این پست ادامه پست قبلی می باشد. به دلیل طولانی شدن یک پست من داستان رو در دو قسمت می زنم!
*************************************************
پله ها را يكي يكي و با سرعت بالا مي رفت. بايد هرچه زود تر اين خبر مهم را به گوش اوتو مي رساند. يك ماموريت ديگر.ماموريتي كه با آنان واگذار نشده بود اما آنيتا قصد داشت به كمك ارتش آن را به انجام برساند اگر مجبور مي شد با معامله يا پنهاني اين كار را انجام مي داد. از چندين سالن گذشت تا به يك در سفيد رنگ رسيد. چند ضربه به در نواخت. صدايي از آن سوي در جواب داد:
_بفرماييد!
آنيتا در را آهسته باز كرد و داخل شد. يك اتاق ساده و ساكت كه انبوهي از كتاب در همه جاي آن به چشم مي خورد. جايي كه معمولا اوتو آن را براي مطالعه بر مي گزيد و با استفاده از سكوتش به كار مورد علاقه اش در مواقع بيكاري مشغول مي شد. اوتو سرش را كه هم چنان بروي كتاب بود را بلند كرد تا بنگرد چه كسي وارد اتاق شده است. با ديدن آنيتا لبخندي زد و گفت:
_سلام آنيتا ! خوبي ؟ از اين طرفا؟!!
آنيتا با گرمي پاسخ داد:
_سلام اوتو ، ممنون. يه موضوع خيلي مهمي پيش اومده كه بايد مزاحمت مي شدم!
اوتو با اين حرف كتاب را بست و گفت:
_چه مزاحمتي! گفتي موضوع مهم؟ چيزي شده؟ اتفاقي افتاده؟!!
آنيتا بروي چندين كتاب كه به صورت عمودي چيده شده بود نشست و پاسخ داد:
_آره يه مشكل بزرگ...البته مشكل براي ما نه بلكه براي تمام دنيا!
اوتو با تعجب به او نگريست و پرسيد:
_براي دنيا؟ مطمئني؟ من كه دارم گيج ميشم!
آنيتا جواب داد:
_البته ، در واقع من الان از اتاق پدرم مي آم اينجا!
_پروفسور دامبلدور؟ ايشون چيزي گفتن؟
آنيتا لبخندي موذيانه زد و گفت:
_آره ، پدرم گفته...البته به من نه ، در حقيقت داشت به بليد مي گفت كه من شنيدم!
اوتو كه به خوبي مي توانست حدس بزند منظور آنيتا چه مي تواند باشد گفت:
_يواشكي گوش مي كردي نه؟راستي گفتي بليد؟ مگه اون اومده هاگوارتز؟
آنيتا كه عجله داشت هرچه زود تر داستان را بازگو كند گفت:
_آره اينجاست! حالا بي خيال ، مي خواي داستان رو برات تعريف كنم؟
اوتو با تكان سر موافقت خود را اعلام كرد و با چشماني مشتاق به او خيره شد. آنيتا كه سعي مي كرد هيجانش را در هنگام بازگو كردن ماجرا كنترل كند شروع به تعريف كرد:
_داستان از اون جايي شروع ميشه كه من به قصد انجام كاري به طرف اتاق پدرم مي رم اما قبل از اينكه دستم براي اجازه ورود به در برخورد كنه صدا بليد رو شنيدم كه گفت:
_اين خيلي وحشتناكه!
من هم كه متعجب شده بودم از در زدن منصرف شدم و گوش ايستادم . پدرم ادامه داد :
_بله ، در واقع الان يك نيمه نقشه گم شده که تنها راه پیدا کردن اون در کتابی وجود داره که من هیچ اطلاعی از محل اون ندارم و نيمه ديگرش هم در تبته و تو موظفي بري و اونها رو پيدا كني . البته بايد خيلي مراقب باشي چون به طور حتم ولدمورت هم دنبالشه! البته ممکنه تو نتونی یه نیمه رو پیداکنی! چون فقط نقشه ها بدست کسی می رسن که اون رو برگزیده باشن! و من مطمئن نیستم اون فرد کی می تونه باشه!
من با شنيدن اين صحبت ها خيلي مشتاق شدم بدونم موضوعه نقشه چيه و سرانجام هم موفق شدم چون پدرم تمام داستان رو تعريف كرد اون گفت:
_سال ها پيش يك نقشه اهريمني به وجود مي ياد و به دو نيم مي شه . اين كار باعث اختلاف و جنگ و خون ريزي ميان دو گروه يعني بزرگان سفيد و سران سياه مي شه . در اين بين يك نيمه به دست افراد سفيد و نيمه ديگر به دست جاسوسان سياه مي افته اما هنگامي كه ميان سران سياه درگيري مي شه خبر مي آورن كه نيمه نقشه دزديده شده . بعد از اين ماجراها ديگه كسي نقشه رو نمي بينه تا اينكه به تازگي پدرم متوجه ميشه كه اون در دست راهبي در يكي از معابد تبته!
اوتو كه با شنيدن اين ماجرا بسيار شگفت زده بود گفت:
_خب حالا تصميمت چيه؟ بدست آوردن نقشه رو كه به بليد محول كرده!
آنيتا كه بي توجه به اين موضوع صحبت مي كرد پاسخ داد:
_بله مي دونم ولي ما اون کتابی که راهنمای نقشه هست رو پيدا مي كنيم و با يك معامله ساده ارتش رو با بليد همراه مي كنيم! بدون شك اون نمي تونه تنهايي اين كار رو بكنه!
اوتو با صداي بلند خنديد و گفت:
_شوخي مي كني؟ اين كار خيلي خطرناكه و ما نمي تونيم جون بچه ها رو به خطر بياندازيم! در ثاني ما چجوري مي خواييم بريم به يه شهري كه در دوردست ها قرار داره و راهبي رو در بين جمعيت شهري كه نصفشون راهب هستند پيدا كنيم؟ و يا چطوري ممكنه كه بتونيم نقشه ايي رو پيدا كنيم كه اصلا نمي دونيم كجاست و تنها راهشم یه کتابه که حتی پدرت ها ازش بی خبره ! نه...نه...جدي نمي گي!
اما آنيتا مصمم جواب داد:
_جدي دارم حرف مي زنم! ما خواهيم رفت و من مطمئنم همه بچه هاي الف دال با اين كار موافقن! در مورد راهب هم اگر تا حالا تحت طلسم شيطاني نقش قرار نگرفته باشه راحت مي تونيم پيداش كنيم چون تو شهر سرشناسه... نیمه دیگه نقشه هم همين طور. اون يه نشاني داره كه اونو از ساير نقشه ها متمايز مي كنه! کتاب هم فقط لازمش یه ذره گشتنه...فکر میکنم بهش می ارزه!
اوتو چشمانش را ريز كرد و گفت:
_نشان؟چه نشاني؟
آنيتا با قاطعيت پاسخ داد:
_اهريمن در دستان ماست!
فرداي آن روز اوتو ، آنيتا را به همان مكاني كه كوچه در آن قرار داشت و مغازه ايي كه کتاب را از آن خريده بود برد. اما ديگر اثري از آن مكان به چشم نمي خورد.
________________________________________
خب دوستان عزیز من واقعا از همگی به علت تاخیر در زدن داستان معذرت خواهی می کنم! می دونم همه مشتاق و منتظر بودید و من یک مقدار کم کاری کردم! ولی در اصل یه موضوعاتی پیش اومد که من نتونستم زود تر از این پست رو بزنم!
همون طور که ملاحظه می کنید داستان در دو پست نوشته شده برای راحت تر خواندن و خسته نشدن!
می خواستم یه نظری هم برای ادامه بدم که اگه خواستید اجرا کنید! همون طور که می دونید شیوه نوشتن جدی می باشد و داستان باید از اون جایی ادامه پیدا کنه که آنیتا و اوتو که البته من نمی دونم حالا با رفتن اوتو چه خواهد شد و تصمیم آنیتا چیست! موضوع رو به بچه های الف دال می گن و خب یه نظر خواهی دسته جمعی که همه قبول می کنن !
موفق باشید!
سارا