هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۵ شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷
#70

امیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۱ جمعه ۳ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۹:۴۴ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷
از بارو \\\"
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
المپیک دیاگون ...

از بانک گرینگوتز به همراه کیسه ای پر از گالیون و سیکل بیرون آمدم و وارد کوچه ی ناکترن شدم ، در کوچه ی ناکترن مثل همیشه چیزی جز جادوگر و ساحره هایی با ردا های سیاه و قیافه هایی هراس انگیز و خوف ناک دیده نمی شد
همه ی جادوگر ها به این صورت به من نگاه می کردند
من هم اگر راستش را بگویم مقداری ، نه خیلی زیاد ترسیده بودم وداشتم به این حال به راهم ادامه میدادم
که ناگهان مردی مخوف به من برخورد کرد و ما با هم بر روی زمین پهن شدیم . مرد نگاهی این جوری به من کرد و از کنارم رد شد .
هنوز چند قدمی از مکان پهن شدنمان بر روی زمین دور نشده بودم که متوجه شدم کیسه ی پر از گالیون و سیکلم در جیبم قرار ندارد پس در همان جا شروع به کردم ، اما پس از گذشت یک و نیم ثانیه به فکر باهوشم رسید که آن مرد مخوف این جوری کیسه ی پر از گالیون مرا دزدیده است پس به سرعت باز گشتم و به دنبال آن مرد گشتم ، اما اثری از وی پیدا نکردم چون در آن کوچه همه ی افراد یا بودند و یا پس دوباره گریستم و با خود گفتم اگر هرمیون بفهمد مرا خواهد کشت . پس از بازگشتن به کانون گرم خانواده صرف نظر کردم و راه خانه ی پدر در پیش گرفتم ، البته با حالت
از کوچه ی ناکترن بیرون آمدم و در کوچه ی دیاگون راه خود در مسیر خانه ی پدری را دنبال کردم .
در حال پیمودن مسیر بودم که ناگهان متوجه شدم جنی از جن های بانک گرینگوتز پشت مرا میزند .
از جای پریدم و برای او دست تکان دادم اما متوجه شدم که جن میخواهد چیزی به من بگوید .
جن پس از مدتی درنگ کیسه ای در دست من قرار داد و گفت : به ...به.... شما وقتی از بانک خارج شدید کیسه ی خالی را بردید و گالیون و سیکل ها را جای گذاشتید ....به ....به....
ما هم در اوج خوش شانسی مانند مهران مدیری لحظه ای با حالت دهان باز بر روی دوربین زوم کردیم و بعد از آن جن تشکر کردیم و گفتیم : به....به.....به....به..... دیگر هرمیون ما را نخواهد کشت
سپس از رفتن به خانه ی پدری منصرف شدیم و به راه خانه از پیش گرفتیم ....
پس از رسیدن به خانه این خاطره ی بی خود را از ذهن مان برای همیشه پاک کردیم ...


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۰ ۱۲:۰۹:۳۱


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
#69

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
هواي بازدم سگ كه بوي لجن داشت به مشامم مي رسيد.در يك لحظه نور ماه از پشت ابرها بيرون آمد و من توانستم صورت سگ را ببينم.او سگ نبود.يك گرگينه بود.حالت چهره اش به گونه بود كه ظاهرا لقمه اي چرب پيدا كرده.نگاهي مستانه به من انداخت.مي خواستم فرار كنم اما پايم همچون سنگ بر روي زمين آرميده بود.
با دندانهايش مرا گرفت و مرا به همان خياباني كه فرار كرده بودند برگرداند.جادوگران به من و گرگينه نگاه مي كردند.اما جرعت حرف زدن نداشتند.ظاهرا اين گرگينه كوچه ناكترن را مي گرداند.چون من از دهان گرگينه آويزان بودم قطرات خون را بر روي بيني ام مي توانستم احساس كنم.
از چيزي كه پيش رو داشتم وحشت داشتم.چرا بايد احمق بازي در مي آوردم و به اين كوچه ميامدم.گرگينه مرا به يك كوچه بن بست تاريك برد كه من حتي جلو پاي خود را نيز نمي ديدم.
صداي خشن گرگينه بيرون آمد: تا موقع جشن بايد اين جا بموني.خيلي شانس اوردم كه تورو پيدا كردم.
قهقهه وحشتناكي كرد يقه مرا گرفت و مرا درون قفسي كرد كه درهاي آهني داشت.از صداهايي كه از قفس مي آمد فهميدم كه كركس هاي غول پيكري در آن وجود دارد.فهميدم كه حتي اگر شانس بياورم از جشن خلاصي پيدا كنم توسط اين كركس ها لاشه لاشه مي شوم.
بايد چه مي كردم؟
============
ادامه...


[b]تن�


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
#68

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
جادوگر بعدی گفت: 30 گالیون ؟ من اون رو 50 گالیون می خرم.
جادوگری که کنار من ایستاده بود خون مرا بو کشید و گفت: من او را به قیمت سرمایه ای که دارم می خرم!
وحشت تمام وجودم را گرفته بود دندان هایم بهم می خورد می خواستم گریه کنم ولی نه! نمی توانستم لرز انچنان بر من سایه افکنده بود که توان گریه کردن را نیز نداشتم ! قرار بود چه بلایی سرم بی اید ؟ مرا تکه تکه می کردند مرا می خوردند؟ گوشتم را می جویدند و لذت می بردند؟ و با گوشت من ابگوشت درست می کردند؟ نمی گزاشتم این اتفاق بیافتد روی زمین افتاده بود و زیر پای جادوگرانی که سر داشتن من بحث می کردند در حال خرد شدن بودم دیگر توان نداشتم لحظه ای به جادوگران بی توجه شدم و با انرژی درونی خود سخن گفتم : کمکم کن من باید فرار کنم . ذره ذره های انرژی وجودم را جمع کردم گلوله ای بزرگ به وجود اورد سرم همچنان گیج می رفت خون بینی ام بیشتر شده بود قطرات سرد عرق برپیشانی هم نشسته بود دیگر نمی توانستم بیشتر از این انرژی جمع کنم دستانم را مشت کردم . وای نه ناخن های تیزم در گوشت دستم فرو رفت و بریدگی ای بوجود اورد بی توجه به وضعیت دستانم سعی بر ایستادن کردم و پاهایم را بر زمین فشردم و بلاخره ایستادم. ناگهان سه جادوگر به من نگاه کردند. دلم لرزید اکنون که توانسته بودم به ایستم ایا انرژی ام کمکم می کرد تا فرار کنم ؟ یا این گلوله باز از هم جدا می شد و ... ! بدون فکر شروع به دویدن کرد به سویی که نمی دانستم به کجا می رود و با دویدن من صدای جیغ سه جادوگر کوچه ی ناکترن را پر کرد!

دیگر توان نداشتم بوی خون بینی ام باعث شد تا حالت تعوه بگیرم.
کف دستانم می سوخت بر زمین افتادم و زانو هایم بر سنگ های سخت و نوک تیز کوچه سابیده شد و سوزش و دردی بسیار سخت بر درد هایم افزوده شد دیگر تحمل نداشتم سعی کردم چشمانم را ببندم می خواستم بخوابم . تا صبح که انان بیایند پلک هایم را روی هم گزاردم داشت گرم می شد که ناگهان صدای غرشی را شنیدم که بار دیگر لرزه بر اندام کوچک من انداخت سگی بسیار بزرگ بالای سر من بود و دندان هایش را به من نشان می داد.....


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
#67

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
"سوژه جديد"

سوژه جديد و جدي براي فعال سازي.
------------------------


- نه احمق جون اين كار تو نيست. بهتر است راكي رو خبر كنيم. اون نيازي به امتحان نداره.
- چرا منو امتحان نميكني؟ باور كن ميتوني رو من حساب كني.
- هه...چي مثلآ؟؟!!
- مـ...من نميدونم... هر چي تو بگي.
- برو بابا...
- نه... خواهش ميكنم. مـ...من ميرم به..ميرم به كوچه ناكترن...ميرم...شب ميرم.
-.... برو بابا.
- و تا صبح بر نميگردم. ميتوني برام بپا بزاري.
- كي؟؟
- هـ...همين امشب.


از اون كلبه كوچك آمدم بيرون. زبانم از حرفهايي كه رانده بود بند آمده بود! ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود! كدوم احمقي اين كار رو ميكرد؟؟
ايستادم. چند نفس عميق كشيده و گفتم: اما من بايد يكجوري بهشون حالي ميكردم كه ميتونن رو من هم حساب كنن. بايد اعتمادشون رو جذب ميكردم.
اما به چه قيمت؟؟! به نظرت اين ديوونگي محض نيست؟؟
زياد سخت نگير دنيس. اتفاقي نميفته....


من و يكي از دوستان رالف وارد كوچه دياگون شديم. هوا خيلي سردتر از اوني بود كه فكر ميكردم. كوچه متروكه و نمناك به نظر مي رسيد. صداي گام هاي مرددم در فضا ميپيچيد. خيلي طول نكشيد كه به كوچه باريك و شومي رسيديم. همراهم لبخند زشتي نثارم كرد. به درون كوچه نگاه كردم. تاريكتر از آن بود كه چيزي قابل ملاحظه باشد.
- خيله خب ديگه، حالا گورتو گم كن. بعد از طلوع آفتاب منتظرتم. خوش بگذره!!
صداي خنده كريحش در تمام كوچه پيچيد. درون ذهنم لبخندي به خود زدم و گفتم: آنقدر هم بد نيست.

وارد كوچه شدم. خالي از هر گونه موجود زنده بود. هر چقدر هم سعي ميكردم آرام راه بروم اما باز هم صداي پاهام در كوچه شنيده ميشد. حتي احساس ميكردم كه صداي نفس هاي طولاني و عميقم نيز به گوش كوچه ميرسد. هر چه جلوتر ميرفتم انگار كوچه باريكتر ميشد و داشت از دو طرف مرا خفه ميكرد. دو طرف كوچه سرشار از درهاي بسته بود. همينطور كه جلوتر ميرفتم روشنايي هم بيشتر ميشد. از دور مغازه هاي باز قابل مشاهده بود. شنلم را به دور خود پيچيدم. سرم را در كلاه شنل پنهان كرده و جلوتر رفتم. مغازه هاي كثيف و كوچك در اين موقع شب نيز باز بودند. در اين موقع بود كه رهگذري از كنارم رد شد. از جا پريدم و خود را به شيشه يك مغازه چسباندم. چشمهاي رهگذر در زير كلاهش قرمز بود و وقتي دهانش را براي خنده باز كرده تمامي دندانهايش سرخ رنگ بود!

آب دهانم را قورت دادم. كلاهم را پايينتر كشيده و دوباره به راه افتادم. پاهايم ميلرزيد و دستم دور چوبدستيم محكم شده بود. در كنار يكي از مغازه ها در بازي ديدم كه صداهاي عجيبي از آن به گوش مي رسيد. فهميدم كه روبروي يك كافه ايستاده ام. با خود فكر كردم بهتر است برم تو و گوشه اي بشينم تا صبح بشود. از پله هاي خاك نشسته پايين رفتم. انگار انتها نداشت. هر چه پايينتر مي رفتم پله ها كوچكتر ميشدند. وقتي پايم را روي پله اي عاري از خاك و به طور غير عادي تميز گذاشتم پله منفجر شد و من به سمت پايين پرت شدم.
به سطح صافي برخورد كردم كه بايد كف كافه مي بود. بايد خدا رو شكر ميكردم كه به پشت نيوفتادم. صداي خنده هاي وحشيانه در دور و اطرافم به گوشم مي رسيد. درد شديدي در بيني ام احساس ميكردم انگار كه بيني ام شكسته بود و خون گرمم بيرون ميريخت. به سختي بلند شدم و فورا كلاهم را پايين كشيدم تا كسي صورتم را نبيند. در وسط اتاقي دايره شكل ايستاده بودم و در دوطرفم ميزهاي كوچك گردي وجود داشت كه آدم هاي زشتي نشسته بودند. عجوزه هايي كه به من لبخند ميزدند و يا خون آشامي كه از دهانش خون ميچكيد. هوا بوي گند خون و كثافت ميداد و دود و بخارهاي تيره از ميزها بلند ميشد. عده اي در حال نوشيدن بودند و عده اي در حال بازي و خون آشام در حال معامله ي نوزادي كوچك با يك مرد شنل پوش بود.

عده اي به من نگاه ميكردند و متوجه شده بودند كه من براي اولين بار به اين كافه پا ميگذاشتم؛ چون پايم را درون تله گذاشته بودم!! ترس تمام وجودم را گرفته بود و مردي در كنار پيشخوان به سمت من مي آمد. نميدانم چطور اما به سرعت به سمت پلكان دويدم و هر طور كه بود خودم را از آن كافه ي كذايي بيرون كشيدم.
هواي تازه ريه هايم را پركرد. حالت تهوع داشتم و شروع به دويدن كردم. كمي جلوتر بالاخره ايستادم. تمام بدنم ميلرزيد. خون بينيم را پاك كردم. دوست داشتم گريه كنم! همانجا كنار مغازه ايستادم. دوباره سكوت برقرار بود. لحظه اي به ويترين چشم دوختم. از چيزي كه ميديدم جيغم به هوا رفت. موجودي كريح كه در طول عمرم نديده بودم در ويترين تكان ميخورد و به من نگاه ميكرد. صداي چندين پا مرا به خودم آورد.
چند عجوزه به سمتم مي آمدند. به شدت سعي كردم جلوي فرار خودم رو بگيرم تا آنها به من شك نكنند اما به ياد جيغي كه كشيده بودم افتادم و فهميدم كه آنها ميدانند كه من يك غريبه كوچك هستم كه اونها گيرم آوردند. دوباره شروع به دويدن كردم. كلاه شنلم از روي سرم برداشته شده بود و خون بيني ام در هوا پراكنده ميشد. كمي جلوتر سايه هايي را ميديدم كه بلند قامت و پهن بودند. قبل از اينكه به اونها برسم چوبدستيم رو در آوردم اما به سرعت خلع سلاح شدم.
سايه ها با جلوتر آمدونشون كم كم رنگ گرفتند و من سه جادوگر قوي هيكل رو ديدم كه صورتهاشون مشخص نبود. عجوزه ها نفس نفس زنان از راه رسيدند و با صداي تيز و هشدار دهنده اي گفتند: اون مال ماست...
يكي از جادوگرا گفت: فعلآ كه ما گيرش انداختيم.
عجوزه ي ديگردرحالي كه از دهنش آب ميچكيد با ميل زياد به من نگاه ميكرد. جادوگر ادامه داد: اما ميتونم معامله اش كنم.30 گاليون ميفروشمش.....


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۶ ۱۱:۴۲:۵۷

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۶
#66

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
كوچه دياگون
سر و صداي زيادي از جوانب مختلف دياگون ساطع ميشد...
در كوچه دياگون حتي جاي سوزن انداختن هم نبود و كسي پيدا نمي شد كه بدون كار و مشغله در حال گشتن در دياگون باشد...
ناگهان جمعيت با فريادي راه رو با عجله باز كردند...
_ بريد كنار! بريد كنار و راه رو باز كنين بوقي هاي پشمك صفت!!

مردي قد بلند با ته ريشي قهوه اي رنگ و ردايي سياه در حالي كه چوبش را بالا گرفته بود بدون نگاه كردن افسوني به عقب فرستاد كه به دكه ي بستني فروشي اي بر خورد كرد و باعث شد كه تمام بستني ها در آن ظهر گرم بر روي زمين پخش شوند.

در پشت سر مرگ خوار حدود هفت - هشت متر عقب تر مردي لنگ لنگان تا آنجا كه مي توانست سريع مي دويد...قدي كوتاه داشت و پاي لنگ و چشم ناقصش خيلي زود افراد را متوجه كرد كه او مد آي مودي هست.
مودي چوبش را به طرف مرگ خوار گرفت و فرياد كشيد : پترفكيوس توتالوس!

طلسم طلايي رنگ به جاي اينكه به مرگ خوار برخورد كند به پيرمرد بيچاره اي خورد كه داشت شعر " پول پيتزا نداروم!" رو ميخوند!
پيرمرد كه مورد اثابت طلسم قرار گرفته بود : ( شما اينو بي حركت و خشك ببينين!)

مودي بي توجه راهش را باز ميكرد... او براي اين تعقيب و گريز ها ساخته نشده بود.

كمي جلوتر مرگ خوار در راستاي كوچه دياگون به سرعت ميدويد...
عرقي بر پيشاني اش نشسته بود ولي او ميدانست كه اين عرق مال آفتاب كه هم اكنون پشت ابرها پنهان شده بود نيست بلكه حاكي از وحشت او هست.
مرگ خوار چندين جادوگر را با تنه به گوشه اي انداخت و سريع به داخل كلبه اي قهوه اي رنگ رفت.
خيلي سريع چوبش را به طرف قفل در گرفت و عربده كشيد : آلاهومورا!
در با صداي قيژ قيژي باز شد ...
مرگ خوار در رو به سرعت باز كرد و و دوباره بست سپس دوباره چوبش را به طرف قفل گرفت و فرياد كشيد : لاكيوس!
اين ورد كار قفل در را چند دقيقه اي مي ساخت به شكلي كه تحت هيچ عنواني توسط هيچ طلسمي باز نميشد.

مرد برگت و نظري به كلبه انداخت...
كاملاً معلوم بود كه در شش ماه اخير حتي دستمالي به ديوار ها كشيده نشده.تنها اثاثيه كلبه محقر كه به نظرش در حدي گران قيمت بود مبلمان كوچك و چوبي رنگي بود كه در جلوي شومينه دوده گرفته اي قرار داشت.

و مرگ خوار تازه مرد و همسري رو ديد كه روي كاناپه گنده و رنگ و رو رفته اي دراز كشيده بودند و اينا...!

مرگ خوار : امممم...چيزه شما به كار خيرتون مشغول شين! با اين وضعي كه من ديدم ترجيح ميدم شما همينجوري به كار خوب و قشنگتون ادامه بدين

مرد و زن :
ولي وقتي ميبينن كه مشكلي پيش نومده دوباره به كارشون مشغول ميشن.
در همين لحظه دوباره صداي چرخيدن دستگيره شنيده شد.
مرگ خوار شك نداشت كه مودي در پشت در درحال باز كردن در هست...
صداي گرفته مودي از پشت در شنيده شد:
_ ميدونم كه اونتويي ياكسلي! هيچ راه فراري نداريى تنها منفذ خروج اين كلبه همين يك دره ... البته يكي ديگه هم هست كه توي دست شوييه

ياكسلي شروع به فكر كردن كرد...
چشمانش را در حدقه چرخاند و ناگهان فكري به ذهنش خطور كرد.
سريع صندلي اي را زي دسته در گذاشت تا حداكثر استفاده رو از وقت بكنه سپس چوبش را به پادر در گرفت و زير لب طوري گفت كه مودي متوجه نشود :
_هرپانوتيك!
ناگهان سياهي اي به دايره مانند به شعاع يك متر دور پادر را گرفت و سپس ثانيه اي بعد غيب شد.

لبخندي از پيروزي بر لبان ياكسلي نقش بست ... سپس پشت كاناپه پناه گرفت و هم مشغول نگاه كردن به در شد و هم مشغول نگاه كردن به زن و شوور

ناگهان در با شدت باز شد...چهره خشن و وشي مودي در آستانه در ديده شد و وقتي قدمي برداشت با فريادي هول انگيز به داخل تله سقوط كرد.
ياكسلي با عجله به طرف تله رفت و خطاب به مودي كه به طور غريزي نفسش را نگه داشته بود گفت : خيلي زود ميميري چشم باباقوري!

مودي با صدايي خفه گفت : خودت خوب ميدوني اين تله تا سه دقيقه ديگه دوباره محو ميشه!

ياسلي : و تو در داخل زمين محو ميشي!!!

سپس در را باز كرد و به طرف كوچه دياگون دويد.

كمي بعد مودي زجه كنا قبل از اينكه در داخل زمين دفن شود به دليل بي اكسيژني دار فاني رو وداع گفت!

----------------------------------------------------------------------


وقتی �


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۶
#65

هانا آبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۵ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱:۱۹ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۹
از قبرستون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
مودی:اه لعنت به مهندس ناظر این کوچه!همیشه به هم ریخته واقعا شبیه همون مثل همیشگی آلبوس شتربا چیش گم اوه لعنت براین حافظه،خوبه یادمه که اومدم بستنی بخورم.

دراین هیاهو بودکه لوپین رادرانتهای خیابان دید.

هی آلستورماموریت دارم باید با کمک تو انجام بشه.....حالا ماموریتت رو بنال.....شنیدی که لرد سیاه داره قدرت می گیره ...خوب بعد....مرگ خوارها رو فرستاده تا به وسیله ترسوندن نیرو جمع کنند...ای بر لرد سیاه لعنت.....هروقت اومدیم یه غلطی بکنیم نشداومدم یه بستنی بخورم ها حالا هم تا بستنیم نخوردم به هیچ وجه من الوجوهی ازجایم تکون نمی خورم.

در بستنی فروشی فورتیسکوواقعا هوا گرم وخوردن یک بستنی عالی بود.همه جاساکت بود ومودی هنوز لیسی کامل به بستنی نزده بود که صدای جیغ وفریاد آمیخته با ترس توجه هشان را جلب کرد.لوپین به سرعت ازجا کنده شدورفت امامودی دوست نداست بستنیش راترک کند واقعا خیلی سخت بود.درهنگام خروج ازبستنی فروشی باپیرزنی قد خمیده مواجه شد که به هر سمت می رفت یا اومواجه می شددست آخر پیرزن رو بلند کردوبه کناری گذاشت.به در کلبه ایی متروک لوپین را یافت.

مودی:پس چرا به داخل نمی ریم؟

لوپین:نمیشه ریسک کرد.

به دنبال نقشه ایی بودند که مودی گفت:برییم داخل هرچی باداباد1وبه سعت به داخل پریدحتی اجازه فکرکردن هم به لوپین روهم نداد.لوپین بالاجبار ازدر عقب وارد شد. داخل که شدتاریکی مطلق بود، ورد لوموس را به زبان آوردواطراف راروشن کردواقعا محیط رعب آوری بودبروی دیوارهاتار عنکبوت تنیده بودهوای داخل خشک بودوآدم رو به سرفه می انداخت.داشت همه جا رامی پاید که به چیزی خورد تا خواست بفهمد که چیست به کف گرگی وسط دوتا ابرو خورد چند متر عقبتر یرروی زمین ولوشد.

ای گوربه گور شده .....خوب فکر کردم .......چی فکرکردی؟ هان، هان ای دستت بشکنه....عصام همون پیرزن دزدیده .....کدوم پیرزن؟.......بشین تابرات بگم.....مثل اینکه یادت رفته ما دنبال چی اومدیم.

توی همین صحبت ها بودند که دایی از اتاق آخر راهرو به گوش رسید.نگاه ها باهم به سمت اتاق برگشت.به سمت اتاق رفتندومودی خواست که به داخل برودکه لوپین جلویش پریدوگفت : توکه چوب نداری پس کجا؟مودی لحظه ایی قیافه حق به جناب گرفت وسپس به گوشه ای رفت.لوپین داخل رفت.مدای تازه یادش آمد که یک چشم غیرعادی داشت پس باکمک اون تمامی حوادث داخل را شاهد بود.دیدکه مرگ خواربهوسیله افسون هرپانوتیک تله برای لوپین درست کردواوراداخل تله انداخت. دیگه نمی شد ساکت نشستپس پشت درحالت گرفت وباخودزمزمه می کرد:چندقدم عقب چندقدم جلو سه،در،یک حمله داخل پرید وباچشمانی بسته مشت ولگد پرتاب می کردومرگ خوار را نقش زمین کرد.چوبش چندمتر عقب پرتاب شدعصارابرداشت،عصا خیلی آشنا بود عصا ،عصای خودش بود.لویین رانجات دادوماسک روازصورت مرگ خوار برداشت.

مودی:این همون پیرزنه!

لوپین: همون پیرزنه که عصات رو دزدید؟

مودی:آره.

درخانه بلک

آلبوس:داخل باز جویی ها اعتراف کرد که رابین هوده .رابین هود چیه دیگه نمی دونم؟!


[b][size=medium][color=0000FF][font=Arial]واقعا کی جوابگوی تصمی�


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ جمعه ۹ شهریور ۱۳۸۶
#64

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
شكلبوت با سرعت به دنبال مرگخواري به نام لوسيوس در دياگون ميدويد.لوسيوس يكي از دوستان او را به دستور اربابش كشته بود و همين آتش انتقام را در وجود وي فروزان ساخته بود.با تمام وجود دنبال لوسيوس كه موهاي طلائيش در هوا به پرواز در آمده بود ميرفت.

-هووووي لوسيوس بوقي!تو دوست عزيز من را كشتي!به ايست تا به سزاي كارت برسي!
لوسيوس لحظه اي متوقف ميشود و به دست جلوي شكلبوت را ميگيرد.با عصبانيت بهش خيره ميشود و ميگويد:
-ببينم بوقي،تو بايد با لحن خشن تري منو تحديد كني!اين لحنت منو ياد مادر زنم ميندازه!
جمله اش را با عجله تمام كرد و دوباره به دويدن ادامه داد.او از كنار جواني كه دست در دست نامزدش داشت و در كناري در حال راز و نياز بودند گذشت و به طرف كوچه اي مخوف به نام ناكترن رفت.در آنجا ميتوانست پنهان شود.شكلبوت هم كه عصبانيتش بيشتر شده بود دنبال او دويد و از دياگون خارج و به ناكترن وارد شد.
-هووووي،به من ميگن شيييكم!فكر كردي نميتونم بگيرمت؟من اسموتم چي فكر كردي؟توقف نميكني نه؟پس بگير!
نوري قرمز رنگ به طرف لوسيوس رفت.او كه قدرت زيادي در جا خالي دادن داشت سريعا خود را كنار كشيد و ورد به شيشه مغازه معجون هاي سمي فروشي برخورد كرد و آن را شكست.صداي كه بر اثر شكستن آن به وجود آمد توجه همه مردم حاضر در ناكترن رو به خود جلب كرد.

30 دقيقه بعد!
هر دو خسته شده بودند و سرعت تعقيب و گريز كمتر شده بود.در اين بين ورد هاي زيادي به طرف يكديگر پرتاب ميكردند.نورهاي سبز و قرمز و رنگ هاي ديگر فضاي ناكترن را روشن كرده بود ولي هنوز هيچكدام نتوانسته بودند،فرد ديگري را شكست دهند.
لوسيوس به زنش فكر ميكرد.او پيش ولدمورت بود و منتظر لوسيوس تا گوي كه دزديده بود را به او بدهد.اگر موفق به فرار نمي شد،زن و بچه اش دچار عذابي شديد ميشدند.حتما آنها را تله اي براي كشتن محفلي ها قرار ميدادند...تله..چرا قبلا به فكرش نرسيده بود؟او در ناكترن قرار داشت و ميتوانست تله ايجاد كند.چوب دستي خود را بالا آورد و ورد هرپانوتيك را زمزمه كرد.نوري سفيد به زمين برخورد كرد.او موفق شده بود كه تله سياه درست كند.به طرف خانه اي در همان اطراف رفت.
وقتي وارد خانه شد.در آنجا مردي با همسر و فرزندانش كه همه لباس هاي كثيف و فقيرانه اي بر تن داشتند،بر روي زمين نشسته بودند و نان خشكي را ميخوردند.لوسيوس به پشت آنها رفت و هر سه آنها را جلوي خود گرفت.شكلبوت كه پنهان شدن لوسيوس را در خانه ديده بود به شك افتاد.آيا خطري او را تهديد نميكرد؟او ميتوانست به راحتي به درون خانه برود؟او طبق گفته هاي دوستش،الستور مودي بايد امتحان ميكرد.پس ورد فرايبانز را به طرف زمين شليك كرد.ناگهان تله اي قرمز رنگ بر روي زمين نمايش داده شد و با سرعت غيب شد.او كه خيالش راحت شده بود به طرف خانه رفت و در آن را باز كرد.
در اين ميان،شيكم به دختر فقير خيره شد.او لوسيوس را فراموش كرده بود و در حال چشمك به دختر فقير بود.ورقه در آورد و شماره خود را نوشت و به دخترك داد.دست او را گرفت و به طرف پشت ديوار رفت !
لوسيوس هم كه جو گير شده بود با عصبانيت به دنبال آنها رفت و شكلبوت مشتي زد و او را به دوئل براي آن دختر دعوت نمود.


5 دقيقه بعد!

دوئل آغاز شده بود و هر كدام وردي به طرف يكديگر مي فرستادند.از مهمترين ورد ها اوداكدوارا و كرشيو بود كه بار ها استفاده ميشد.در اين بين هر دو دوئل كننده مجبور به ساخت سپر مدافع خود شدند.سپر مدافع شكلبوت شكمي گنده بود كه حركت ميكرد و چند پا داشت.( )!
-تو نميتوني اين دختر را از دست من در بياري!اين دختر براي من است!

در همين احوالات بود كه شكلبوت به عقب پرتاب شد و ناگهان...ناگهان غيب شد.او گرفتار تله اي كه لوسيوس درست كرده بود ،شد!او در آنجا گير ميكرد و به سختي تنفس ميكرد و به همين دليل جان خود را از دست مي داد.براي مرگ شيكم،وزير دوره اول سايت جادوگران،چند ساعت سكوت پليز!!
لوسيوس دست دخترك را گرفت و رفت!مرد فقير و همسرش هم به به صورت به صحنه ها نگاه ميكردند به طرف يكديگر برگشتند و زدند زير خنده!

--------------------------
خواننده عزيز!همانطور كه قبلا هم گفته ام،اين سبك نويسندگي به روشي است كه رول جدي به همراه نكات طنز است و در نوع خودش خيلي جالب است!اميدوارم با اين طرز فكر دوباره رول را بخوانيد و لذت ببريد!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۹ ۲۳:۴۳:۳۷

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ جمعه ۹ شهریور ۱۳۸۶
#63

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو


يه روز ...
*يكي بود يكي نبود ، زير اين سقف كبود ، يه غريبه آشنا ، دلو جونمو رُبود ، _____SOS !!
استرجس پادمور كه سالهاست در قسمت كاراگاهان وزارت سحر و جادو كار ميكرد و به تازگي نيز وبمستر هم شده بود ، براي آنكه بتواند دهان دوستانش را ببندد در كوچه ي دياگون قدم ميزد تا قدري شينيلي بي مزه ي اَخ بخرد و ملتي را از گرسنگي و كف ماندگي نجات دهد.
خلاصه چهچه بلبلان و آفتاب و باد خنكي كه ميوزيد، استرجس اين كاراگاه آگاه را به سمت شينيلي فروشي هدايت كــرد .
همزمان با باز شدن در آويزي كه بالاي آن قرار داشت به صدا در آمد و زني كه روي صندلي اش پشت دَخل لم داده بود از جا پريد و لبخندي تصنعي زد و گفت:
- بفرمايين آقا !!
استرجس به شينيلي خامه اي هايي كه با ديدنش آب و تف همزمان از دَهَن جاري ميشد ،نگاه ميكنه و ميگه:
- نيم كيلو شينيلي زبون خشك !! گه ممكنه بريزين تو نايلون كه بتونم تو جيبم راحت جاش بدم !! ... سختمه چيزي دستم بگيره !! !
(سخن نويسنده1 : اِاِاِاِاِييِ ، شينيلي بد ؟! دوس ندارم...! )
اون زنه كه كاملا مشخص بود و اصن داد ميزد اعصاب نداره به استر نگاه ميكنه و شينيلي رو ميده بهش ، استر دوباره نگاهي به مغازه ميكنه و ميخواست از در خارح شه كه با فنریر گری بک شاخ به شاخ شد !
فنرير و استرجس : !!


- برو كنــار !!
همزمان با كنار رفتن فنربر از جلوي در باد با شدت زيادي وارد مغازه شد و باعث شد پرده هاي گل منگولي اي كه وجود داشت به پرواز در آيد.
فنریر تكاني به رداي سرمه اي رنگش داد و در حالي كه با نفرت تمام استر را مينگريست، پوزخندي زد و به سمت زن صاحب مغازه رفت :
- ميدوني كه واسه چي اومدم ؟! به مناسب ظهور مجدّد لرد سياه جشن داريم !!
زن در بعدها دانشمندان در يافتند خواهر ناتني فليچ سرايدار مدرسه ي هاگوارتز است ، با استرس تمام سعي داشت كيك چند طبقه اي را روي ميزي كه در چند سانتي اش بود قرار دهد .
استرجس پادمور اين كاراگاه آگاه نگاهي به اون كيك چند طبقه كه با علامت مار افعي تزيين شده بود انداخت و تصميم گرفت تا علت خريدن كيك را دريابد ، به همين دليل همچنان خود را به نگاه كردن كيك هاي داخل مغازه مشغول كرد تا اينكه فنرير از آن خارج شد. كمي بعد استرجس نيز به دنبالش به راه افتاد.

.:. چند دَيقه بعد .:.
فنرير با طلسم كوچك كننده كيك 3 طبقه اي اَش را به اندازه ي خيلي كوچكتر تبديل كرد و بعد از عبور از چند كوچه به سمت كوچه ي ناكترن به راه افتاد ، در همين حال تلفن همراه استرجس به صدا در آمد ، موزيك تيتراژه فوتباليست ها شنيده شد ، صدا در فضا پخش شده بود ، فنرير كمي صبر كرد ، او متوجه حضور استرجس شده بود .
صاحب صدا : ها ، تو چِكار مِكُني ؟!
استر : چِكار مِكُنم ؟ كار مِكُنم !!
صاحب صدا : اوكي ! بيا جلسه ي مديريتي داريم !! تق !!

.:. همگام با خاطرات استر .:.
استرجس آن زماني را به ياد آورد كه هاگوارتزسل تازه وارد بازار شده بود ، و وي بعد از اولين تماس كلي ذوق كرد ، و به بقيه ي دوستاش اس ام اس داد كه مدير گالري و سپس وبمستر شده ، چون دوستاش هم هاگوارتزسل داشتن پس گاليوني از جيب نميداد!!
(سخن نويسنده 2: يادمان نرود كه هيچ گاه آب از دست استرجس نميچكد)!


داشتم ميگفتم ، فنرير چوبدستيش رو از غلاف در آورد و همون موقع كه استر داشت گوشيش رو روي سايلنت ( silent ) ميگذاشت ، اولين طلسمش رو سمت اون فرستاد. دود خفيفي به سمت هوا برخاست كه خودش در اسيدي بودن هوا و جو و اينا بي تاثير نبود. اين منصفانه نبود ، او به تازگي 29 گاليون پرداخته بود تا آن خط را بخرد .
استر كه آتش انتقام در وي شعله ور شده بود ، با آستينه رداش اشكشو پاك كرد و فرياد زد :
- اكسپالسو !!!
-استيوپفاي !!
-پروتگو !!!
با اين همه تلاشي كه هر دو در تعقيب و گريز انجام ميدادند بدون شك آن نيم كيلو شينيلي كه استر خريده بود به پوره تبديل شده بود ، فنرير با آخرين توان ميدويد.
- ريپارو !!!
استرجس با آخرين توان فرياد زد ، اما قبل از اينكه اين طلسم به جايي اصابت كند ، فنرير به اولين خانه اي كه موريانه بيش از نيمي از در آن راميل كرده بود ، رفت !! ... فنرير از چند پله ي چوبي بالا رفت و خانواده اي را ديد.


پيرزني مشغول بافتن بافتني بود و چند بچه ي خردسال كه به نظر نوه ي وي بودند در حال خوردن بازي كردن، در همين حال مرد پيري كه ميشد حدس زد شوهر آن زن باشد از در داخل شد ؛ در حالي كه مقداري هيزم رو به دوش ميكشيد. وي بدون هيچ حرفي ، مانند اعضاي ديگر آن خانه ، مات و مبهوت به آنچه ميديد خيره شده بود.
بچه ها : !
صداي باز شدن رد به گوش رسيد ، استر در چند متري فنرير ايستاده بود ، منتظر بود كه افسوس "ايمپديمنتا" را بر زبان آورد كه فنرير به سرعت دختر كوچكي كه با روبان هاي قرمز موهاي طلايي خودش رو بسته بود و بدون هيچ گناهي داشت نقاشي ميكشد رو به سمت خودش ميگيره و چوبدستيش رو به سمت استر نشونه گيري ميكنه و فرياد ميزنه :
- هرپانوتيك!
فنرير چندين چاله در خانه ايجاد كرد ، فاصله اي بين خودش و استرجس بوجود آمده بود ، عرق سردي روي پيشاني استر نشسته بود ، او بايد اين خانواده را نجات ميداد .
- عمو ، عمو اينو نگاه كن !!
پسر بچه اي 6-7 ساله در حالي كه داشت با نگاه هاي ملتمسانه به فنرير نگاه ميكرد گفت:
- عمو من اينو نقاشي رو كشيدم ، به جاش خواهرمو آزاد كن ....
هنوز حرف پسرك تمام نشده بود كه فنرير با لگدي اون رو به گوشه ي اتاق پرتاب كرد ...
اهل خانه : !
فنرير كه خنده ي جنون آميز لحظه اي قطع نميشد گفت:
- پادمور ! بهتره شجاعتت رو نگه داري واسه روز مبادا !! ... تو كه نميخواي كل اين خانواده رو قتل عام كنم ؟! ... من از بلاك كردن نميترسم !! ... من مديران رو افشا ميكنم!! !! ... سپس از همان دري كه پير مرد وارد شد ، به بيرون رفت .
استرجس لحظه اي مكث كرد ، او با افسون " فرايبانز " چاله ها را شناسايي كرد و توانست از فرصت استفاده كرده و از بين آنها عبور كند . سپس همان پوره هاي شينيلي ها رو در آورد و به بچه ها داد و به دنبال فنرير حركت كرد .
- نگران نباشين !! اون نميتونه فرار كنــــه !!
اين را استرجس در حالي كه داشت از در خارج ميشد به پيرمرد و همسر نگرانش گفت.

.:. چند لحظه بعد .:.
دختر كوچولو و مو طلايي قصه ي ما روي زمين نشسته بود و به زمين خيره شده بود !! ... استرجس خودش رو به اون رسوند و بغلش كرد و گفت:
- نگران نباش عزيزم !! اون افتاد توي چاله اي كه خودش چند دقيقه پيش واسه ما درست كرده بود !!... اون ديگه نابود شده !! ... گريه نكن دختر خوشگلم !! (به به چه مدير مهربوني )!
استر تو مخيلاتش :
- اي واي !پوستم كنده س ! شينيلي هاي عزيزم رو به باد دادم !! با اين پول كمي كه دارم همون 4 تا دونه شينيلي زبون رو هم نميدن !!

* اينجوري نگام نكن ، گل ياس مهريون ، اون غريبه خودتي ، ____ $O$ !!!

**_**_**_**_**_**_**_**_
واقعا شرمنده كه طولاني شد استــــاد !!!!




ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۹ ۲۰:۱۹:۳۹


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶
#62

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
کافه ي مادام رزمرتا ، مودي در حال مشکوکيت
چقدر مشکوکه نه مادام ، همون زني که دو تا ميز اونورتر سرشو اورده پايين ، خيلي شبيه يکي ؟ .
اون زنرو ميگي ، اره ، به نظر مياد ولي تو اين دوروزمونه کي مشکوک نيست ديروز از وزارت خونه اومده بودن يکي رو که ادعا مي کرد 10 تار از ريش مرلين و افتابه ي مخصوصشو داره بگيرن ، به نظر من که اصلا نمي دونست مرلين کيه !
راستي ؟ و در حالي که هنوز نوشيدنيشو تموم نکرده بود با لبخند گفت : من بايد برم
چرا اينقدر زود ، تو از بيشتر از همه مشکوک مي زني نکنه خبراييه
مودي غرولند کنان گفت : که چي
اخه بايد شيليني بدي
عمرا . اين رو گفت و رفت3
ساعت بعد جلويه مغازه ي اليوندر مودي در حال ديد زني دختر مردم .
مودي. مودي اين صدايه استن بود که داشت با عجله به سمت مودي مي اومد .
چي شده
خبرو شنيدي . کدومو
بلاتريکس از ازکابان فرار کرده
چي ، واي ، خودش بود ، اگه نگيرمش ابروم پارکت مي شه
مگه چي شده
خدااااحافظ و با سرعت رفت سمت کافه اين قدر سرعتش زياد بود که مثل تريلي چند نفرو زير گرفت که اونام چند تا فحش ابدارتقديمش کردن .
به کافه که رسيد با ارامش درو باز کرد و رفت سمت رزمرتا
سوژه کجاست
سوژه ؟ اهان قبل از تو رفت . پولشم حساب نکرد
پول نداره که بده ! کدوم طرفي رفت
رفت طرف کوچه ي ناکترن . راستي پات به صندلي گير کرده
اما مودي که چيزي نشنيده بود افتاد و صندلي هم افتاد رو سرش
ملت که از خنده ريسه مي رفتن خيال کردن که رزمرتا ژانگولر براشون اورده
مودي که با اين همه سوت از طرف هوادارها رنگارنگ شده بود بلند شد و با عجله رفت
به انتهايه کوچه رسيد که متوجه شد نمي دونه ادرس کجاست حالا کوچه ي ناکترن کدوم وره ؟
خوب فکر کنم اين وري باشه . همين طور که جلو تر ميرفت اوضاهم مشکوک تر مي شد
هيچ ادمي تو کوچه نبود و خونه ها هم همهساکت و قديمي بود . در کل جايه مناسبي براي مخفي شدن بود
ترق
کيه . خودتو نشون بده ، به زير شلواري مرلين اگه دستم بهت نرسه و با سرعت خودشو به محل صدا رسوند چند متر اونورتر بلا رو ديد که رفت تو يه کلبه ي قديمي و کهنه
گيرت ميارم ، به شرت مرلين قسم
در کهنه ي خونرو باز کرد . چوب دستيشو اماده کرده بود ، اما به نظر ميرسيد کسي تو خونه نيست . اوضاع برايه مودي که 100 سال تو اين کار بود خيلي مشکوک مي زد . هه فکر کنم از وردايه شوم هرپانوتيک استفاده کرده پدر سوخته و زمزمه کرد " فرايبانز "و تونست دو تا از تله هارو ببينه يکي بغل در بود که با شانس توش نرفته بود و اون يکي هم کنار راه پله
مودي پيش خودش گفت : زندان زرنگت کرده
صدايي اشنا از پشتش گفت :مگه قبلا زرنگ نبودم
اواداکداورا .... اسپکتو پاترونوم
وردها به هيچ کدومشون نخورد ولي ورد ايگور نصفه خونرو داغون کرد و پاترونوس مودي هم که تويه اون خونه ي کوچيک جانميشد زد همه چيزو در به داغون کرد
ايستَ کون الستور و گِرنه مَکوشمت
مودي با صدايي گرفته گفت : هم نشيني با افغاني هايه طالبان تو زندان تو رو هم لهجه دار کرده
مو که لهجه ندارُم
مودي که چشاش چهار تا شده بود ( البته اون چشم سالمش )
بي معطلي چوبشو تکون داد اکس .. چي چي بود
هاه هاه ..... بلاتريکس اينو گفت و رفت تو اتاق ولي وقتي برگشت يه پيرزنم تو اون يکي دستش بود .
اگه اشتباهي وکِني هم تو رو وکشم هم اينو
پس چوبتو وزار زمين
مودي که اصلا دوست نداشت اين کارو بکنه به اين فکر کرد که اگه بلايي سر پيرزنه بياد دخلشو ميارن
اون بيرو ن استن دخلتومياره
همون خالتور بازرو مَگويي
به نظرت کسي که از ازاکابان فِرار کِرده از دست اين سپاه عزيم نمي تونه در بره
اينو گفت و رفت سمت در "فرايبانز" پس چرا معلوم نمي شه
مطمئنم همين ورا بود مودي که اوضاعو مناسب ديد با يه حرکت يوري چاگي زد بهش و پرتش کرد طرف تله . اما بلا که ادم گيري بود دست پيرزنرو گرفت و اونم کشيد
اکسيو پيرزن
سکوت مبهمي همه جارو گرفت وبعد صدايه جيغي گوش خراش اومد که مي گفت : ريه ريه ريه ....
از اون به بعد بود که به مودي مي گفتن رامبو
و اسم اون عمليات رو گذاشتن والفجر 2
.......................
من فکر کردم اگه نيمه طنز بشه بهتره
چون طنز کامل با اين مورد نمي خورد


ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲:۲۹ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
#61

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
دالاهوف از پیچ کوچه پیچید و با قدم های بلند و تند وارد کوچه ناکترن شد. می دانست که آنها می دانند آنجاست. وقتی وارد شد با یک گله از جادوگران سیاه و سرخ و زرد و آبی و ... مواجه شد که همه داشتند به خانه ها یا مغازه های کوچه ناکترن می رفتند. ناگهان مردی مقابلش ظاهر شد : « سلام !»
کینگزلی شاکلبوت بود که به را پیدا کرده بود. دالاهوف هم لبخندی زد و گفت : « سلاااااااااااااام ! کراچیو ! »
کینگزلی به زمین افتاد اما در برابر درد شدیدش مقاومت کرد و گفت : «وینگاردیوم پاشو وایسا ! »
دالاهوف به هوا بلند شد و چوبدستی از دستش افتاد. اما قبل از اینکه خیلی از چوبدستی اش دور شود به سرعت گفت : « آکسیو وند ! »
سپس طلسم کینگزلی را باطل کرد و پا به فرار گذاشت. همانطور که می دوید و کینگزلی هم دنبالش بود کم کم کینگزلی به او رسید و کمی بعد از او جلو زد
دالاهوف از این فرصت استفاده کرد و در یک خانه را باز کرد. جلو در طلسمی خواند : «هرپانوتيك» و سپس وارد شد.
زن زیبایی در آنجا بود که با مرد فقیری که لباس عجیبی پوشیده بود اتل متل بازی مر کرد. ( از پشت صحنه اشاره می کنند که اونها داشتند کارای بیناموس می کردند اما من تکذیب می کنم و میگم که سانسور در ایران حرف اول رو میزنه )
دالاهوف که دید زنه خیلی خوشکله اون را برداشت گذاشت تو جیبش واسه روز مبادا ! بعد یقه مرد رو گرفت و گفت : «صدات در نیاد ! »
مرد فریاد زد : « باشه ! »
با شنیده شدن این صدا توسط کینگزلی او به طرف آن خانه به راه افتاد و چندی بعد صدای کینگزلی توسط دالاهوف شنیده شد : « آااااااااااااااااااااااااااوووووووووووووووی» (این صدای افتادن کینزگلی به داخل تله جادویی بود ! )
در همین اثنا یک گله مامور دیگه وزارت ریختن دور تا دور خونه : « دالاهوف ، تو شانسی نداری ! خونه محاصره شده ، دستاتو بذار روی سرت و بیا بیرون ! »
دالاهوف از داخل پنجره گفت : « من یه گروگان دارم ! اگه هر صدمه ای ببینم اون رو می کشم ! »
صدای مودی شنیده شد : « اشکالی نداره ! اون فرد یک جادوگر سیاهه و ما مدت ها دنبالش بودیم تا بکشیمش ! »
دالاهوف رو به مرد : « تو جادوگر سیاهی ؟ مرگخواری ؟ »
مرد : تصویر کوچک شده
دالاهوف نشست : « چطوری رفیق ! از لرد چه خبر ؟»
- « هیچی سلامتی ! شما چه خبر ؟ »
و این داستان به خوبی خوشی به اتمام رسید تا عبرتی باشد برای همه کارآگاهان !

دو ساعت بعد

دالاهوف و مرد مجهول الهویه با هم ، دست در گردن هم آویخته به سمت خارج خانه حرکت می کنند. در را باز می کنند و از خانه خارج می شود : « آوووووووووووووووییییییی»
« ااااااااااااااااااااااوووووووووووووووووو»
( خدا بیامرزتشان ! )


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.