- امكان نداره... امكان نداره...
در حالي كه با صدايي نسبتآ بلند فرياد ميزد، با خشم دست گره كرده اش را بر ميز فرود آورد.
- اين ممكن نيست آلبوس؛ اين امكان نداره...
- ريموس آروم باش!
- آخه چطور ميتونم آروم باشم اَلستور؟ وقتي داريد ميگيد كه يكي از بهترين دوستان من...
- ببين ريموس تو خودت خوب ميدوني كه اونا خيلي خوب در آدم نفوذ ميكنن، و من فكر ميكنم كه لارتن ضعيف بود!
سيريوس حرف لوپين را قطع كرد و در حالي كه به نرمي سورتش را ميخاراند رو به وي اين سخنان را گفت. در همين لحظه دامبلدور كه تا اين لحظه ساكت بود، به نرمي و با آرامش هميشگي شروع به صحبت كرد:
- اين كه لارتن به مرگخوارها پيوسته، براي ما محرض شده. پس حواستون باشه، ممكنه به عنوان جاسوس ازش استفاده كنن. هرچند من تمام افسون ها رو تغيير دادم و ديگه نميتونه بياد اينجا، اما بيرون از اينجا هم لارتن خيلي ميتونه خطرناك باشه.
به آهستگي پلكي زد و چشمان نافذ و آبي رنگ خود را بر لوپين متمركز كرد و ادامه داد: ريموس، من ميدونم كه لارتن يكي از بهترين دوستان تو بود، اون به محفل خدمتهاي زيادي كرد... اما اين دليل نميشه كه ما باور نكنيم كه لارتن فريت خورده. به هرصورت ما تلاشمون رو ميكنيم كه لارتن رو برگردونيم.
- اما آلبوس، برگردوندن اون خيلي خطرناكه!
- لازم نيست كه به من بگي چه چيزي خطرناكه سورس، من ميدونم چيكار ميكنم. البته...
در همين لحظه ناگهان درب اتاق باز شد و تمامي اعضاي محفل كه در جلسه حضور داشتند -بجز دامبلدور- چوب دست هاي خود را بيرون كشيدند و به سرعت سمت درب برگشتند...
- اوه، خداي من... آرتور... نزديك بود خودت رو به كشتن بدي!
آقاي ويزلي كه ابروان خود را در هم كشيده بود و همان جلوي درب، درحالي كه دستش بر روي چوبدستي در كنار ردايش خشكش شده بود با تعجب گفت: مالي... يعني تو ميخواستي من رو بكشي؟! ببينم مگه جز اعضاي محفل كس ديگه اي ميتوني وارد اينجا بشه؟ حواستون كجاست؟!
پوست صورت خانم ويزلي قرمز رنگ شد و سيريوس در حالي كه لبخند ميزد و با اشاره ي دست از آرتور دعوت به نشستن ميكرد، گفت: خوب آرتور بگو ببينيم چرا اينقدر با عجله...؟!
آقاي ويزلي كه به نظر تازه به يادآورده بود كه به چه دليل آن طور شتابزده وارد اتاق شده است، نفسي تازه كرد و حرف سيريوس را قطع كرد: اوه... بله.
و چهره اش را بر دامبلدور در انتهاي ميزي كه تمامي اعضاي محفل گرد آن نشسته بودند متمركز كرد و با لحني نسبتآ رسمي ادامه داد: همين الان متوجه شديم كه مرگخوارها در جنگل ممنوعه دارن عملياتي رو انجام ميدن... اين كه چي هست رو نفهميديدم؛ اما توي جنگل تجمع كردن.
تمام نگاه ها متوجه دامبلدور شده بود... دامبلدور نيز كه تا آن لحظه با نگاهي پدرانه به چشمان آرتور خيره شده بود، پس از لحظه اي سكوت، با لبخندي بر لب گفت: خيلي خوبه! ميتونيم بريم و حسابشون رو برسيم... نظرتون چيه؟
اعضاي محفل كه منتظر شنيدن همين سخن بودند با شادماني و شعف فريادي ناهماهنگ سردادند و همگي از روي صندلي هاي خود برخواستند...
::::::::::::::::::
هوا تاريك بود و بوي رطوبت و پوسيدگي ِ برگهاي قديمي به مشام ميرسيد. حتي تشعشعاتي از نور ِ حلال باريك ماه نيز قدرت نفوذ به داخل جنگل را نداشت؛ چرا كه شاخ و برگهاي متراكم، همچون سقفي بر فراز سر ِ اعضاي محفل ققنوس كه در پشت درختان ِ انبوه ِ جنگل ممنوعه به آرامي حركت ميكردند قرار داشت.
محفلي ها در گروه هاي چند نفره در آن ظلمات، طوري كه هيچ صدايي ايجاد نكنند، پشت سر هم حركت ميكدرند... آنها چوبدست هاي خود را روشن نكرده بودند، چرا كه ممكن بود مرگخواران نور را تشخيص دهند و فرار كنند.
آلبوس دامبلدرو به همراه جمعي ديگر در دسته ي جلويي حركت ميكردند و الستور مودي از همه جلوتر بود. آنان در طول راه بعضآ خيلي آهسته با هم سخن ميگفتند...
- چرا جنگل ممنوعه دامبلدور؟ به نظرت اينجا چيكار دارن؟
- بهتره منو آلبوس صدا كني نيمفادورا... درست نميدونم... اما...
در همين اثنا به ناگاه دست مودي بالا رفت و همه ايستادند. دامبلدور نيز حرفش را قطع كرد.
- ميتونم ببينمشون... اون جان، درست پشت اون رديف از درختا...
مودي در حالي كه با انگشت به جلو اشاره ميكرد، به آهستگي اين جملات را در نزديكي ِ گوش دامبلدور نجوا كرد.
آلبوس: ولدمورت هم باهاشونه؟
- من نميبينمش... فكر نميكنم!
- بسيار خوب... براي حمله بايد كمي جلوتر بريم...
و رويش را به سمت اسنيپ كه در سمت ديگرش ايستاده بود كرد و با همان صداي آهسته ادامه داد: البته نميخوام زياد سروصدا راه بيافته... درسته كه با مدرسه فاصله ي زيادي داريم. اما خوب، بهتره خيلي آروم همه چيز تموم شه... ولي اول بايد مطمئن شيم كه دارن چيكار ميكنن...
- بسيار خوب آلبوس. من به اعضا اطلاع ميدم.
درست لحظاتي بعد؛ كليه ي اعضاي محفل ققنوس، كاملآ آماده، چوبدستي به دست و تشنه ي مبارزه، در پشت رديفي از درختان كه همچون حصاري آن منطقه از جنگل را از ساير بخش ها جدا كرده بود ايستاده بودند.
- حدس ميزدم... اونا آراگوگ رو ميخوان!
- آراگوگ؟؟ اون ديگه چيه آلبوس؟
نيمفادورا كه سوال خودش را فراموش كرده بود، اكنون پاسخ را ميشنيد. و اين مالي ويزلي بود كه در حالي كه ابروانش را در هم كشيده بود، سوالي كه براي دورا هم پيش آمده بود، زودتر از وي پرسيد. البته دامبلدور حدس ميزد كه ساير اعضاي محفل نيز اين مطلب را نميدانند. ناگهان ريموس لوپين به سرعت جواب داد:
- يك عنكبوت غول آسا با خانواده اي پر جمعيت... تو جنگل زندگي ميكنن و خيلي خطرناك هستند.
خانم ويزلي و تانكس در حالي كه آثار حيرت و نگراني در چهره هايشان هويدا بود نگاهشان را از لوپين گرفتند و با دقت بيشتر به انطرف، جايي كه عده اي از مرگخواران جمع بودند، نگاه كردند.
پس از صحبت لوپين، دامبلدور گفت: اما هنوز جرئت نكردن برن سمتش... تعدادشون هم خيلي بيشتر از ما نيست... بهتره حمله كنيم...
با اين حرف دامبلدور و نگاه ِ معني داري كه به گينگزلي انداخت، دستور حمله صادر شده بود و در ثانيه اي بعد، تمامي محفلي ها بعد از گينگزلي، به سرعت از پشت درختان بيرون پريده بودند...
عكس العمل مرگخواران خوب بود و خيلي سريع متوجه حضور آنها شدند. اكثرشان از جلوي افسون هاي آنان كنار پريدند و سنگر گرفتند و عده اي نيز افسون ها را متوقف كردند...
جشنواره اي از رنگهاي مختلف در ميان جنگل شكل گرفت و جنگ سختي در جريان بود!
تنها پس از چند لحظه در آن شب ِ خنك ِ بهاري، عرق از سر و روي تمامي اعضا پايين ميآمد و در همين مدت ِ اندك، دامبلدور و سيريوس توانسته بودند حريفان خود را بيهوش كنند و به كمك سايرين شتافتند...
آرتور ويزلي در بين دو مرگخوار كه نقاب بر چهره داشتند گرفتار آمده بود و خوشبختانه دورا تانكس از گوشه اي طلسمي فرستاد و يكي از آنها را سرنگون كرد!
لودو بگمن نيز با يكي از نقاب پوشان مبارزه ميكرد و دائم به چپ و راست ميپريد...
در همين لحظات بود كه حسي عجيب در همه بوجود آمد! سايه ي يك عنكبوت غول آسا در پشت سرمرگخواران ظاهر شده بود... براي لحظه اي همه به عنكبوت غول پيكر خيره مانده بودند و هيچ افسوني رد و بدل نميشد. به ناگاه همگي متفرق شدند و هر كس به دنبال حريف خود دويد...
- اكسپليارموس!
لوپين با يك ورد مرگخواري را كه در حال فرار بود خلع صلاح كرد و تغريبآ هيچ كس اطراف آنان نبود...
مرگخوار به آرامي به چپ و راست نگاه كرد و ريموس لوپين در حالي كه چوبدستي را به سمت وي گرفته بود به او نزديك ميشد... ترس و استيصال در چهره ي مرگخوار را حتي از پشت ِ نقاب هم ميشد ديد!
ناگهان آن مرگخوار با حركتي سريع نقاب خود را برداشت...
- لارتن!!!
- تو كه نميخواي منو بكشي ريموس؟
- من هيچ وقت آدم نميكشم! نكنه يادت رفته؛ محفلي ها كه آدم كش نيستن!
ترس در چهره و سخنان كرپسلي فوران ميزد... صورتش خيس عرق بود و تند تند نفس ميكشيد! به نظر رويارويي با ريموس، دوست سابقش كه اكنون در جبهه ي مخالف ِ او بود بيش از جنگ ِ طولاني و خسته كننده نفسش را گرفته بود.
- لارتن... تو چطور تونستي به اونا بپيوندي؟ من باورم نميشه!
لوپين با اندوه فراوان كلمات را بيان ميكرد و در حالي كه به چهره ي كرپسلي نگاه ميكرد، همچنان چوبدستي خود را به سمت وي گرفته بود.
- ر... ري... ريموس... من... من پشيمونم. من نميخواستم!
كرپسلي همانطور كه سخن ميگفت سعي ميكرد نگاهش را از لوپين بدزدد، به سختي آب دهانش را فرو داد و به آرامي به عقب گام برميداشت...
- ري... ريموس... من ميخوام كمكت كنم... همين الان ميخوام شجاعتم رو نشون بدم. ميخوام برگردم به محفل.
لارتن اين را گفت و شنل مخصوص مرگخواران را از تن خارج كرد و به گوشه اي پرتاب كرد و آب دهان خود را بر آن انداخت. لوپين نيز كه پشيماني ِ دوست عزيز خود را ديده، در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، با خوشحالي لارتن را در آغوش گرفت!
- هي... داري چيكار ميكني ريموس... هيچ معلوم هست كجايي؟! اون كيه؟! لارتن!!!
لودو به سرعت لارتن را شناخت... چوبدستش را كشيد... اما لارتن از او سريعتر بود و به سمت چوبدستي خود كه اكنون به آن نزديك بود جهيد و در يك لحظه وردي به سمت لودو فرستاد...
- ايمپريمنتا!
- دیستوپای!
اما لودو در ميارنه ي راه طلسم او را باطل كرد!
ريموس كه مات و مبهوت مانده بود، به چوبدستي خود دست برد...
- ريموس... ريموس ديدي چيكار كرد! اين بگمن با مرگخوارا همدسته... اون از اولم با اونا بود. حالا كه من ميخوام با محفلي ها باشم. اون اون...
- استوپيفاي!
- پتريفيكوس توتالوس!!
لودو قبل از اين كه طلسم ريموس به او برخورد كند، جاخالي داده و لوپين را فلج كرده بود! اكنون تنها او بود و لارتن كرپسلي... چشمان لارتن در حدقه دو دو ميزد و عرق سردي بر پيشاني لودو نقش بسته بود. موهايش كه از عرق خيس شده بودند را از پيشاني كنار زد:
- خودت مجبورم كردي كه اين كار رو بكنم ريموس! حالا من موندم و تو! خائن!
كرپسلي در حالي كه خنده اي بي روح تحويل بگمن ميداد گفت: خائن؟! خائن!
و مجددآ قهقهاي سر داد و گفت: خيانت به كي؟ به اون پير مرد خرفت؟! شما خيلي ساده ايد! داريد واسه اون كار ميكنيد! اون خودشم نميدونه چي ميخواد! شما ميدونيد؟ ميدونيد چرا ازتون استفاده ميكنه؟ همتون بَرده هاشين!
- اينا رو اون يادت داده؟؟؟
لودو نيز نيشخندي زد تا در مقابل لارتن روحيه ي خود را تقويت كند و ادامه داد:
- لارتن تو خيلي پستي... اين همه سال آلبوس به تو پناه داده بود! تو تمام اين مدت تو خونه ي اون زندگي ميكردي... همين كافي بود تا بهش خيانت نكني. ميفهمي؟؟؟
- آواداكداورا!!!
- دیستوپای!
لودو براي باري ديگر افسون لارتن را دفع كرده بود...
- ديوونه نشو لارتن... تو نبايد آدم كش باشي! استوپيفاي!
صداي خنده ي لارتن كه جاخالي داده بود در ميان درختان اطراف انعكاس ميافت: هنوزم فكر ميكني من عكس العملام ضعيفه؟ نه! من تمرين كردم! مرگخوارها خيلي بهتر از شما تمرين ميكنن! اون پير ِ خرفت همه چيز رو واسه خودش ميخواد... به شما هيچي ياد نميده!
لارتن دائمآ در بين صحبتهايش ميخندند و دندانهايش را به شكل وحشتناكي كه لودو قبلآ هرگز نديده بود به نمايش ميگذاشت. لودو و لارتن اكنون حول دايره اي تقريبي ميچرخيدند.
- تو يه حيوون شدي! ايمپريمنتا!
- دیستوپای!
اينبار كرپسلي افسون ِ بگمن را دفع كرده بود! به نظر ديگر صحبت بيفايده بود... براي لحظاتي افسون هاي مختلف بدون هيچ كلمهي اضافي رد و بدل شد...
- سكتوم سمپرا!
...
براي اولين بار سكوت برآن منطقه از جنگل كه بگمن و كرپسلي دوئل ميكردند و لوپين نيز در گوشه اي خشك شده بود حكم فرما شد... اندك اندك صداي ناله هايي بلند شد و كمي بعد آن ناله ها در خنده اي جنون آميز گم شدند! لارتن بالاي سر لودو ايستاده بود و ديوانه وار ميخنديد.
- ديدي... ديدي... ديدي بگمن! ديدي... توشكست خوردي... شما هميشه شكست ميخوريد. الان هم نميكشمت! تو زره زره ميميري... خون زيادي ازت ميره و جون ميدي...
لارتن اين جملات را در نزديكي صورت بگمن ميگفت، طوري كه آب دهانش بر صورت خونين لودو ميريخت. در حالي كه همچنان صورت به صورت ِ لودو بود مجددآ خنده هاي خود را وحشيانه تر از قبل در فضاي جنگل رها كرد! لودو در چشمان بي رمق و سرد لارتن زل زده بود و جز ناله هايي خفيف كه مشخص بود از درد ِ بسيار است، عكس العمل ديگري نداشت. چوبدستي نيز از دستش جدا شده بود.
- استوپيفاي!!
فريادي بلند، همراه با خشم شنيده شد و اختر قرمز رنگ به سمت لارتن حركت كرد و وي بي هوش، در كنار لودو بر زمين افتاد.
- پست فطرت ِ خائن! ... هي... لودو... چطوري مَرد؟ حالت خوب ميشه... چيزي نيست.
و سيريوس صداي خود را بلندتر كرد و فرياد زد: يكي بياد كمك، لودو زخمي شده. عجله كنيد!
بگمن در حالي كه بسيار درد ميكشيد و تمام زخم هايش ميسوخت، هيچ نگفت و تنها لبخندي تلخ بر چهره اش نقش بست و با چشم به ريموس اشاره كرد تا به داد او هم برسند...
-----------------------------------------------------------------
واي.... واقعآ ببخشيد كه طولاني شد!
خواستم به يه شيوه ي قشنگي اين دوئل در بتن يه ماجرا انجام بشه. به نظرم اينطوري جذابتر بود.
خدايي طومار شد! واي... واقعآ ببخشيد.