزارت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
فردای آن روز از اول صبح آنیتا هیجان عجیبی داشت و به همه از حضور یک کاراگاه در ا.د خبر داده بود. او قرار بو د ساعت 5 بعد از ظهر وارد هاگوارتز شود. ولی کسی از طریقه ورود او اطلاع درستی نداشت. همه از آنکه قرار بود یک کاراگاه در جمع آنها باشد خوشحال و راضی بودند. آنیتا شک داشت که او بتواند وارد هاگوارتز شود ولی به دلش برات شده بود او در لحظه مقرر وارد خواهد شد. شاید او از صندوق اطاق ضروریات استفاده میکرد. شاید او راههای مخفی هاگوارتز را میدانست. ولی بهر حال او میآمد.
حدود ساعت 4.5 آنیتا برای گردش وارد محوطه هاگوارتز شد ولی عقاب طلایی بزرگی که بر فراز قلعه پرواز میکرد توجه او را به خود جلب کرد. عقاب ابهت خاصی داشت. بسیار زیبا در نظر آنیتا آمد. آنیتا محو او شده بود به گونه ای که گذران زمان را درک نمیکرد. که ناگهان فردی به پشتش زد آنیتا برگشت و اوتو را دید که پشت سرش با دستهای بغل زده و قیافه حق به جانب به او نگاه میکرد.
آنیتا گفت:چی شده چه کارم داری؟
اوتو غر زد:خودت به ما میگی ساعت 5 مهمون داریم جمع باشید عضو جدید رو معرفی کنم بعد خودت اینجا رو چمنا زانو بغل گرفتی آسمونو نگاه میکنی.راستی نکنه عاشق شدی خیلی حرکتت رمانتیک بودا می دونستی؟
آنیتا به ساعتش نگاهی کرد و گفت:اولا هنوز 5 دقیقه مونده و ثانیا تو خجالت نمیکشی به یه دختر و خصوصا دختر مدیر میگی عاشق ...
اوتو حرف آنیتا را قطع کرد و گفت: بابا یواش وایسا با هم بریم. ما دیگه نمیتونیم شوخی هم بکنیم بعد تو تا ساعت 5 چطور میخوای به اطاق ضروریات بسی که از مهمون جونت پذیرایی کنی؟ نه جداً چجوری؟
آنیتا گفت: بسه بسه مسخرشو در آوردی تو هم. بریم
**************
ساعت 5 بود ولی هنوزکه خبری نشده بود که ناگهان در اطاق ضروریات باز شد فردی کوتاه و خپله, کچل و با زخمی به روی صورت که احتمالاً حاصل درگیری با مرگخواران بود وارد اطاق شد. با همه دست داد و بخصوص با ریاست جمع علاوه بر دست روبوسی هم کرد. بعد گفت:
میبینم که باید روی زمین بشینم شما اینجا صندلی ندارین؟
آنیتا گفت: متاسفم ما اینجا وسایل راحتی نداریم به بزرگی خودتون ببخشید.
تازه وارد گفت: مشکلی نیست
و به تعداد اعضای حاظر از هوای رقیق مبلهای راحتی بیرون کشید ولی مبل آنیتا شکوه بیشتری داشت و فقط لایق یک رئیس بود.
تازه وارد گفت: بفرمائید خانوم دامبلدور اون مبل مال شماست.
آنیتا که شگفت زده شده بود به سمت مبل مخصوص دوید و از ته دل یک آخ جون گفت که انگار به عمرش مبل ندیده. وباعث خنده تازه وارد و پس از او بقیه شد.
آنیتا به سرعت به روی مبل نشست و با صورتی که به قرمزی لبو شده بود نشست و بقیه را هم دعوت به نشستن کرد و تازه وارد را به صندلی کنار خود فرا خواند.
بعد رو به اعضا کرد و گفت:
ایشون آقای داولیش آرور وزارتخونه هستند که از این به بعد با ما همکاری میکنند.
و داولیش برای احترام اندکی سرش را پایین آورد.
دوباره آنیتا شروع به صحبت کرد و تک تک افراد رو به داولیش معرفی کرد. داولیش بیچاره از بس سرش را برای همه پایین آورد گردنش درد گرفته بود.
بعد برنامه های عادی ارتش آغاز شد. و ماجرای نقشه و کتاب اهریمن در دستان ماست. بعد اوتو ورد تغییر زبان راگفت و شروع به خواندن کرد:
"نقشه در میان آبشاری قرار دارد که کوهها آن را محاصره کرده اند.آبشاری میان کویر.در سرزمین آریا..."
که داولیش گفت: صبر کنید من همچین جایی رو میشناسم. اگه اشتباه نکنم آبششششششششششششار آهان دره گاهان بود.منطقه جالبی هست یه جایی تو راه تفت شیراز در ایران.به تفت خیلی نزدیکه. من قبلا برای موضوعی اونجا بودم.مردم محلی می گفتن قبلا تعدادی از جادوگران ایران اونجا سکنا داشتند.
آنیتا شگفت زده پرسید: مگه تو ایران جادوگر هم وجود داره.
داولیش با لحنی حق به جانب گفت: آره.خیلی جسورند. خیلی هم عجیب.سفیداشو واقعا سفیدن و سیاهاشون دست مرگخوارا رو از پشت میبندن. ولی واقعا استتار خوبی بین ماگل ها دارن که این استتار فوق العاده گاهی ما رو هم شامل میشه.
سارا گفت: آره منم میدونستم. موجودات جادویی زیادی هم داره.مثلا نقش هیپوگریف, گاو بالدار,و شیر بالدار تو حکاکی های تخت جمشید وجود داره. تازه وسایل جالبی هم داشتند مثل یک جام که اولین بار در دستان جمشید دیده شده و میگن میشه دنیا رو توی اون دید یا مردم اونجا به جای جاروی پرنده برای حمل و نقل از قالیچه پرنده استفاده میکنن؛ که البته فکر کنم از جاروی ما خیلی بهتر و راحتتر باشه.
آنیتا گفت: پس یادم باشه یه بار برم ایران سیاحت ولی فعلا ما کارای نحمتری داریم تا موضوع ایران.برسیم به بحث خودمون.
رو به داولیش کرد و پرسید: تو راجع به آبشار مطمئنی؟
داولیش گفت: اگه مطمئن نبودم که مرض نداشتم بگم.
آنیتا گفت: خوبه.حالا برای رفتن به ایران داوطلب میخوایم. کسی حاظره موقع تعطیلی کریسمس به این آبشار بره.
در این هنگام بیلدا گفت: من میرم. خیلی دوست دارم ایرانو ببینم.
سارا به شوخی گفت: مگه میری تفریح. باید کار کنی الکی که اینجا راهت ندادیم بری سیاحت.
در این هنگام آنیتا با لحن خشمگین گفت:تمومش کنید وقت مسخره بازی نداریم.
این بار داولیش گفت: نه با اجازه شما من برم.اولا من تو افغانستان معموریتی دارم وهمونطور که میدونید افغانستان همسایه ایرانه , دوما شما بهتره کنار خانواده هاتون بمونید و از حظورشون لذت ببرید وثالثا من یک آرورم وبا توجه به تجربه و آموزشهایی که دیدم راحتتر میتونم از پس مشکلات بر بیام و ممکنه لرد هم از این قضیه باخبر باشه و مرگخواراشو به اونجا فرستاده باشه.
آنیتا گفت: اینجور که به نظر میرسه حرف داولیش کاملا منطقیه و بنابراین جای بحث نمیمونه.
بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: ساعت 8 شد. دیگه کافیه. تک تک از اینجا خارج شید و حواستون رو جمع کنید که با فیلچ برخورد نکیند. درضمن شما دالیش بمونید باهاتون کار دارم.
همه خارج شده بودند و داولیش با آنیتا تنها ماند.
آنیتا گفت: میتونم یک سوال از شما بپرسم؟
داولیش گفت: البته. ده تا بپرسید من بیکارم چون وزارت که تعطیله و منم به خاطر ماموریتی که گفتم فعلا ماموریت دیگه ای بهم محول نمیشه.پس بیکار بیکارم.
آنیتا گفت:
میتونم بپرسم چطور وارد هاگوارتز شدید.کجای کار پدرم اشکال داشت که شما تونستید وارد بشید با اونهمه اقدامات امنیتی جدید که اضافه شده.
داولیش خندید و گفت:
به کسی نگو. من یه انیماگوس ثبت نشده هستم. اون عقاب طلایی رو که یادته؟ امروز ساعت 4.5 تو رو چمنا نشسته بودی و منو نگاه میکردی.
خب اگه کاری نداری من برم. خداحافظ. بعدا میبینمت.
آنیتا گفت: که اینطور. نه صبر کن تا سرسرا باهات میام.
بعد در سرسرا در گوشه ای تاریک وارد شدند.
و هاگوارتز عقابی طلایی دید که از تاریکی به اوج پرید.






داولیش عزیز!!... پست خوبی بود!!.... اما باید بدونی که اینجا، پستهای دنباله دار می زنند!!... بنابراین، بعد از دو روز پست شما پاک میشه!!... تو هم باید ادامه ی این داستان رو بنویسی!... باشه؟!

از پست دورنت ادامه بدید!!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۴:۴۸:۵۳

فکر جنگ را با فکر قویتر صلح مقاومت کنید. فکر نفرت را با فکر قویتر عشق مقابله نمایید.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵

دورنت دایلیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۸۵
از تو جوب !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
زود باش دیگه بلید !!!
- امروز از اون روزایی که آدم شرشر عرق میریزه ها آنیتا ..
آنیتا که نگران به نظر می رسیدتند تند ، جلوتر از بلید راه می رفت و ظاهرا اصلا به حرف های بی ربط بلید اهمیت نمی داد چون گفت :
بلید ..میشه تند تر بیای ؟ این موضوع خیلی مهمه ..زودتر باید بچه ها را خبر کنیم ..!! فکر نمیکنم لازم باشه بهت یادآوری کنم که پیدا کردن اون نقشه چقدر مهمه !!!
بیلد پوزخندی زد و با تمسخر گفت : بچه ها !!!
آنیتا با شنیدن حرف بلید از حرکت ایستاد ..
با خشم به سوی بلید آمد و در حالی که اشک در چشمان خسته اش جمع شده بود گفت :
بلید تو ..تو همین چند دقیقه ی پیش گفتی که ..به من ..اعتماد کردی ..بلید تو گفتی قبول داری که بچه ها میتونن کمکت ..
بلید در این فکر فرو رفت که را مواظب حرف زدنش نبوده ..از طرف دیگه وقتی چشمان نگرا ن ، خسته و خشمگین آنیتا رو دید ..اون واقعا به کمکشون نیاز داشت اما..چرا یه چیزی بهش می گفت که از دست اونا کمکی بر نمیاد ..بلید به هر نحوی که بود با اون حس غریب مبارزه کرد و حرف دلشو زد :
ببین آنیتا ..معذرت میخوام ..من من..منظوری نداشتم ..من واقعا به کمکتون نیاز دارم .منو ببخش اگه ..
آینتا کمی آرام شده بود ..دستش را به بهانه ی اینکه آفتاب صورتش را اذیت میکند جلوی چشمانش گرفت و یواشکی اشکی را که روی گونه اش غلتیده بود را پاک کرد و به آرامی گفت :
مهم نیت بلید ..فقط بیا زودتر بریم باشه ؟
بلید مخالفتی نکرد وشونه به شونه ی آنیتا راه افتاد ...
بالاخره به در قلعه رسیدند ...
ساعت دقیقا 30 .10 صبح بود ..
سرسرای بزرگ که همیشه پر از سروصدا و شادی و صدای برخورد قاشق و چنگال و قهقه ی بچه ها بود امروز برای اولین بار در سکوت و سیاهی فرو رفته بود ...
بلید نفس عمیقی کشید و به آنیتا چشم دوخت :
- خب حالا باید کجا بریم ؟
آتاق جلسات الف دال !
آهان ..پس بزن بریم ..
باشه ..اما ..
آخ !!!!!!!!!!
دورنت ؟ تو اینجا چیکار میکنی ؟؟؟
اوه سلام آنیتا ...
آنیتا با خوشحالی به دورنت گفت :
اوه دورنت عزیزم ..همین الان باید یه جلسه تشکیل بدیم ..مربوط به الف داله .. خوب شد که دیدمت ... میشه ازت خوهش کنم بری بچه ها رو جمع کنی بهشون بگی زود بیان جلسه رو شروع کنیم ؟
- اوه البته ولی ..الان ؟
آنیتا با بی حوصلگی گفت :
بله ..همین الان
دورنت با تعجب به سمت در قلعه رفت ..حتما باید جلسه ی خیلی مهمی بود که این وقت صبح قرار بود تشکیل بشه !!! بله ..حضور بلید هم بی معنا نبود ..حتما اتفاق مهمی افتاده بود ...
دورنت 1000 تا سوال بی جواب رو پشت در قلعه جا گذاشت و رفت دنبال بچه هایی که معلوم نیست هرکدومشون کجا هستن !!
به نظر دورنت این کارها ساعت ها طول می کشید ...
آفتاب از پشت شیشه های بلند و بزرگ سرسرای بزرگ به داخل قلعه می تابید ...
آنیتا و بلید همچنان منتظر ماندند و برای اینکه خود را سرگرم کنند ، به تماشای رده های نور خورشید که به کف سالن سرسرا می تابید چشم دوختند ..


عضو رسمی (( الف . دال***))
تصویر کوچک شده

********

قاه قاه قاه !!!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
خب خب خب!! میبینم که یه عده تنبل دور هم جمع شدند و آرم الف دال رو روی امضاشون الکی گذاشتن!!خوبه!... خوبه!... دارم براتون! من یک آستکباریم! که فقط دراکو میدونه!... تا آخر هفته ی بعد، لیست اخراجی رو میزنم، و اونوقت هم دومرتبه عضوشون نمیکنم! حالا خود دانید! اگه نقشه هایی که برای الف دال رو داشتم، می دونستید؛ اینجور بیکار نمی شستید!! خیله خب، حالا بریم سر داستان!
از اونجایی که اقای بگمن توی داستان شخصیت مهمی بودند، و الان دیگه در ارتش عضو نیستند؛ به جای شخصیت اوتو بگمن، از شخصیت " سارا اوانز" استفاده می کنیم! یعنی سارا اون تیکه ی نقشه رو پیدا کرده! اوکی؟! و لطفا فعالیتتون رو شروع کنید! من خودم این طلسم رو میشکنم! به شرطی که شما هم ادامه بدید! باشه؟!... بابا شماها عضو ارتش دامبلدورید! برگ چغندر که نیستید خدایی نکرده! پست بزنید دیگه!

--------------
_ بلید؟!...بلید؟!.... صبر کن!... بلید؟!...
بلید سرش را برگرداند، و آنیتا را دید که با عجله به سمت او می دوید و او را صدا می زد. و آرامش حیاط ساکت هاگوارتز را به هم میزد. دستانش را به کمرش زد و منتظرش شد.
بلاخره بعد از چند ثانیه، انیتا در حالی که نفس نفس میزد، به او رسید. دسهایش رو بر روی پهلوهایش گذاشت و اندکی قامتش را راست کرد تا بتواند درست نفس بکشد. آب دهانش را به سختی فرو داد، نفس عمیقی کشید و گفت:
_ اوه بلید... یه... یه کار مهمی... باهات دارم... وقت داری؟!
بلید نگاه به چهره ی سرخ آنیتا کرد و فهمید که حتما مطلب مهمی بوده است که از کلاس معجون سازی خود، اجازه گرفته و به دنبال او آمده. در نتیجه ابروهایش را بالا داد و گفت:
_ با اینکه وقتم کمه، اما خب... چند دقیقه ای وقت دارم...
سپس با یکدیگر به سمت دریاچه ی هاگوارتز به راه افتادند. آنیتا سعی داشت آرام ارام، سخنانش را به او بگوید؛ بلید سراپا گوش بود:
_ ببین بلید... من توی کتابخونه ی پدرم، یه کتاب دیدم که مال داستانهای قدیمی بود... اون تو نوشته بود که یه نقشه ی اهریمنی وجود داره که...
البته او واقعا تمام آنها را خوانده بود. بعد از اینکه او و سارا نتوانستند مغازه را بیابند، آنیتا توانست از روی میز کار پدرش، کتاب داستانهای قدیمی را پیدا کند و تمام آن داستان عجیب را بخواند.
بلید با چهره ای در هم به آنیتا نگاه میکرد و تقریبا مانع از ان شده بود تا او بر روی سخنانش تمرکز داشته باشد:
_ ... و مثل اینکه، خیلی قدرت عظیمی داره... تازه، من شنیدم که میگن یه تیکش توی تبته...!
در اینجا بلید سریعا حرف او را قطع کرد و گفت:
_ کی به تو گفته؟!
لبخند مرموزی بر لبان انیتا نقش بست. او به هدف خود رسیده بود! بنابراین در حالی که با سگک های بارانی بلید بازی میکرد و لبخندی بر لب داشت، گفت:
- بلید؟!.. تو چیزی در این مورد میدونی مگه؟!
بلید با قدرت، هوا را به درون ریه های خود راند و با دندانهایی فشرده، گفت:
_ نه!
آنیتا لبخندی زد و با شیطنت خاص دوران کودکی اش، زمانی که ذهن بلید را می خواند، گفت:
_ اوه بلید!... من میدونم تو چه چیزایی میدونی!
او سری تکان داد، چشمانش را به چشمان آنیتا دوخت و در حالی که دستش را بر روی سر خود می کشید و تا گردنش پایین می آورد، گفت:
_ پس تو همه چیز رو میدونی؟!
آنیتا نگاهش را از نگاه بلید برگرفت و به تلالو نور خورشید بر سطح دریاچه چشم دوخت؛ با انگشت سبابه اش تار مویی را که بر روی پیشانی اش افتاده بود را کناری زد و گفت:
_ درسته!... و من حتی می دونم که کتاب الان و در همین لحظه کجاست!
با گفتن این حرف، بلید به ناگاه شانه های آنیتا را گرفت و او را به سمت خودش چرخاند و با صدای تقریبا بلندی گفت:
_ تو باید نقشه رو به من بدی!... دنیا در خطره!... آنیت دارم جدی صحبت میکنم، نخند!
لبخند آنیتا از روی لبانش محو شد، چشمانش را ریز کرد و گفت:
_ اما اگه اون رو میخوای، باید ما رو هم با خودت ببری! چون فرد برگزیده، در ارتش ماست!
بلید اخمی کرد و با تعجب گفت:
_ ارتش شما؟!
آنیتا دستانش را به کمرش زد و با خوشحالی گفت:
_ درسته!... ارتش ما!... ارتش دامبلدور!
با شنیدن اسم ارتش دامبلدور، بلید به یاد آن زمانی افتاد که هری آن گروه را تاسیس کرده بود. و به خاطر آورد که شجاعتهایی کردند. آنیتا، وقتی فهمید که بلید آماده ی شنیدن است، با شوری وصف ناشدنی دنباله ی حرفش را اینگونه گرفت:
_ ما کلی به بچه ها آموز دادیم!... ما به خوبی میتونیم از خودمون دفاع کنیم!... ما هر کودوم یه خاصیتهایی داریم!... یکیمون فرد برگزیدست... یکی خون آشامه... یکی نواده ی نیکلاس فلامله... و کلی از اینجور جادوگرا... ما هر کودوم جادوهای خاصی رو بلدیم که ممکنه تو ندونی!
بلید که با آنیتا بزرگ شده بود، و می دانست که هر چه دامبلدور به او یاد داده بود، به آنیتا هم یاد داده بود گفت:
_ چرنده!... شماها یه مشت بچه این!... مثلا خود تو!... تو چی بیشتر از من یاد داری؟!
آنیتا دستهایش را به هم زد و گفت:
_ تو تاحالا رفتی توی اون اتاقی که طبقه ی بالای خونست؟!... همونی که همیشه درش قفله و روی درش عکس عناصر چهارگانه ی طبیعته؟! هوم؟!
بلید به فکر فرو رفت و با به یاد آوردن آن اتاق اسرار آمیز، گفت:
_ نه! چطور مگه؟!
آنیتا در حالی که دستش را هوا می چرخاند و از رد آن، نوری نقره ای رنگ ایجاد میشد، گفت:
_ شبها که تو دنبال خون آشاما بودی، من و پدر به اونجا می رفتیم... من آخرین الفم!... باید چیزهای خاصی رو یاد می گرفتم! چیزهایی که کسی نباید می فهمید...
و بلاخره از آن نور نقره ای رنگ، گردباد کوچکی درست شد و بعد از چرخیدن بر روی گونه ی بلید، به هوا رفت.
بلید نمیدانست چه بگوید. واقعا به کمک آنها نیاز داشت؛ زیرا دامبلدور کمی کسالت داشت و نمیتوانست به او کمک کند، و او نیز به نقشه نیاز داشت. می توانست به انیتا و کسانی که او میگفت، اعتماد کند. پس دستش را بر شانه ی آنیتا گذاشت و گفت:
_ مثل اینکه چاره ی دیگه ای نیست... باشه!اما گفته باشم، تک روی ممنوعه!... حالا بریم اون فرد برگزیده رو ببینیم.
آنیتا در حالی که شادی در چشمانش موج میزد و دستان بلید را می فشرد، به این فکر میکرد که" آنروز، شروعی دوباره برای ارتش دامبلدور خواهد بود".


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
این پست ادامه پست قبلی می باشد. به دلیل طولانی شدن یک پست من داستان رو در دو قسمت می زنم!
*************************************************
پله ها را يكي يكي و با سرعت بالا مي رفت. بايد هرچه زود تر اين خبر مهم را به گوش اوتو مي رساند. يك ماموريت ديگر.ماموريتي كه با آنان واگذار نشده بود اما آنيتا قصد داشت به كمك ارتش آن را به انجام برساند اگر مجبور مي شد با معامله يا پنهاني اين كار را انجام مي داد. از چندين سالن گذشت تا به يك در سفيد رنگ رسيد. چند ضربه به در نواخت. صدايي از آن سوي در جواب داد:
_بفرماييد!
آنيتا در را آهسته باز كرد و داخل شد. يك اتاق ساده و ساكت كه انبوهي از كتاب در همه جاي آن به چشم مي خورد. جايي كه معمولا اوتو آن را براي مطالعه بر مي گزيد و با استفاده از سكوتش به كار مورد علاقه اش در مواقع بيكاري مشغول مي شد. اوتو سرش را كه هم چنان بروي كتاب بود را بلند كرد تا بنگرد چه كسي وارد اتاق شده است. با ديدن آنيتا لبخندي زد و گفت:
_سلام آنيتا ! خوبي ؟ از اين طرفا؟!!
آنيتا با گرمي پاسخ داد:
_سلام اوتو ، ممنون. يه موضوع خيلي مهمي پيش اومده كه بايد مزاحمت مي شدم!
اوتو با اين حرف كتاب را بست و گفت:
_چه مزاحمتي! گفتي موضوع مهم؟ چيزي شده؟ اتفاقي افتاده؟!!
آنيتا بروي چندين كتاب كه به صورت عمودي چيده شده بود نشست و پاسخ داد:
_آره يه مشكل بزرگ...البته مشكل براي ما نه بلكه براي تمام دنيا!
اوتو با تعجب به او نگريست و پرسيد:
_براي دنيا؟ مطمئني؟ من كه دارم گيج ميشم!
آنيتا جواب داد:
_البته ، در واقع من الان از اتاق پدرم مي آم اينجا!
_پروفسور دامبلدور؟ ايشون چيزي گفتن؟
آنيتا لبخندي موذيانه زد و گفت:
_آره ، پدرم گفته...البته به من نه ، در حقيقت داشت به بليد مي گفت كه من شنيدم!
اوتو كه به خوبي مي توانست حدس بزند منظور آنيتا چه مي تواند باشد گفت:
_يواشكي گوش مي كردي نه؟راستي گفتي بليد؟ مگه اون اومده هاگوارتز؟
آنيتا كه عجله داشت هرچه زود تر داستان را بازگو كند گفت:
_آره اينجاست! حالا بي خيال ، مي خواي داستان رو برات تعريف كنم؟
اوتو با تكان سر موافقت خود را اعلام كرد و با چشماني مشتاق به او خيره شد. آنيتا كه سعي مي كرد هيجانش را در هنگام بازگو كردن ماجرا كنترل كند شروع به تعريف كرد:
_داستان از اون جايي شروع ميشه كه من به قصد انجام كاري به طرف اتاق پدرم مي رم اما قبل از اينكه دستم براي اجازه ورود به در برخورد كنه صدا بليد رو شنيدم كه گفت:
_اين خيلي وحشتناكه!
من هم كه متعجب شده بودم از در زدن منصرف شدم و گوش ايستادم . پدرم ادامه داد :
_بله ، در واقع الان يك نيمه نقشه گم شده که تنها راه پیدا کردن اون در کتابی وجود داره که من هیچ اطلاعی از محل اون ندارم و نيمه ديگرش هم در تبته و تو موظفي بري و اونها رو پيدا كني . البته بايد خيلي مراقب باشي چون به طور حتم ولدمورت هم دنبالشه! البته ممکنه تو نتونی یه نیمه رو پیداکنی! چون فقط نقشه ها بدست کسی می رسن که اون رو برگزیده باشن! و من مطمئن نیستم اون فرد کی می تونه باشه!
من با شنيدن اين صحبت ها خيلي مشتاق شدم بدونم موضوعه نقشه چيه و سرانجام هم موفق شدم چون پدرم تمام داستان رو تعريف كرد اون گفت:
_سال ها پيش يك نقشه اهريمني به وجود مي ياد و به دو نيم مي شه . اين كار باعث اختلاف و جنگ و خون ريزي ميان دو گروه يعني بزرگان سفيد و سران سياه مي شه . در اين بين يك نيمه به دست افراد سفيد و نيمه ديگر به دست جاسوسان سياه مي افته اما هنگامي كه ميان سران سياه درگيري مي شه خبر مي آورن كه نيمه نقشه دزديده شده . بعد از اين ماجراها ديگه كسي نقشه رو نمي بينه تا اينكه به تازگي پدرم متوجه ميشه كه اون در دست راهبي در يكي از معابد تبته!
اوتو كه با شنيدن اين ماجرا بسيار شگفت زده بود گفت:
_خب حالا تصميمت چيه؟ بدست آوردن نقشه رو كه به بليد محول كرده!
آنيتا كه بي توجه به اين موضوع صحبت مي كرد پاسخ داد:
_بله مي دونم ولي ما اون کتابی که راهنمای نقشه هست رو پيدا مي كنيم و با يك معامله ساده ارتش رو با بليد همراه مي كنيم! بدون شك اون نمي تونه تنهايي اين كار رو بكنه!
اوتو با صداي بلند خنديد و گفت:
_شوخي مي كني؟ اين كار خيلي خطرناكه و ما نمي تونيم جون بچه ها رو به خطر بياندازيم! در ثاني ما چجوري مي خواييم بريم به يه شهري كه در دوردست ها قرار داره و راهبي رو در بين جمعيت شهري كه نصفشون راهب هستند پيدا كنيم؟ و يا چطوري ممكنه كه بتونيم نقشه ايي رو پيدا كنيم كه اصلا نمي دونيم كجاست و تنها راهشم یه کتابه که حتی پدرت ها ازش بی خبره ! نه...نه...جدي نمي گي!
اما آنيتا مصمم جواب داد:
_جدي دارم حرف مي زنم! ما خواهيم رفت و من مطمئنم همه بچه هاي الف دال با اين كار موافقن! در مورد راهب هم اگر تا حالا تحت طلسم شيطاني نقش قرار نگرفته باشه راحت مي تونيم پيداش كنيم چون تو شهر سرشناسه... نیمه دیگه نقشه هم همين طور. اون يه نشاني داره كه اونو از ساير نقشه ها متمايز مي كنه! کتاب هم فقط لازمش یه ذره گشتنه...فکر میکنم بهش می ارزه!
اوتو چشمانش را ريز كرد و گفت:
_نشان؟چه نشاني؟
آنيتا با قاطعيت پاسخ داد:
_اهريمن در دستان ماست!
فرداي آن روز اوتو ، آنيتا را به همان مكاني كه كوچه در آن قرار داشت و مغازه ايي كه کتاب را از آن خريده بود برد. اما ديگر اثري از آن مكان به چشم نمي خورد.
________________________________________

خب دوستان عزیز من واقعا از همگی به علت تاخیر در زدن داستان معذرت خواهی می کنم! می دونم همه مشتاق و منتظر بودید و من یک مقدار کم کاری کردم! ولی در اصل یه موضوعاتی پیش اومد که من نتونستم زود تر از این پست رو بزنم!
همون طور که ملاحظه می کنید داستان در دو پست نوشته شده برای راحت تر خواندن و خسته نشدن!
می خواستم یه نظری هم برای ادامه بدم که اگه خواستید اجرا کنید! همون طور که می دونید شیوه نوشتن جدی می باشد و داستان باید از اون جایی ادامه پیدا کنه که آنیتا و اوتو که البته من نمی دونم حالا با رفتن اوتو چه خواهد شد و تصمیم آنیتا چیست! موضوع رو به بچه های الف دال می گن و خب یه نظر خواهی دسته جمعی که همه قبول می کنن !
موفق باشید!
سارا



Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
به تدريج خورشيد عرصه آسمان را ترك مي كرد. دشت را خون فراگرفته بود. بدن هاي تكه تكه شده و آثار به جای مانده از طلسم های بی جان از بین رفته. و ديگر هيچ!
قصري از دور نمايان مي شود. قصري فرورفته در سياهي و خشم. بزرگ قبايل در تالار اصلي براي چندمين بار عرض سالن را طي كرد. صورتش از عصبانيت برافروخته شده بود. سران قبايل ديگر با چشم او را دنبال مي كردند و هيچ نمي گفتند. ناگهان در ميانه راه ايستاد و با خشم با آنان نگريست.
_نه! اين آخرين بار بود كه گفتم و ديگر نمي خواهم چيزي در اين مورد بشنوم!
يكي از بزرگان قدم پيش گذاشت و با صداي آهسته و نرم گفت:
_اما!اين تنها ترين راهه.براي بدست آوردنه...!
_بس است ديگر ، اين جنگ و خون ريزي نتيجه همين تصميم اشتباه بود. بايد از راه ديگر وارد شويم!
ناگهان در تالار با شتاب باز شد و مردي با سرعت از آن خارج و به سمت بزرگ جلسه شتافت. ترس و دلهره در چهره اش به خوبي نمايان بود. مي دانست با گفتن اين خبر جانش را از دست خواهد داد. اما هرچه زود تر بايد آنان كاري انجام مي دادند. مرد خود را در مقابل پاي او افكند و همراه با التماس و ناله مرتب تكرار مي كرد:
_سرورم مرا عفو كنيد! عالي جناب امانم دهيد!
جمع حاضر در سالن با تعجب به يك ديگر نگريستند. سرانجام رئيس قبايل كه از اين وضع به ستوه آمده بود فرياد زد:
_چه شده است كه اينگونه ناله و زاري ميكني؟ بگو يا اينكه فرمان مي دهم تو را بيرون افكنند!
_نقشه...نقشه...بردند! نقشه را دزديدند! سرورم مرا عفو كنيد!
فردا صبح آن مرد خبر رسان در مقابل ديدگان همه به دار آويخته شد. نيمه دوم نقشه اهريمني در دستان راهبي در معبد پنهان و از نظرها غايب گشت!

**************************************************
به ديوار تكيه داد. عرق را از پيشانيش پاك كرد. خسته و عصباني بود. با خود مي گفت كه چرا او را براي پيدا كردن عصاره از بين برنده پوست بدن راهي كوچه ناكترن كرده اند؟ هنوز آن را نيافته بود در حالي كه از طلوع خورشيد چندين بار كوچه را طي كرده بود و اكنون خورشيد به بالاترين جايگاه خود رسيده بود. مدام با خود فكر مي كرد كه اين عصاره چيست و چرا پروفسور اسپروات به دنبال عصاره ايي سياه است؟
در همين افكار غوطه ور بود كه ناگهان چشمش به كوچه ايي باريك افتاد كه بين دو مغازه راه باز كرده بود. قبلا آن را نديده بود و ناآشنا مي آمد. به آن سمت حركت كرد.
با ترديد قدم در داخلش گذاشت و به جلو پيش رفت. كوچه آن چنان باريك و تنگ بود كه دو كودك به سختي مي توانستند در كنار هم راه روند!
اما اوتو مجبور بود تا آخر كوچه را بپيمايد. شايد به آن چيزي كه مي خواست دست يابد. بعد از مدت كوتاهي مغازه ايي سياه رنگ نظرش را به خود جلب كرد. تنها ترين و صد البته قديمي ترين مغازه ايي كه تاكنون ديده بود.درب نداشت و ديوار ها و سقفش صورتي به نظر مي آمد كه گويي در حال فروريختن باشد.
صداي سرفه ايي از درون مغازه به گوش مي رسيد. داخل شد. قفسه هاي خالي و خاك گرفته تنها اجزاي قابل رويت آن جا بود. دريغ از يك شمع براي روشنايي. تنها نوري كه باعث مي شد اوتو بتواند به جلو حركت كند رگه هايي از نور خورشيد بود كه به درون مي تابيد. جلو و جلوتر!
ناگهان مردي پير و خميده از اتاقكي در سويي از مغازه بيرون آمد. فهميده بود كه كسي وارد شده است. پيرمرد با صورتي چروكيده و صدايي كه به سختي در مي آمد و سرفه هاي دردناكي كه مي كرد به اوتو نزديك شد. در دستانش كتابي قطور به چشم مي خورد كه با توان اندك پيرمرد اكنون در شرف افتادن بود و سرانجام نيز اين اتفاق افتاد و كتاب به سختي با زمين برخورد كرد كه باعث شد گرد و غبار هاي موجود در كف مغازه به هوا بر خيزند.
پيرمرد بدون هيچ كلامي به اوتو اشاره كرد كه كتاب را بردارد . اوتو با ترديد خم شد و كتاب را در دست گرفت و به آن نگريست. بسيار كهنه و قديمي بود اما هم چنان صفحاتش را محكم در بر گرفته بود. خاك بروي آن را با آستينش زدود. با حروفي عجيب بروي آن چيزي نوشته شده بود كه اوتو قادر به خواندنش نبود. رو به مرد كرد و گفت:
_قيمتش چنده؟!!
پيرمرد با انگشتانش به سختي توانست عدد 10 را نشان دهد. اوتو كه ناراضي به نظر مي آمد با بي اعتنايي گفت:
_حالا به چه دردي مي خوره؟ اصلا در مورد چي هست؟!
پيرمرد با دستان لرزانش صفحه نخست كتاب را گشود. آن جا با الفباي بزرگ نوشته شده بود: " اهريمن در دستان ماست "
اوتو در فكر فرو رفت. اين جمله به چه معني بود؟ اما هرچه بود او قصد خريدنش را نداشت. كتاب را بروي يكي از قفسه ها گذاشت و قصد رفتن كرد كه ناگهان پيرمرد دستش را گرفت و با صدايي آهسته و خسته گفت:
_ ببرش! پولشو نمي خوام...اما خيلي خوب مواظبش باشه ؛ هم چنین مواظب خودت! تو فرد برگزیده ایی !
براي دومين بار اوتو در تعجب فرو رفت. معنی حرف او را از برگزیده نمی فهمید. بهر حال او به هیچ وجه به حرف های آن پیرمرد به چشم حقیقت نمی نگریست. اما همه چیز در آن مغازه عجیب بود. چرا پيرمرد اصرار داشت او آن را ببرد و چه دليلي وجود داشت كه او بگويد مواظبش باشد؟
جوابي جز اينكه شايد پيرمرد كتاب را به اين دليل واگذار ميكند كه ديگر نمي خواهد چيزي از خود داشته باشد و شايد در شرف مرگ است پيدا نكرد. شاید هم برای لحظه ایی او را دیوانه تصور کرد. دوباره كتاب را برداشت و نگاهي ديگر به آن افكند. به هيچ وجه مايل نبود دست رد به سينه پيرمرد زند.پس به اين جهت كتاب را زير بغل زد، پول را در دستان پيرمرد قرار داد و مغازه را ترك گفت. در آخرين دقايق صدايي از پيرمرد شنيده بود كه گفته بود:
_اهريمن در پي توست! نقشه را بیاب!
اما اوتو توجهي نكرد و مطمئن بود اين كتاب نيز به جمع ديگر وسايلش در انباري خواهد پيوست. جست و جو را بدون پيدا كردن عصاره مورد نظر به اتمام رسانيد و راه هاگوارتز را در پيش گرفت. در ميانه راه كتاب را گشود. خطی کاملا نا آشنا بود. چوب دستی اش را بیرون آورد. شاید بدان وسیله می توانست حروف را به زبان خود تغییر دهد. طلسم را آهسته و آرام اجرا کرد. لحظه ایی بیش نگذشته بود که صفحات به زبانی آشنا تغییر کردند. آن چه را که می خواند نمی توانست باور کند:
_ نقشه در میان آبشاری مقدس قرار دارد که کوه ها آن را محاصره کرده اند!!!
افكار مختلف به ذهن او هجوم بردند اما او آن ها را به سرعت از خود دور كرد و با بي توجهي دوباره كتاب را زير بغل قرار داد!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.