1- ازتون می خوام در یک رول، مبعوث شدن یک پیغمبر سیاه و یک پیغمبر سپید رو شرح بدین. طول و عرضش هم مهم نیست. مهم اینه که شما صحنه انتخاب شدن رو بنویسید.
2- ازتون می خوام در یک رول، مصائب پیغمبران در دعوت های نخستین بنویسید. پیغمبرانی که در راه دعوتشون سوزانده شدن یا هر اتفاق دیگه ای. طول وعرضش مهم نیست.
دامبلدور برای چندمین بار، به ملت خسته و درمانده و بی فعالیت محفل رو کرد و با لحنی صمیمی و دلنشین گفت:
- فرزندانم امید محفل به شماست. نگذارید چراغش خاموش گردد.
-پروف تو هم حال داری ها. هاگوارتز انقدر زیاده که به همون هم نمیرسیم چه برسه به محفل.
آلبوس دامبلدور که دیگر طاقت کم کاری های محفل را نداشت، با سری پر از درد، سر به کوه و بیابان گذاشت تا شاید تلنگری برای محفلی ها باشد تا محفل را در درجه ی اول و در کنار هاگوارتز، قرار دهند.
از آن سو، برخلاف آلبوس دامبلدور که به خاطر تنبلی محفل سر به کوه و بیابان گذاشته بود، لرد ولدمورت از دست خرابکاری های مرگخواران دیگر ذله شده بود، سر به همان کوه و بیابانی گذاشت که آلبوس دامبلدور به آن رفته بود.
آن دو که همواره مخالف یکدیگر بودند، اکنون احساسی مشترک داشتند و با دلی آزرده از دست یاران خود، بدون اینکه بدانند، به استقبال یکدیگر می رفتند.
لرد و آلبوس بدون اینکه بدانند به هم رسیدند، اما هیچ کدام نفهمیدند تا اینکه برخورد آن دو که سر به پایین انداخته بودند و در اندیشه غرق بودند، باعث شد آن دو یکدیگر را ببینند و با تعجب به یکدیگر نگاه کنند.
هر کدام با دیدن یکدیگر، به دنبال چوبدستی هایشان گشتند اما هیچ یک نتوانستند آن ها را بیابند. در نتیجه از یکدیگر روی بر گرداندند. هرچند که زیر چشمی به یکدیگر نگاه می کردند، اما به نظر از هم روی برگردانده بودند.
فلش بک اول: محفل ققنوس-پروفسور؟ میشه چوبتونو بهم بدین بازی کنم؟ آخه مال شما از همه جالب تره.
-بیا فرزندم لیلی. تو در آینده افتخار محفل خواهی بود.
دامبلدور با مهربانی تمام چوبش را از ردایش که مملو از تار های عنکبوت بود، درآورد و آن را به طرف لیلی لونا گرفت تا با آن بازی کند.
لیلی کوچک که با دیدن چوبدستی ذوق کرده بود، به سرعت آن را گرفت و بعد از تشکر از دامبلدور خندان و خوشحال، از او دور شد.
دامبلدور که خوشحالی لیلی را دید، موجی از آرامش و خشبختی و شادی، بعد از مدت ها، به وجودش بازگشت.
ساعتی بعد لیلی که گریه کنان به نزد دامبلدور می آمد، چند بار به زمین خورد و بار دیگر ناله کنان با چشمانی گریان برخاست و با پاهای کوچکش شروع به دویدن کرد.
دامبلدور که طاقت دیدن گریه ی لیلی لونا را نداشت، با شتاب به سویش رفت و او را در آغوش گرفت و شروع به ناز و نوازشش کرد. بعد از مدتی، با صدایی نرم پرسید:
-چه شده فرزندم؟
-پروفسور دامبل...دور چوبتونو گم کردم.
و دوباره همچون قبل به زیر گریه زد.
دامبلدور که انتظار این حرف را نداشت، عصبی شد اما وقتی گریه های پاک لیلی را دید، دلش به رحم امد و از گناهش گذشت و به او گفت:
-فرزندم چیزی که زیاد است چوبدستی است.
پایان فلش بک اول.فلش بک دوم: قرارگاه مرگخواران:-ارباب ارباب میشه چوب زیبا و دیدنیتان را بدهید ما ببینیم؟
-نه.
-خواهش می کنیم ارباب.
لرد که خواهش های ویبره وار هکتور را دید، برای اینکه از دست ویبره های او خلاص شود، چوبش را از ردایش در آورد و به او داد.
-وای به حالت کوچک ترین خشی بر روی آن بیفتند.
-چشم ارباب.
دقایقی بعد هنگامی که مرگخواران از دیدن چوب اربابشان دست از پا نمی شناختند، لرد رو به مرگخوارانش کرد و گفت:
-چوبمان را بدهید ببینیم گفتیم یکم آن را ببینید نه اینکه با آن بازی کنید و همش به سمت یکدیگر پرتاب کنیدش. رودولف! اون چوب را بنداز به زنت تا بیاید و با احترام به ما تقدیم کندش.
رودولف که چوبدستی لرد را برای لحظه ای با قمه های خود اشتباه گرفته بود، همچون آنها چوبدستی را به سمت بلاتریکس پرتاب کرد ولی از آنجایی که هیچ وقت نشانه گیری اش خوب نبود به دیوار پشتی بلاتریکس خورد و شکست.
ملت:
لرد:
پایان فلش بک دومهیچ کس در جهان این موضوع را باور نخواهد کرد. این که دو دشمن بدون هیچ سخن و حتی دعوایی، پشت به هم ایستاده اند.
شاید همگان بگویند چرا آن دو از یکدیگر نمی گذرند و به راه خویش ادامه نمی دهند؟ شاید پاسخ این جواب را کسی جز خداوند، که قلب های آن دو را برای اولین بار با هم متصل گردانیده و آن ها را مجبور کرده است تا در کنار یکدیگر بمانن، نداند.
برای لحظه ای هردو لب های خود را برای گفتن حرفی باز کردند. اما پس از مدتی بدون هیچ حرفی دوباره سکوت کردند. سرانجام هر دو لب گشودند و با هم همزمان گفتند:
-برا ی چی اومدی اینجا؟
و هر دو دوباره سکوت کردند. هیچ کدام نمی خواستند آغاز کننده ی ارتباط با یکدیگر باشند. بعد از مدتی، بار دیگر هم سخنانی گفتند و سپس سکوت کردند اما این سکوت طولانی تر از همیشه شد.
خورشید، آرام آرام پرتو های خود را از جهانیان میگرفت و آن ها را در پشت کوه ها، پنهان می کرد و تا روز بعد آن ها را از جهان مخفی می کرد.
لرد و دامبلدور همچنان، بدون هیچ سخنی، در کنار یکدیگر نشسته بودند.
ندایی مبهم، بر آنها چیره شد و آنها را در بر گرفت و با صدایی زیبا و دلنشین گفت:
-ای لرد ...ای دامبلدور چرا اینگونه اید؟ به کینه ی کدام کار پشت به پشت یکدیگر نشسته و سخن نمی زنید؟
لرد و دامبلدور که از این صدا جا خورده بودند، از جا برخواستند و با ترس به یکدیگر نگاه کردند. سپس به دور خود چرخیدند تا ببینند صدا از کجا می آید. اما تلاششان بی نتیجه بود زیرا صدا چیزی نبود که انها بتوانند، آن را پیدا کنند. صدا صدای یک فرشته بود!
ندا دوباره به گوش رسید:
-ای دامبلدور! آیا تو نبودی که با این که از پسری که در کنارت ایستاده است، نفرت داشتی اما کمک کردی تا بزرگ بشود و درس بخواند؟ کمکش کردی تا از آن احساس نیستی ای که داشت در بیاید. آیا ان فرد که به این بچه مهر و علاقه داشت تو نبودی؟لرد با شنیدن این حرف، با چشمان متعجب به سمت دامبلدور برگشت و به او نگاه کرد تا بداند این ندا راست می گوید یا نه. ایا دامبلدور واقعا لرد را دوست می داشت؟
-و تو ای لرد! آیا این تو نبودی که به خاطر علاقه و احترامی که برای دامبلدور قائل بودی، هرگز تلاش نکردی که دامبلدور را با دستان خودت بکشی؟درسته که بار ها با او دوئل کردی اما هرگز قصد کشتنش را نداشتی. اینطور نیست؟این بار نوبت دامبلدور بود که با چهره ای متعجب، به سمت لرد برگردد تا بداند ندا حقیقت را می گوید یا نه؟
برای لحظه ای نه چندان کوتاه، نگاه دو دشمن که حالا دلشان به مهر یکدگر آشنا شده بود، به هم گره خورد و در چشمان آنها اشک شوق حلقه زد و لحظه ای بعد که هیچ کس نمی تواند آن لحظه را درک کند، آن ها یکدیگر را به آغوش کشیدند.
-حالا که بندگان ما دلشان به رحم آمد، ماموریتی در انتظار شما دو پیامبر است.-پیامبر؟
-پیامبر؟
لرد و دامبلدور یکدیگر را رها کردند و با تعجب، با هم این پرسش را از ندا کردند. ندا نیز در پاسخ انها گفت:
-و می فرستیم پیامبرانی از جنس خودتان در بینتان تا شما را هدایت کند.و ندا یک باره سکوت کرد و لرد و دامبلدور دیگر هیچ صدایی نشنیدند. آن دو که هرکدام معنای سخنان ندا را متوجه شده بودند، بعد از باری دیگر در آغوش کشیدن یکدیگر، روبه هم کردند و گفتند:
-تام به نظرت الان من پیامبر سفیدم؟
-اره البوس منم سیاهه ام.
-خوبه پس بیا هرکدوم از ما بریم سراغ افرادمون و انها را به مسیر سعادت که مسیر اصلی زندگی هر انسانی است.
با آن که از یکدیگر فاصله ی زیادی داشتند، اما قدم هایشان یکسان و فکر هایشان همچون یکدیگر بود. هردو تنها در یک فکر بودند. چگونه رابطه ای را که حدود دو قرن در حد جنون بود، اکنون انقدر ساده از بین رفته بود؟
هرکدام به سوی گروه خود می رفتند تا آن ها را به راه حقیقی هدایت کنند. راهی که سعادت تمام انسان ها در آن بود و جز آن راه دیگری برای خوشبختی وجود نداشت.
لرد با قدم های آهسته وارد قرارگاه مرگخواران شد. همین که وارد شد، مجبور شد سرش را بدزدد تا از تیرس وینکی که با مسلسلش دیووانه وار به همه جا شلیک می کرد، خارج شود. بعد از آن مجبور شد جا خالی بدهد تا از قمه های تیز و برنده رودولف بلاک شده، جان سالم به در برد.
بعد از گذر از موانعی که مرگخواران، با تفریح های خود به وجود آورده بودند، لرد به بالاترین قسمت قرارگاه، یعنی جایگاه همیشگی خود رسید، به روی پا چرخید و به مرگخواران که در هر گوشه در حال خوشگذرانی و تفریح بودند، نگاه کرد. گویا هیچکس متوجه ورود او به قرارگاه نشده بود.
سرو صدای مرگخواران مفرح لحظه به لحظه اوج می گرفت و اعصاب خراب لرد هم هماهنگ با سر و صدا ها اوج می گرفت. سرانجام فریاد زد:
-ساکت.
-سلام. ارباب کی اومد؟
-انقدر سر و صدا می کنید که حضور ما را نیز حس نمی کنید.
از اینکه آن قدر با آرامش جواب وینکی را که این پرسش را پرسیده بود، جواب داد، تعجب کرد. گویی که شخصیتش دیگر لرد ولدمورت خشمگین نبود. رو به مرگخوارانش کرد و وقتی قیافه ی متعجب آن ها را دید، فرصت را مناسب دید تا پیام الهی را به آنها ابلاغ کند.
-گوش کنید. فرزندان تاریکی های روشن به پا خیزید. به راه که سعادت حقیقی در آن است. بپاخیزید.
ملت:
ملتی که درزمان سخن گفتن لرد سکوت اختیار کرده بودند، با اتمام سخنان او با چهره های متعجب به لرد خیره شدند. اما این خیره شدن ها بعد از چند ثانیه تبدیل به خنده شد.
ملت:
-ارباب خیلی جک باحالی بود.ایول ارباب ایول.
-جک؟!
محفل ققنوسدر گریمولد که مقر اصلی فرماندهی محفل ققنوس بود، محفلیون با چهره های خسته، در گوشه و کنار نشسته بودند و عرق هایشان را از چهره هایشان پاک می کردند و به دیوار مقابل خود خیره می شدند.
دامبلدور که به این وضعیت عادت داشت، با قدم های نرم و اهسته از بین آنها گذشت و به بالاترین قسمت محفل رفت و شروع به سخن گفتن کرد:
-فرزندان روشنایی ام. عزیزان من. راه سعادت را در پیش گیرید که زیباترین راه ها، راه سعادت الهی است و جز آن راه دیگری وجود ندارد. زئوس یار و یاور شماست.
محفلیون که دیگر حال و حوصله ی نصیحت و حرف های حکیمانه نداشتند، از جا برخاستند و به سمت در، اوف کنان، رفتند.
دامبلدور که خود را در اتاق تنها یافت، نا امیدانه به زمین چشم دوخت. چگونه باید راه الهی را به آنها نشان میداد؟
نه لرد و نه دامبلدور، هیچ کدام نتوانستند با پاره ای تلاش افراد خود را به مسیر حقیقی، هدایت کنند. گویی راه حل بزرگ ترو پیچیده تری نیاز بود!