جان شروع میکنه داد زدن : بسسسسسسسسسه خسته شدم .. به اینجام رسوندی (جایی در سه متری بالای سرشو نشون میده) من دیگه نمیخواهم زنده باشم ...
سوسک:
جان خودتو کنترل کن !!
نماد روی زانوهاش میفته : والا به خدا منم خسته شدم دیگه از این وضع ...
درپیت: دیگه طاقت ندارم .
آفریده : اینا چشون شده؟
تانک: این چیزی که مردم قبیله ی من بهش میگن تب سفید .همه ی سفیدها بهش مبتلا میشن ....
سوسک: ماگیرداره؟
تانک: نه .. از فشار روحی به وجود میاد ..به محض مشاهده شدن علایم بیماری باید بیمار را به یک نقطه ی آرام منتقل کرد .
جان : عالیه این همون چیزیه که ما داریم نه ؟ .. آرامش .. شما ها چطور اینجا زندگی میکنید ؟
تانک: خوب این خیلی راحته .. در میریم .. بعد یک بشکن میزنه ناپدید میشه بعد از یک مدت دوباره ضاهر میشه
همه :
چه طوری این کارو کردی ؟
تانک: خوب این یک جادوی بومیه ..
سوسک : نمیتونی به ما یاد بدی؟
تانک: طلسم سختیه .. ولی خوب .. دستتون را دین به من ..
بعد یک بشکن میزنه
فقط تانک غیب میشه ...
یک دقیقه بعد برمیگرده
تانک: خوب .. مثل اینکه نمیشه ..ولی صبر کن !! بعد یک سنگ برمیداره روش یک طلسم میخونه : خوب .. بچه ها دور این جمع شید .. با شمارش من همتون دستتون را به این سنگ بگیرید ..1 .. 2... 3 :
همه با هم غیب میشوند و در رهکده ظاهر میشند .
نماد .. درپیت جان با هم میفتند زمین .(البته با صورت -مدل غش )
آفریده ,سوسک و تانک به هم نگاه نگران میندازند ...
=====
دو ساعت بعد توی یک کلبه :
نماد , لان جان, درپیت خوابیدند .. تانک و یک خانومه که لباس پرستارا را پوشیده بالا سرشون واستادند ..
جان اولین کسیه که بهوش میاد آروم چشاشو باز میکنه ..
تانک و پرستار (دلا ) را میبینه که بالا سرش واستادند
==================
توضیح : جان و دلا هفت سال بعد با هم ازدواج میکنند ! لطفا" نمایش نامه را در این راستا بنویسید .
world has changed...I feel it in the water...I feel it in the earth...I smell it in the air... much that once was is lost... for none now live to remember it