هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
ارشد ریونکلاو!


1- ازتون می خوام در یک رول، مبعوث شدن یک پیغمبر سیاه و یک پیغمبر سپید رو شرح بدین. طول و عرضش هم مهم نیست. مهم اینه که شما صحنه انتخاب شدن رو بنویسید.

هوا سرد بود و زمین برفی. تا چشم کار می کرد هموار بود و می‌شد سطح برف گرفته‌ی زمین را تا افق دنبال کرد! در میان این برف‌ها تنها یک نقطه وجود داشت که برفهای آن آب شده بود. در مرکز آن نقطه موجودی نیمه انسان قرار داشت که به زنی با بالاپوش تیره خیره شده بود. زن بر روی زمین زانو زده بود. موجود، پوست قرمز رنگی داشت که از سطح آن بخار بلند میشد. مورگانا در برابر موجود قرمز رنگ زانو زد و به زمین چشم دوخت. موجود قرمز رنگ دست چپش را بر روی پیشانی مورگانا گذاشت و ساحره جیغی از درد سر داد.

پیشانی مورگانا از حرارت دست آن موجود می سوخت اما ساحره جرات پس کشیدن سرش را نداشت. حقایق مانند فیلمی که بر روی پرده ی سینما به نمایش در آمده، در برابر چشمان مورگانا شروع به رقصیدن کردند. مورگانا حقایقی را مشاهده می کرد که تا به حال از وجود آنها بی‌خبر بود و از اعماق وجود جیغ می کشید...

این سوزش پیشانی برایش غیر قابل تحمل بود. هرچه تلاش کرد، در نهایت بیهوش بر زمین افتاد و موجود قرمز رنگ آن مکان را ترک کرد. ساعت ها بعد، مورگانا در حالی که اثری از سوختگی بر پیشانیش وجود داشت از جا بلند شد. او ماموریتش را میدانست. دعوت مردم به جادوی سیاه و راه انداختن جنگ های بیشمار. جنگ هایی خونین و بیرحمانه!

2- ازتون می خوام در یک رول، مصائب پیغمبران در دعوت های نخستین بنویسید. پیغمبرانی که در راه دعوتشون سوزانده شدن یا هر اتفاق دیگه ای. طول وعرضش مهم نیست.

زمان برای مورگانا از حرکت ایستاده بود. لحظه ای اشتباه کرده بود و گرفتار شده بود. گاهی دست کم گرفتن قدرت دشمن بزرگترین اشتباه شخص میتواند باشد...
پیامبر سفید برای عبادت به مکان دوری رفته و در بازگشت قدری تاخیر کرده بود. مورگانا از فرصت نهایت استفاده را برده بود و هواداران پیامبر سفید را به نفع خود مصادره کرده بود. با قدرتی که از شیطان قرمز رنگ گرفته بود و همایت مردم ساده لوح، گمان میبرد میتواند قوی ترین پیامبر سفید زمان خود را شکست دهد... ولی اشتباه می کرد!

برای مدتی همه چیز طبق نقشه ی مورگانا پیش رفته بود. پیامبر سفید در حلقه ی افراد ساده لوح گیر افتاده و گرازهای وحشی که مورگانا فراخوانده بود، پی در پی به سوی او حجوم می‌بردند.

مورگانا طعم پیروزی را حس می کرد. غرق در شوق بود که ناگهان اژدهایی در مرکز حلقه ظاهر شد. اژدهای خشمگین که برای همایت از جادوگر سفید احضار شده بود، گرازهای مورگانا را یکی پس از دیگری می‌بلعید. دیری نپایید که مردم هر یک به سویی شروع به گریختن کردند و مورگانا با گل‌های قرمز رنگش در برابر پیامبر سفید و اژدها تنها مانند.

دیگر زمان فکر کردن به گذشته نبود. مورگانا در حالی که زانو زده بود، گردن و دستانش در گیره ی مخصوص دستگاه گیوتین قرار داشت. چوبدستی اش را شکسته بودند و حالا تنها به درگاه شیطان قرمز رنگی که او را مبعوث کرده بود دعا می کرد. تنها آن موجود قدرتمند بود که میتوانست از این وضعیت نجاتش دهد. تیغه ی گیوتین از بالا رها شد. پیامبر سیاه راه دیگری نداشت. چشمانش را بست و به امید رهایی از این بند، با تمام وجود دعا کرد...


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین

1- ازتون می خوام در یک رول، مبعوث شدن یک پیغمبر سیاه و یک پیغمبر سپید رو شرح بدین. طول و عرضش هم مهم نیست. مهم اینه که شما صحنه انتخاب شدن رو بنویسید.

2- ازتون می خوام در یک رول، مصائب پیغمبران در دعوت های نخستین بنویسید. پیغمبرانی که در راه دعوتشون سوزانده شدن یا هر اتفاق دیگه ای. طول وعرضش مهم نیست.



دامبلدور برای چندمین بار، به ملت خسته و درمانده و بی فعالیت محفل رو کرد و با لحنی صمیمی و دلنشین گفت:
- فرزندانم امید محفل به شماست. نگذارید چراغش خاموش گردد.
-پروف تو هم حال داری ها. هاگوارتز انقدر زیاده که به همون هم نمیرسیم چه برسه به محفل.

آلبوس دامبلدور که دیگر طاقت کم کاری های محفل را نداشت، با سری پر از درد، سر به کوه و بیابان گذاشت تا شاید تلنگری برای محفلی ها باشد تا محفل را در درجه ی اول و در کنار هاگوارتز، قرار دهند.

از آن سو، برخلاف آلبوس دامبلدور که به خاطر تنبلی محفل سر به کوه و بیابان گذاشته بود، لرد ولدمورت از دست خرابکاری های مرگخواران دیگر ذله شده بود، سر به همان کوه و بیابانی گذاشت که آلبوس دامبلدور به آن رفته بود.

آن دو که همواره مخالف یکدیگر بودند، اکنون احساسی مشترک داشتند و با دلی آزرده از دست یاران خود، بدون اینکه بدانند، به استقبال یکدیگر می رفتند.

لرد و آلبوس بدون اینکه بدانند به هم رسیدند، اما هیچ کدام نفهمیدند تا اینکه برخورد آن دو که سر به پایین انداخته بودند و در اندیشه غرق بودند، باعث شد آن دو یکدیگر را ببینند و با تعجب به یکدیگر نگاه کنند.

هر کدام با دیدن یکدیگر، به دنبال چوبدستی هایشان گشتند اما هیچ یک نتوانستند آن ها را بیابند. در نتیجه از یکدیگر روی بر گرداندند. هرچند که زیر چشمی به یکدیگر نگاه می کردند، اما به نظر از هم روی برگردانده بودند.

فلش بک اول: محفل ققنوس

-پروفسور؟ میشه چوبتونو بهم بدین بازی کنم؟ آخه مال شما از همه جالب تره.
-بیا فرزندم لیلی. تو در آینده افتخار محفل خواهی بود.

دامبلدور با مهربانی تمام چوبش را از ردایش که مملو از تار های عنکبوت بود، درآورد و آن را به طرف لیلی لونا گرفت تا با آن بازی کند.

لیلی کوچک که با دیدن چوبدستی ذوق کرده بود، به سرعت آن را گرفت و بعد از تشکر از دامبلدور خندان و خوشحال، از او دور شد.

دامبلدور که خوشحالی لیلی را دید، موجی از آرامش و خشبختی و شادی، بعد از مدت ها، به وجودش بازگشت.

ساعتی بعد

لیلی که گریه کنان به نزد دامبلدور می آمد، چند بار به زمین خورد و بار دیگر ناله کنان با چشمانی گریان برخاست و با پاهای کوچکش شروع به دویدن کرد.

دامبلدور که طاقت دیدن گریه ی لیلی لونا را نداشت، با شتاب به سویش رفت و او را در آغوش گرفت و شروع به ناز و نوازشش کرد. بعد از مدتی، با صدایی نرم پرسید:
-چه شده فرزندم؟
-پروفسور دامبل...دور چوبتونو گم کردم.

و دوباره همچون قبل به زیر گریه زد.

دامبلدور که انتظار این حرف را نداشت، عصبی شد اما وقتی گریه های پاک لیلی را دید، دلش به رحم امد و از گناهش گذشت و به او گفت:
-فرزندم چیزی که زیاد است چوبدستی است.

پایان فلش بک اول.

فلش بک دوم: قرارگاه مرگخواران:

-ارباب ارباب میشه چوب زیبا و دیدنیتان را بدهید ما ببینیم؟
-نه.
-خواهش می کنیم ارباب.

لرد که خواهش های ویبره وار هکتور را دید، برای اینکه از دست ویبره های او خلاص شود، چوبش را از ردایش در آورد و به او داد.

-وای به حالت کوچک ترین خشی بر روی آن بیفتند.
-چشم ارباب.

دقایقی بعد هنگامی که مرگخواران از دیدن چوب اربابشان دست از پا نمی شناختند، لرد رو به مرگخوارانش کرد و گفت:
-چوبمان را بدهید ببینیم گفتیم یکم آن را ببینید نه اینکه با آن بازی کنید و همش به سمت یکدیگر پرتاب کنیدش. رودولف! اون چوب را بنداز به زنت تا بیاید و با احترام به ما تقدیم کندش.

رودولف که چوبدستی لرد را برای لحظه ای با قمه های خود اشتباه گرفته بود، همچون آنها چوبدستی را به سمت بلاتریکس پرتاب کرد ولی از آنجایی که هیچ وقت نشانه گیری اش خوب نبود به دیوار پشتی بلاتریکس خورد و شکست.

ملت:
لرد:

پایان فلش بک دوم

هیچ کس در جهان این موضوع را باور نخواهد کرد. این که دو دشمن بدون هیچ سخن و حتی دعوایی، پشت به هم ایستاده اند.

شاید همگان بگویند چرا آن دو از یکدیگر نمی گذرند و به راه خویش ادامه نمی دهند؟ شاید پاسخ این جواب را کسی جز خداوند، که قلب های آن دو را برای اولین بار با هم متصل گردانیده و آن ها را مجبور کرده است تا در کنار یکدیگر بمانن، نداند.

برای لحظه ای هردو لب های خود را برای گفتن حرفی باز کردند. اما پس از مدتی بدون هیچ حرفی دوباره سکوت کردند. سرانجام هر دو لب گشودند و با هم همزمان گفتند:
-برا ی چی اومدی اینجا؟

و هر دو دوباره سکوت کردند. هیچ کدام نمی خواستند آغاز کننده ی ارتباط با یکدیگر باشند. بعد از مدتی، بار دیگر هم سخنانی گفتند و سپس سکوت کردند اما این سکوت طولانی تر از همیشه شد.

خورشید، آرام آرام پرتو های خود را از جهانیان میگرفت و آن ها را در پشت کوه ها، پنهان می کرد و تا روز بعد آن ها را از جهان مخفی می کرد.

لرد و دامبلدور همچنان، بدون هیچ سخنی، در کنار یکدیگر نشسته بودند.

ندایی مبهم، بر آنها چیره شد و آنها را در بر گرفت و با صدایی زیبا و دلنشین گفت:
-ای لرد ...ای دامبلدور چرا اینگونه اید؟ به کینه ی کدام کار پشت به پشت یکدیگر نشسته و سخن نمی زنید؟

لرد و دامبلدور که از این صدا جا خورده بودند، از جا برخواستند و با ترس به یکدیگر نگاه کردند. سپس به دور خود چرخیدند تا ببینند صدا از کجا می آید. اما تلاششان بی نتیجه بود زیرا صدا چیزی نبود که انها بتوانند، آن را پیدا کنند. صدا صدای یک فرشته بود!

ندا دوباره به گوش رسید:
-ای دامبلدور! آیا تو نبودی که با این که از پسری که در کنارت ایستاده است، نفرت داشتی اما کمک کردی تا بزرگ بشود و درس بخواند؟ کمکش کردی تا از آن احساس نیستی ای که داشت در بیاید. آیا ان فرد که به این بچه مهر و علاقه داشت تو نبودی؟

لرد با شنیدن این حرف، با چشمان متعجب به سمت دامبلدور برگشت و به او نگاه کرد تا بداند این ندا راست می گوید یا نه. ایا دامبلدور واقعا لرد را دوست می داشت؟

-و تو ای لرد! آیا این تو نبودی که به خاطر علاقه و احترامی که برای دامبلدور قائل بودی، هرگز تلاش نکردی که دامبلدور را با دستان خودت بکشی؟درسته که بار ها با او دوئل کردی اما هرگز قصد کشتنش را نداشتی. اینطور نیست؟


این بار نوبت دامبلدور بود که با چهره ای متعجب، به سمت لرد برگردد تا بداند ندا حقیقت را می گوید یا نه؟

برای لحظه ای نه چندان کوتاه، نگاه دو دشمن که حالا دلشان به مهر یکدگر آشنا شده بود، به هم گره خورد و در چشمان آنها اشک شوق حلقه زد و لحظه ای بعد که هیچ کس نمی تواند آن لحظه را درک کند، آن ها یکدیگر را به آغوش کشیدند.

-حالا که بندگان ما دلشان به رحم آمد، ماموریتی در انتظار شما دو پیامبر است.
-پیامبر؟
-پیامبر؟

لرد و دامبلدور یکدیگر را رها کردند و با تعجب، با هم این پرسش را از ندا کردند. ندا نیز در پاسخ انها گفت:
-و می فرستیم پیامبرانی از جنس خودتان در بینتان تا شما را هدایت کند.


و ندا یک باره سکوت کرد و لرد و دامبلدور دیگر هیچ صدایی نشنیدند. آن دو که هرکدام معنای سخنان ندا را متوجه شده بودند، بعد از باری دیگر در آغوش کشیدن یکدیگر، روبه هم کردند و گفتند:
-تام به نظرت الان من پیامبر سفیدم؟
-اره البوس منم سیاهه ام.
-خوبه پس بیا هرکدوم از ما بریم سراغ افرادمون و انها را به مسیر سعادت که مسیر اصلی زندگی هر انسانی است.

با آن که از یکدیگر فاصله ی زیادی داشتند، اما قدم هایشان یکسان و فکر هایشان همچون یکدیگر بود. هردو تنها در یک فکر بودند. چگونه رابطه ای را که حدود دو قرن در حد جنون بود، اکنون انقدر ساده از بین رفته بود؟

هرکدام به سوی گروه خود می رفتند تا آن ها را به راه حقیقی هدایت کنند. راهی که سعادت تمام انسان ها در آن بود و جز آن راه دیگری برای خوشبختی وجود نداشت.

لرد با قدم های آهسته وارد قرارگاه مرگخواران شد. همین که وارد شد، مجبور شد سرش را بدزدد تا از تیرس وینکی که با مسلسلش دیووانه وار به همه جا شلیک می کرد، خارج شود. بعد از آن مجبور شد جا خالی بدهد تا از قمه های تیز و برنده رودولف بلاک شده، جان سالم به در برد.

بعد از گذر از موانعی که مرگخواران، با تفریح های خود به وجود آورده بودند، لرد به بالاترین قسمت قرارگاه، یعنی جایگاه همیشگی خود رسید، به روی پا چرخید و به مرگخواران که در هر گوشه در حال خوشگذرانی و تفریح بودند، نگاه کرد. گویا هیچکس متوجه ورود او به قرارگاه نشده بود.

سرو صدای مرگخواران مفرح لحظه به لحظه اوج می گرفت و اعصاب خراب لرد هم هماهنگ با سر و صدا ها اوج می گرفت. سرانجام فریاد زد:
-ساکت.
-سلام. ارباب کی اومد؟
-انقدر سر و صدا می کنید که حضور ما را نیز حس نمی کنید.

از اینکه آن قدر با آرامش جواب وینکی را که این پرسش را پرسیده بود، جواب داد، تعجب کرد. گویی که شخصیتش دیگر لرد ولدمورت خشمگین نبود. رو به مرگخوارانش کرد و وقتی قیافه ی متعجب آن ها را دید، فرصت را مناسب دید تا پیام الهی را به آنها ابلاغ کند.

-گوش کنید. فرزندان تاریکی های روشن به پا خیزید. به راه که سعادت حقیقی در آن است. بپاخیزید.

ملت:

ملتی که درزمان سخن گفتن لرد سکوت اختیار کرده بودند، با اتمام سخنان او با چهره های متعجب به لرد خیره شدند. اما این خیره شدن ها بعد از چند ثانیه تبدیل به خنده شد.

ملت:
-ارباب خیلی جک باحالی بود.ایول ارباب ایول.
-جک؟!

محفل ققنوس

در گریمولد که مقر اصلی فرماندهی محفل ققنوس بود، محفلیون با چهره های خسته، در گوشه و کنار نشسته بودند و عرق هایشان را از چهره هایشان پاک می کردند و به دیوار مقابل خود خیره می شدند.

دامبلدور که به این وضعیت عادت داشت، با قدم های نرم و اهسته از بین آنها گذشت و به بالاترین قسمت محفل رفت و شروع به سخن گفتن کرد:
-فرزندان روشنایی ام. عزیزان من. راه سعادت را در پیش گیرید که زیباترین راه ها، راه سعادت الهی است و جز آن راه دیگری وجود ندارد. زئوس یار و یاور شماست.

محفلیون که دیگر حال و حوصله ی نصیحت و حرف های حکیمانه نداشتند، از جا برخاستند و به سمت در، اوف کنان، رفتند.

دامبلدور که خود را در اتاق تنها یافت، نا امیدانه به زمین چشم دوخت. چگونه باید راه الهی را به آنها نشان میداد؟

نه لرد و نه دامبلدور، هیچ کدام نتوانستند با پاره ای تلاش افراد خود را به مسیر حقیقی، هدایت کنند. گویی راه حل بزرگ ترو پیچیده تری نیاز بود!


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۱ ۹:۳۲:۵۶
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۱ ۹:۴۰:۵۹
دلیل ویرایش: همینجوری عشقی :دی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۵ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۴ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴
از همونجایی که ممد نی انداخت
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 182
آفلاین
نقل قول:
1- ازتون می خوام در یک رول، مبعوث شدن یک پیغمبر سیاه و یک پیغمبر سپید رو شرح بدین. طول و عرضش هم مهم نیست. مهم اینه که شما صحنه انتخاب شدن رو بنویسید.


ممد و ممّد، پسران ممرضا، از انسان های نیک روزگار بودند. زندگی شان پر بود از زیبایی و به چیزی غیر از برداشتن پهن گاو و گوسفندها از روی زمین، مو در آبگوشت و از این قبیل چیزها فکر نمی کردند. هر کدام دو-سه تا زن و ده-دوازده تا فرزند داشتند و در مسکن مُهر زندگی می کردند. چند شغله بودنشان هم مسئله ی مهمی نبود و قوانین آن روزگار اجازه ی همچین فعالیت هایی را می داد. هر ماه هم یارانه به حسابشان واریز می شد و می توانستند با آن پول مرغ های غیرهورمونی بخرند. البته هرازگاهی شاه، داروغه را می فرستاد که از آنها مالیات بگیرند، اما همیشه رابین هود مثل کلم روی زمین سبز می شد و پول ها را به آنها پس می داد.

ممد و ممّد، یک زمین کشت خیار و گوجه داشتند و همینطور، طویله ای پر از گوسفند و گاو. زن های ممد و ممّد، یعنی ممده و ممّده، هر روز صبح شیرهای آنان را می دوشیدند و به شهر می بردند تا مردم شهر از شیر و کره و پنیر تغذیه کنند و استخوان هایشان محکم شود. البته مردم در آن دوره استخوان هایی محکم تر از مردم این دوره داشتند. در هر حال، ترافیک و دود و دم در شهر ها وجود نداشت.

در یک صبح بهاری، ممد به مزرعه رفت و ممّد در خانه ماند تا از یکی از کودکان بیمارش مراقبت کند. هوا به شدت گرم بود و ابرهای کومولوس، مثل یک سری پنبه در آسمان نشسته بودند و غیبت ابرهای نیمبوس را می کردند. هوا جان می داد برای سخت کار کردن... ممد هم شروع کرد به عرق ریختن (و عرق نخوردن) و تلاش برای بردن یک عالم نان حلال به منزل.

در همین حین، طبق کتب مقدس، ندایی آسمانی از فراز ابرها بانگ بر آورد که:
-الو؟ صدا می آد؟

ممد عرقش را پاک کرد. قبلاً هم صداهایی می شنید و می دانست که تأثیر گرماست. ندای آسمانی با صدایی به حق دلنشین گفت:
-الو...؟ ممد خودتی؟ ممّد که نیستی؟
-نا... مِن ممد هستِمه. [1]

ممد تعجب کرد. قصد جواب دادن نداشت. داس را روی زمین گذاشت و از کوزه ی سفالی همراهش کمی آب نوشید. با خودش گفت که حتماً توهم زده است... باید چیژ کشیدن را متوقف کند. در آن موقع، چیژها بشیار... یعنی بسیار اعلا بودند و خالص. تأثیراتشان خفن تر از چیژهای تقلبی الان بود. ندای آسمانی بار دیگر دفتر سخنش را گشود:
-نترس... من یه ندای خفن آسمونی ام.
-دوروغ می گی...
-ملت رو پیغمبر می کنم.
-دوروغ می گی...
-الان با کمبود پیغمبر مواجهیم، تو پیغمبری. خفن باش و اینا.
-دوروغ می گی...
-عَه... ول اَکن دیگَه! هی دوروغ می گی دوروغ می گی!

ندای مقدس آسمانی برای لحظاتی در ورژن "بائو" فرو رفت. بعد از اندکی نوشیدن چای کاپیتان، متوجه شد که "او یک کاپیتان است" و صدایش را مقدس کرد:
-پیغمبری دیگه... برو حرکت های خفن بزن. یه کتابی هم تألیف کن.
-درباره ی کشت خیار و روش های تولید کره و ماست؟
-اونم می تونی تألیف کنی، اما فعلاً برو یه کتاب مقدس تألیف کن. بعداً میام سراغت. الان تو پیغمبر سیفیتی، پیغمبر سیاه هم لازمه.
-سیاه؟

ندای مقدس آسمانی خواست دست به ریش مقدسش بکشد و "هوم" مقدسی نیز بر لبان جاری کند، اما متوجه شد که ندا زن است و ریش ندارد، ولو اینکه ندا صرفاً یک نداست و نمی تواند جسم داشته باشد. بنابراین ندای مقدس سرفه ای زیبا نمود و فرمود:
-من برم. تو هم یه کم کار کن، بعد پاشو برو مردم رو ارشاد کن. سلام برسون.


خانه ی ممّد
ممّده به خانه ی اقدس خانوم رفته بود (طبق اسناد تاریخی، در هر دوره ای، اشخاص مهم همسایه ای به نام اقدس خانوم، متحرم خانوم یا اکرم خانوم و بعضاً اعظم خانوم داشته اند.) و در حال پیدا کردن هَووی ممّد در فال قهوه اش بود. ممّد هم در حال دیدن مستند "جهشی در علم با فورگان مریمن[2]" بود. همانطور که فورگان مریمن در حال توضیح نظریه ی "زرافه ی شرودینگر" بود، ندای آسمانی هم سر و کله اش پیدا شد. این بار به دلیل حضور ممّد در خانه اش، مجبور شد از ندای آسمانی به ندای سقفی نزول وجود کند. ندای مقدس سقفی با تبسمی زیبا بر لب فرمود:
-سلام ممّد.
-سلام کا... شما ندایی؟
-از کجا فهمیدی؟
-الان کوکام اس داد گفت میس بنداز. بعد خبرا رو بهم رسونده... بفرما فلافل.

مشخصاً هیچ دلیل تاریخی خفنی مبنی بر وجود دو لهجه ی متفاوت بین دو برادر دو قلو وجود ندارد، اما مثل اینکه اینطوری بزرگ شده بودند. ندای آسمانی در حالت پوکرفیس فرمود:
-خیله خب... پیغمبر سیاهی دیگه. پاشو برو مردم رو به سبک خودت هدایت کن.
-مو هدایت می کُنُم... کی فرمون بده؟

ندای آسمانی در همان لحظات به دفتر مدیریت نداهای آسمانی رفت و درخواست بازنشستگی پیش از موعد داد و چون ریاست با این قضیه موافقت نکرد، در افق محو شد. در هر حال، نداهای آسمانی زیادی بودند که می توانستند پیامبران را مبعوث کنند. ممّد هم که متوجه شد پیغمبری سیاه است، گفت:
-سیاهه، نارگیله! سیاهه، نارگیله!


توضیحات:
[1]= ممد لهجه ی شمالی داره... چون خودم بچه ی شمالم گفتم این رو بزارم به کسی بر نخوره :دی
[2]=فورگان مریمن در واقع مورگان فریمنه



نقل قول:
2- ازتون می خوام در یک رول، مصائب پیغمبران در دعوت های نخستین بنویسید. پیغمبرانی که در راه دعوتشون سوزانده شدن یا هر اتفاق دیگه ای. طول وعرضش مهم نیست.
[در ادامه ی رول بالا]

ممد و ممّد سنگ هایشان را وا کندند و فهمیدند سیاه و سفید نمی توانند در یک شهر تبلیغ کنند، چون تهش دعوای ناموسی پیش می آید و ملت با قمه و زنجیر و موتور هزار به یکدیگر حمله ور می شوند. بنابراین هر کدام به شهری رفتند تا ملت را دعوت کنند.

ممد به عقداد شتافت - که شهری مهم و از مراکز مهم علمی آن دوران بود - تا دعوتش را در آنجا علنی کند. به طور خلاصه، در عقداد از او به خوبی استقبال نشد. ممد معجزه ای نداشت و همینطور، سواد برای تألیف کتاب مقدس. اما عده ای بودند که حرف هایش را نوشتند. اولین روزی که ممد به عقداد آمد، به بازار چیژفروشان رفت و خطبه ای سر داد:
-سلام، مِن ممد هستِمِه.

همانطور که ممد از اهداف دین و آیینش صحبت می کرد و فتواهایی درباره ی چیز و راز و نیاز سر می داد، شخصی وظیفه ی زیرنویس فارسی را بر عهده گرفت و چنین حرف های ممد را ترجمه کرد:
-سلام، من ممدم. اومدم اینجا، چون یه پیغمبرم. ندای آسمانی اومد تو مزرعه گفت برو پیامبر باش و اینا... منم اومدم دعوتتون کنم به الصراط المستقیم و لا غَیر.

ملت در تنظیمات زیرنویس رفتند و زبان زیرنویس را دوباره تنظیم کردند. زیرنویس ادامه داد:
-اینجا باژار چیژ فروشانه... چیژهای خفنی هم توش رد و بدل می شه، اما چیژ باعث می شه از زندگی عقب بمونین. به جای چیژ، از شیر و "نون پنیر خیار گوجه" استفاده کنین تا سالم بمونین و عمرتون بیشتر شه. در ملأ عام هم راز و نیاز نکنین، می آن عقداد رو شیلتر می کنن.

روزها گذشت و ممد هر روز به مکانی می رفت و ملت را به کارهای نیک دعوت می کرد و با انگشت اشاره ی پیغمبرانه اش، راه راست را نشان می داد (که کمی آن طرف تر از کوچه ی عله چپ بود) و فتوا صادر می کرد. نهایتاً عده ای که از این قضایا خوششان نمی آمد (از جمله منع راز و نیاز و چیژکشی)، سرش را با قمه بریدند و تویش را از چیژ پر کردند تا درسی باشد برای دیگر پیغمبران.

و اما در آن سوی دیگر، ممّد به شهر پورحلیم رفت. شهری بزرگ و خفن که در آن نوار هایی مثل نوار غزه و نوار معین و نوار هایده رد و بدل می شدند. ممّد این بار به بازار راز و نیاز رفت، منتها کارش به خطبه خوانی و فتوا دادن و حرام کردن چیزها نکشید، همانجا به دلیل بی ناموسی آتشش زدند. منتها ممّد سواد داشت (به همین دلیل جهشی در علم می دید) و قبلش کتابی تألیف کرده بود که به دست مریدانش رسید. مریدان هم بعد از فهمیدن خبر مرگ وی، جامه ها دریدند و سر به بیابان نهادند تا کرکس ها بیایند و آنها را بخورند.


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
ارشد هافلپاف

1- ازتون می خوام در یک رول، مبعوث شدن یک پیغمبر سیاه و یک پیغمبر سپید رو شرح بدین. طول و عرضش هم مهم نیست. مهم اینه که شما صحنه انتخاب شدن رو بنویسید.
- ازتون می خوام در یک رول، مصائب پیغمبران در دعوت های نخستین بنویسید. پیغمبرانی که در راه دعوتشون سوزانده شدن یا هر اتفاق دیگه ای. طول وعرضش مهم نیست.[


پیامبر سفید مبعوث شد. بعدشم پیامبر سیاه مبعوث شد. پایان.
ویرایش مدیر هاگ:

ویرایش وندلین: آقا غلط کردیم...آقا جواب میدیم...آقا ببخشید!
اهم!

صبح یکی از روزهای بهاری فرانسه، ژان دارک، که از خانواده مشنگی برخاسته بود و خاندان بلک هرگونه نسبتی با او را انکار می کنند*، گوسفندان را به چرا برده بود. کاری که البته هر روز انجام می داد. ژان در قرون وسطی می زیست، زمانی که جادوگران(و ساحره ها) به جرم جادویی بودن سوزانده می شدند. وحشت از جادو به حدی بود که گاهی حتی مشنگی را به این خاطر که جادویی میزده، یا احتمال می رفته در آینده جادویی شود، می بردند وسط میدان شهر آتش می زدند که برای بقیه پتانسیل های احتمالی جادو درس عبرت شود. در چنین شرایطی، همانطور که واضح است، کلهم توقع نمیرفت که مدیر هاگوارتز نامه بفرستد دم در خانه مشنگ زاده ها که بچه تان را بفرستید اینجا بهش جادو یاد بدهیم! در نتیجه ژان همانقدر به قدرت جادویی درونش واقف بود که آرابلا فیگ فقید بلد بود سپر مدافع بسازد.

گوسفند های خانواده دارک، همانطور که از هر گوسفند سالمی توقع می رود، بع بع می کردند و زنگوله هایشان صدای دلنشینی تولید می کرد که البته این مساله ربطی به سلامت جانور ندارد. ژان روی علف های نمناک دراز کشیده و مشغول خیالبافی بود که ندایی از آسمان ها به گوش رسید.
-ژان! همانا این نیروی سپیدی است که تو را می خواند، برخیز و به میان مردم برو تا ایشان را از درد و رنج رهایی بخشی!

شورای زوپس به خوبی واقف بود که اگر بگوید «جادوی سپید تو را می خواند» ژان خودش را به میدان اصلی شهر رسانده و بی درنگ خود را به آتش خواهد کشید. در نتیجه خردمندانه تلاش کرد خودش را مریم مقدسی، یوحنایی، پولسی، چیزی جا بزند. و ژان هم باورش شد. در آن زمان تخیل مردم بسیار بسته تر از آن بود که دوربین مخفی در ذهن کسی بگنجد. ندای آسمانی بی درنگ پذیرفته می شد.

ژان برخاست و گوسفند ها را در دشت رها کرد. خودش را به شارل پنجم رساند و گفت:
-همچه ندایی مرا به رهانیدن مردم از درد و رنج خوانده، چه کنم؟

شارل پنجم که آدم چندان خوبی نبود، چشم های خمارش را بست و جواب داد:
-برو برهان. مگر بتوانی. هارهارهار!

ژان این را به منزله پاسخ مثبت دانست و رفت پیش رییس بسیج فرانسه و گفت شاه چنین فرمان داده که من بروم به نجات مردم بپردازم. رییس بسیج هم دستی به ریش خود کشید و گفت:
-اگر شاه فرمان داده همانا پارتی کلفتی داری...لویی! برای خانم یک دست زره بیاور!

و کل سپاه فرانسه را سپرد دست او. منظور از او ژان است، نه لویی البته. ژان هم که جو گرفته بودش، دیگر به آسمان نگاه نکرد تا شورای آسمانی زوپس بتواند پی نوشتی به ندای قبلی اش بیفزاید که منظورش از «رهانیدن ملت از درد و رنج» چیز کاملا متفاوتی بوده...بلکه رفت ارتش فرانسه را رهبری کرد و نیروهای انگلستان را عقب راند و پیروزی ها کسب کرد. تا اینکه حوصله ی شورای زوپس سر رفت و به شارل پنجم ندا داد که:
-ما غلطی فرمودیم و پیامبری سفید مبعوث کردیم...حال چونان آهو در عسل مانده ایم که چطور جلویش را بگیریم تا به وظایفش در قبال ما بپردازد! بیا و ترمز دستی او را بکش...این هم سند پیامبری تو!

شارل دو انگشتش را به هم مالید و از شادی «بشکن» را اختراع نمود. قاصدی به سوی لندن فرستاد تا چو بیندازد که ژان جادوگر است-غافل از اینکه ژان جادوگر نیست، ساحره است. علم مشنگی حتی هنوز هم فرق بین این دو را نمی فهمد!- و جاسوسی هم از بین ارتش برانگیخت تا ژان را به دشمن بفروشد. سر انجام انگلیسی ها پیامبر سفید را دستگیر کردند و تصمیم گرفتند مطابق آنچه برای جادوگر ها معمول بود، او را بسوزانند.

اما ژان فشفشه نبود که! درست که آموزش جادویی اش با آرگوس فیلچ برابری میکرد، اما این نباید باعث شود شما فکر کنید او از جادو بی بهره بود. درست زمانی که او را به تیرک بستند و هیزم های پای تیرک را آتش زدند، طلسم ها و افسون های سرکوب شده ای که ژان هیچوقت استفاده نکرده بود در وجودش غلیان کرد و پاچید بیرون. و آتش گلستان شد و معجزه ای دیگر رخ داد تا مومنان بیندیشند. همانا در آن رستگاری آشکاریست!

لکن انگلیسی ها از رو نمی رفتند. آنها هر کدام قلب اصیل یک هافلپافی را داشته و دارند. در نتیجه سختکوشانه بار دیگر تلاش کردند؛ هیزم آوردند و قیر مالیدند و کبریت کشیدند. و این بار چون ژان تمام جادویی که در مراحل قبل ذخیره کرده بود مصرف کرده و دفعه قبل هم save نکرده بود، نتوانست مقاومت کند و سوخت. شارل پنجم که خودش به پیامبری سمت پلیدی و سیاهی مبعوث شده بود، با شنیدن این خبر از خوشحالی سکته کرد و مرد. این چنین بود که شورای زوپس تا پنج قرن بعد سکوت اختیار کرد و هیچگونه پیامبری اعم از سفید، سیاه، خاکستری، زرد، قرمز، ساده یا خال خالی برانگیخته نشد!

*Black و Dark


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
تازه وارد قرمز پوش اسلیترین :

تکلیف اول:

همه جا زیبا و قشنگ بود.چمن های سرسبز تا مچ پایش می رسیدند. ردای سفیدی بر تن داشت که تا پایین زانوهایش بود. موهای بلندش با نسیم ملایمی که می وزید به اهتزاز در می آمد. زیر درخت بزرگ و پرمیوه ای دراز کشیده بود و به انارهای بزرگ و سرخ رنگی که شاخه ها را خم می کردند چشم نگاه می کرد. چه قدر همه چیز خوب به نظر می رسید. چه قدر...

مدتی می شد که از آن مسئله با خبر شده بود. نمی دانست که باید خوشحال باشد یا غمگین، هم ترسیده بود و هم شوق و ذوق داشت. کمی هم دلخور بود. روی زانوهایش نشست و به دشت سرسبز و بی کرانی که در مقابلش بود چشم دوخت. نمی خواست ... نمی خواست که ... اشک از چشمانش جاری شد.

به تنه ی درخت تکیه داد و پاهایش را بغل کرد.گریه اش شدید تر شد و صدای هق هقش بلند تر.

- ناراحتی؟

سرش را به آرامی بالا آورد و پیک را در مقابل خودش دید. سپس آب دهانش را به آرامی قورت داد و گفت:

- یه خورده.

قیافه گرفت و در مقابل تنها یک لبخند دریافت کرد.

- می خوای یه کمی قدم بزنیم؟

بدون هیچ حرفی دستش را دراز کرد و دست پیک را گرفت؛ بسیار محکم تر از همیشه. روی زانوهایش بلند شد تا با هم قدم بزنند.

- چرا ناراحتی؟
- آخه می خواید منو از اینجا بیرون کنید.
- ما نمی خوایم بیرونت کینم، تو برمی گردی، خیلی زود.
- خیلی دیر.
- بستگی داره چه طوری فکر کنی.
- اصلا نمی خوام فکر کنم!

دخترک از حرکت ایستاد.قطره های اشک به آرامی از چشمانش به پایین جاری می شدند و روی چمن ها می چکیدند.

- م..م..می شه نرم؟!

پیک در مقابل دخترک زانو زد و اشک هایش را با دستانش پاک کرد و رو به دخترک گفت:

- ما با تو می مونیم. همه ما. به شرط این که تو هم به قول های که دادی عمل کنی.
-قول می دم! قسم می خورم!

برای یک لحظه دستانش را از دستان دخترک خارج کرد و بلافاصله زیر پاهای دخترک خالی شد. با بیشترین سرعتی که ممکن بود به سمت جایی که نمی شناخت در حال سقوط بود.

چند لحظه ی بعد:

- به دنیا اومد! دختره!

+ پیک رو اصلا توصیف نکردم تا هر کسی اون رو به شکلی که باور داره تصور کنه. همین و ممنون.

تکلیف دوم:


تنش درد می کرد. گونه اش باد کرده و پای چپش هم شکسته بود. اما لبخند به لب داشت. احساس رهایی می کرد. به طرفش سنگ انداخته و ناسزایش گفته بودند، اما برایش اهمیتی نداشت. اهمیتی نمی داد به مردمی که تا دیروز با احترام به او سلام می کردند و از او موعضه ای برای تجارت یا مسائل زندگی شان می خواستند و امروز با دیدنش نفرین می کردند، پوزخند می زدند و مسخره اش می کردند.

اهمیتی نداشت که پیش از این بزرگان او را برای مهمانی ها و یا مراسماتشان دعوت می نمودند و امروز تنها فرزاندانشان را برای سنگ زدن به او می فرستادند، نه، اصلا اهمیتی نداشت. مهم نبود که دیروز خوابگاهش پر از مجسمه های زیبا و رنگارنگ بوده و امروز خرابه ای نیم سوخته است. مهم نبود که تا پیش از این آزادانه دستانش را تکان می داد و سر کودکان را نوازش می کرد و اما امروز دیگر دستی نداشت.

چه فرقی می کرد که دیروز همسر و فرزندانی داشت که پشتیبانش بودند و امروز تنها چیزی که به اسم خانواده داشت، مشتی خاکستر بود. چه تفاوتی می کرد که دیروز در فراض بلند ترین عمارت روزگارش هوای پاک صبحگاهی را تنفس می کرد و امروز، با وجود آن که هنوز زنده بود، در زیر آن همه خاک، دیگر هوایی برای تنفس نداشت.

اما یک چیز امروزش کاملا با دیروز فرق داشت. امروز او خدا را داشت.


ویرایش شده توسط ورونیکا اسمتلی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۳۱ ۱۵:۴۶:۴۲

be happy


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
اوتو، خسته از تمام وقایع روز تقریبا سپری شده، روی تختش دراز کشیده بود و سایت را بررسی می کرد که یهویی چشمش به تدریس ها افتاد.
- به خشکی شیر... آخه من چه مدلی همه اینارو انجام بدم! ... اینو ببین!... بزار ببینم... آهان این خوبه.

او داشت به تکلیف مورگانا نگاه می کرد. به نظرش هم ساده و هم سریع می شد آن را انجام داد و حداقل دهن ریتا را که هر دفعه می رسید به او تکالیفش را یاد آوری می کرد، بست. پس برای گشادتر شدن ذهنش به کناره دریاچه رفت.

هوا آفتابی بود و نسیم ملایمی می وزید. دریاچه نیلگون، که مثل همیشه شلوغ به نظر می رسید، نمایی زیبا به قلعه داده بود و فضا را دو نفره یا بیشتر( البته در صورت امکان) می کرد. دانش آموزان این طرف و آن طرف جمع شده بودند و با هم بازی یا گفت و گو می کردند و دامبلدور هم هر از گاهی دستی بر سر آن ها می کشید.( به تکلیف کوییدیچ مایکل اوتی مراجعه شود)
اوتو زیر درختی نشست، موقعیت مکانی دامبلدور را چک کرد و بعد از آسوده شدن از این که او با یک بخت برگشته به کناری دور از چشم دیگران رفتند، دفترش را باز کرد.
- نه منه؟! ... این دیه چیه باو! ناموسا سی پی یوم ارور داد!

Oto is resatarting...


- آهان فهمیدم.

و قلمش را که جوهری بود را درون دهانش کرد، آن را به یاد افکار بوق آلودش می کید خیس کرد و شروع به نوشتن کرد:

تکلیف اول

بعد از اینکه اولین جادوگران پا به عرصه سایت دنیای جادوگری گذاشتند، از جادو هایی مانند لخت کن و خفت کن و بسیاری ورد های بوقی دیگر استفاده می کردند که پروردگار جادوگران از آن ها خوشش نمی آمد. از این رو کم کم مجبور شد اذهان منحرف آن ها را که حالا بد جور شیرکی شده بود، به راه راست هدایت کند ولی مشکلی وجود داشت و آن این بود که چطور یه مشت دله دزده هفت خطه دیپلم ردی را هدایت کند؟!

سال ها به همین منوال گذشت و جادو های بوقکی و شیپوری و به دلیل سانسور شدید جیغکی بسیاری وارد جامعه جادوگری شد تا اینکه خداوند بلاخره توانست راهی برای این مشکل پیدا کند.
- سلام اوتو، تو صابونمو ندیدی؟!... فک کنم یکی برداشتتش!
-

مایکل پیش او آمده بود و با صدایی آرام این را پرسیده بود ولی اوتو به علت تکلیف کمرشکنش و ناگهانی پرسیدن سوال او کمی پوکر فیس شده بود. سرانجام با لود کردن سوال مورد نظر، گفت:
- صابون؟... نه، مگه تو خوابگاه نبود؟
- نه.
- حالا برا چی بغضت گرفته!... برا چی می خواستیش؟!

مایکل خودش را جمع و جور کرد و با لحنی قاطع، جواب داد:
- می خواستم برم حموم! چند روزه نرفتم، کثیف شدم.

مایکل برگشت که برود اما ناگهان صدایی هر دو آن ها را متعجب کرد.
- سلام عزیزانم... می تونم این جا بشینم!

دامبلدور موز خوران به سمت آن ها آمد و بی هیچ اجازه ای کنار آن ها نشست! مایکل نگاه ملتمسانه ای به اوتو انداخت و با تمام هشت سیلندرش شروع به تاختن کرد.
- به گمانم کمی ترسیده بود. درسته جناب بگمن؟!
-
- حواستون کجاست؟... آهان راستی خیلی خستم! کمرمم بدجور درد می کنه... من یه چن دیقه زیر این درخت می خوابم! لطفا حواست باشه مرگ خواری چیزی اومد، صدام کنی.

و همان جا بالشی ظاهر کرد و کپ مرگشو گذاشت! اوتو بعد از مدتی که شیر یخی هایش آب شد به ادامه تکالیفش پرداخت.

خداوند به این نتیجه رسیده بود که باید پیامبری به سوی مردم بفرستد تا راه و رسم درست جادو کردن را به آن ها یاد بدهد پس به دنبال فردی با خصوصیات مد نظرش گشت. بعد از مدتی تحقیق، او را در میان غاری یافت و به او ندا داد:
- ای بنده من اینجا چه می کنی؟
- باو نمی بینی... بافور می کشم!
- بوق خورده... بلند شو چار نعل بتاز به سوی امت جادوگر و اونا رو از راه و رسوم درست جادو کردن مطلع کن... اینم فلش! تصویری بهتر می فهمن. راستی این هم یه معجزه برای این که باورشون نشد.
- داداش، با طبقه پایینیا کار داری! برو بزار ما بریم مهندس هوا فضا شیم.
پس خدا به طبقه پایین رفت و آن جا به پیامبرش رسید.

تکلیف دویم

خلاصه بعد از مبعث شروع به دعوت رسید. پس پیامبر مبعوث شده به سوی قوم خویش فرستاده شد.
- ای قوم من به خداوند ایمان بیاورید و از این جادو های ننگین بپرهیزید.
- یکی اینو از بالا ممبر بیاره پایین!
بپرهیزید از خفت کردن، لخت کردن و بازی با لامپ های خطرناک!
- این ریش بزی این جا چی کار می کنه؟!
- هری... پولت!... وایسا!

دامبلدور خفته بود و ظاهرا خواب می دید اما چه خوابی؟ اوتو نگاهی گذرا به دامبلدور و سپس به اطراف کرد و با خود ادیشید:
- این جا هاگوارتزه... در ضمن این دور و برا خرم پر نمی زنه! پس چرا باید نگران مرگخوارا باشم! :worry:

پس به ادامه تکالیفش پرداخت:

اما هیچ یک به حرف های او گوش نمی دادند و او مجبور شد آخرین کارش را بکند، معجزه! پس برای آخرین بار به سوی قومش رفت و از آن ها خواست به سوی خداوند و ورد های درست برگردند ولی هیچ یک از آن ها این را نپزیرفتند و او معجزه اش را اجرا کرد.

او چوبدستی اش را رو به آسمان گرفت و ورد شکستن همه چوبدستی ها را بر زبان آورد. ناگهان آسمان سرخ شد، شیه ای آسمانی شروع به نالیدن کرد و همه چوبدستی ها از وسط دو نیم شدند.

دفترش را بست و آرام از کنار دامبلدور بلند شد که هنوز هم هزیون می گفت.

پس اولین مشکلشون و بیشترین مشکلشون باور نکردن حرفاشون بوده.


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۳۰ ۲۳:۰۲:۵۹

Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۴

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 224
آفلاین
ارشد گریفیندور


1- ازتون می خوام در یک رول، مبعوث شدن یک پیغمبر سیاه و یک پیغمبر سپید رو شرح بدین. طول و عرضش هم مهم نیست. مهم اینه که شما صحنه انتخاب شدن رو بنویسید.


نور خورشید به پیشانی اش تابید. با دست، عرق پیشانی اش را پاک کرد و بار دیگر سعی کرد، بی فایده بود، سنگ تکان نخورد. درد شلاق را روی کمرش حس کرد، چهره اش در هم رفت، غرورش اجازه نمیداد از درد فریاد بزند، پس شجاعانه آن را تحمل کرد.

دیگر امیدی به نجات نبود، آخرین لشگری که ضد برده داری جنگید، توسط حکومت سرکوب شد. ظاهرا برده داری تا ابد ادامه داشت، و او هم یکی آن صد ها هزار انسانی بود که با دستور دولت، کار میکردند. البته چیز عجیبی نبود، از وقتی که چشم باز کرد، اوضاع همین گونه بود. آهموس جادوگری بود که توسط پدر و مادرش در دست ماگل ها رها شده بود و جرات استفاده از جادو نداشت.

ضربه ی شلاق، او را از فکر و خیال بیرون آورد. سنگ غول پیکر بزرگ تر از جثه مرد لاغر اندام بود. او هرچه قدر هم تلاش میکرد نمی توانست آن را جا به جا کند. به اطراف نگاه کرد، افراد زیادی مثل او در حال منتقل کردن سنگ ها برای ساختن هرم بودند، هرمی که باید به دستور فرعون ساخته شود.

- تو یک تنبل تن پروری آهموس.

قبل از آنکه بتواند واکنشی نشان بدهد، سرش گیج رفت، حتما برای گرما ی سخت مصر بود. حالش بد شد، روی شن ها افتاد و به آرامی چشمانش را بست.

چند ساعت بعد

به آرامی چشمانش را باز کرد و خود را روی کپه ای از کاه دید. حدس آنکه او در سلول یک زندان است، سخت نبود. چرا به زندان آمده بود؟ معلوم است، به دلیل کم کاری. به اطراف سلول نگاهی انداخت، به جز اندکی غذای مانده، چیزی ندید. چوبدستی خود را نیز در خانه اش جا گذاشته بود.

در آن لحظه احساس تنهایی کرد، چیزی شبیه به معجزه می توانست او را از آن سلول تاریک نجات دهد. فرعون بسیار کم اتفاق می افتاد زندانی را ببخشد. سرش را پایین انداخت، اشکی روی گونه اش غلتید.
- خدایا کمک کن!

با آنکه تا به حال خدایان مصری را نپرستیده بود اما می دانست قطعا خدایی است. برای او که در زندگی اش کوچک ترین کاری برای اندوه و ناراحتی مردم نکرده بود، تحمل آن همه سختی برایش سخت بود.

ناگهان به آرامی جلوی چشمانش سفید شد، سلول سرد و تاریک به آرامی از جلوی چشمانش نا پدید شد و به جز سپیدی مطلق، چیز دیگری نمیدید. کمی ترسیده بود، گمان کرد لحظه ی مرگش فرا رسیده است. ناگهان مردی با لباس مرتب و چهره ای خندان، در آن سپیدی ظاهر شد.

- نترس ای آهموس! خوشحال باش! خداوند مهربان به تو مژده ی پیامبری داده است! تو باید دستوراتی که به تو وحی میشود را اجرا کنی و مردم را به دین الهی - جادویی دعوت کنی. با کمک پروردگار تو از زندان رهایی خواهی یافت و بزودی وحی های دیگری از جانب خداوند به تو خواهد رسید.

با اتمام سخن، مرد خندان نا پدید شد و رنگ سفید به تدریج از پیش چشمانش محو شد. آهموس کمی متعجب و هیجان زده بود. او پیامبر شد. حال با دلگرمی بیش تری، در انتظار آزادی اش نشست.


2- ازتون می خوام در یک رول، مصائب پیغمبران در دعوت های نخستین بنویسید. پیغمبرانی که در راه دعوتشون سوزانده شدن یا هر اتفاق دیگه ای. طول وعرضش مهم نیست.


- قربان! دارن میان!
- به من نگو قربان.

با لبخند به یکی از سربازان سپاهش نگاه کرد، او پیامبر بود، اما نباید به قربان شنیدن عادت میکرد. سرباز هم در پاسخ او لبخندی زد و سرش را تکان داد، سپس در میان درختان ناپدید شد.

شاهزاده ی جوان و در عین حال پیامبر خدا، شمشیرش خود که در دسته ی آن، چوبدستی پنهان شده بود را در دستش فشرد و شنلش را محکم تر دور خودش پیچید. هوای سرد سیبری، جای خوبی برای کمین کردن نبود. او اولین تزار جادوگر بود.

خاطرات چند وقت اخیر در پیش چشمانش عبور کرد، وقتی مدت های زیادی از این سال هارا در مدرسه ی جادوگری روسیه گذرانده بود، باید به این موضوع فکر میکرد که پدرش، شاه روسیه، متوجه خواهد شد.

اما طرد شدن وی مانع از دعوت مردم به دین الهی - جادوگری نشد. پدر او، مقام شاهزادگی اش را از وی گرفت و او را به سرزمین های دور تبعید کرد. اما او، کواکف، مخفیانه در روسیه باقی ماند و مخفیانه مردم جادوگر را دعوت میکرد.

این موضوع خشم پدرش را برانگیخت، سپاهیانی را برای نابودی آن ها فرستاد، اما کواکف و یارانش جادوگر و شمشیر زنان ماهری بودند، نابودی لشگر پدرش کار دشواری نبود، اما احتیاط لازم بود، نمی توانست در پیش چشم مردم عادی در جنگ از جادو استفاده کند. بنبراین همه یارانش چوبدستی هایشان را در سلاح های ماگل ها پنهان کردند و در درگیری های نزدیک از جادو استفاده میکردند تا ماگل ها بویی نبرند.

برف کم کم شروع شد، در هوای سرد سیبری، کواکف و یارانش در انتظار آخرین سپاه پدرش بودند. نباید آتش روشن میکردند، چون ممکن بود توجه سربازان پدرش جلب شود، اما با کمک معجزات خود، لشگریانش را گرم نگاه داشته بود.

- دوستان، حرفی هست که باید بزنم.

با آنکه شاهزاده ی سابق بسیار آرام سخن گفت اما سربازان به آسانی حرف او را شنیدند. یارانش به سرعت دور او حلقه زدند و منتظر شنیدن سخن پیامبرشان شدند. کواکف در حالی که به آرامی قدم میزد گفت:
- دوستان، وقت جنگه، وقت انتخاب بین مرگ و زندگی، وقتی برای اینکه ببینیم آیا واقعا شجاعیم یا فقط لاف میزنیم. وقتشه ببینیم ما یه قهرمانیم یا یک ترسو. ما جنگ های زیادی کنار هم بودیم، امکان داره بعد از جنگ نباشیم. اما پیروزی با ماست، حتی اگه شکست بخوریم، چون ما تو راه اعتقاد درست میجنگیم، و حتی اگه بمیریم، به جای بهتری قدیم میزاریم.

با گفتن این حرف، مکثی کرد، شمشیرش را بالا برد و گفت:
- پیروزی با ماست!

تمام یارانش، شمشیرشان را بیرون کشیدند و به سمت آسمان گرفتند و شعار " پیروزی با ماست " سر دادند. ناگهان یکی از سربازان در گوش پیامبر نجوا کرد:
- اومدن!

کواکف دستانش را به معنی ساکت شدن بالا برد و به آرامی به سربازانش دستور داد سر پستشان بروند، زیر یکی از درختان نشست و چشمانش را ریز کرد تا در هوای برفی، سربازان پدرش را ببیند. رنگ سرخ لباس سربازان، در جاده نمایان شد. شاهزاده رانده شده به آرامی شمشیرش را بیرون آورد و به یارانش دستور حمله داد، وقت جنگ بود!


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
فرانسه،دهکده پریس!

دانه های برف در آسمان میغلتیدند و بر روی زمین آرام میگرفتند.در مرکز دهکده،تمام آدم های آن دور و بر، کار و زندگی را رها کرده و با عجله آمده بودند تا به حرف های شاماس گوش دهند. آسیاب روزگار مردمان دهکده را از پا انداخته بود، جوانان را پیر و کودکان را خشن کرده بود. همه این ها اثار تماشای اجسادی بود که هرروز به دار آویخته می شدند تا روزگار تار مردمان تار تر شود.شاماس بر بلندای چهارپایه ای ایستاده بود و با صدایی رسا میگفت:
-به نام نامی اهریمن...آن کس که در توان ما جادو را قرار داده و یگانه آفریده جادوست...من به فرمان اهریمن عالی مقام به رهبری شما انتخاب شدم...این دستور اهریمن است...

حال سکوت برقرار بود و نفس ها در سینه حبس. پسرک جوان و مو بوری که نوزده ساله به نظر میرسید از میان جمعیت راه باز کرد و نزدیک تر رفت. شاماس ادامه می داد:
-به دستور اهریمن بزرگ زین پس دستان دزان بریده،زبان جادوگران سپید قطع و بدن انسان های غیر جادوگر بر دار آویخته میشود...به شر و بدی،اهریمن نگهدار شما باشد!

همهمه ای بالا گرفت. شاماس خطابه اش را با فریادی تمام کرد و از بلندی پایین پرید. مردمان ژنده پوش و حریص دهکده در حالی که دو به دو یا در دسته های کوچک بحث می کردند متفرق شدند.پسرک موطلایی نزدیک تر رفت و دستش را بر روی شانه شاماس گذاشت. با لحنی دلسوزانه گفت:
-اهریمن؟! شاماس این مزخرفات رو کنار بذار،این مردم اونقدر بدن که با این حرف ها بدتر و بدتر میشن و دیگه کسی جلودارشون...

شاماس دست یون را کنار زد و با پرخاش گفت:
-یون،قانون بی رحمی نیست...حقه!و یادت باشه دلم نمیخواد زبون برادرم رو بخاطر این عقاید ببرن... من و تو برادریم، بجای این که ضد هم باشیم باید پشت هم باشیم!

و بعد چنان که دشمنی را خفه کند بازوبند اهریمن را بر بازوانش بست و یون را در میان کولاک تنها گذاشت.


دوساعت بعد،خانه

چوب های تازه در بخاری هیزمی جلز ولز میکردند و نور اندکی را به خانه میبخشیدند. یون رو به روی پنجره ایستاده بود و گویی که با کسی صحبت میکند، زمزمه میکرد:
-متوجه نمیشم...

صدایی که فقط به گوش خودش می رسید، شمرده حرفش را بازگفت:
-یون، تو به مقام پیامبری منصوب شدی...مردم رو از این جهالت نجات بده!

صدا متفاوت بود..مثل صداهای دیگر خشن و بی رحمانه نبود و درآن محبت کائنات حس میشد.صدا در اعماق وجودش پیچید و پیامبر جدید را به روشنی دعوت کرد. حالا نوبت یون بود که مردم را از تیرگی شب به روشنایی روز هدایت کند و برابر برادرش قد علم کند.

2.

-حالا وقت تاوانه!

مرد چاق و فربه ای که زنجیرهای طلا بر گردنش سنگینی میکردند،این را گفت و ادامه داد:
-چیزی برای گفتن داری؟!

مرد خوش چهره ای که در مرکز حلقه ی تجمع مردم ایستاده بود و نگاه حریص تمام آنها به او خیره شده بود، با صدایی که چون آوازی بهشتی در گوش میپیچید گفت:
-کسانی که در زمان حیات اورا باور کنند هرگز نمی میرند!

همهمه ها بالا گرفت. مرد چاق با صدایی تمسخر آمیز جواب داد:
-بله همه می میرن...اما هرکس به یک نوعی! ببرینش!

جلاد درشت اندام و تنومندی، مرد را به سوی گیوتین برد و سر مرد را زیر تیغه مرگ گذاشت.او یک جادوگر بود و میتوانست با افسونی نابودشان کند! تمام این مشنگ ها و جادوگرانی که خودشان را به خواب غفلت زده بودند! اما به زودی خودشان نابود میشدند...این آرام ترین چهره ای بود که تا به حال به پای گیوتین رفته بود، چون میدانست که هرکس بر دین او باشد، مرگ سخت بر او آسان میشود...و چه لذتی والا تر از مرگ در راه او!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۷ ۱۶:۰۷:۴۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۲ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۰۱ شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 77
آفلاین
تکلیف 1:

با تمام توانی که در پاهای ظریف زنانه اش سراغ داشت می دوید.نمی دانست چقدر رمق برایش باقی مانده ولی اهمیتی هم نمی داد.از روی تخته سنگ پوشیده از خزه ای پرید و به دویدن ادامه داد. هنوز صدای سواراکارانی که در تعقیبش بودند را می شنید ولی جرئت نداشت به عقب نگاه کند.فقط کمی دیگر مانده بود تا وارد قسمت پردرخت جنگل شود و دیگر در امان بود،یا لااقل امیدوار بود که اینطور باشد. صدای فریادهای خشمگینی که انگار از همین چند قدمی به گوش می رسید او را به خود آورد: بانو مورگانا، به حکم پادشاه بایستید..

مورگانا با شنیدن صدا از جا پرید،شقیقه اش از اضطراب می تپید. دل به دریا زد و نیم نگاهی به عقب انداخت. سه یا شاید هم چهار سوارکار زره پوش در چندصد قدمی اش می تاختند. دویدن بی فایده بود. با این وجود دخترک می دوید انگار نیرویی نادیدنی او را به این کار وا می داشت.

- بانو مورگانا، بایستید...

فریاد مرد این بار حتی نزدیک تر به نظر می رسید.مورگانا با سینه ای که از خستگی خس خس می کرد فریادی از سر عصبانیتی آمخیته با ناامیدی کشید.دیگر وقتش بود. یک مرگ بی افتخار. ولی درست لحظه ای که تصمیم گرفته بود بایستد، روی پاهایش لغزید و محکم به زمین خورد. این بار فریادی از درد کشید. چنان غرق دویدن بود که متوجه پرتگاهی که درست به سمتش در حرکت بود، نشده بود. یک بار دیگر سختی زمین را با تک تک استخوان های بدنش حس کرد و دیگر هیچ.

----

با احساس خیسی آزار دهنده ای روی صورتش، چشم باز کرد.موجود پشمالوی خاکستری رنگی درست رو صورتش نشسته بود و با لذت لخته های خون را لیس میزد. از ترس جیغ بلندی کشید که سنجاب را فراری داد. از موش متنفر بود. حالا از سنجاب هم نفرت پیدا کرده بود.خواست از جایش بلند شود ولی با احساس دردی درست مانند فرورفتن خنجر در پاهایش، منصرف شد. زنده بود ولی احتمالا در همان گودال جنگلی می مرد.با خودش فکر کرد، حتی بی افتخار تر از قبل. اگر می توانست به بخت بد خودش می خندید.

آرتور حق داشت حکم مرگش را صادر کند. هر چه باشد مورگانا بود که نقشه ی سوءقصد به جانش را طرح ریزی کرده بود. شاه آرتور آنقدر که از خیانت خواهر ناتنی اش شوکه شده بود از حمله ای که به جانش شده بود، نترسیده بود. اگر همه چیز مطابق نقشه پیش رفته بود، "بانو" مورگانا ، "ملکه" مورگانا میشد ولی حالا قرار بود "بانو" مورگانا خوراک موجودات جنگل شود!

مورگانا خنده ای کرد که به سرفه های خون آلود ختم شد. با بی تفاوتی میان برگ های خشک اطرافش آرام گرفت و چشم هایش را بست آماده بود که زندگی اش را رها کند. آرامش ابدی یا هر چه که اسمش را می گذاشتند. چیزی نگذشته بود که نوری پشت پلک های خسته اش حس کرد. باورش نمی شد، به زحمت چشم هایش را باز کرد. درست می دید، نوری چند رنگ درست در چند قدمی اش روشن شده بود. شبیه هیچ چیزی که تا به آن لحظه دیده بود، نبود. انگار منبعی نداشت، چراغی از نور سبز و سیاه و هزاران رنگ دیگر که بی هیچ تکیه گاهی میان زمین و هوا معلق بود. مورگانا بی اختیار به سمت نور کشیده می شد. از جایش برخاست، بدون اینکه دردی حس کند.نمی دانست چرا ولی می خواست هر چه بیشتر به نور نزدیک باشد. با قدم هایی محکم به سمت نور حرکت کرد و با تمام وجود آن را در آغوش گرفت و با آن یکی شد. درد می کشید ولی نه از نوع دردی که تا به آن لحظه تجربه کرده بود، دردی متفاوت. انگار بند بند وجودش از هم گسیخته می شد و دوباره، به شکلی دیگر سرجای خود قرار می گرفت.

- ای فرزند زمین، انتخاب شده ای که تجلی ما باشی... مورگانا، از امروز تو را لی فای می نامیم. تو زبان ما خواهی بود. چشمان ما خواهی بود. دستان ما خواهی بود.


تکلیف 2:

- ای مردم! چی می بینید؟

صدای هماهنگ جمعیت به گوش رسید: یه مرتد!

- جرمش چیه؟

صدای مردم که از هماهنگی شان مشخص بود با این سبک مراسم آشنایی دارند دوباره به گوش رسید: جادوگره، یه انحراف از طبیعت.

سالمان (Solomon) به منظره ی که روبرویش در حال شکل گیری بود خیره شده بود. در کنارش مردی طاس و فربه قدم می زد و چنان با قاطعیت و سلاست حرف می زد که گویی نمایشی را اجرا می کند که یک عمر در آن تجربه دارد. سالمان پیش خودش فکر کرد، چندان هم بعید نیست که اینطور باشد.

مرد انگشتان کلفتش رو به سمت سالمان گرفت و با صدایی بلند تر فریاد زد: مجازاتش چیه؟

- آتش!

سالمان پوزخند تلخی زد. توقع دیگری نداشت. تنها راه حل آن مردم برای برخورد با ناشناخته ها همین بود. سوزاندن! و جادوگری برای آنها ناشناخته ترین چیز دنیا بود.البته ترسشان از جادوگرها زیاد هم غیرمعقول نبود. سالمان بهتر از هر کسی قوم خود را می شناخت. قومی که حتی به پیامبر خود هم رحم نمی کردند و او را به دست ماگل ها می سپردند. سالمان زیرلب بار دیگر برای قومش طلب بخشش کرد.

- بله! آتش. پس مشعل هاتون رو جلو بیارید. تک تک شما می تونید توی این مجازات سهیم باشید.

سالمان بدون اینکه از جمعیت مشعل به دست چشم بردارد در افکار خود غرق شد. چیزی که بیشتر از همه آزارش میداد، فکر زنده زنده سوختن در آتش نبود. بلکه یک سوال بود.آیا در هدایت قومش کوتاهی کرده بود؟ آیا اگر جور دیگری رفتار کرده بود، نتیجه ی متفاوتی رقم می خورد؟

دود خاکستری رنگ، فضا را پر کرد. آتش شعله ور شده بود و با ولع هیزم های زیر پای سالمان را می سوزاند. به زودی نوک انگشتانش گرمی آتش را حس می کردند. هنوز ذره ای جادو در بدنش بود که بتواند خودش را خلاص کند. شاید اگر می خواست، بندهایش را پاره می کرد و به دورترین جایی که می شناخت آپارات می کرد. اما حکم خالق این نبود. داستان او قرار بود با سوختن به پایان برسد. سوختنی که مقدمه ای برای تغییر قوم در حال سقوطش باشد.

پس تمام جادویی که در خود سراغ داشت را جمع کرد ولی نه برای فرار. رو به آتش کرد و به زبان جادو گفت: قوی تر بسوز.


وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۸:۳۶ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
ایرما پینس: عسل.... چیزی که ممکنه به فکر خیلی ها نرسه و باید بگم که زیبا بود: 30

اگستوس راک وود: جالب بود اما خیلی جای کار داشت. نوع روایت و لحن نوشتار می تونست متفاوت تر و دقیق تر باشه:29

دراکو مالفوی: خیلی خلاصه بود. مضاف بر اینکه به وقایع جلوتر از اون زمان هم اشاره کرده بود. ولی همچنان جای کار داشت: 29

هرمیون گرنجر: گشنگی؟ من باید اینو با چه تلفظی می خوندم دقیقا؟ دوما: چوب مگه دست حوا نبود؟ چطور آدم داشت باهاش جادو میکرد؟ مراقب ریزه کاری ها باشید دوشیزه گرنجر: 29

وندلین شگفت انگیز جالب و بامزه بود. هم اشاره شده و هم اشاره نشده ولی قطعا شایستگی نمره 30 رو داره. بلاخره یه نفر فهمید منظور من چی بود.

ریگولوس بلک: دنیای سوفی بود این یا افسانه خلقت؟ قشنگ بود ولی شما را به جدتان قسم یه جوری بنویسید که ملت بفهمن. حالا من پیغمبره ام. اشنایی دارم با هر لحن و زبانی. هم کلاسی هات چه گناهی کردن جیب بر؟ 29 برو بشین سر جات پسرم!

اوتو بگمن: نقد کنم؟ نمیشه خصوصی نقد کنم ؟ ( ترجمه: منو چه به نقد کردن آخه) سوژه غیر قابل تصوری نبود. اما زیبا و شایسته نوشته شده بود. ممکنه هر رولی ایرادات ریز یا خاص داشته باشه که خب البته اونا رو در جای دیگه بررسی میکنیم. تبریک میگم 30

روونا ریونکلاو: فوق العاده بود. کمتر از اینم ازتون انتظار نداشتم. 30. جمله آخر توضیحات وندلین در مورد شما هم صدق می کنه.

لادیسلاو : بابت بقیه اسمت مرا معذور بدار، جدا نمی تونم بنویسمش.دی: یه وجب تا شب؟ اصلاح جالبی بود. و همینطور جاهای دیگه متن. خواهر و برادر ایده جالبیه. وقتی می گیم زوج ناخواسته همه یاد عاشق و معشوق می افتن و نوشتن بر خلاف تصور بقیه جرات خاصی می طلبه. زیبا بود 30

مایکل پنالتی کرنر: ببین من ایراد خاصی به این سبک وارد نمیکنم . ممکنه در جایگاه خاصی، قشنگ و به درد بخور باشه. ولی نه سلیقه من و نه شرایط کلاس بینش و دینی جادویی با این نوع سبک نوشتاری جور نیست.شماایده ای رو که من می خواستم ناقص نوشتی. من نمره ای رو که بهت میدم به خاطر طنز نوشته ات هست. 28 موفق باشی پسر جان.

حاج تراورز: بیگیر آن ور تسبیحت رو! چشم و چال ملکوتی را کور کرد.
جالب بود. من فقط نفهمیدم رودولف اون وسط چه بوقی می زد! و در ضمن من هیچ وقت عاشق مرلین نبودم. ولی خب تکلیف خوبی بود. 30

دافنه گرینگراس: هر چند که من اون شماره دو رو نفهمیدم چی بود و چی نبود ولی نوستالرژی قشنگی بود. و پای سیب چیزی نیس که به ذهن هر کس برسه و باید بگم جالب بود. 30

آملیا سوزان بونز: دوسش داشتم. زیبا نوشته شده بود. 30

جروشا مون: قابل حدس ولی زیبا . منو یاد افسانه شاهزاده انداخت 30

لاکریتا بلک: گل اهریمنی؟ خلاقیتت رو دوس داشتم.. 30


گریک الیوندر: چنین متنی خیلی خیلی زیاد به درد کلاس تاریخ می خورد. وقایع درستن البته. 29

فیلیوس فیلت ویک: این ایده خیلی جا داشت. اینکه تو راه کلبه چی میشه. حتی موانع سر راه می تونست به تشخیص قدرت جادویی اش کمک کنه . صحنه ای بخشیدن جادو هم همینطور. ایده خیلی خوبی که بهش کم لطفی شده. 29

بارفیو: حرفی ندارم. جدا که فوق العاده بود: 30

رونالد ویزلی: مرا نفرین میکنی؟ نفرینت کنم عالم بالا سقطت کنه؟
ایده جالبی بود. کاش میشد همه مشق ها در خواب نازل بشن 30

رز زلر عزیز: وقتی پست جدید تدریس زده میشه به این معناست که مهلت نوشتن تکلیف قبلی به پایان رسیده. متاسفم که نمی تونم نمره ای بدم به شما




ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۲ ۲۱:۱۷:۴۵

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.